المنتال رو هم رفتم و دیدم. قشنگ و گوگولی بود. تکنیک انیمیشن کامپیوتریای که برای ساخت آتش و آب درست کرده بودند واقعا از نظر فنی برام wow بود! به خصوص آتش. تهش توی کردیتز فیلم دیدم که گروه تحقیقاتی جدا کلا برای آتش داشتند. جدا از انیماتورها و آدمای فنی و اینا.
داستانش هم خیلی گوگولی و باحال بود.
ولللیییییی اسپایدرمن یه چیییییییز دیگه بود اصن
داستانش هم خیلی گوگولی و باحال بود.
ولللیییییی اسپایدرمن یه چیییییییز دیگه بود اصن
👍3
شبکه داستانی عصبی
Photo
امشب دیدمش و خیلی صادقانه حسم رو بخوام بگم راجع به باربی، یه جاهایی خندیدم ولی اکثرا بهتزده و متعجب بودم. تعجب از اینکه این همه بازیگر خوب و سلبریتی، بودجهی بالا، تبلیغات زیاد، دکور و طراحی لباس و فلان و اینا با محتوایی که تنها واژهای که به ذهنم میرسید «مبتذل» بود. حس کردم ایدهی پشتش رو هدر دادند. خیلی تلاش زیادی برای فمنیسم و مقابله با سرمایهداری و یک سری هنجارهای اجتماعی بد وجود داشت که خیلی خوبه ولی به شکلی که حس کردم اتفاقا قصد مسخره کردن این تلاشها رو داشت!
شبکه داستانی عصبی
Photo
این اپنهایمر ولی خیلی خوب بود. چیزی ندارم بگم. صبر کنید و ببینیدش
Forwarded from Loc0m0 لوکومتیو توییتر
یکی از بدترین روشهای رشد فردی، خوندن کتاب و گوشدادن به پادکست به مثابه خوردن قرص هست.
زندگی یه امتحان حفظی نیست. زندگی یه کارگاه عملیه.
[Loc0m0]
زندگی یه امتحان حفظی نیست. زندگی یه کارگاه عملیه.
[Loc0m0]
👍3👎1
Loc0m0 لوکومتیو توییتر
یکی از بدترین روشهای رشد فردی، خوندن کتاب و گوشدادن به پادکست به مثابه خوردن قرص هست. زندگی یه امتحان حفظی نیست. زندگی یه کارگاه عملیه. [Loc0m0]
یه زمانی چند سال پیش (حوالی اوایل بیست سالگی که مرغ پر کندهای بودم که از موقعیت کنونی و آینده میترسیدم) مثل معتادی که سیگار پاکت n ام اون روزش رو با سیگار قبلی روشن میکنه، بین مطالب و کتابهایی که شک دارم میتونم اسمشون رو روانشناسی بگذارم روزگار میگذروندم:
جستجوی کم و کیف زندگی، مبادا زیر یک خمم را بگیرد و من ندانم.
یادداشتبرداری میکردم. یادداشتهام رو منظم و طبقهبندی میکردم. مرورشون میکردم.
از یه جا به بعد تهوع گرفتم. حس زرد بودن کردم. خودمو سوق دادم به سمت کتابهایی که واقعا بشه اسمشون رو روانشناسی گذاشت. و کم کم سر انتخاب و خوندن کتاب به شدت سختگیر شدم. این وسط فقط کتابهای روانشناسی نبودند که دستخوش این سرنوشت شدند. چیزهای دیگهای هم که دوست داشتم: عمدتا فلسفه، مدیریت، کسب و کار (بیزینس).
هدف اصلیم تا مدتها فهمیدن «زندگی» بود. زمان زیادی گذشت که بفهمم برای فهمیدن زندگی، خوندن این نوع کتابها هم کمکی نمیکنه و باید به سراغ داستان برم. مدت بیشتری هم تا بفهمم زندگی چندان فهمیدنی نیست؛ آن هم از کتابها.
داستان، آرزویی بود که سالها اونو طرد کرده بودم؛ چرا که فکر میکردم چیزی بیهوده و بچگانه است. البته اینها واژگان مناسبی برای توصیف فکرهای آن زمانم نیستند. شاید «خیالی بودن» و «واقعی نبودن» توصیف بهتری باشه.
برای آرزوی پسربچهای که میخواست وقتی بزرگ شد نویسنده بشه و هر سمت دیگر هم که رفت به دنبال «روایت» بود، این سرنوشت تراژیکی بود. اما در هر حال برگشتم. و داستان، گمشدهای قدیمی بود. چیزی که زندگی رو در «موقعیت» به تصویر میکشید. و اگر قرار بود زندگی را فهمید، از موقعیتها بود. اینجا را نمیتوانم بدون حتی اشاره نکردن به نویسندههای روس رها کنم.
یادداشت کردن رو هم کنار گذاشته بودم. چون انگار کمکی به هدفی که داشتم نمیکرد.
زمان خیلی بیشتری طول کشید، تا بفهمم زندگی، فهمیدنی نیست. قاعدهای نداره. کم و کیف چندانی نداره. راهحلی نداره. راه فراری نداره. و اینها رو به طریق «سخت» فهمیدم. با هزینهی زیاد.
«رشد فردی» به عنوان یک مفهوم، خیلی ارزشمنده. خودشکوفایی رو در بالاترین قلهی نیازهای مازلو میشه پیدا کرد. وووو به عنوان یک عبارت تبلیغاتی و بازاریابی؟ خوب میفروشه! اینو از یه کتابفروش بشنوید! اما به درد بخور؟ شک دارم!
مدت بیشتری هم گذشت تا بفهمم زندگی «تجربه» کردنیه. و «زندگی کردنی».
نوشتن همواره برام خیلی کمککننده بوده. برای سفر کردن وقتی نمیتونم. برای تجربه کردن وقتی نمیتونم. ولی باز، صدها بار، «زندگی کردن» جای «زندگی کردن» رو نمیگیره. هرچقدر هم بگایی داشته باشه و مزخرف باشه اکثر جاهاش.
این میان، جستار روایی جای خیلی قشنگی بود که نوازش داشت. طی این بازه چقدر فهمیدم حسها به شدت مهمن و شیفتهی شکوهمندی «سوگ» شدم؛ چرا که در عشق آمیخته است و هیچ کدوم بدون اون یکی محقق نمیشن.
زمان زیادیه نه نوشتهام و نه خوندهام. و از این بابت غصه میخورم. البته که تلاشم در این مدت معطوف به زندگی کردن بوده و خواهد بود. ولی باز نیاز مبرم به نوشتن و خوندن جای خالی این روزهامه.
و این نوشته هم صرفا پخش و پلا کردن یه سری واژگان درد دل گونه بود.
جستجوی کم و کیف زندگی، مبادا زیر یک خمم را بگیرد و من ندانم.
یادداشتبرداری میکردم. یادداشتهام رو منظم و طبقهبندی میکردم. مرورشون میکردم.
از یه جا به بعد تهوع گرفتم. حس زرد بودن کردم. خودمو سوق دادم به سمت کتابهایی که واقعا بشه اسمشون رو روانشناسی گذاشت. و کم کم سر انتخاب و خوندن کتاب به شدت سختگیر شدم. این وسط فقط کتابهای روانشناسی نبودند که دستخوش این سرنوشت شدند. چیزهای دیگهای هم که دوست داشتم: عمدتا فلسفه، مدیریت، کسب و کار (بیزینس).
هدف اصلیم تا مدتها فهمیدن «زندگی» بود. زمان زیادی گذشت که بفهمم برای فهمیدن زندگی، خوندن این نوع کتابها هم کمکی نمیکنه و باید به سراغ داستان برم. مدت بیشتری هم تا بفهمم زندگی چندان فهمیدنی نیست؛ آن هم از کتابها.
داستان، آرزویی بود که سالها اونو طرد کرده بودم؛ چرا که فکر میکردم چیزی بیهوده و بچگانه است. البته اینها واژگان مناسبی برای توصیف فکرهای آن زمانم نیستند. شاید «خیالی بودن» و «واقعی نبودن» توصیف بهتری باشه.
برای آرزوی پسربچهای که میخواست وقتی بزرگ شد نویسنده بشه و هر سمت دیگر هم که رفت به دنبال «روایت» بود، این سرنوشت تراژیکی بود. اما در هر حال برگشتم. و داستان، گمشدهای قدیمی بود. چیزی که زندگی رو در «موقعیت» به تصویر میکشید. و اگر قرار بود زندگی را فهمید، از موقعیتها بود. اینجا را نمیتوانم بدون حتی اشاره نکردن به نویسندههای روس رها کنم.
یادداشت کردن رو هم کنار گذاشته بودم. چون انگار کمکی به هدفی که داشتم نمیکرد.
زمان خیلی بیشتری طول کشید، تا بفهمم زندگی، فهمیدنی نیست. قاعدهای نداره. کم و کیف چندانی نداره. راهحلی نداره. راه فراری نداره. و اینها رو به طریق «سخت» فهمیدم. با هزینهی زیاد.
«رشد فردی» به عنوان یک مفهوم، خیلی ارزشمنده. خودشکوفایی رو در بالاترین قلهی نیازهای مازلو میشه پیدا کرد. وووو به عنوان یک عبارت تبلیغاتی و بازاریابی؟ خوب میفروشه! اینو از یه کتابفروش بشنوید! اما به درد بخور؟ شک دارم!
مدت بیشتری هم گذشت تا بفهمم زندگی «تجربه» کردنیه. و «زندگی کردنی».
نوشتن همواره برام خیلی کمککننده بوده. برای سفر کردن وقتی نمیتونم. برای تجربه کردن وقتی نمیتونم. ولی باز، صدها بار، «زندگی کردن» جای «زندگی کردن» رو نمیگیره. هرچقدر هم بگایی داشته باشه و مزخرف باشه اکثر جاهاش.
این میان، جستار روایی جای خیلی قشنگی بود که نوازش داشت. طی این بازه چقدر فهمیدم حسها به شدت مهمن و شیفتهی شکوهمندی «سوگ» شدم؛ چرا که در عشق آمیخته است و هیچ کدوم بدون اون یکی محقق نمیشن.
زمان زیادیه نه نوشتهام و نه خوندهام. و از این بابت غصه میخورم. البته که تلاشم در این مدت معطوف به زندگی کردن بوده و خواهد بود. ولی باز نیاز مبرم به نوشتن و خوندن جای خالی این روزهامه.
و این نوشته هم صرفا پخش و پلا کردن یه سری واژگان درد دل گونه بود.
❤9