✨ انعکاس ماه در آب را دیدهای چقدر زیباست؟!
تصور کن تو باشی و چشمان خیس از اشکت و انعکاس تصویر ماه بنیهاشم در نگاه مشتاقت...!
🌺"میلاد اسوهی مهروماه وفا مبارک"🌺
#والفجر۴۰
#تجدید_دیدار
🆔 @rahian_eshgh
تصور کن تو باشی و چشمان خیس از اشکت و انعکاس تصویر ماه بنیهاشم در نگاه مشتاقت...!
🌺"میلاد اسوهی مهروماه وفا مبارک"🌺
#والفجر۴۰
#تجدید_دیدار
🆔 @rahian_eshgh
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎬 |روايت حاج حسین یکتا از نوجوان آرپيجي زن در والفجر ٨.
📍برشي از شب هاي بله برون
#والفجر۴۰
#شلمچه
#دلتنگی..
#شب_جمعه
🆔 @rahian_eshgh
📍برشي از شب هاي بله برون
#والفجر۴۰
#شلمچه
#دلتنگی..
#شب_جمعه
🆔 @rahian_eshgh
#اینک_شوکران۱❣
#بخش_اول
🔹"هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد می ماند یک آرزو: اینکه که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد.تنها کار ي که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد،واو گاهی غرو لند میکرد چه طور می توانند او را از این لذت محروم کنند.
آخر،یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به
فرشته گفت تو ي خانه به خودمان بفروش.حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.
🔹پدر همیشه هوای ما را داشت.لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.فریبا که سال بعد از
من با جمشید -برادرمنوچهر ازدواج کرد،
فرانک،فهیمه ومن،محسن و فریبرز.
توي خانه ما براي همه آزادي به یک اندازه
بود.پدرم می گفت:هر کاری میخواهید،بکنید فقط سالم زندگی کنید .
🔹چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.
همان سالها ي پنجاه و شش وپنجاه و هفت،
هزار ویک فرقه باب بود و
می خواستم ببینم این چیز ها که میشنوم ومیبینم یعنی چه؟از کتابها ي توده ای خوشم نیامد.من با همه وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم.نمی توانستم باور کنم که نیست.نمی تونستم با قلبم و با خودم
بجنگم.گذاشتمشان کنار.
دیگر کتابهاشان را نخواندم.کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. ازاین
کارشان بدم آمد.با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.به هوای درس خواندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی را می خواندیم .کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.مادرم از چادر خوشش نمی
آمد.گفته بودم برا ي وقتی که با دوستانم می رویم زیارت چادر بدوزد.
هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و
کتابها می را میچیدم رویش از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم.آن سالها چادر یک موضع سیاسی
بود.خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد
.پدر می گفت:من ته ماجرا را میبنم شما شر وشورش را .
اما من انقلابی
شده بودم،می دانستم این رژیم باید از بین برود.
#ادامه_دارد
#والفجر۴۰
#یک_قاچ_کتاب 🍉
🆔 @rahian_eshgh
#بخش_اول
🔹"هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد می ماند یک آرزو: اینکه که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد.تنها کار ي که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد،واو گاهی غرو لند میکرد چه طور می توانند او را از این لذت محروم کنند.
آخر،یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به
فرشته گفت تو ي خانه به خودمان بفروش.حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.
🔹پدر همیشه هوای ما را داشت.لب تر می کردیم همه چیز آماده بود.ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر.فریبا که سال بعد از
من با جمشید -برادرمنوچهر ازدواج کرد،
فرانک،فهیمه ومن،محسن و فریبرز.
توي خانه ما براي همه آزادي به یک اندازه
بود.پدرم می گفت:هر کاری میخواهید،بکنید فقط سالم زندگی کنید .
🔹چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن.
همان سالها ي پنجاه و شش وپنجاه و هفت،
هزار ویک فرقه باب بود و
می خواستم ببینم این چیز ها که میشنوم ومیبینم یعنی چه؟از کتابها ي توده ای خوشم نیامد.من با همه وجود خدا را حس می کردم و دوستش داشتم.نمی توانستم باور کنم که نیست.نمی تونستم با قلبم و با خودم
بجنگم.گذاشتمشان کنار.
دیگر کتابهاشان را نخواندم.کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. ازاین
کارشان بدم آمد.با خودم قرار گذاشتم اول اسلام را بشناسم بعد بروم دنبال فرقه ها.به هوای درس خواندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی را می خواندیم .کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم.مادرم از چادر خوشش نمی
آمد.گفته بودم برا ي وقتی که با دوستانم می رویم زیارت چادر بدوزد.
هر روز چادر را تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و
کتابها می را میچیدم رویش از خانه که می آمدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم.آن سالها چادر یک موضع سیاسی
بود.خانواده ام از سیاسی شدن خوششان نمی آمد
.پدر می گفت:من ته ماجرا را میبنم شما شر وشورش را .
اما من انقلابی
شده بودم،می دانستم این رژیم باید از بین برود.
#ادامه_دارد
#والفجر۴۰
#یک_قاچ_کتاب 🍉
🆔 @rahian_eshgh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔸 سوی دیار عاشقان، رو به خدا می رویم..
🔻 مبدأ: مسجد امام رضا، دانشگاه فردوسی مشهد.
🔺 مقصد : مناطق عملیاتی جنوب
رمز : یا زهرا (سلام الله علیها)
🕦 ساعت حرکت : 11:45 دقیقه روز شنبه 18 اسفند ماه 1397
#کاروان_خواهران
#والفجر۴۰
#ادامه_دارد..
🆔 @rahian_eshgh
🔻 مبدأ: مسجد امام رضا، دانشگاه فردوسی مشهد.
🔺 مقصد : مناطق عملیاتی جنوب
رمز : یا زهرا (سلام الله علیها)
🕦 ساعت حرکت : 11:45 دقیقه روز شنبه 18 اسفند ماه 1397
#کاروان_خواهران
#والفجر۴۰
#ادامه_دارد..
🆔 @rahian_eshgh
الگوریتم فتح
#اینک_شوکران۱❣ #بخش_اول 🔹"هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت.هر جا می خواست میرفت و هر کار می خواست میکرد می ماند یک آرزو: اینکه که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد.تنها کار ي که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد،واو…
#اینک_شوکران۱ ❣
#بخش_دوم
🔹در پشتی مدرسه مان روبرو دبیرستان پسرانه باز می شد.از آن در باچند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم .
سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد.یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش.
امام مثل خودمان بود.لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش.می فهمیدم حرف هایش را .به خیال خودم همه ی این کارها را پنهانی میکردم.مواظب بودم توي خانه لو نروم.
🔹پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی می کند.فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه ای بود.فریبا دید صبح که می آیدمدرسه چند ساعت بعد جیم می شود وبا دوستانش می زند بیرون.به پدر گفته بود،اما پدر به روي خود نمی آورد.
فقط میخواست از تهران دورش کند .بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها .
🔹فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است راحتتر به کارهایش میرسد.اهواز هم همینطور.
هرجا می فرستادندش بدتر بود.تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی میکند.هرجا خبر ي بود او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد
.با دوستانش انتظامات می شدند.حتی نمیدانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
🔹 16آبان گاردي ها جلئی تظاهرات را گرفتند.ما فرار کردیم .چند نفر دنبالمان کردند.چادر وروسری را از سر من کشیدند وبا
باتوم می زدند به کمرم.یک لحظه موتور سواري که از آنجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش.پاهایم می کشید روی زمین.کفشم داشت در می آمد.
چند کوچه آن طرفتر نگه داشت .لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.پرسید : اعلامیه داري ؟ کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم.گفتم:آره..
#ادامه_دارد
#والفجر۴۰
#یک_قاچ_کتاب🍉
🆔 @rahian_eshgh
#بخش_دوم
🔹در پشتی مدرسه مان روبرو دبیرستان پسرانه باز می شد.از آن در باچند تا از پسرها اعلامیه و نوار امام رد و بدل میکردیم .
سرایدار مدرسه هم کمکمان می کرد.یادم هست اولین بار که نوار امام را گوش دادم بیشتر محو صداش شدم تا حرفاش.
امام مثل خودمان بود.لهجه امام کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانیش.می فهمیدم حرف هایش را .به خیال خودم همه ی این کارها را پنهانی میکردم.مواظب بودم توي خانه لو نروم.
🔹پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی می کند.فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه ای بود.فریبا دید صبح که می آیدمدرسه چند ساعت بعد جیم می شود وبا دوستانش می زند بیرون.به پدر گفته بود،اما پدر به روي خود نمی آورد.
فقط میخواست از تهران دورش کند .بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها .
🔹فرشته می گفت:چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر کوچکی است راحتتر به کارهایش میرسد.اهواز هم همینطور.
هرجا می فرستادندش بدتر بود.تازه پدر نمی دانست فرشته چه کارهایی میکند.هرجا خبر ي بود او حاضر بود. هیچ تظاهراتی را از دست نمی داد
.با دوستانش انتظامات می شدند.حتی نمیدانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیفتد.
🔹 16آبان گاردي ها جلئی تظاهرات را گرفتند.ما فرار کردیم .چند نفر دنبالمان کردند.چادر وروسری را از سر من کشیدند وبا
باتوم می زدند به کمرم.یک لحظه موتور سواري که از آنجا رد میشد دستم را از آرنج گرفت و من را کشید روی موتورش.پاهایم می کشید روی زمین.کفشم داشت در می آمد.
چند کوچه آن طرفتر نگه داشت .لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.پرسید : اعلامیه داري ؟ کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم.گفتم:آره..
#ادامه_دارد
#والفجر۴۰
#یک_قاچ_کتاب🍉
🆔 @rahian_eshgh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📽 | به این عکس ها خیره شو
خیره شو...
به اون روزهاے پُر از خاطره..❣
#کاروان_خواهران
#والفجر۴۰
#خاطره_بازی
#ادامه_دارد..
🆔 @rahian_eshgh
خیره شو...
به اون روزهاے پُر از خاطره..❣
#کاروان_خواهران
#والفجر۴۰
#خاطره_بازی
#ادامه_دارد..
🆔 @rahian_eshgh
#اینک_شوکران۱❣
#بخش_سوم
🔹 لباسم از اعلامیه باد کرده بود و
یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید : اعلامیه داري ؟
کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم گفتم:آره ..
گفت :عضو کدوم گروهی؟
گفتم: گروه چیه؟
این ها اعلامیه های امامند.
کلاهش را زد بالا.
-تو اعلامیه های امام پخش میکنی؟
بهم برخورد.مگه من چم بود؟
چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟
گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته،چرا این کار رو میکنی؟این وضع است آمدي تظاهرات؟"
و رویش را برگرداند.من
به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود.خب،آن موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود
لباسهایم هم نامرتب بود.دستش را دراز کرد و اعلامیه هارا خواست.
بهش ندادم.گاز موتورش را گرفت و گفت: الان میبرم تحویلت میدم.
🔹 از ترس اعلامیه هارا دادم دستش. یکیش را داد به خودم.گفت:"برو بخوان هر وقت فهمیدی توی نامه چی نوشته بیا دنبال این کارها."
نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید .گفتم:"شما که پیروخط امامید،امام نگفته زود قضاوت نکنید؟
اول ببینید موضوع چیه بعد این حرف هارا بزنید .من هم چادر داشتم هم روسري.آن هارا از سرم کشیدند".
گفت:"راست می گویی؟"
گفتم "دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستی که من بخواهم به شما دروغ بگویم؟"
🔹اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد.ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.با دو سه تا موتورسوار دیگر رفتند همان جا که من درگیر شده بودم.حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند وشیشه ي ماشینشان را
خرد کردند.بعد او چادر و روسریم را می که همان جا افتاده بود برداشت و برگشت.نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام.
دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید .چادر و روسر ي را داد وگفت:"باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند..
#ادامه_دارد
#والفجر۴۰
#یک_قاچ_کتاب 🍉
🆔 @rahian_eshgh
#بخش_سوم
🔹 لباسم از اعلامیه باد کرده بود و
یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون.
پرسید : اعلامیه داري ؟
کلاه سرش بود صورتش را نمیدیدم گفتم:آره ..
گفت :عضو کدوم گروهی؟
گفتم: گروه چیه؟
این ها اعلامیه های امامند.
کلاهش را زد بالا.
-تو اعلامیه های امام پخش میکنی؟
بهم برخورد.مگه من چم بود؟
چرا نمیتوانستم این کار را بکنم؟
گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته،چرا این کار رو میکنی؟این وضع است آمدي تظاهرات؟"
و رویش را برگرداند.من
به خودم نگاه کردم. چیزی سرم نبود.خب،آن موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود
لباسهایم هم نامرتب بود.دستش را دراز کرد و اعلامیه هارا خواست.
بهش ندادم.گاز موتورش را گرفت و گفت: الان میبرم تحویلت میدم.
🔹 از ترس اعلامیه هارا دادم دستش. یکیش را داد به خودم.گفت:"برو بخوان هر وقت فهمیدی توی نامه چی نوشته بیا دنبال این کارها."
نتوانستم ساکت بمانم تا او هرچه دلش می خواهد بگوید .گفتم:"شما که پیروخط امامید،امام نگفته زود قضاوت نکنید؟
اول ببینید موضوع چیه بعد این حرف هارا بزنید .من هم چادر داشتم هم روسري.آن هارا از سرم کشیدند".
گفت:"راست می گویی؟"
گفتم "دروغم چیه؟ اصلا شما کی هستی که من بخواهم به شما دروغ بگویم؟"
🔹اعلامیه ها را داد دستم و گفت بمانم تا برگردد.ولی دنبال موتورش رفتم ببینم کجا می رود و چه کار می خواهد بکند.با دو سه تا موتورسوار دیگر رفتند همان جا که من درگیر شده بودم.حساب دو سه تا از مامورها را رسیدند وشیشه ي ماشینشان را
خرد کردند.بعد او چادر و روسریم را می که همان جا افتاده بود برداشت و برگشت.نمی خواستم بداند که دنبالش آمده ام.
دویدم بروم همانجایی که قرار بود منتظر بمانم اما زودتر رسید .چادر و روسر ي را داد وگفت:"باید می فهمیدند چادر زن مسلمان را نباید از سرش بکشند..
#ادامه_دارد
#والفجر۴۰
#یک_قاچ_کتاب 🍉
🆔 @rahian_eshgh
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 | #کلیپ
🔹 یادِ یاران
🔻 لحظات ناب اردوی راهیان نور دانشگاه فردوسی مشهد
#راهیان_نور
#والفجر_40
🆔 @rahian_eshgh
🔹 یادِ یاران
🔻 لحظات ناب اردوی راهیان نور دانشگاه فردوسی مشهد
#راهیان_نور
#والفجر_40
🆔 @rahian_eshgh