NeuroSyntax – Telegram
NeuroSyntax
4.58K subscribers
399 photos
84 videos
70 files
320 links
Download Telegram
من فعلا بحث رو اینجا میبندم تا بعدا باز کنم و موارد دیگری رو توضیح بدم ولی خب به صورت کلی فارغ از این بحث توصیه دیگری من این هست که مفهوم Constraints رو مطالعه کنید و بفهمید. این مفهوم ریاضیاتی-فیزیکی در بسیاری جاها کاربرد داره. در توضیح Causality، در توضیح معماری مغز و ... برای مثال مقاله:

Architecture, constraints, and behavior
Affordances

خب در مباحث دیروز به مواردی اشاره کردیم و در انتها اصول روانشناسی اکولوژیک رو لیست کردیم:

Principle 1: Perception is direct
Principle 2: Perception is for action
Principle 3: Perception is of affordances

امروز کمی درباره اصل سوم خواهم نوشته با تکیه بر کتاب کیمرو و البته سایر مقالات.

توضیح دادیم که تعریف "اطلاعات" در نظر گیبسون و البته نگاه های وابسته به روانشناسی اکولوژیک تعریفی نیست که معمولا از Shanon و Weaver میاد (اگر این تعریف رو نمیشناسید منتظر باشید تا در آینده دربارش بگم چون مبحثی هست که به شدت در علوم زیستی به خصوص علوم اعصاب ناکامل و گاهی به کل به خطا استفاده میشه. اگر میخواید بیشتر بدونید این مقاله رو نگاهی بندازید: Information Theory is abused in neuroscience و What is information)

پرسش های اساسی این هستن که اگر درک ما از محیط مستقیم (بدون بازنمایی و تفسیر) هست و ما اطلاعات رو از محیط شناسایی میکنیم، آیا تمام اطلاعات لازم در محیط برای رفتار وجود داره؟ و اصلا اطلاعات در رابطه با چی وجود داره؟ توجه شما رو جلب میکنم به بحث ناکافی بودن محرک ها که در بحث قبلی و نیاز بازنمایی و تفسیر مطرح شد. اینجا بحث این هست که ما میخوایم این اصل ناکافی بودن محرک رو کنار بزنیم. در نتیجه باید توضیح بدیم که تمام اطلاعات کافی در محیط وجود داره.

گیبسون خودش در تئوری معتقد هست که اطلاعات محیط کامل هست (توجه کنید که از واژه محیط استفاده میکنم نه جهان و تعریف اطلاعات رو هم یادآوری کنید به خودتون که نوعی ارتباط بین محیط و ارگانیسم بود). اما اگر این اطلاعات کامل هست باید یک چیزی رو به ما بگه. اطلاعات به ما چی میگه؟ در اینجا برای تکمیل توضیح تئوری گیبسون در تئوری خودش میگه اطلاعات محیطی به ما Affordances رو نشان میده.

باید توضیح بدیم Affordances چی هست. این واژه مثل بازنمایی تعاریف متفاوتی داره و توافق نظری بر هستی شناسی این واژه وجود نداره و حتی خود گیبسون هم کامل مشخص نمیکنه اینها چه هستند. برای همین سعی میکنیم که کم کم تعاریف رو مطرح کنیم.

اگر به زبان خیلی ساده بخوایم بگیم که گیبسون هم البته گاهی از همین تعریف ساده استفاده میکنه، Affordances رو میتونیم اینطور تعریف کنیم:

Affordances are opportunities for behavior.

یکمی این تعریف رو چکش بزنیم تا بعدش بتونیم به تعاریف دقیق تر و جزئی تر برسیم. به اصل دوم دقت کنید. درک مستقیم برای این هست که ما در محیط خودمون عمل کنیم/رفتار کنیم و نگاه روانشناسی اکولوژیک به درک و عمل این هست که اینها در یک اسپکتروم و لوپ قرار دارن، از هم جدا نیستن. ما عمل نمیکنیم در محیط که محیط رو بشناسیم. ما محیط رو دریافت میکنیم که عمل کنیم. یعنی Action هسته اصلی هست، شناخت جهان علت تکامل مغز نیست. (این بحث بزرگ تری داره که از سنت های دیگری هم میاد و باید بیشتر بحث بشه ولی برای الآن به همین بسنده کنیم. اگر علاقه مند هستید کتاب I for Vortex رو بخونید. برای عمل کردن موفق در محیط پیرامون ما باید بتونیم شناسایی کنیم که نسبت به مهارت هایی که داریم چطور میتونیم رفتار کنیم. برای مثال یک میمون میخواد از یک درخت به درخت دیگری بپره. برای اینکه نخور زمین و دست و پاش رو بشکنه یا از بین بره باید بتونه شناسایی کنه که میتونه اینکارو انجام بده. Affordances موقعیت های محیطی ای هستن که امکانات رفتاری رو مشخص میکنن و اطلاعات به ما از این Affordances میگن. بهمون میگن ما چه رفتاری میتونیم داشته باشیم در محیط.

‘‘The affordances of the environment are what it offers the animal, what it provides or furnishes, either for good or ill’’ (Gibson 1979, 127).

اما این تعریف دقیقی از Affordances نیست و به همین دلیل افراد مختلفی در روانشناسی اکولوژیک کوشش کردن تعاریف دیگری ارائه کنند.

تعریف نخست:

Edward Reed (1996): affordances are resources in the environment, properties of objects that might be exploitable by some animal

رید Affordances رو بر مبنای "منابع و ویژگی" های محیطی تعاریف میکنه. در واقع برای رید این aff ها چیزهایی هستن که در محیط وجود دارن، ارگانیسم به اونها از طریق شناسایی اطلاعات دسترسی پیدا میکنه و میتونه از اونها استفاده کنه. در ادامه رید توضیح میده که aff ها در راستای گزینش تکاملی قرار میگیرن. در واقع این aff ها هستن که یک فشار تکاملی بر موجود میذارن. اگر موجودی قابلیت این رو داشته باشه که به درستی اطلاعات مربوط به affها رو شناسایی کنه میتونه موفق باشه وگرنه حذف میشه.
The fundamental hypothesis of ecological psychology . . . is that affordances and only the relative availability (or nonavailability) of affordances create selection pressure on animals; hence behavior is regulated with respect to the affordances of the environment for a given animal. (Reed 1996, 18)
تعریف دوم:
Turvey-Shaw-Mace view and dispositional theory of affordances:

در یک نگاه دیگه TSM نظریه دیگری رو برای هستی شناسی aff ها ارائه میکنن و برای این تعاریف از مفهوم dispositions استفاده میکنن. برای این قسمت باید کمی disposition ها رو بشناسیم که اصلا این ها چی هستن. هر چند خود این واژه یک تاریخ وسیعی داره ولی برای بحث الآن میشه گفت disposition ها تمایلات و پتانسیل هایی هستند که در ابژه مورد بررسی وجود دارند و تنها زمانی بروز میکنند که شرایط مشخصی حاکم بشه. یعنی این dispositional properties تنها زمانی نمایان میشن که یک سری actualizer ها در محیط وجود داشته باشه. برای مثال لیوان شیشه ای این تمایل رو داره که بشکنه ولی زمانی که فشار کافی، برای مثال از افتادن از ارتفاع، بهش وارد بشه.

خب حالا زمانی که میگیم aff ها ویژگی های dispositional هستن منظورمون چیه؟

To say that affordances are dispositional properties of the environment, then, is to say that the environment is such that in some circumstances, certain other properties will become
manifest. So, for example, the affordance ‘‘being edible’’ is a property of things in the environment only if there are animals that are capable of eating and digesting those things.

در تئوری TSM پس affها "ویژگی" های محیطی هستن که تنها زمانی نمایان میشن که در نسبت درستی با ارگانیسم قرار بگیرن. برای مثال نور فروسرخ ممکن هست در یک محیط وجود داشته باشه ولی این نور برای من هیچ نوع affای ایجاد نمیکنه چون من اصلا قابلیت شناسایی اطلاعات مربوط به این aff رو ندارم. یا مثلا یک دوچرخه میتونه برای یک نفر aff فراهم بکنه چون مهارت دوچرخه سواری داره ولی برای من نباشه چون من بلد نیستم.

Affordances, in Turvey’s preferred language, must be complemented by properties of animals.

در اینجا چون aff ها فقط با ویژگی های ارگانیسم معنا پیدا میکنه TSM یک واژه دیگه رو مطرح میکنن به نام Effectivities که در واقع ویژگی هایی از ارگانیسم هستن که استفاده بهره گیری از aff ها رو میدن. aff ها و effectivities همدیگه رو تکمیل میکنن.

اما این یک تفاوت اساسی با تعریف رید ایجاد میکنه. در اینجا چیزی بنام aff میسر نمیشه مگر اینکه ویژگی های استفاده از اون در ارگانیسم (effectivities) وجود داشته باشه. پس aff ها نمیتونن فشار گزینش تکاملی ایجاد کنن. چون اصلا اگر جاندار از پیش ویژگی بهره برداری از اونها رو نداشته باشه اصلا aff نیستن.
تعریف سوم:

Affordances as the relationship between the organism and the environment

کیمرو تعریف دیگری از aff ها ارائه میکنه که مرتبط به ویژگی ها یا منابع مثل دو تعریف قبلی نیست و جلوتر از اون میره. در اولین قدم کیمرو میگه که aff ها مرتبط به "رابطه" میان جاندار و محیطش (به عنوان یک سیستم واحد) هستن. aff ها ویژگی های محیطی نیستن بلکه رابطه بین محیط و یک جاندار هستن.

affordances must belong to animal–environment systems, not just the environment

در زبان منطق میتونیم اینطوری تعریف کنیم:

Affords-f (environment, organism), where f is a behavior

که به زبان ساده میشه اینکه aff ها با مجموعه ارگانیسم و محیط با هم تعریف میشن و یک relationship رو تشکیل میدن.

اما باید پرسید خب این "نسبت" محیط و ارگانیسم مربوط به چی ارگانیسم میشه دقیقا؟ برای مثال در تئوری TSM گفتیم که این نسبت مربوط به ویژگی های جانور هست که effectivities هستن. اما کیمرو میگه effectivities که TSM تعریف میکنن از دیدگاه dispositions میاد. یعنی زمانی که شرایط مشخصی بر قرار بشه بلا استثنا اون پتانسیل ها بروز میکنه.

The problem with dispositions is that when coupled with the right enabling conditions, dispositions are guaranteed to become manifest.

کیمرو میگه aff در رابطه با "مهارت ها ability های جانور هستن" نه effectivities به صورتی که TSM تعریف میکنن. دلیل هم اینکه مهارت ها لزوما بروز نمیکنن یا حتی گاهی malfunction دارن.

This is to point out that there is something inherently normative about abilities. Individuals with abilities are supposed to behave in particular ways, and they may fail to do so.

Yet even in identical circumstances to those in which they were helpful in the past, abilities can fail to become manifest; there can, that is, be a malfunction.


(یک پرانتز باز کنم. من فکر میکنم اینجا باز استدلال قوی ای مطرح نمیشه یا حداقل میشه استدلال مقابل آورد که خب حتی اگر ارتباط با به صورت disposition تعریف کنیم میتونیم بگیم این malfunction هایی که کیمرو میگه به دلیلی وجود دارد که اون مجموعه شرایط لازم برای بروز تمایلات ایجاد نشده. ولی حس میکنم کیمرو یک نگاه احتمال گرایانه به مهارت داره. مثلا در یک شرایط کاملا مساوی، مهارت ها گاهی اعمال میشن گاهی نه. که من فکر نمیکنم چنین چیزی باشه. شما نمیتونید شرایط کاملا مساوی تعریف کنید در واقعیت. بنظرم اینجا داره خطا میکنه.)

حالا که برخی واژه ها رو تعریف کردیم میتونیم بگیم aff ها روابط بین مهارت های جانور در نسبت با محیط هستن و جانوران به این شکل aff ها رو درک میکنن.

شاید اینجا این سردرگمی ایجاد بشه که خب مگه مهارت ها مربوط به ویژگی های ما نیستن؟ اصلا چه فرقی با هم میکنن. بذارید یک مثال بزنم. (کیمرو اینطوری مطرح نمیکنه ولی برای درک بنظرم خوبه که این باز بشه). فرض کنید من شما رو میذارم روی یک سکویی و یک سکو با ارتفاع برابر و با فاصله مشخصی روبرو شما میذارم. در این آزمایش من فاصله سکوی مقابل رو تغییر میدم نسبت به جایی که شما ایستادید و ازتون میپرسم خب بنظرت میتونی از جایی که هستی بپری روی این سکو مقابل؟

خب من فاصله های مختلف رو تست میکنم و نظر شما رو برای هر فاصله مینویسم. حالا پرسش اینکه با چه متغیرهایی بهتر میتونم پاسخ شما رو نسبت به فاصله توضیح بدم؟ یکی شاید بگه مثلا طول پا (که یک ویژگی از بدن هست). یکی شاید بگه "مهارت قدم برداشتن و الگوی قدم برداشتن".

مطالعات نشون میده مورد دوم هست. یعنی الگوی پیشینی قدم برداشتن در افراد و به صورت کلی تر اون چیزی که از مهارت های خودشون برداشت میکنن توضیح میده چه پاسخی به تست میدن نه طول پا.

نکته مهم دیگر این هست که بسیاری از ویژگی های بدنی ما تغییر نمیکنه ولی نسبت ما با محیط به واسطه یادگیری های موتوری تغییر میکنه و مهارت های جدیدی برای ما به ارمغان میاره. در واقع خود مهارت هم "نسبی" تعریف میشه. اینکه نسبت من با محیطم چیه و گره میخوره به aff ها. مثلا شاید طول پای شما از یک سنی به بعد تغییر نکنه ولی برداشت شما از اینکه چه کارهایی در محیط میتونید بکنید عوض بشه (مثلا همین تستی که گفتم در افراد مسن و جوان با قد های یکسان انجام شده و این افراد بر مبنای مهارت هایی که از خودشون برداشت میکنن پاسخ های متفاوتی میدن.)
خب حالا که aff ها رو هم بررسی کردیم میتونیم تعریف دوباره تعریف کنیم که درک کردن یعنی چی:
Perceives [animal, affords-f (feature, ability)].

درک کردن یعنی اینکه یک موجود نسبت مهارت های خودش رو با محیطش شناسایی کنه
اما سوال اینکه خب این چه تفاوتی با نگاه بازنمایی کرد؟ در نگاه representational و زیر شاخه اش computational ما مغز رو از بدن و از محیط جدا میکنیم. اینها به عنوان سیستم های "مجزا" تعریف میشن و سپس کوشش میکنیم توضیح بدیم چطور بازنمایی های مختلف در مغز تشکیل میشه.

تقریبا اکثریت پژوهش های علوم اعصاب متکی بر دیدگاه بازنمایی هست. برای مثال شما از یک ناحیه مشخصی ثبت میگیرید و یک تسک رفتاری هم انجام میشه و بعد تلاش میکنید ببینید چه نوع فعالیت یا تابعی از فعالیت میتونه تغییرات رفتاری رو "کد" کنه. برای همین واژه هایی مثل coding یا mapping رو میبینید. مغز تلاش میکنه جهان خارج رو map کنه.

اما در دیدگاه روانشناسی اکولوژیک و رویکرد رادیکال شناخت بدنمند، ارگانیسم و محیط یک سیستم رو تشکیل میدن و روش هایی که باید استفاده کنیم که اینها رو مطالعه کنن باید این نکته رو در نظر بگیرن.
چند پرسش باقی هست:

1- خب حالا که با دیدگاه رادیکال و اکولوژیک آشنا شدیم، دقیقا چطور باید بریم آزمایش طراحی کنیم و آنالیز کنیم؟

2- قبلا گفتم که همه انواع رویکرد رادیکال با دیدگاه بازنمایی هم قابل توضیحه. پس برتری نگاه رادیکال به بازنمایی چیه؟

3- آیا هیچ کدوم از این دیدگاه های به ما نگاه مکانیستیک میدن یا نه؟

(خدا به دادمون برسه چون باید مکانیزم رو هم تعریف کنم بعدا :))) )
من پاسخ این پرسش ها رو با استناد به منابع مختلف خواهم نوشت و توضیح خواهم داد چرا روش الآن در بهترین حالت ناکافی هست.

اما طی نگارش کل این متن اگر دقت کنید کوشش کردم تعاریف مختلف از یک واژه رو بدم که حتی همین تعاریفی هم که ارائه کردم کامل نیست و لیستی بلندتری میتونید پیدا کنید. اما یکی از نکات اینکه یک term میتونه تعاریف مختلفی نزد مکتب های فکری یا افراد مختلف داشته باشه. برای همین پیشتر گفتم در علوم شناختی/اعصاب/روانشناسی کافی نیست که یک واژه رو فقط بگیم. باید مشخص کنیم که رویکرد ما نسبت به اون واژه چی هست. چون تعاریف مختلف تبعات نظری متفاوتی دارن.

سعی کنیم در بهره گیری از واژه ها نگاه سیستماتیک تری داشته باشیم و خودمون رو با تاریخ واژه ها آشنا کنیم.
Explanandum and Explanans

خب تا دیروز خلاصه ای از مباحث اساسی مرتبط به روانشناسی اکولوژیک و رویکرد رادیکال شناخت بدنمند رو مرور کردیم. در نهایت پرسشی که برای ما ایجاد میشه این هست که آیا تغییر در رویکرد و پرسکپتیو تغییرات ابزاری و آنالیزی رو هم فراخوانی میکنه یا فقط تفسیر نتایج پیشین تغییر میکنه؟ باید گفت هر دو. اما برای درک این مسئله باید توضیحاتی بدیم.

شما زمانی که در علم تصمیم میگیرید پدیده ای رو توضیح بدید با دو نوع گزاره روبرو هستید. گزاره هایی که تشریح میکنن دقیقا چه پدیده ای قرار هست توضیح داده بشه (که در یک استدلال منطقی این به شکل حکم استدلال در میاد) و از پس آزمایش در قابلیت گزاره های دیگری توضیح میدید که چطور به اون پدیده میرسیم (که در منطق اینها گزاره های پیشینی یا تعاریف و پیش فرض ها و ... میشه). در واقع یک چیزی هست که قراره توضیح داده بشه و چیزی که قرار هست توضیح باشه.


مثلا من از شما میپرسم آب چطور از حالت مایع به حالت بخار در میاد؟ در اینجا پدیده ای که میخوایم توضیح بدیم یک تغییر در حالت یک ماده است. توضیح این پدیده در یک سطح مشخص میشه افزایش دما، در سطح جزئی تری میشه افزایش حرکات مولکول ها و شکست نظم و ...

حال پرسش اینکه در علوم اعصاب با رویکرد بازنمایی (که گفتیم و اینجا خواهید دید گسترده ترین رویکرد هست) ما چه رو قصد داریم توضیح بدیم و توضیح ما چه کیفیتی داره؟

به صورت کلی ما در علوم اعصاب کوشش میکنیم پدیده های شناختی و رفتاری رو در حالتی که نرمال و غیر نرمال مینامیم بررسی کنیم. توضیحی که برای این پدیده ها ارائه میکنیم معمولا یک توضیح تقلیل گرایانه بر پایه تغییرات فعالیت نورونی در سطوح مختلف هست.

برای مثال اگر از من بپرسید برای پروژه دکتری خودم چیکار میکنم من پاسخ خواهم داد "من بر روی مکانیزم های مداری هیپوکمپ و نئوکورتکس در تشکیل حافظه اپیزودیک کار میکنیم." (دقت کنید که رویکرد من در دکتری بر پایه بازنمایی هست).

پدیده ای که قرار هست توضیح داده بشه حافظه اپیزودیک هست که به عنوان یک پدیده شناختی مطرح هست. رویکرد من برای توضیح این پدیده بررسی تغییرات فعالیت سیستم عصبی به ویژه در ناحیه هایی خاص هست.
با این رویکرد همه شما آشنا هستید. یک پدیده شناختی رو بگیر، از مغز سابجکت که میتونه از مدل های جانوری مختلف باشه ثبت بگیر و سپس آنالیز کن.

"پیش فرض" آنالیزی ما در این گونه مطالعات از جنس بازنمایی و محاسباتی هست. در واقع در رویه استدلالی اگر بخوایم به صورت کامل مطرح کنیم و لیست کنیم باید بگیم ما فرض گرفتیم یک جهان خارجی هست، یک جهان داخلی ای هست که شامل مغز (و برای برخی تنها مغز یا سیستم عصبی مرکزی) هست. این جهان داخلی یک بازنمایی از جهان خارجی میسازه.

بازنمایی رو هم قبلا تعریف کردیم. بازنمایی آن چیزی هست که بین ارگانیسم و جهان خارجی قرار میگیره. اگر رویکرد محاسباتی که زیرشاخه ای از بازنمایی هست رو بررسی کنیم، پیش فرض این هست که فعالیت عصبی سیمبول هایی هستن که خودشون یا تابعی از اونها جهان خارجی رو بازنمایی میکنه.

خب ما چطور این Neural representation ها رو بررسی میکنیم؟ از آزمایش خودم مثال میزنم. من روی نخستیان غیر انسانی (میمون ها) کار میکنم. من برای میمون هام یک تسک طراحی میکنم که ادعا میکنم نیازمند "یادگیری و حافظه" است چون قراره این دو پدیده رو توضیح بدم. بعدش در مغز میمون خودم در نواحی مدنظر که هیپوکمپ و نئوکورتکس هستن الکترود گذاری میکنم و زمانی که میمون داره در محیط رفتار میکنه و تسکی که من طراحی کردم رو یاد میگیره من ثبت میگیرم.

بعد باید ببینیم آیا میتونیم ارتباطی بین فعالیت نورونی اون ناحیه و حافظه (که قابل مشاهده نیست و فقط میشه استنباطش کرد بر اساس رفتار) رابطه ای وجود داره یا خیر.
شما حتما در مسیر مطالعاتی خودتون به این جمله برخوردید که فعالیت ناحیه X پدیده Y رو "کد میکنه". Coding یک مفهوم از دنیای محاسباتی هست که خودش دنیای داره و پرسش هایی مطرح میشه که این کد کردن چی هست، به چه چیزی میشه گفت کد و ... اما حتما این رو شنیدید. به زبان امروز علوم اعصاب هر تغییر نورونی که به صورت مستقیم یا تابعی از اون یک پدیده شناختی-رفتاری رو توضیح بده (توضیح که میگم یعنی آماری مثلا واریانس یکی واریانس دیگری رو توضیح بده) ما میگیم فعالیت نورونی اون پدیده خاص رو کد میکنه.

مثلا Place cell ها در هیپوکمپ، Orientation-tuned ها در نواحی بینایی، Object cells در IT و ...
حتی در جدید ترین رویکردهای محاسباتی بجای تک نورونی از جمعیت نورونی استفاده میشه و درباره تئوری منیفولد بحث میشه و ... یا در fMRI از BOLD استفاده میشه یا مثلا میگیم پاور سیگنال گاما وقتی توجه میکنیم در نواحی بینایی بیشتر میشه و ... همه این سطوح مختلف از دیدگاه بازنمایی میاد. در این دیدگاه کار اصلی اینکه شما متوجه بشید چه نوع فعالیت عصبی ای میتونه پدیده شناختی-رفتاری رو توضیح بده.

(برای افرادی که به تاریخ Coding علاقه مند هستن یک متن خیلی قدیمی و خاص معرفی کنم که کمتر خونده میشه ولی خیلی جالبه: Neural Coding: A report based on NRP work Session از سال 1968 - هی بگید سامان بده )

چندین سطح پیش فرض اینجا وجود داره که من در این کانال در زمان های مختلف بهشون اشاره کردم و هر چند بین همه افراد این پیش فرض ها حتی در رویکرد محاسباتی یکسان نیست ولی خوبه بهش اشاره کنیم:
1- مغز معمولا در این نوع محاسباتی به عنوان "تنها" مرکز تشکیل شناخت در نظر گرفته میشه. مثل یک کامپیوتر و بدن فقط نگه دارنده این کامپیوتر هست و جهان خارج هم مجزا از این کامپیوتر هست. به همین دلیل یکی از سنت های علوم اعصاب اینکه سابجکت های خودش رو در شرایط کاملا کنترل شده از نظر حرکتی مطالعه میکنه. اکثر ما سابجکت های خودمون رو (چه انسان چه سایر موجودات) محدود میکنیم و نمیذاریم راه برن و تسک ها روی کامپیوتر ها اجرا میشه با این فرض که مثلا در یک تسک تصمیم گیری/حافظه/بینایی و ... که نیازی به حرکت کردن نیست. این تقلیل گرایی امروز به شدت مورد انتقاد هست (حتی بین افراد معتقد به روش های محاسباتی). چه طرفدار سنت شناخت بدنمند باشیم چه نباشیم، حرکت بدن در درک ما از محیط اثر بسزایی میذاره و این اثر باید مطالعه بشه. مطالعاتی برای مثال هست از بررسی نورونی زمانی که یک موجود در شرایط طبیعی تر یک تسک رو انجام میده و یا در شرایط واقعیت مجازی. این مقاله رو برای مثال ببینید:
Evidence for an Evolutionarily Conserved Memory Coding Scheme in the Mammalian Hippocampus
2- محیط خارجی یک سیستم جدا از ارگانیسم هست.

پیش فرض های دیگری هم هست ولی برای ادامه بحث ما اینا کافیه.
خب حالا رویکرد روانشناسی اکولوژیک و شناخت بدنمند رادیکال به ما چی میگن؟

همانطور که بحث کردیم واحد سیستمی آنالیز در این رویکرد ها "ارگانیسم-محیط" هست. از اونجایی که درک "مستقیم" هست و هدف از درک هم عمل کردن و یافتن affordance ها هست و affordance ها رو هم رابطه ای میان ارگانیسم و محیط تعریف کردیم پس سطح مطالعه ما میشه یک سیستم درهم تنیده بنام "ارگانیسم-محیط".

رویکرد رادیکال پیشنهاد میکنه که بهترین روش مطالعه ارگانیسم-محیط، نه روش های محاسباتی، که روش های برگرفته از تئوری سیستم های دینامیکی هست. در این روش اول شما یک سیستم تعریف میکنید که در اینجا ارگانیسم-محیط هست. این سیستم رو در یک شرایط مشخص مورد مشاهده قرار میدید که میتونه رفتار بخصوصی باشه، سپس متغیر های درگیر در دینامیک سیستم رو شناسایی میکنید و در نهایت سعی میکنید یک مدل دینامیکی از سیستم ارائه کنید به صورتی که این مدل کاملا تغییرات سیستم در زمان رو توضیح بده.

اگر این مدل بتونه واریانس سیستم رو در شرایط factual و counterfactual توضیح بده ما میتونیم بگیم سیستم رو شناختیم. (دقت کنید که این گزاره خودش جای کار داره. من فعلا دارم ادعای روش رادیکال رو میگم وگرنه اینکه آیا مدل های دینامیکی میتونن به عنوان مکانیزم توضیح دهنده معرفی بشن یا نه جای کار داره. در چند شب آینده این مقاله رو کار خواهم کرد در گروه که این بحث رو پیش میکشه: One mechanism, many models: a distributed theory of mechanistic explanation)

در این رویکرد ما یک State Space تعریف میکنیم که فضای چندین بعدی ای هست (متناسب با متغیر هایی که برای سیستم تعریف کردیم) و در هر لحظه در زمان سیستم یک نقطه ای در این فضا رو پوشش خواهد داد. پرسش اینکه سیستم چگونه در این فضا حرکت میکنه و مدل دینامیکی که توضیح این حرکت باشه چیه؟