اشتباه میمون | عارف عبادی – Telegram
اشتباه میمون | عارف عبادی
2.67K subscribers
123 photos
23 videos
15 files
195 links
نگاهی به دنیای تکامل، روانشناسی تکاملی و تکامل فرهنگ همراه با عارف عبادی
Download Telegram
سلام
این کانال در مورد تکامل روانشناسی تکاملی و تکامل فرهنگ هست. خواندن مطالب کانال کمتر از ده دقیقه وقت شما را خواهد گرفت. ممنون خواهم شد تا با اشتراک گذاشتن مطالب کانال، این صفحه را به علاقه‌مندان این حوزه معرفی کنید.
8👍1
یکی از مفاهیم کارآمد در بررسی بسیاری از مشکلات جسمی و روانی انسان مدرن، مفهومی است تحت عنوان «ناهمخوانی تکاملی» (evolutionary mismatch). ناهمخوانی تکاملی‌ به ویژگی‌هایی اطلاق می‌شود که زمانی برای بقاء و تولید مثل جاندار مفید بوده‌اند اما اکنون با تغییر محیط، این ویژگی‌ها اهمیت سازشی (adaptive) خود را از دست داده و بدسازگار (maladaptive) شده‌اند. همانطور که از سلیقه ی غذایی ما مشخص است، ما انسان‌ها اشتیاق فراوانی به خوردن چربی و قند داریم و این امر در طول بخش اعظم تاریخ تکاملی ما، یعنی زمانی که اجداد ما در ساوانا زندگی می‌کردند، دارای اهمیت سازشی بوده است. اما امروزه در اکثر جوامع، چربی و قند به وفور یافت می‌شود و میل سیری ناپذیری که در گذشته بقای ما بوده است، اکنون تبدیل به یکی از مهمترین دلایل چاقی و بیماری‌های مرتبط با آن شده است. در اینجا، میل و عطش ما به خوردن چربی و قند که برای محیط ساوانا تکامل یافته بود با محیطی که در آن زندگی می‌کنیم - یعنی محیطی که در آن چربی و قند به فراوانی یافت می‌شود - ناهمخوانی دارد.
اما مفهوم ناهمخوانی تکاملی، محدود به زیست‌شناسی نیست و در روانشناسی تکاملی نیز حرف‌های زیادی برای گفتن دارد. یکی از ناهمخوانی‌های روانی که امروزه برای عده‌ای زیادی از افراد مساله‌ساز شده است، پدیده‌ای است که به معنای موسع کلمه آن را «کنجکاوی» می‌خوانیم. حس کنجکاوی که زمانی به اجداد ما کمک کرد تا در جستجوی راه‌های نوینی برای انجام کارها باشند، امروزه با به عامل گیجی و پریشانی ما مبدل شده است. مجددا، در بخش اعظم گذشته‌ی تکاملی، نیاکان ما در محیطی زندگی می‌کردند که اطلاعات جدید به اندازه چربی و قند کمیاب بود، از همین رو، انسان‌ها طوری تکامل یافتند که عموما عطشی سیری‌ناپذیر برای جذب اطلاعات جدید داشته باشند. پژوهشی که در سال 2019 به چاپ رسید (لینک)، نشان داد که کسب اطلاعات تازه، به تولید دوپامین در همان قسمت‌هایی از سامانه‌ی پاداش مغز می‌انجامد که با خوردن غذا فعال می‌شود. تنها تفاوت در این است که در این فعال‌سازی سامانه‌ی پاداش مغز، تمایزی میان اطلاعات مفید و غیرمفید قائل نمی‌شود. این موضوع در محیط ساوانا مشکلی به وجود نمی‌آورد، اما با ظهور صنعت چاپ و به ویژه اینترنت، همه چیز عوض شد.
از آنجایی که اطلاعات بی‌فایده به اندازه‌ی اطلاعات دقیق و موثق برای مغز لذتبخش است، افراد به جای تولید و مصرف محتوای با کیفیت، دست به تولید انبوه و مصرف سریع اطلاعات بی‌ارزش می‌زنند. اطلاعاتی که ما نیازی به دانستن آنها نداریم درست مانند غذای فوری (fast food)، ارزان و در عین حال فاقد ارزش غذایی هستند. با این حال، علی‌رغم بی‌فایده بودن این اطلاعات، مصرف آنها برای فرد لذت‌بخش است و به این احساس کاذب دامن می‌زند که گویی فرد در حال یادگیری و هوشمند شدن است. اما آنچه در حقیقت رخ می‌دهد، انباشت مغز با اطلاعات بی‌ارزش و یاوه است، وضعی که شاید بتوان آن را «فربهی فکری» (Intellectual Obesity) نامید.
دلچسب بودن مصرف اطلاعات چنان خوشایند است که هر روز عده‌ی زیادی صدها یا حتی هزاران بار، صفحه‌ی شبکه‌ی اجتماعی خود را رفرش می‌کنند بی‌آنکه آنچه می‌خوانند یا می‌بینند را به یاد آورند (لینک). احساس خوشایند مصرف اطلاعات مهمل، باعث شده که فرد به جای رویارویی با چالش‌ها و مشکلات زندگی واقعی، دائما به رسانه‌های اجتماعی پناه برده و با خواندن و تماشای مطالبی که هرگز به یاد نخواهد آورد، احساس هوشیاری و آگاهی کند.

عارف عبادی

The Evolution Hub
Aref Ebadi
👍17👏41
دیروز آخرین جلسه‌ی دوره‌ی «درآمدی بر تکامل فرهنگی انسان» به اتمام رسید. علی‌رغم تمرکز این دوره بر اهمیت فرهنگ بر انسان شدن و بودن ما، چیزی که هر جلسه در پس ذهنم قرار داشت این واقعیت بود که چطور بسیاری از ویژگی‌های اساسی حیات، وجه مشترک تمام موجودات هست. به عنوان دانشمند، به ما آموخته‌اند که objective بمانیم و خود را از موضوع پژوهش جدا کنیم. در مطالعه‌ی جانوران، دائما به پژوهشگران نهیب می‌زنند که مبادا به دام Anthropomorphism یا «انسان‌انگاری» بیفتند. یعنی ویژگی‌هایی را به موجودات زنده نسبت دهیم، که عاری از آن هستند. تا همین اواخر در جوامع علمی، هیچکس جرات نمی‌کرد از «غم»، «خشم» یا «ترس» میان موجودات صحبت کند به این بهانه که هیجانات، حالات ذهنی هستند و ما از حالات ذهنی دیگر جانوران خبر نداریم. برخی فلاسفه، مثل تامس نیگل، مقالاتی نوشتند تا نشان دهند، سخن گفتن از حالات ذهنی دیگر جانوران، از لحاظ منطقی ناممکن است. 

اما باید تفکیکی قائل شد میان هیجانات (emotions) و احساسات (feelings) (برای توضیحات بیشتر بنگرید به فصل دوم این کتاب). هیجانات، حالات جسمی و ذهنی هستند که نیروی محرک رفتار ماست. هیجانات در حالات چهره، ژست، زنگ صدا، بوی تن و حتی تغییر رنگ پوست خود را بروز می‌دهند. اما احساسات، حالات ذهنی هستند که تنها کسانی که آن را تجربه می‌کنند، می‌توانند آن را بفهمند، یا آنطور که فرانسیس د وال می‌گوید «ما هیجانات خود را نشان می‌دهیم اما درباره‌ی احساساتمان سخن می‌گوییم».از این رو، سخن گفتن از احساسات موجودات دیگر، شاید ناممکن باشد (حتی اگر بخواهیم زیاد مته به خشخاش بگذاریم، سخن گفتن از احساسات انسان‌های دیگر هم ممکن نیست). اما، هیجانات موجودات دیگر را می‌توان دید، اندازه گرفت و آزمود.
👍10
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گاهی اوقات تماشای یک پدیده بیش از ده‌ها ساعت سخن گفتن یا نوشتن از آن ارزشمند هست. ویدئویی که در ادامه می‌بینید، مربوط است به شامپانزه‌ای به اسم ماما (Mama) که بیمار و ضعیف شده و مدتی کوتاه پس این ضبط این ویدئو خواهد مُرد. ماما 59 سال عمر کرد و از این مدت، برای 40 سال با زیست‌شناس شهیر هلندی، یان ون هوف، آشنایی داشت. در این ویدئو، لحظات آخر ملاقات این دو دوست دیرینه را خواهید دید و از آن مهم‌تر، تماشای هیجانات در ماما و ون هوف است.
Aref Ebadi
😢8👍52
فرانسیس د وال در کتاب خود «آخرین آغوش ماما»، به شرح اتفاق فوق می‌پردازد و به درستی یادآوری می‌کند که آنچه باید نگران آن باشیم نه Anthropomorphism بلکه Anthropodenial است؛ اینکه خیال کنیم ما تنها موجودات دارای هیجانیم و اَشکال دیگر حیات، صرفا ماشین‌های بدون فهم هستند؛ اینکه گمان بریم ما انسان‌ها استثنایی بر جریان تکامل هستیم، اینکه گمان بریم «غم» و«خشم» صرفا در آدمی وجود ندارد و نه در جانوران دیگر و نهایتا اینکه فرض کنیم ما سروران عالمیم و می‌توانیم هرچه می‌خواهیم با طبیعت رفتار کنیم بی‌آنکه پیامد‌های آن دامان ما را بگیرد. شاید مهمترین کاری که تکامل با ما می‌کند این باشد که ما را از سریر نخوت انسان بودن به پایین می‌کشد و در مقامی قرار می‌دهد که همیشه به آن تعلق داشیم، جایی در میان دیگر جانوران.

عارف عبادی
Aref Ebadi
The Evolution Hub
👍13
نتایج پژوهشی که اخیرا منتشر شده نشان می‌دهد فرصت‌های شغلی زنان دانشگاهی در رشته اقتصاد پس از جنبش #MeToo به شدت کاهش پیدا کرده است. این پژوهش توسط خانم مارینا گرتسبرگ (Marina Gertsberg) از دانشگاه ملبورن بر تاثیر جنبش #MeToo در محیط دانشگاهی تمرکز دارد چه آنکه از نظر ایشان، افرادی که در چنین محیط‌هایی هستند، از حساسیت بالاتری نسبت به این موارد برخوردارند. گرتسبرگ در پژوهش خود، همکاری‌های پژوهشی بین زنان و مردان را در سال‌های 2012 تا 2017 (یعنی دوران قبل از جنبش #MeToo) و از سال 2018 تا امروز (دوران پس از این جنبش) را مقایسه می‌کند. علاوه بر این، به همکاری‌های بین مردان و زنان، در درون دانشگاه و بین دانشگاه‌ها می‌پردازد. در تمام این موارد، شاهد کاهش چشمگیر همکاری‌های پژوهشی زنان هستیم. دلیل این امر در درجه اول، به کاهش همکاری‌ مردان با زنان در پروژه‌های تحقیقاتی باز می‌گردد. تعریف موسع «آزار جنسی» (sextual harassment) و پیامد‌های مخرب شغلی آن برای مردان (حتی در صورت اثبات بیگناهی)، باعث شده که مردان دانشگاهی (چه جوان و چه مسن) راه احتیاط را پیش بگیرند و همکاری خود را با زنان کاهش دهند. این امر در انجام پروژه‌های تحقیقاتی در میان مردان تاثیر قابل توجهی نداشته چه آنکه اغلب مردان، با مردان دیگر برای سرانجام رساندن پروژه‌های تحقیقاتی همکاری کرده‌اند. اما منجر به تنزل همکاری مردان با زنان (به ویژه زنانی که در ابتدای راه قرار دارند) شده و در نتیجه به افت قدرت رقابت زنان برای کسب مناسب جدید انجامیده است.

امروزه در بسیاری از دانشگاه‌های تراز اول جهان، زنان می‌توانند به شکل ناشناس (anonymous) فرم شکایت آزار جنسی را پُر کنند بی‌آنکه بخواهند قانونا نگران مجازات عدم اثبات آن باشند. اما مردانی که مورد دادرسی قرار می‌گیرند و تبرئه می‌شوند، هزینه‌ی آن را از اعتبار خود می‌پردازند. البته هیچ آدم عاقلی مدافع آزار جنسی نیست، اما نبود سازوکارهای مشخص و تعریف بسیار موسع از آزار جنسی به جدایی بیشتر زنان و مردان در انجام پروژه‌های تحقیقاتی دامن زده است. پژوهشگران جوان، چه مرد و چه زن، برای محکم کردن جای پای خود در حوزه پژوهش، بیش از افراد مسن و اعضای هیئت‌های علمی، نیازمند به همکاری‌های پژوهشی هستند. اما هراس از دست دادن اعتبار حتی در صورت بی‌گناهی، باعث شده که بسیاری از پژوهشگران ارشد، مردان جوان را برای همکاری‌های تحقیقاتی خود انتخاب کنند. موضوعی که به قدرت زنان جوان برای ورود به بازار کار، آسیب جدی خواهد زد.
👍10🤔3
فرودگاه یکی از آن مکان‌هایی است که همیشه برای من جذابیت داشته است. اینکه چطور روزانه هزاران یا شاید میلیون‌ها نفر، از ملیت‌ها، قومیت‌ها، مذاهب و فرهنگ‌های مختلف در یک نقطه جمع می‌شوند و برای ساعت‌ها با هم درتعامل‌اند. چنین پدیده‌ای در میان جانوران، حقیقتا استثناست. اما همین انسان‌ها، قادرند تا به شکلی نظام‌مند و سنجیده وارد جنگ با یکدیگر شوند و در مقیاسی وسیع همدیگر را بُکشند. این موضوع هم در میان جانوران استثناست. چطور تکامل توانسته دست به خلق موجودی بزند که همزمان، دو قطب به ظاهر متضاد را در خود به نمایش می‌گذارد؟ این پرسشی است که ریچارد رنگهام، انسان‌شناس انگلیسی و استاد دانشگاه هاروارد، در کتاب خودش "پارادوکس نیکی: رابطۀ عجیب میان فضیلت و خشونت در تکامل انسان" بدان می‌پردازد.

رنگهام نخستین کسی نیست که به این موضوع پرداخته است. رنگهام معتقد است که عموما این بحث میان دو اردوگاه در جریان بوده. در یک طرف، عده‌ای معتقدند انسان موجودی است با ذات شریر که تمدن آن را کنترل می‌کند و در طرف دیگر، کسانی باور دارند که انسان ذاتا نیک سرشت بوده و این تمدن است که او را فاسد می‌کند. از نظر رنگهام اما، چنین بحثی بی‌معناست، ما همزمان هر دوی اینها هستیم. برای تبیین این موضوع، رنگهام دو نوع خشونت را از هم تفکیک می‌کند: "خشونت واکنشی" (reactive aggression) و "خشونت پیش‌گیرانه" (proactive aggression) که می‌توان به ترتیب آنها را خشونت گرم (hot) و خشونت سرد (cold) خواند. "خشونت واکنشی" با خشم، ترس یا هردوی آنها همراه است اما "خشونت پیش‌گیرانه" بر اساس برنامه‌ریزی و به شکلی کنترل‌شده انجام می‌پذیرد و اغلب از غلیان احساسات تهی است. هر یک از این خشونت‌ها، ساختار عصبی مختص به خود را دارد و پژوهش‌های انجام شده در ژنتیک رفتاری به ما نشان می‌دهد که این ساختارها تا حد زیادی توسط ژن‌ها تعیین می‌شوند. رنگهام استدلال می‌کند که انسان‌ها موجوداتی استثنایی هستند که در آن، "خشونت واکنشی" کاهش و "خشونت پیش‌گیرانه" افزایش یافته است.

رنگهام ابتدا به این موضوع می‌پردازد که چطور "خشونت واکنشی" در ما کاهش پیدا کرده است. از نظر رنگهام، ما انسان‌ها موجوداتی رام و مطیع هستیم و این امر یکی از ویژگی‌های جانورانی است که اهلی شده‌اند. اما چه کسی ما را اهلی کرده؟ خودمان. رنگهام فرضیۀ خود-‌اهلی‌سازی (self-domestication) را مطرح می‌کند و به طور مشروح به آزمایش کلاسیک دیمیتری بلوایف (Dmitry Belyayev 1917-1985) دربارۀ اهلی‌سازی روباه‌های نقره‌ای در سیبری می‌پردازد (برای توضیح مختصر به این مقاله و برای بحث مفصل به این کتاب مراجعه کنید). آزمایش بلوایف نشان می‌دهد که انتخاب علیه "خشونت واکنشی" به اهلی سازی می‌انجامد که با برخی تغییرات ریخت‌شناسی همچون کوچک شدن اندازۀ جمجمه (و در نتیجه مغز)، فک و دندان، ظریف‌ شدن اسکلت، شل شدن گوش‌ها، دم مجعد، لکه‌های سفید روی سر و پاها، افزایش میل‌ جنسی و کاهش دودیسی جنسی همراه است.

رنگهام به تاثیرات اهلی‌سازی در برخی از نخستی‌سانان (primates) می‌پردازد و در نهایت پس از بررسی برخی گونه‌ها از جنس انسان (Homo)، گونۀ ما را مورد مطالعه قرار می‌دهد. رنگهام نشان می‌دهد که بسیاری از این موارد در گونۀ انسان خردمند (homo sapiens) رخ داده است (بله، حتی کوچک‌شدن مغز. بنگرید به این مقاله و این مقاله و همینطور فصل هفدهم از این کتاب). از نظر رنگهام، مهمترین عاملی که در گونۀ ما باعث تضعیف "خشونت واکنشی" در میان انسان‌ها شده، اتحاد‌ مردان در به قتل رساندن افرادی است که به طرز چشمگیری این نوع از خشونت را نشان می‌دهند (در بونوبوها این کنترل به وسیلۀ اتحاد میان ماده‌ها علیۀ نرها انجام می‌شود). ریشه های این موضوع که به "فرضیۀ اعدام" (execution hypothesis) معروف است را می‌توان در نوشته‌های داروین و حتی پیش از آن، در کتاب تامس هابز (نگاه کنید به فصل سیزدهم از این کتاب) یافت اما اخیرا توسط کریستفر بوئم به صورت علمی ارائه شده است (اینجا و اینجا). طبق این فرضیه، وجود ویژگی‌های جامعه‌پسند (prosocial) نتیجۀ تاریخ تکاملیِ خشونتِ مرگبارِ درون-گروهی است که نسبت به افراد ضداجتماعی اعمال شده است. این نوع از خشونت، عموما توسط عده‌ای از مردان انجام می‌گرفت بدین نحو که پنج یا شش مرد از طریق همکاری با یکدیگر می‌توانند به آسانی و بدون وارد شدن آسیب جدی به خودشان، فرد ضداجتماع را از بین ببرند. رنگهام طیف گسترده‌ای از شواهد باستان‌شناختی و انسان‌شناختی از قبایل شکارچی-گردآور ارائه می‌کند که حاکی از جهانشمول بودن این شیوه دارد. رنگهام نام این شیوه را " خشونت پیش‌گیرانۀ ائتلافی" (coalitionary proactive aggression) می‌گذارد.

Aref Ebadi
The Evolution Hub
👍9🤔1
علاوه بر این، رنگهام تکامل "خشونت پیش‌گیرانه" را عمیقا تحت تاثیر زبان می‌داند. برای به وجود آوردن ائتلاف میان اعضا و همچنین، واداشتن دیگر افراد (و یا حتی متحدان فرد ضداجتماع) به همکاری برای کنار زدن فرد مورد نظر، نیاز به زبان برای برقراری ارتباط و برنامه‌ریزی است. خلاصه آنکه، زبان قابلیت ما برای "خشونت پیش‌گیرانه" را بهبود می‌بخشد، که آن به نوبۀ خود باعث مهار "خشونت واکنشی" شده که در نتیجه به خود-اهلی‌ سازی و برآمدن ویژگی‌های مرتبط با آن منجر می‌شود. ما آرام و مطیع هستیم (خشونت واکنشی کم) چون شدیدا خشن هستیم (به معنای پیش‌گیرانۀ آن).

کتاب رنگهام، اثری است خواندنی که به زبانی روشن استدلال خود را ارائه می‌کند. نویسنده در سرتاسر کتاب، کاملا نسبت به مغالطۀ طبیعت‌گرایانه (naturalistic fallacy) هشیار است و بارها بر این امر تاکید می‌کند که تبیین علمی پدیدۀ خشونت به معنای توجیه اخلاقی آن نیست. علاوه بر این، بخش‌های فراوانی از کتاب، به ویژه مباحث مربوط به تاریخ تکاملی و ویژگی‌های عصب‌شناختی دو نوع از خشونت، بسیار خواندنی و روشنگر است. کتاب رنگهام به مناقشات فراوانی در میان پژوهشگران دامن زده و به نظر می‌رسد که در آیندۀ قابل‌پیش‌بینی از شدت این مناقشات کم نخواهد شد. با این حال، به گمانم این کتاب نمونه‌ای است از اینکه چطور باید یک موضوع حساس را مورد مطالعه قرار داد، عدالت را در مباحث رعایت کرد و در نهایت، استدلال خود را به بهترین شیوه بیان نمود.

Richard Wrangham; The Goodness Paradox: The Strange Relationship Between Virtue and Violence in Human Evolution. Vintage, (2019). 400 pp.

Aref Ebadi
The Evolution Hub
👍9
⁉️ آیا حیوانات تصوری از مرگ دارند؟ ⁉️

در گذشته انسان‌شناسان تصور می‌کردند که انسان‌ تنها موجودی است که از فرهنگ بهره برده است. آنان استدلال می‌کردند که فرهنگ، وجه ممیزۀ ماست، ویژگی‌ای که ما را از دیگر جانداران مجزا می‌کند. اما از میانه‌ٔ سده‌ٔ بیستم، پژوهشگران کم‌کم این توهم شیرین را کنار گذاشتند. یکی از بزرگترین ضربه‌های اولیه در دهه‌ی 1960 اتفاق افتاد یعنی زمانی که جین گودال نخستینی‌شناس کشف کرد که شامپانزه‌های ماده گاهی برای خارج کردن موریانه از لانه‌شان از شاخه‌های نازک استفاده می‌کنند. شامپانزه‌ها این ترفند را با تماشا کردن شامپانزه‌های بالغ می‌آموزند. صید موریانه یک سنت فرهنگی است که تنها در میان دسته‌های خاصی از شامپانزه‌ها وجود دارد (برای مطالعه بیشتر رجوع کنید به این منبع).

امروزه شواهد محکمی در دست داریم که فرهنگ، اخلاق، عقلانیت و حتی اشکال ساده ارتباطات زبانی در میان جانداران غیرانسانی نیز وجود دارد. با این حال یکی از مواردی که کمتر به آن اشاره می‌شود این است که به نظر می‌رسد، حیوانات غیرانسانی نیز دارای تصوری از مرگ هستند، هرچند این تصور (همچون ارتباطات زبانی) ساده‌تر از تصور انسان‌ها از مرگ است.

یک گونۀ خاص که تحقیقات زیادی در مورد آن انجام گرفته صاریغ ویرجینایی (Didelphis virginiana) است (برای نمونه نگاه کنید به اینجا و اینجا). این جانور، زمانی که در خطر قرار می‌گیرد با چشم‌ها و دهان باز به حالت جنینی بر روی زمین دراز کشیده و نسبت به محیط اطراف هیچ واکنشی نشان نمی‌دهد. در این وضع، دمای بدن و تنفس جانور به شدت کاهش می‌یابد، زبانش که اغلب صورتی رنگ است به رنگ آبی درآمده و از دهان بیرون می‌افتد، جانور ادرار کرده و مایع متعفنی از مقعدش بیرون می‌دهد. در این حالت، شکارچی خیال می‌کند با جانوری مواجه شده که مُرده و در حال فساد است. جانور در حال فساد مزه خوبی ندارد و مملو از میکروب‌های کُشنده است. بنابراین، شکارچی بی‌آنکه آن را بخورد از آن عبور کرده و صاریغ که در تمام مدت محیط اطراف را می‌پایید، فرصت می یابد تا دست به فرار بزند.

چنین نمایشی به این معنا نیست که صاریغ یا شکارچی تصوری روشنی از مرگ دارند. رفتار صاریغ به احتمال زیاد کاملا اتوماتیک است، بی‌آنکه جانور به مرگ باور داشته باشد. اما نباید خیال کنیم که تصور ما انسان‌ها از مرگ، لزوما تنها تصور موجود از مرگ است. برای آنکه تصوری از مرگ داشته باشیم نه نیاز است «ناگزیر بودن» آن را بپذیریم، نه «جهانشمول بودن» و نه «غیرقابل پیشبینی بودن» آن را، حتی لازم نیست درکی از سازوکار فیزیولوژیکی اساسی آن داشته باشیم. تصور حداقلی از مرگ تنها مبتنی بر دو مفهوم است: عدم کارکرد (non-functionality) و برگشت ناپذیری (irreversibility). بنابراین، فهم حداقلی مرگ نیازمند توان شناختی بالا نیست. برای آنکه بگوییم یک جانور دست کم نوعی تصور حداقلی از مرگ دارد کافی است جانور بداند که موجود مُرده کارهای معمولی را که یک حیوان زنده در آن گونه انجام می دهد را انجام نمی‌دهد (عدم کارکرد) و چنین وضعی پایدار است (برگشت‌ناپذیری) (برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید به اینجا و اینجا).

📎 کانال تلگرام اشتباه میمون
🖥 اینستاگرام من

🔽🔽🔽
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍72
رفتاری که صاریغ ویرجینایی از خود نشان می دهد را thanatosis می‌نامند (تظاهر به مرگ). این رفتار بیش از آنکه چیزی در مورد صاریغ به ما بگوید، در مورد شکارچیان صاریغ به ما می‌گوید، یعنی اینکه این شکارچیان چطور جهان را می‌بینند و می‌فهمند و لذا، از چه چیزهایی (در اینجا یعنی جانور مُرده) دوری می‌کنند (برای اطلاعات بیشتر بنگرید به صفحه 3 تا 36 این کتاب). برای آنکه بدانیم چرا thanatosis نمونه خوبی از تصور مرگ در میان جانداران است، باید تمایزی قائل شد میان این مفهوم و مفهومی مشابه (و از لحاظ تکاملی مرتبط با آن) یعنی بی‌حرکتی تونیک Tonic Immobility (TI). در TI که در میان بسیاری از جانداران از حشرات گرفته تا انسان شایع است (اینجا و همینطور بخش دوم این کتاب)، جانور با تشخیص خطر، بی‌حرکت مانده و در برخی موارد سرعت تنفس خود را پایین می‌آورد اما در thanatosis جانور دست به تقلید از یک جنازه می‌زند. در میان برخی قورباغه‌ها، زمانی که وجود تهدیدی حس شود، جانور نه تنها خود را به مُردن میزند بلکه تنفس آن نیز بوی آمونیاک می‌دهد (اینجا). هرچند هردوی این مکانیزم‌ها یعنی thanatosis و TI برای گریز از دست شکارچی تکامل یافته‌اند اما باید میان آنها تفکیکی قائل شد. هر فرآیند شکار شامل چهار مرحله است:
1) تشخیص شکار.
2) فهم این که شکار مناسب است.
3) به دست آوردن شکار.
4) مصرف شکار (برای مطالعه بیشتر بنگرید به این مقاله).

باید توجه داشت که TI در سطح 1 و 4 عمل می کند و thanatosis در سطوح 2 و 3.

اینکه چرا TI در سطح 1 و 4 عمل می‌کند را می‌توان اینطور بیان کرد. در سطح 1 (یعنی تشخیص شکار) برخی از جانوران از طریق بی‌حرکت ماندن، باعث می‌شوند تا شکارچی نتواند حضور آنها را تشخیص دهد. بسیاری از شکارچیان به حرکت حساس هستند و اگر جانور در جای خود بی‌حرکت بماند، تشخیص آن برای شکارچی دشوار می‌شود. در سطح 4، برخی از جانوران (مثل نوعی قورباغه سمی) با جمع کردن بدن باعث می‌شود که شکارچی آن را در دهان قرار دهد اما زمانی که در دهان قرار گرفت، ناگهان دست و پای خود را باز کرده و نمی‌گذارد شکارچی آن را قورت دهد (اینجا). در نهایت شکارچی چاره‌ای ندارد جز آنکه قورباغه را به بیرون افکند. برخی ملخ‌ها از همان ابتدا با باز کردن دست و پای خود، نشان می‌دهند که لقمه‌ای بزرگتر از دهان شکارچی هستند (اینجا).

با این حال تبیین پدیدۀ thanatosis از منظر تکاملی دشوارتر و در عین حال پیچیده‌تر است. همانطور که گفته شد در thanatosis بسیاری از حیوانات از ادرار یا بوی آمونیاک برای ایجاد انزجار و بی‌میلی در شکارچی استفاده می‌کنند. با این حال، اگر ایجاد انزجار تنها هدف می‌بود، دیگر لازم نبود که جانور کارهای همچون بی‌حرکت ماندن، تغییر دمای بدن، کاهش تنفس و غیره را انجام دهد؛ بلکه فقط کافی بود تا با تولید بو یا آنزیمی مشخص، شکارچی را فراری دهد. برداشت دیگری که می‌گوید اکثر جانوران جسدهراس (Necrophobia) بوده و از موجودی که مُرده‌ می‌گریزند (اینجا) هم نمی‌تواند به خوبی از پس تبیین thanatosis برآید. زیرا اگر هدف صرفا ترساندن شکارچی از جسد بود، ممکن بود تا با تولید ترکیبات شیمیایی که اغلب از جنازه ترشح می‌شود (مثل کاداورین و پوترسین)، شکارچیان را دور کرد. با این حال در thanatosis، شکارچی به این دلیل به شکار خود حمله نمی‌کند زیرا نه تنها شکار ویژگیهای یک جنازه را دارد بلکه شبیه یک جنازه هم عمل می‌کند. این بدان معناست که در ذهن جانور شکارچی، قاعدتا باید تعریف حداقلی از مرگ وجود داشته باشد.

البته شاید بتوان گفت که thanatosis بدان جهت تکامل یافته که هر یک از ویژگی‌های فوق برای دور کردن یک شکارچی مشخص کارآمد است. مثلا بوی بد برای یک شکارچی انزجارآور است و ظاهر مُرده برای شکارچی دیگر. اما حتی با این حساب هم شکارچی باید بداند که جانوری با این شرایط (تصور حداقلی از مرگ) مزه خوب نمی‌دهد یا ممکن است به مسمومیت او بینجامد. بنابراین، نوعی تصور حداقلی از مرگ در ذهن جانور جای دارد. علاوه بر این، بسیاری از شکارچیانی که یک گونۀ خاص را شکار می‌کنند، طوری تکامل یافته‌اند که بتوانند واقعیت مرگ را از تظاهر به آن تشخیص دهند، لذا می‌توان اینطور گفت که این مکانیزم بیشتر برای آن دستۀ بزرگتر از شکارچیان به کار می‌آیند که تخصصی به شکار یک جانور نمی‌پردازند. بلکه دیدن این وضع را مساوی مرگ و فساد تلقی می‌کنند.

در نهایت باید اشاره کرد که این پژوهش‌ها هنوز در ابتدای راه هستند و قطعا در آینده برخی از تفسیرها و برداشت‌ها دچار تغییر خواهند شد. با این حال، همانطور که عقلانیت، زبان و فرهنگ دیگر وجه ممیز آدمی نیست، شاید در آینده نیز دریابیم که مرگ‌آگاهی هم تنها مختص به گونۀ ما نیست.

📎 کانال تلگرام اشتباه میمون
🖥 اینستاگرام من
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
👍6👏5
دوستان جوان و عزیز من در «آکادمی دگرگشت ایرانیان» بر اساس مقدمۀ یکی از مترجمان، مطلبی در مورد مکاتبات داروین و مارکس تهیه کرده بودند که در برخی موارد صحیح نبود. توضیحی در این مورد نوشته و به دستشان دادم که در کانال خود منتشر کردند 👇
👍8
نقد مطالب این پست توسط دکتر عارف عبادی:

۱) نوشته شده که «مارکس معتقد بود منشا انواع، اهمیت بسیاری دارد و مبنایی طبیعی-علمی برای نبرد طبقاتی که میان جوامع انسانی حاکم است فراهم می‌کند». هرچند مارکس، اندیشۀ داروین را مهم میدانست اما از چند جهت چندان به کار او نمی آمد زیرا  در نظریۀ داروین، پیشرفت انسان «کاملا تصادفی» در نظر گرفته شده بود (این دوست و همکار مارکس، یعنی فردریش انگلس بود که داروین را بسیار مهم می دانست و مارکس را متقاعد کرد که آثار او را مطالعه کند. نگاه کنید به این منبع صفحات 564-586) مارکس بیشتر مجذوب پیر ترمو و اثر او به نام  Origin and Transformation of Man and Other Beings بود. مارکس در نامه اش به انگلس می نویسد که اثر ترمو «بر نوشته داروین ارجحیت فراوانی دارد».

۲) در متن کانال آمده که مارکس «قصد داشت ترجمه انگلیسی چاپ نخست کتابش یعنی سرمایه را به داروین تقدیم کند، اما داروین آن را نپذیرفت و معتقد بود پذیرفتن اثر، به معنای تصدیق آن نیز هست». مارکس هرگز سرمایه را به داروین تقدیم نکرد بلکه این Edward Aveling (ادوارد اولینگ) نامزد النور مارکس (دختر کارل مارکس) بود که  داستان تقدیم کتاب سرمایه به داروین را از خود جعل کرد. در واقع نامه‌ای وجود دارد که در آن داروین با احترام درخواست تقدیم کتاب را رد می‌کند، اما خطاب این نامه به ادوارد اولینگ است و نه کارل مارکس. اما مارکس -احتمالا به دلیل اصرارهای مکرر انگلس - یک نسخه از چاپ دوم سرمایه (۱۸۷۳) (به آلمانی) را برای داروین فرستاد و داروین از او بابت آن تشکر میکند (نگاه کنید به سند شماره DCP-LETT-9080 در آرشیو نامه نگاری داروین در این آدرس و همچنین اینجا و اینجا و اینجا در خصوص مکاتبات میان داروین با مارکس و ادوارد اولینگ).


با تشکر ویژه از دکتر عبادی عزیز بابت توجه و زمانی که گذاشتند 💙
👍5
امروز صبح مجددا یادداشت های خودم را درباره مکاتبات داروین با مارکس و اولینگ بررسی کردم. سند شمارۀ DCP-LETT-12757 در آرشیو مکاتبات داروین، حاوی نامۀ داروین به اولینگ هست که در آن اهدای کتاب به خود را نمی پذیرد. کتاب مورد بحث هم اثری است از اولینگ با نام The student’s Darwin که یک سال بعد یعنی در 1881 به چاپ می رسد. ویراستار مکاتبات داروین یادآوری می کند که مترجم روسی این نامه به اشتباه در سال 1931 ادعا کرده است که دریافت کننده نامه، کارل مارکس بوده که خواسته کتاب خود را به داروین تقدیم کند. اما از دهۀ 1970 به بعد مشخص شد که خطاب نامۀ داروین به ادوارد اولینگ است و نه مارکس.
👏7