The Spontaneous Brain
From the Mind–Body to the World–Brain Problem
این کتاب از Georg Northoff هم (که متاسفانه هنوز فرصت نکردم بخونم) به بحث فعالیت Spontaneous میپردازه اگر علاقه مند هستید. البته میتونید پادکست جورج رو هم در زیر درباره این بحث بشنوید:
http://www.georgnorthoff.com/podcasts
From the Mind–Body to the World–Brain Problem
این کتاب از Georg Northoff هم (که متاسفانه هنوز فرصت نکردم بخونم) به بحث فعالیت Spontaneous میپردازه اگر علاقه مند هستید. البته میتونید پادکست جورج رو هم در زیر درباره این بحث بشنوید:
http://www.georgnorthoff.com/podcasts
پرسش بعدی ای که البته به تازگی شروع کرده بر اساس این مشاهده هست که گونه های مختلف جانوری زمانی که در خواب هستند و یا حالات خواب یک سری حرکات خاص حرکتی دارند که twitch گفته میشه. پرسش این هست:
Why do we twitch when we sleep?
چرا وقتی در خواب هستیم twitch میکنیم و مسیر های نورونی این رفتار چیه؟ چه اهمیتی از نظر رفتاری و شناختی در بیداری داره این توییچ؟
Sleep, plasticity, and sensory neurodevelopment
Mark S. Blumberg, James C. Dooley, Alexandre Tiriac
Why do we twitch when we sleep?
چرا وقتی در خواب هستیم twitch میکنیم و مسیر های نورونی این رفتار چیه؟ چه اهمیتی از نظر رفتاری و شناختی در بیداری داره این توییچ؟
Sleep, plasticity, and sensory neurodevelopment
Mark S. Blumberg, James C. Dooley, Alexandre Tiriac
Neuron
Sleep, plasticity, and sensory neurodevelopment
Infant animals spend the majority of each day asleep, but researchers are only beginning
to delineate the contributions of sleep to sensory neurodevelopment. In this perspective,
Blumberg et al. provide a conceptual framework to guide future progress.
to delineate the contributions of sleep to sensory neurodevelopment. In this perspective,
Blumberg et al. provide a conceptual framework to guide future progress.
الکساندر به تازگی به دانشگاه ما آمده و هنوز دانشجوی دکتری نداره. اگر علاقه مند هستید میتونید برای سالهای آینده باهاش در تماس باشید و اپلای کنید.
https://www.tiriaclab.org/research
https://www.tiriaclab.org/research
درود دوستان،
من یک تاپیکی پیشنهاد کردم به ژورنال کلاب دانشگاه درباره حوزه
Embodied Cognition and The importance of free behavior in neuroscience
برای این دو بخش یعنی Embodied Cognition و اهمیت رفتار در علوم اعصاب مقالاتی میشناسید که معرفی کنید؟ من مقالاتی خودم خوندم ولی میخوام با منابع بیشتری آشنا بشم. ممنون میشم اگر دانشی دارید راهنمایی کنید.
سپاسگزارم.
من یک تاپیکی پیشنهاد کردم به ژورنال کلاب دانشگاه درباره حوزه
Embodied Cognition and The importance of free behavior in neuroscience
برای این دو بخش یعنی Embodied Cognition و اهمیت رفتار در علوم اعصاب مقالاتی میشناسید که معرفی کنید؟ من مقالاتی خودم خوندم ولی میخوام با منابع بیشتری آشنا بشم. ممنون میشم اگر دانشی دارید راهنمایی کنید.
سپاسگزارم.
همواره حداقل نیم نگاهی به مکاتب دیگری جز آن مکتب فکری ای که در آن تربیت شده اید داشته باشید.
در همه زیرشاخه های علوم گوناگون این رسم فرهنگی وجود داره که برای دوره ای نگاه های یک مکتب فکری مشخص در میان دانشمندان بیشتر بررسی میشه و به بستری تبدیل میشه که پژوهش های مختلف بر این بستر استوار میشه. در علوم اعصاب قطعا این مکتب که در حال حاضر گسترده است Cognitivism هست. پیشتر کمی درباره بحث Representation و Computation که از رویکرد های Cognitivism هستن سخن گفتم.
اما این متن برای بررسی اون نیست. (در آینده دوباره بحث هایی خواهم کرد). من خیلی وقت هست که آغاز کردم به مطالعه کارهای مکاتبی که رویکردهای متفاوتی نسبت به Cognitivism و پیش فرض هاش به ما میدن. نقد Representation تنها شاخه ای از این مسائل بود. وقتی در یک مکتب مشخص که تقریبا همه افراد اطرافت دربارش صحبت میکنن رشد میکنی این باور شاید ایجاد بشه که همین مکتب درسته (چون همه دربارش صحبت میکنن) و مکتب دیگری نیست یا اگر هست احتمالا به اندازه اینی که مشهوره درست نیست.
اما این نگرش بسیار از واقعیت امر دوره. گسترش علم یک گسترش فرهنگی هست و از این رو بسیاری از سازوکار های تکوین و فرگشت فرهنگ درباره علم هم صدق میکنه. همانطور که فرهنگ ها همواره در حال تغییر هستند، سازمان ای فکری در گستره علم هم تغییر میکنه. همانطور که گسترده ترین فرهنگ لزوما بهترین فرهنگ نیست، گسترده ترین مکتب فکری هم لزوما بهترین و جامع ترین نیست.
دو تا از مکاتبی که من طی دو سال اخیر باهاشون آشنا شدم و خو گرفتم و از نگاهشون لذت میبرم Ecological Psychology و Embodied Cognition هستن به خصوص رویکرد های افراطی که به کل مفهوم Representation رو کنار میذارن. از این رو لذت نمیبرم که همه این رویکردها درسته و قبلی ها اشتباه بوده. لذت بردن من بیشتر از این سمت هست که یک نگاه دیگری (برای من تازه و با طراوتی) در کنار نگاهی که درونش رشد کردم وجود داره که بسیاری از پدیده ها رو هم به خوبی توضیح میده.
برای من Embodied Cognition بیشتر با Varela و Maturana و کتاب Autopoiesis آغاز شد که البته اونجا این واژه Embodied Cognition به کار نرفته ولی خب مفاهیم اولیه وجود دارن. و مکتب Ecological Psychology هم که با خوندن کارهای Gibson آغاز میشه.
در حال برداشتن دو گام هستم. یک اینکه آیا میشه با ترکیب Embodied Cognition و Ecological Psychology تمام فرآیند های رفتاری (و شناختی که البته برای من توی همون رفتاریه) رو بدون کارکرد Representation توضیح داد؟ اگر نمیشه کجا شکست میخوره؟
چیزی که من تا اینجا درک میکنم اینکه ترکیب Cognitivism و Embodied Cognition و Ecological Psychology خیلی غنی تر از Cognitivism به تنهایی هست (بعدا بیشتر توضیح میدم). ولی اینکه چقدر میشه افراط کرد در استفاده از مفاهیم دو مورد آخر نمیدونم. ولی خب جالبه که این افراط رو سر بگیریم. قبلا هم البته این مسیر توسط بسیاری کار شده هرچند گسترده بحث نمیشه. برای مثال مقالاتی هست درباره اینکه برخی مفاهیم شناختی-رفتاری به کل representation-hungry هستن و برخی مفاهیم نیستن یعنی برای توضیح برخی پدیده ها نیاز داریم که بازنمایی رو حفظ کنیم.
من شما رو دعوت میکنیم که اگر تا الآن با این دو مکتب آشنا نیستید آغاز کنید و مقالاتی از این ها بخونید. به خصوص کارهای Gibson رو مطالعه کنید. مقاله Lobo برای شروع خوبه برای شروع و البته که خود کتاب های گیبسون هم هست.
در پست های آینده سعی میکنم درباره اینها بیشتر صحبت کنم.
در انتها یک چیزی که یادم آمد رو بگم. یک پادکستی گوش میدادم از Braininspired که مصاحبه با Paul Cisek بود. توی مصاحبه میگفت چیزهایی رو بخونید که بقیه ی افراد اطرافتون نمیخونن. میگفت چیزهایی که همه افراد اطرافتون میخونن بالاخره به گوشتون میرسه ولی چیزهایی هست که کمتر کسی دربارش بحث میکنه ولی دلیل بر بی ارزش بودنشون نیست. مطالعه چیزهایی که بقیه نمیخونن بهمون فکر تازه و نگرش تازه میده.
در همه زیرشاخه های علوم گوناگون این رسم فرهنگی وجود داره که برای دوره ای نگاه های یک مکتب فکری مشخص در میان دانشمندان بیشتر بررسی میشه و به بستری تبدیل میشه که پژوهش های مختلف بر این بستر استوار میشه. در علوم اعصاب قطعا این مکتب که در حال حاضر گسترده است Cognitivism هست. پیشتر کمی درباره بحث Representation و Computation که از رویکرد های Cognitivism هستن سخن گفتم.
اما این متن برای بررسی اون نیست. (در آینده دوباره بحث هایی خواهم کرد). من خیلی وقت هست که آغاز کردم به مطالعه کارهای مکاتبی که رویکردهای متفاوتی نسبت به Cognitivism و پیش فرض هاش به ما میدن. نقد Representation تنها شاخه ای از این مسائل بود. وقتی در یک مکتب مشخص که تقریبا همه افراد اطرافت دربارش صحبت میکنن رشد میکنی این باور شاید ایجاد بشه که همین مکتب درسته (چون همه دربارش صحبت میکنن) و مکتب دیگری نیست یا اگر هست احتمالا به اندازه اینی که مشهوره درست نیست.
اما این نگرش بسیار از واقعیت امر دوره. گسترش علم یک گسترش فرهنگی هست و از این رو بسیاری از سازوکار های تکوین و فرگشت فرهنگ درباره علم هم صدق میکنه. همانطور که فرهنگ ها همواره در حال تغییر هستند، سازمان ای فکری در گستره علم هم تغییر میکنه. همانطور که گسترده ترین فرهنگ لزوما بهترین فرهنگ نیست، گسترده ترین مکتب فکری هم لزوما بهترین و جامع ترین نیست.
دو تا از مکاتبی که من طی دو سال اخیر باهاشون آشنا شدم و خو گرفتم و از نگاهشون لذت میبرم Ecological Psychology و Embodied Cognition هستن به خصوص رویکرد های افراطی که به کل مفهوم Representation رو کنار میذارن. از این رو لذت نمیبرم که همه این رویکردها درسته و قبلی ها اشتباه بوده. لذت بردن من بیشتر از این سمت هست که یک نگاه دیگری (برای من تازه و با طراوتی) در کنار نگاهی که درونش رشد کردم وجود داره که بسیاری از پدیده ها رو هم به خوبی توضیح میده.
برای من Embodied Cognition بیشتر با Varela و Maturana و کتاب Autopoiesis آغاز شد که البته اونجا این واژه Embodied Cognition به کار نرفته ولی خب مفاهیم اولیه وجود دارن. و مکتب Ecological Psychology هم که با خوندن کارهای Gibson آغاز میشه.
در حال برداشتن دو گام هستم. یک اینکه آیا میشه با ترکیب Embodied Cognition و Ecological Psychology تمام فرآیند های رفتاری (و شناختی که البته برای من توی همون رفتاریه) رو بدون کارکرد Representation توضیح داد؟ اگر نمیشه کجا شکست میخوره؟
چیزی که من تا اینجا درک میکنم اینکه ترکیب Cognitivism و Embodied Cognition و Ecological Psychology خیلی غنی تر از Cognitivism به تنهایی هست (بعدا بیشتر توضیح میدم). ولی اینکه چقدر میشه افراط کرد در استفاده از مفاهیم دو مورد آخر نمیدونم. ولی خب جالبه که این افراط رو سر بگیریم. قبلا هم البته این مسیر توسط بسیاری کار شده هرچند گسترده بحث نمیشه. برای مثال مقالاتی هست درباره اینکه برخی مفاهیم شناختی-رفتاری به کل representation-hungry هستن و برخی مفاهیم نیستن یعنی برای توضیح برخی پدیده ها نیاز داریم که بازنمایی رو حفظ کنیم.
من شما رو دعوت میکنیم که اگر تا الآن با این دو مکتب آشنا نیستید آغاز کنید و مقالاتی از این ها بخونید. به خصوص کارهای Gibson رو مطالعه کنید. مقاله Lobo برای شروع خوبه برای شروع و البته که خود کتاب های گیبسون هم هست.
در پست های آینده سعی میکنم درباره اینها بیشتر صحبت کنم.
در انتها یک چیزی که یادم آمد رو بگم. یک پادکستی گوش میدادم از Braininspired که مصاحبه با Paul Cisek بود. توی مصاحبه میگفت چیزهایی رو بخونید که بقیه ی افراد اطرافتون نمیخونن. میگفت چیزهایی که همه افراد اطرافتون میخونن بالاخره به گوشتون میرسه ولی چیزهایی هست که کمتر کسی دربارش بحث میکنه ولی دلیل بر بی ارزش بودنشون نیست. مطالعه چیزهایی که بقیه نمیخونن بهمون فکر تازه و نگرش تازه میده.
امروز دو جلسه ارائه مختلف شرکت کردم. جلسه نخست ارائه یکی از دانشجویان سال سوم دکتری بود که درباره پروژه خودش بحث کرد. و ارائه دوم درباره یک پست دکتری رده بالا بود که به دنبال موقعیت استادی میگرده. چیزی که توی هر دوی این ارائه ها و البته بحث ها کاملا بارز بود فقر دانشی درباره واژگانی بود که بکار گرفته میشد. واژه ها بسیار مبهم بودند.
بذارید از ارائه نخست آغاز کنم. دانشجو پروپوزال خودش رو داشت توضیح میداد و بعد یک جایی میگفت ما Activity رو اندازه میگیریم و بر اساس اون این فرضیه رو تست میکنیم. بهش گفتم activity خیلی مبهم (ambiguous) هست. باید باز بشه و درست توضیح داده میشه که آنچیزی که انداره گیری میشه چی هست.
در ارائه دوم ارائه دهنده بحث خودش رو با واژه Cognitive Control آغاز کرد و یک جایی در میانه راه تسک The Balloon Analog Risk Task رو معرفی کرد و گفت میخواد میمون ها رو توی این تسک تربیت کنه و در نواحی X ثبت بگیره. بعد یکی از اساتید گفت نه این تسک Cognitive Control نیست. این Statistical Learning هست چون نواحی فلان درش دخیل نیستن. بعد ارائه دهنده میگفت چرا هم Cognitive Control هست و هم Statistical Learning.
هنگامی که واژه های ما به درست تعریف نشن و اونها رو شلخته و بدون توجه به تاریخ معنایی اونها به کار بگیرم مشکلات بسیاری ایجاد میکنیم. یکی از این مشکلات این هست که اون واژه شاید در نظر افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشه. از این جهت بحث سر اینکه آیا پدیده ای اون واژه خاص هست یا نه مضحکه زمانی که هیچ کدوم از طرفین واژه رو تعریف نمیکنن.
برای مثال Cognitive Control یعنی چی؟ این واژه از دو بخش تشکیل شده که بر عهده استفاده کننده است که هر دو بخش رو معنا کنه. Cognitive یعنی چی؟ Control یعنی چی؟
اما ما عادت کردیم برای باحال بنظر رسیدن هی واژه های جدید بدون عمق معنایی تولید کنیم و گاهی اصرار میورزیم بر اینکه یک واژه رو معنا نکنیم چون ابهام حاصل بهمون اجازه میده هر نوع مانوری بدیم. ولی به همین اندازه دقت پژوهش ها و تفسیر های ما کاهش پیدا میکنه و پر از خطا میشه.
بذارید به دو حوزه مطالعاتی دیگه، فلسفه و ریاضی، نگاهی کنیم. اگر سخنرانی افراد مهم این دو حوزه رو نگاه کرده باشید این افراد وقتی چیزی رو میخوان توضیح بدن (برای مثال یک قضیه در ریاضی و یا یک استدلال در فلسفه) معمولا چارچوب بندی شده جلو میرن و نخستین بخش یک استدلال منطقی لیست کردن پیش فرض ها و تعاریف هست. اگر این رو ارائه نکنی "نتیجه یا حکم" استدلال به هیچ دردی نمیخوره.
اما در علوم زیستی به خصوص روانشناسی و علوم اعصاب و شناختی، واژه ها بسیار شلخته هستن، استدلال ها هم به همون اندازه شلخته است و این شلختگی به شدت روی اعصاب من میره. بچه هایی که با من کارگاه داشتن میدونن من خیلی روی این مسئله مانور میدم و پرتعداد ترین سوال من اینکه فلان واژه رو که گفتی تعریف کن.
خجالت آوره که یک دانشجوی پست دکتری و یک استاد بحث بکنن و بعد سوال بشه خب اصلا حالا که بحث میکنید اول بگید Cognitive Control چیه و هیچ کدوم پاسخی ندارن و در انتها دانشجوی پست دکتری بگه باید بشینیم به معنیش فکر کنیم. دیره. باید قبلش فکر میکردین.
تفاوت یک فرد تاثیر گذار و جدی در حوزه های پژوهشی و یک نفر غیر تاثیر گذار اینکه اول واژه های خودش رو معنا میکنه. مسئله این نیست که من دامنه واژه هایی رو که نمیتونم تعریف کنیم ببرم بالا و شلخته اونها رو استفاده کنم که با سواد بنظر بیاد. مسئله اینکه دایره کاربردی لغاتم رو که میتونم با عمق زیادی تعریف کنم ببرم بالا.
از طرفی در ارائه ها بر ارائه دهنده است که تا جایی که شرایط زمانی فرصت میده واژگان خودش رو تعریف کنه مگر اینکه اون واژه اینقدر روشن باشه که نیازه به تعریف نداشته باشه که در حیطه شلخته علوم اعصاب و شناختی چنین چیزی رخ نمیده. تاریخ واژه هایی که استفاده میکنید رو دنبال کنید و سیستماتیک معنای رو پیدا کنید و ببینید به صورت فرهنگی این معنای چطور تغییر کردن و اگر میخواید معنای جدیدی خلق کنید درباره اون شفاف باشید. اما واژه ای که معنای اون براتون روشن نیست رو حداقل در پروپوزال و جلسه ارائه علمی به کار نگیرید.
بذارید از ارائه نخست آغاز کنم. دانشجو پروپوزال خودش رو داشت توضیح میداد و بعد یک جایی میگفت ما Activity رو اندازه میگیریم و بر اساس اون این فرضیه رو تست میکنیم. بهش گفتم activity خیلی مبهم (ambiguous) هست. باید باز بشه و درست توضیح داده میشه که آنچیزی که انداره گیری میشه چی هست.
در ارائه دوم ارائه دهنده بحث خودش رو با واژه Cognitive Control آغاز کرد و یک جایی در میانه راه تسک The Balloon Analog Risk Task رو معرفی کرد و گفت میخواد میمون ها رو توی این تسک تربیت کنه و در نواحی X ثبت بگیره. بعد یکی از اساتید گفت نه این تسک Cognitive Control نیست. این Statistical Learning هست چون نواحی فلان درش دخیل نیستن. بعد ارائه دهنده میگفت چرا هم Cognitive Control هست و هم Statistical Learning.
هنگامی که واژه های ما به درست تعریف نشن و اونها رو شلخته و بدون توجه به تاریخ معنایی اونها به کار بگیرم مشکلات بسیاری ایجاد میکنیم. یکی از این مشکلات این هست که اون واژه شاید در نظر افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشه. از این جهت بحث سر اینکه آیا پدیده ای اون واژه خاص هست یا نه مضحکه زمانی که هیچ کدوم از طرفین واژه رو تعریف نمیکنن.
برای مثال Cognitive Control یعنی چی؟ این واژه از دو بخش تشکیل شده که بر عهده استفاده کننده است که هر دو بخش رو معنا کنه. Cognitive یعنی چی؟ Control یعنی چی؟
اما ما عادت کردیم برای باحال بنظر رسیدن هی واژه های جدید بدون عمق معنایی تولید کنیم و گاهی اصرار میورزیم بر اینکه یک واژه رو معنا نکنیم چون ابهام حاصل بهمون اجازه میده هر نوع مانوری بدیم. ولی به همین اندازه دقت پژوهش ها و تفسیر های ما کاهش پیدا میکنه و پر از خطا میشه.
بذارید به دو حوزه مطالعاتی دیگه، فلسفه و ریاضی، نگاهی کنیم. اگر سخنرانی افراد مهم این دو حوزه رو نگاه کرده باشید این افراد وقتی چیزی رو میخوان توضیح بدن (برای مثال یک قضیه در ریاضی و یا یک استدلال در فلسفه) معمولا چارچوب بندی شده جلو میرن و نخستین بخش یک استدلال منطقی لیست کردن پیش فرض ها و تعاریف هست. اگر این رو ارائه نکنی "نتیجه یا حکم" استدلال به هیچ دردی نمیخوره.
اما در علوم زیستی به خصوص روانشناسی و علوم اعصاب و شناختی، واژه ها بسیار شلخته هستن، استدلال ها هم به همون اندازه شلخته است و این شلختگی به شدت روی اعصاب من میره. بچه هایی که با من کارگاه داشتن میدونن من خیلی روی این مسئله مانور میدم و پرتعداد ترین سوال من اینکه فلان واژه رو که گفتی تعریف کن.
خجالت آوره که یک دانشجوی پست دکتری و یک استاد بحث بکنن و بعد سوال بشه خب اصلا حالا که بحث میکنید اول بگید Cognitive Control چیه و هیچ کدوم پاسخی ندارن و در انتها دانشجوی پست دکتری بگه باید بشینیم به معنیش فکر کنیم. دیره. باید قبلش فکر میکردین.
تفاوت یک فرد تاثیر گذار و جدی در حوزه های پژوهشی و یک نفر غیر تاثیر گذار اینکه اول واژه های خودش رو معنا میکنه. مسئله این نیست که من دامنه واژه هایی رو که نمیتونم تعریف کنیم ببرم بالا و شلخته اونها رو استفاده کنم که با سواد بنظر بیاد. مسئله اینکه دایره کاربردی لغاتم رو که میتونم با عمق زیادی تعریف کنم ببرم بالا.
از طرفی در ارائه ها بر ارائه دهنده است که تا جایی که شرایط زمانی فرصت میده واژگان خودش رو تعریف کنه مگر اینکه اون واژه اینقدر روشن باشه که نیازه به تعریف نداشته باشه که در حیطه شلخته علوم اعصاب و شناختی چنین چیزی رخ نمیده. تاریخ واژه هایی که استفاده میکنید رو دنبال کنید و سیستماتیک معنای رو پیدا کنید و ببینید به صورت فرهنگی این معنای چطور تغییر کردن و اگر میخواید معنای جدیدی خلق کنید درباره اون شفاف باشید. اما واژه ای که معنای اون براتون روشن نیست رو حداقل در پروپوزال و جلسه ارائه علمی به کار نگیرید.
در ادامه متن درباره واژگانی که استفاده میکنم و با توجه به بحث کوتاهی که شد متن دیگری رو مینویسم که بخش هایی رو مشخص تر مطرح کنم.
زمانی که صحبت از این میکنم که واژگان ما باید در ذهن ما تعریف مشخص و فعالی داشته باشن:
1- به این معنی نیست که همه ما باید سر این تعریف به توافق برسیم. مسئله این هست که من استفاده کننده از اون واژه باید در زمان استفاده دقیقا بدونم با چه معنایی اون رو به کار میگیرم.
2 - به این معنی نیست که معنای واژه در ذهن من یا حتی در فیلد نباید تغییر کنه. همانطوری که گفتم واژگان در طول تاریخ علم تغییر معنا میکنن بر طبق شناختی که ما حاصل میکنیم. اصلا بخشی از علم شفاف سازی این واژه هاست.
اما زمانی که به کل در ذهن استفاده کننده واژه ها معانی مبهم باشن چندین مشکل ایجاد میشه:
1- پیگیری تغییرات معنایی اون واژه کار دشواری میشه و مشخص نیست در کلام و نوشتار محقق در طول زمان این معنا چطور تغییر کرده.
2 - در بحث ها چون معانی ابهام زدایی نشدن، بحث میتونه به بیراهه بره و نتیجه کاربردی نداشته باشه.
3- رهگیری مطالعات و مطالعه سیستماتیک بین کار نویسندگان مختلف دشوار میشه.
اجازه بدید از حوزه ای که خودم در اون مطالعه داشتم مثال هایی بزنم تا مشخص تر بشه که مسئله چه هست. عنوان پروژه من Neural Dynamics of Memory Formation in Macaques هست. عبارات مختلفی در این ترکیب به کار رفته که هر کدوم نیاز به تعریف داره ولی من برای مثال روی واژه Memory تمرکز میکنم. در ابتدای امر باید بگم که نگرش به این واژه در طول زمان تغییرات بسیاری داشته که این دستاورد علوم بیولوژی و روانشناسی و فلسفه و شناختی بوده. امروز حافظه به انواع مختلف تقسیم بندی میشه (که بیشتر حاصل کار بر روی افراد دارای اختلال عصبی هست یا مطالعات غیرفعال سازی مداری در حیوانات) و هر نوع حافظه بنظر میرسه مکانیزم خاصی داره.
اما من به صورت خاص بر روی Episodic Memory کار میکنم. حتی اگر از روی حافظه زوم بکنیم و برسیم به حافظه اپیزودیک و تعریف این ترکیب رو در طول تاریخ مطالعه کنیم باز هم تعریف یکسانی دست نمیده. برای مثال تالوین که مقالات بسیاری بر روی این نوع حافظه داره به گونه ای این حافظه رو تعریف میکنه که در نهایت نتیجه میگیره فقط در انسان هست. تالوین میگه این نوع حافظه باید ویژگی های زیر رو داشته باشه:
Phenomenological features:
a sense of self,
subjective time,
and autonoetic awareness (conscious awareness that the experience occurred in the past).
اما عده ای با این نوع نگاه موافق نبودن چون تعریف به گونه ای ارائه شده که رد این قضیه که حافظه اپیزودیک در سایر جانوران وجود نداره رو دشوار میکنه و از طرفی با این تعریف بنظر میرسه یک شکاف فرگشتی بین انسان و سایر جانوران وجود داره (یعنی هیچ موجودی تا قبل انسان این نوع حافظه رو نداشته).
برخی گفتن باید تعریفی ارائه بشه که قابل ارزیابی آزمایشگاهی و بررسی فرگشتی باشه و بشه بود و نبود اون رو در انواع مختلف جانوران بررسی کرد. از این رو تعریف این حافظه از نظر ویژگی ها تغییراتی کرد. این تعریف دیگری هست، حافظه اپیزودیک حافظه ایست که:
Experimentally operationalizable in animal studies:
Content: The individual remembers information about the event (“what”) and its context of occurrence (e.g., “where” or “when” it happened).
Structure: The information about the event and its context is integrated in a single representation.
Flexibility: The memory can be expressed to support adaptive behavior in novel situations.
ببینید تا اینجای امر ما داریم با "تعاریف" کار میکنیم. اگر اصول منطق مطالعه کرده باشید میدونید که در تعریف بحث صورت نمیگیره. هیچ کس نمیگه چرا تعریف تو این هست یا اون. اما مقایسه میتونه محل بحث باشه. برای مثال آیا تعریف دوم و تعریف اول به یک پدیده اشاره میکنن؟ قطعا خیر. آیا این دو پدیده متفاوت به هم مرتبط هستن؟ احتمالا.
اما برخی گفتن چون داریم به دو پدیده مختلف اشاره میکنیم باید واژگان خودمون رو هم عوض کنیم. چون Episodic Memory به شکل اولیه که گفته شد معرفی شده بود به تعریف دوم معمولا میگن Episodic-like memory یا Event-memory یا Contextually-rich memory و ...
شاید دو دهه دیگه تعریف ما از حافظه اپیزودیک بار دیگری تغییر کنه. این مسئله ای نیست. دانش ما غنی تر میشه و به همون واسطه واژگان انتزاعی ای که دستاورد خودمون هستن هم تغییر میکنن. اما برای منی که ادعا میکنم دارم پدیده ای رو مطالعه میکنم، در هر بافت زمانی-مکانی مشخص به صورت قابل پیگیری باید بتونم تعاریف واژه های خودم رو ارائه کنم.
زمانی که صحبت از این میکنم که واژگان ما باید در ذهن ما تعریف مشخص و فعالی داشته باشن:
1- به این معنی نیست که همه ما باید سر این تعریف به توافق برسیم. مسئله این هست که من استفاده کننده از اون واژه باید در زمان استفاده دقیقا بدونم با چه معنایی اون رو به کار میگیرم.
2 - به این معنی نیست که معنای واژه در ذهن من یا حتی در فیلد نباید تغییر کنه. همانطوری که گفتم واژگان در طول تاریخ علم تغییر معنا میکنن بر طبق شناختی که ما حاصل میکنیم. اصلا بخشی از علم شفاف سازی این واژه هاست.
اما زمانی که به کل در ذهن استفاده کننده واژه ها معانی مبهم باشن چندین مشکل ایجاد میشه:
1- پیگیری تغییرات معنایی اون واژه کار دشواری میشه و مشخص نیست در کلام و نوشتار محقق در طول زمان این معنا چطور تغییر کرده.
2 - در بحث ها چون معانی ابهام زدایی نشدن، بحث میتونه به بیراهه بره و نتیجه کاربردی نداشته باشه.
3- رهگیری مطالعات و مطالعه سیستماتیک بین کار نویسندگان مختلف دشوار میشه.
اجازه بدید از حوزه ای که خودم در اون مطالعه داشتم مثال هایی بزنم تا مشخص تر بشه که مسئله چه هست. عنوان پروژه من Neural Dynamics of Memory Formation in Macaques هست. عبارات مختلفی در این ترکیب به کار رفته که هر کدوم نیاز به تعریف داره ولی من برای مثال روی واژه Memory تمرکز میکنم. در ابتدای امر باید بگم که نگرش به این واژه در طول زمان تغییرات بسیاری داشته که این دستاورد علوم بیولوژی و روانشناسی و فلسفه و شناختی بوده. امروز حافظه به انواع مختلف تقسیم بندی میشه (که بیشتر حاصل کار بر روی افراد دارای اختلال عصبی هست یا مطالعات غیرفعال سازی مداری در حیوانات) و هر نوع حافظه بنظر میرسه مکانیزم خاصی داره.
اما من به صورت خاص بر روی Episodic Memory کار میکنم. حتی اگر از روی حافظه زوم بکنیم و برسیم به حافظه اپیزودیک و تعریف این ترکیب رو در طول تاریخ مطالعه کنیم باز هم تعریف یکسانی دست نمیده. برای مثال تالوین که مقالات بسیاری بر روی این نوع حافظه داره به گونه ای این حافظه رو تعریف میکنه که در نهایت نتیجه میگیره فقط در انسان هست. تالوین میگه این نوع حافظه باید ویژگی های زیر رو داشته باشه:
Phenomenological features:
a sense of self,
subjective time,
and autonoetic awareness (conscious awareness that the experience occurred in the past).
اما عده ای با این نوع نگاه موافق نبودن چون تعریف به گونه ای ارائه شده که رد این قضیه که حافظه اپیزودیک در سایر جانوران وجود نداره رو دشوار میکنه و از طرفی با این تعریف بنظر میرسه یک شکاف فرگشتی بین انسان و سایر جانوران وجود داره (یعنی هیچ موجودی تا قبل انسان این نوع حافظه رو نداشته).
برخی گفتن باید تعریفی ارائه بشه که قابل ارزیابی آزمایشگاهی و بررسی فرگشتی باشه و بشه بود و نبود اون رو در انواع مختلف جانوران بررسی کرد. از این رو تعریف این حافظه از نظر ویژگی ها تغییراتی کرد. این تعریف دیگری هست، حافظه اپیزودیک حافظه ایست که:
Experimentally operationalizable in animal studies:
Content: The individual remembers information about the event (“what”) and its context of occurrence (e.g., “where” or “when” it happened).
Structure: The information about the event and its context is integrated in a single representation.
Flexibility: The memory can be expressed to support adaptive behavior in novel situations.
ببینید تا اینجای امر ما داریم با "تعاریف" کار میکنیم. اگر اصول منطق مطالعه کرده باشید میدونید که در تعریف بحث صورت نمیگیره. هیچ کس نمیگه چرا تعریف تو این هست یا اون. اما مقایسه میتونه محل بحث باشه. برای مثال آیا تعریف دوم و تعریف اول به یک پدیده اشاره میکنن؟ قطعا خیر. آیا این دو پدیده متفاوت به هم مرتبط هستن؟ احتمالا.
اما برخی گفتن چون داریم به دو پدیده مختلف اشاره میکنیم باید واژگان خودمون رو هم عوض کنیم. چون Episodic Memory به شکل اولیه که گفته شد معرفی شده بود به تعریف دوم معمولا میگن Episodic-like memory یا Event-memory یا Contextually-rich memory و ...
شاید دو دهه دیگه تعریف ما از حافظه اپیزودیک بار دیگری تغییر کنه. این مسئله ای نیست. دانش ما غنی تر میشه و به همون واسطه واژگان انتزاعی ای که دستاورد خودمون هستن هم تغییر میکنن. اما برای منی که ادعا میکنم دارم پدیده ای رو مطالعه میکنم، در هر بافت زمانی-مکانی مشخص به صورت قابل پیگیری باید بتونم تعاریف واژه های خودم رو ارائه کنم.
اگر نکنیم چه مشکلی پیش میاد؟ اجازه بدید برای این توضیح از مثال دیگری که در دوران کارشناسی روش کار میکردم استفاده کنم. واژه Attention
این واژه هم مثل حافظه تعاریف گوناگونی براش ارائه میشه که از مکاتب و یا حوزه های مختلف بیرون میاد. برای مثال تعریفی که از دل علوم اعصاب و کسی که مکانیزم های نورونی رو بررسی میکنه میاد بیرون با تعریفی که ویلیام جیمز ارائه میکنه شاید یکی نباشه. احتمالا در تاریخ علوم شناختی و روانشناسی، بعد از خودآگاه، هیچ واژه ای به اندازه Attention تفاوت نظر ایجاد نکرده. (فکر میکنم قبلا مقالاتی ارسال کردم اینجا که این تفاوت ها رو بحث میکنه).
اما مسئله این هست که من محقق علوم اعصاب میرم آزمایشگاه خودم و میگم روی Attention دارم کار میکنم. خب Attention چی هست؟ نمیتونم تعریفی ارائه کنم (نمیگم همه این هستن. میخوام مثال رو پیش ببرم که ببینید چه موضوعی ایجاد میشه). بعد یک آزمون رفتاری طراحی میکنم و ادعا میکنم این آزمون رفتاری برای سنجش Visual Attention هست. از مغز ثبت میگیرم و مقاله چاپ میکنم که مکانیزم های Visual Attention رو در مسیر فلان پیدا کردم. فردی دیگر در آزمایشگاه دیگری هم همین مسیر رو میره. یک تسک متفاوت ولی خب همین روند.
حالا جیمز به عنوان خواننده این حوزه مقاله این دو نفر رو برمیداره و میخونه. چیزی که میبینه اینکه دو نفر روی Visual Attention کار کردن و دو مکانیزم مختلف معرفی کردن. بعد میریم سراغ اینکه آیا این یعنی ما چند مدل Attention داریم؟ یا آیا یکی داره اشتباه میکنه؟ و از این دست سوالات میسازیم و تحقیقات رو ادامه میدیم.
مشکلش چیه؟
مشکل اینکه مشخص نیست پدیده هایی که اون رو Visual Attention مینامیم و تعریفش نمیکنیم و ادعا میکنیم تسکش رو طراحی کردیم یک پدیده باشن. درباره ارتباط بین تسک و مفاهیم شناختی پیشتر نوشتم. به اونها مراجعه کنید. این پدیده Attention چی هست؟
ببینید مثل این هست که من دو چراغ به دو نفر بدم در تاریکی و بهشون بگم در این جنگل پیشرو برید و برای من X رو پیدا کنید. اینها هم بدون اینکه بدونن X چیه فانوس به دست وارد جنگل بشن و هر کدوم یک چیزی پیدا کنن برگردن و ادعا کنن که X رو پیدا کردن. بعد بحث هم بکنن که نه این چیزی که من پیدا کردم X هست. مشکل اینکه من اصلا نگفتم X چیه.
این واژه هم مثل حافظه تعاریف گوناگونی براش ارائه میشه که از مکاتب و یا حوزه های مختلف بیرون میاد. برای مثال تعریفی که از دل علوم اعصاب و کسی که مکانیزم های نورونی رو بررسی میکنه میاد بیرون با تعریفی که ویلیام جیمز ارائه میکنه شاید یکی نباشه. احتمالا در تاریخ علوم شناختی و روانشناسی، بعد از خودآگاه، هیچ واژه ای به اندازه Attention تفاوت نظر ایجاد نکرده. (فکر میکنم قبلا مقالاتی ارسال کردم اینجا که این تفاوت ها رو بحث میکنه).
اما مسئله این هست که من محقق علوم اعصاب میرم آزمایشگاه خودم و میگم روی Attention دارم کار میکنم. خب Attention چی هست؟ نمیتونم تعریفی ارائه کنم (نمیگم همه این هستن. میخوام مثال رو پیش ببرم که ببینید چه موضوعی ایجاد میشه). بعد یک آزمون رفتاری طراحی میکنم و ادعا میکنم این آزمون رفتاری برای سنجش Visual Attention هست. از مغز ثبت میگیرم و مقاله چاپ میکنم که مکانیزم های Visual Attention رو در مسیر فلان پیدا کردم. فردی دیگر در آزمایشگاه دیگری هم همین مسیر رو میره. یک تسک متفاوت ولی خب همین روند.
حالا جیمز به عنوان خواننده این حوزه مقاله این دو نفر رو برمیداره و میخونه. چیزی که میبینه اینکه دو نفر روی Visual Attention کار کردن و دو مکانیزم مختلف معرفی کردن. بعد میریم سراغ اینکه آیا این یعنی ما چند مدل Attention داریم؟ یا آیا یکی داره اشتباه میکنه؟ و از این دست سوالات میسازیم و تحقیقات رو ادامه میدیم.
مشکلش چیه؟
مشکل اینکه مشخص نیست پدیده هایی که اون رو Visual Attention مینامیم و تعریفش نمیکنیم و ادعا میکنیم تسکش رو طراحی کردیم یک پدیده باشن. درباره ارتباط بین تسک و مفاهیم شناختی پیشتر نوشتم. به اونها مراجعه کنید. این پدیده Attention چی هست؟
ببینید مثل این هست که من دو چراغ به دو نفر بدم در تاریکی و بهشون بگم در این جنگل پیشرو برید و برای من X رو پیدا کنید. اینها هم بدون اینکه بدونن X چیه فانوس به دست وارد جنگل بشن و هر کدوم یک چیزی پیدا کنن برگردن و ادعا کنن که X رو پیدا کردن. بعد بحث هم بکنن که نه این چیزی که من پیدا کردم X هست. مشکل اینکه من اصلا نگفتم X چیه.
از نظر شما مهم ترین سوالاتی که در علوم شناختی/روانشناسی/ علوم اعصاب وجود دارند چه هستند؟
از نظر شما بهترین مکتب فکری ای که در این حوزه ها وجود داره چه هست؟
بنظر شما مهم ترین کاستی های فکری-متدی حوزه های یاد شده چه هست؟
جدیدترین رویکرد های فکری-متدی که طی دو دهه اخیر تشکیل شده اند را اگر میشناسید معرفی کنید.
بنظر شما اگر با رویکردهای فعلی حرکت کنیم به پاسخ هایی که میپرسیم میتونیم پاسخ بدیم؟ اگر نه فکر میکنید مشکل از کجاست؟
#discussion
از نظر شما بهترین مکتب فکری ای که در این حوزه ها وجود داره چه هست؟
بنظر شما مهم ترین کاستی های فکری-متدی حوزه های یاد شده چه هست؟
جدیدترین رویکرد های فکری-متدی که طی دو دهه اخیر تشکیل شده اند را اگر میشناسید معرفی کنید.
بنظر شما اگر با رویکردهای فعلی حرکت کنیم به پاسخ هایی که میپرسیم میتونیم پاسخ بدیم؟ اگر نه فکر میکنید مشکل از کجاست؟
#discussion
کمتر از یک هفته پیش کتاب Radical Embodied Cognitive Science رو آغاز کردم و نزدیک انتهای کتاب رسیدم و تصمیم گرفتم درباره مباحث کتاب بنویسیم.