شبکه داستانی عصبی – Telegram
شبکه داستانی عصبی
793 subscribers
746 photos
35 videos
96 files
1.9K links
اینجا راجع به چیزایی که دوست دارم صحبت می‌کنم: داستان، هوش مصنوعی، موسیقی، نرم‌افزار، هنر، روانشناسی و ... :)

اگه خواستید صحبت کنیم خیلی خوشحالم می‌کنید:
@alimirferdos
Download Telegram
شایعه شده که گوگل داره یه شهر کوچک توی مکزیک می‌سازه که ارشدترین محققینش رو بفرسته اونجا و حق ندارند از اونجا خارج بشن تا اینکه AGI رو بسازن!!!
اول فکر کردم از این توییتای زرده. بعد دیدم ایلان ماسک هم زیرش این ریپلای رو کرده. البته که خود ایلان ماسک هم کلا زرد عه! 😂😂😂😂
ولی خب به هر حال.

خیلی شبیه فیلما داره میشه 😂🤠🤠
شبکه داستانی عصبی
شایعه شده که گوگل داره یه شهر کوچک توی مکزیک می‌سازه که ارشدترین محققینش رو بفرسته اونجا و حق ندارند از اونجا خارج بشن تا اینکه AGI رو بسازن!!! اول فکر کردم از این توییتای زرده. بعد دیدم ایلان ماسک هم زیرش این ریپلای رو کرده. البته که خود ایلان ماسک هم کلا…
بعد مثلا همه جا نابود میشه همه چی با خاک یکسان میشه و سی تا از محققایی که گوگل فرستاده اونجا زنده میمونن.
بعد می‌فهمند که AGI واقعی در حقیقت خودشونن که فقط از آدم‌ها باقی موندند و بعد تمدن رو از اول می‌سازند.
[آهنگ حماسی تیتراژ پایان]

علت سی تا هم تلمیح به سی‌مرغ عه 😂😂😂😂😂
😁5
Programming Resources
Persian book from a person who works in google and some startups in USA about tips and tricks in both tech and no-tech topics. «لوکومتیو» اسم مستعار یه بنده‌خدای دهه‌شصتی هست که یک‌سوم عمرش رو آمریکا زندگی و کار کرده (گوگل، استارت‌آپ، ...) و داره تجربیات‌ش…
لوکوموتیو رو دوست دارم. خیلی نمی‌شناسمش ولی چندین متنی که ازش خوندم خیلی پخته و قابل ارتباط بود برام و راجع به خیلی از مباحثی صحبت می‌کرد که برام مهم و دغدغه‌ان.

الان این پیام اخیر توی کانالش رو خوندم که خیلی خیلی زیاد با دغدغه‌ی فعلیم هم‌خوانی داره. نمی‌دونم البته همچنان چطور می‌تونم یه فعلیت برسونمش:
1👍1
«خودت چه حسی داری؟»

من از بچگی مسابقه و چالش و مصاحبه کاری و ... زیاد داشته‌م. و تا جایی که یادمه همیشه تهش منتظر یه جواب بوده‌م. یه نتیجه. یه خوب یا بد. یه قوی یا ضعیف. و خانواده و اطرافیانم هم همیشه چشم‌شون به نتیجه بود. اگه خوب می‌شد تشویق، اگه خوب نمی‌شد هم یا گلایه بود و حس شماتت و سرزنش، یا در حالت خوب با نیّت خوب‌شون یه «اشکال نداره ولی خب چون قهرمان نشدی و ۲۰ نشدی بیا بشینیم ریشه‌یابی کنیم...». و این یه نیاز دائم بود به سنجه. به ارزیابی. به عطش رسیدن به نتیجه‌ی موفقیت با شکست و بعد براساس اون بدوبدو رقابت بعدی رو رفتن.

این زندگی رقابتی همچنان با من بود. و تو خیلی از اطرافیانم هم هنوز می‌بینمش. مخصوصاً و برخلاف‌تصور، در جاهایی که خر از پل گذشته در ظاهر، مثل مهاجرینِ اسماً-موفقِ-کاری در آمریکا و کانادا و اروپا که اون نیاز به سنجش با یه خط‌کش و نمره‌دهی (اصطلاحاً rubric) هنوز توشون به وضوح مونده. اونم بدون دلیل عمیق و صرفاً از سر یه عادت و نیاز خیلی خیلی عمیق و ناخودآگاه شخصیتی.

این‌که بدون نیاز واقعی به پول، حرص‌ش رو خیلی می‌زنیم. این‌که باید بتونیم همچنان بین شریفی‌های گوگلی، یا بین هیأت‌علمی‌های ایالتی همچنان مقایسه و مسابقه و مبارزه داشته باشیم و بسنجیم و برتر بشیم.

من چند سالی هست شروع کرده‌م به پوست‌اندازی. اصلاً راحت نیست و هنوزم فعالانه دارم روش کار می‌کنم. آگاهانه دنبالشم و هی مچ خودم رو می‌گیرم، اما از نزدیکان خوب و امنم هم کمک می‌خوام. و هی یاد خودم می‌ندازم که از همه‌چی مهم‌تر اینه که: «خودت چه حسی داری؟»

مثلاً دیروز که با کینگ‌رام حرف زدم، اولش خیلی سریع دنبال عدد می‌خواستم برم. که ببینم خب بازخورد چیه، کی چی می‌گه. اما بعد دیدم واقعاً زیباترین و مهم‌ترین پارامتر همون سؤاله‌س: «حال خودم»

و آره، حال خودم خوب بود. قلباً دوست داشتم هم‌صحبتی و گپ عمیق‌مون رو.

حس کردم چه بخواد نمره‌ش ۵ بشه چه ۲۰، مهم اینه که حال من (و همین‌طور رامین، با برداشت من) بعدش خوب بود. این‌که حس کردم دارم یه دوست جدید پیدا می‌کنم. این‌که حس کردم تونستم تا حد خوبی خود واقعی‌م باشم، فارغ از قضاوت و نتیجه. این‌که پشیمونی‌ای ندارم و لذت تجربه جدید بود.

اینو توی بقیه جاهای زندگی‌م (مصاحبه کاری، دیت، پرزنتیشن استارت‌آپ) هم سعی می‌کنم داشته باشم. این‌که منتظر جواب و نتیجه و سنجش نباشم. بدونم که ورودی درست اینه که من بهترینِ خودم رو بذارم و خروجی درست هم اینه که خودم حالم خوب باشه. خودم حس رضایتِ غیرمتکی‌به‌نمره داشته باشم!

زندگی رو برای ما رقابتی تعریف کرده‌ن، چون راحته مدیریتش به‌عنوان یه معلم یا والد یا جامعه. چون نه تنها سر همه گرم می‌شه بلکه این شکلی با کمترین هزینه، قوی‌ترین گلادیاتور رو پیدا می‌کنن که بهش افتخار کنن، گور بابای همه‌ی کشته‌ها و زخمی‌های جسمی و روحی دیگه...

اما شاید وقتش باشه اون نگاه رو unlearn کنیم و بپذیریم که دنیا و آدم‌هاش می‌تونن زیبایی‌های فارغ از مقایسه داشته باشن. مثل رنگ‌های رنگین‌کمون، که هر کدوم به‌نوبه خودشون، و فارغ از هر گونه سنجش و مقایسه، قشنگ هستن و قشنگ خواهند موند!
3
پشمام
از هفته‌ی آینده دو تا قابلیت browse و plugin چت‌جی‌پی‌تی از حالت تست آلفا به بتا میرن و یعنی برای همه‌ی کاربرای نسخه‌ی پولیش بهش دسترسی پیدا میکنن.
دیگه فکر کنم این رو نتونم مقاومت کنم که نگیرم :)))

https://help.openai.com/en/articles/6825453-chatgpt-release-notes
شبکه داستانی عصبی
Behzad Leito, The Don – Nesfe Raah
آلبوم جدید بهزاد لیتو رو بسیار بیشتر از شایع دوست داشتم
1
«وقتی همه ساکت بودند و به چاقوها زل می‌زدند...»

قدیما آدما اطرافیان محدودی داشتن. و اکثرشون رو هم می‌شناختن. می‌دونستن اگه همسایه بغلی گاهی بددهنی می‌کنه، مدلشه. می‌دونستن اگه پدربزرگ نصیحت زیاد می‌کنه، از سر دلسوزی و محبته. می‌دونستن پاسبون محله اگه گاهی شبا به مهمونا گیر می‌ده، اقتضای شغلشه.

دنیای الآن ولی خیلی شلوغه. دور آدما هم شلوغه. و آدما همه عجله دارن. مثلاً همین فضای مجازی شبیه یه قطاریه که با سرعت هر روز از جلوی صورتمون رد می‌شه، یکی توش داره می‌خنده، یکی جیغ می‌زنه، یکی فحش می‌ده، گاهی هم تا دهنت رو باز کنی بگی «ببخشید، جسارتاً، من به نظرم، ...» یکی تف می‌ندازه تو صورتت از پنجره‌ی نیمه‌باز قطار سریع‌السیری که داره رد می‌شه و نمی‌شه جلوش رو هم گرفت.

تو این دنیای شلوغ، آدما خیلی حرفا می‌زنن و حرفای هم رو هم می‌شنون، بدون این‌که واقعاً زبون همو بدونن. در ظاهر شاید همه مثلاً فارسی باشن، اما تعریف یکی از یه واژه با تعریف دیگری ممکنه کاملاً متفاوت باشه. و چون همو نمی‌شناسن، هر کسی با دید خودش برداشت می‌کنه. مثل استوانه که اونی که از بالا می‌بینه می‌گه دایره‌س و اونی که از بغل می‌بینه می‌گه مستطیله. و این برداشت‌های مختلف، توی دنیای شلوغ و و سریع و در عین‌حال حساس، خیلی سریع باعث جدل می‌شه و درگیری و هجوم و دفاع!

خلاصه بعد از چند بار کتک خوردن غیرمنصفانه تو این دنیای شلوغ، آدما دیگه می‌ترسن زیاد حرف بزنن. می‌دونن حرف‌زدن خطریه. می‌دونن گاهی حرفاشون ضربه می‌زنه؛ چه به دیگران، چه بعدش به خودشون. واسه همین ساکت می‌شن. و حرفاشون توی جمجمه‌شون هی اکو می‌شه و همونجا تبدیل می‌شه به یه تالار شلوغی از افکار متفاوت. که شکر خدا چون بیرون نمیان از توی کله، ضرری نمی‌زنن به‌ظاهر. اما این فکرها همیشه می‌چرخن و هی بزرگ می‌شن و گاهی قوی‌تر هم می‌شن.

نتیجه‌ش اینه که همین تالار افکار و سکوت خارجی باعث می‌شه آدما «فرض» زیاد بکنن. باعث می‌شه سعی کنن بدون پرسیدن قضاوت کنن. و با این قضاوت‌ها بقیه رو توی دادگاه‌های یک‌طرفه مغز خودشون محکوم کنن. بقیه‌ای که گاهی گناه گزاف‌شون اینه که هنوز نترسیده‌ن و هنوز دارن حرف می‌زنن. و سعی می‌کنن شاید دنیا رو، با حرف، به‌جای بهتری بدل کنن.

آره، حرف زدن توی این دنیای شلوغ شجاعت می‌خواد. چون واژه، چاقوی نوین بشر شده. چون آدما با واژه تهدید می‌شن، با واژه بهشون حمله می‌شه، یا حتی فقط با یه حرف ممکنه زخم بخورن و تا مدت‌های مدید جاش بمونه.

واسه همین آدم‌ها از ترس چاقو زدن و چاقو خوردن، ساکت می‌شن؛ اما برق تلألوهای چاقوهای بقیه چشم‌شون رو می‌گیره و بهش توجه می‌کنن. حتی ممکنه چنان مجذوب چاقوهای یکی بشن که دنبالش سوار قطار سریع‌السیر رایگان بشن و مشغول مشاهده و لذت شهوتناکِ بصریِ رقص چاقوی اونی که حرفه‌ای‌تر از خودشون حرف‌های باب میل‌شون رو داره می‌زنه. فریب مغز برای ترشح هورمون‌های شادی به‌صرف مشاهده رایگان، بدون پرداخت هزینه تلاش یا قبول ریسک مسئولیت. چرا که نه!

تنها بدی داستان اینه که ممکنه، ممکنه، ممکنه... ممکنه آدما کم‌کم حرف زدن یادشون بره. کم‌کم یادشون بره می‌شه حرف دل رو زد. می‌شه بدون پیش‌فرض گوش داد. می‌شه مشکلات و سوءتفاهم‌ها رو سرشون حرف زدن به‌جای فرار. می‌شه هر حرفی رو چاقو ندید و هر حرفی رو چاقووار تفسیر نکرد.

کسی به فکر تمیزی قطار و ایستگاه نیست، اما شاید همین دو متر در دو متر اطراف خودمون جای باصفاتری بشه اگه بتونیم الفبای تعامل در کودکی رو باز یاد بگیریم. اگه بتونیم حرف بزنیم. اگه بتونیم بدون خون‌ریزی مخالفت کنیم و هم‌چنان محترم و دوست‌دار، قدر حتی همین مخالفت‌های هم رو هم بدونیم. چون دنیا رو اگه ولش کنی، در اوج همه‌ی شلوغی‌های بی‌حد و حصرش، خیلی زود و سریع پر از تنهایی می‌شه...

[Loc0m0]
👍2👌1
شبکه داستانی عصبی
اسلاونکا دراکولیچ در موخره یکی از بهترین کتاب‌هایی که خوانده‌ام (کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم) می‌نویسد: «تنها چیزی که برایم مانده کلمه‌هایند، و می‌دانم که گه‌گاه وقتی آنها را در آغوش می‌گیرم کمتر احساس تنهایی می‌کنم.» هر چقدر هم تلاشمان را بکنیم،…
به «کلمات» زیاد فکر می‌کنم. به آنچه در آغوش می‌کشم و آنچه مدت‌هاست از آغوشش دورم.
به اینکه کاش با کلمات راحت‌تر بودم. امروز صبح به اینکه آیا هنر از هنرمند جداست یا نه فکر کردم. با دوستی در این زمینه صحبت کردم. اگر لاجرم بخشی از هنرمند در اثرش نهفته باشد و کاری نتوان کرد، پس آنچه در کلمات من نهفته‌اند چیست؟ بخشی‌شان را می‌بینم و در آغوششان می‌کشم ولی آن بخشی از خودم را که دوست می‌دارم ولی نمی‌بینم را چه کار می‌توانم بکنم؟
1
شبکه داستانی عصبی
Photo
امشب The Secret World of Arrietty (2010) رو دیدم. بعد از مدت‌ها فیلم می‌دیدم. دوستش داشتم. استودیو قیبلی رو دوست دارم کلا. این فیلمش رو هم دوست داشتم و قبلا ندیده بودم.
یادم میاد وقتی خیلی بچه بودم، دوست داشتم آدم کوچولوها واقعا وجود داشته باشند. توی خیلی از فانتزی‌ها و بازی‌هام بودند. محبوب‌ترین اسباب‌بازیم Playmobil ها بودند. یه چیزی مثل لگو ولی ساختنی نیست. عروسک‌های کوچولو. ولی نه عروسکی. نمی‌خواستم بسازم‌شون؛ می‌خواستم قصه‌شون رو گوش بدم.
توی ذهن من اینا زنده بودند. شهر داشتند. تاریخچه داشتند. یک جامعه بودند. و خونه‌مون هر بخشش سرزمین متفاوتی بود. گروه‌ها و نژادهای مختلف داشتند. زندگی، دین، مناسک و خیلی چیزای دیگه.
و من دوست داشتم تماشاشون کنم؛ یعنی وقتی بازی می‌کردم، عملا توی ذهنم تصور می‌کردم که اینها زنده‌اند و واقعی‌اند و من یه تماشاگر غول‌پیکرم که دارم زندگی‌شون رو صرفا می‌بینم. نسل‌هاشون عوض شد. جنگ‌ها در گرفت. پادشا‌ه‌ها عوض شدند. جشن‌ها برگزار شد. بچه‌ها بزرگ شدند. خیلیا مردند. مراسمات ختم برگزار شد. نسلی جایگزین نسل دیگه شد. بازی تمام‌نشدنی باحالی بود! 😅😅
گاهی آرزو می‌کنم کاش برای زندگی واقعی هم یه تماشاگر بودم. همه‌ی آدم‌های مختلف در کل طول تاریخ رو با همه‌ی داستان‌های جالب‌شون می‌تونستم ببینم. شاید به همین دلیله که آدم‌ها، صحبت کردن باهاشون و شنیدن قصه‌های «خودشون» برام هنوز هم خیلی جذابه.
خلاصه که فیلم قشنگی بود! 😅😅 و من رو یاد قدیما انداخت 😅🥲
5
شبکه داستانی عصبی
https://open.spotify.com/episode/7HnkzeMoWm2klkLJS2InpX?si=zMchOl25RF-aBMxRCcsTvw
این پادکست رو چندین هفته‌ی پیش گوش کردم و دوستش داشتم و الان فرصت کردم که کوتاه راجع بهش بنویسم.
این اولین قسمت از پادکست «اورسی» بود که گوش می‌کردم. با این پادکست خیلی اتفاقی آشنا شدم و هرچقدر هم که از آشنایی‌مون گذشت، عشق و علاقه بیشتر شد :))
اسم این قسمت «زنده بودن، مبارزه است» عه و قسمت کوتاهی عه. در مواجهه اول، اسمش برام خیلی جذاب بود؛ چون زمان‌های زیادی رو تجربه کردم که برای «زنده بودن» جنگیدم. زمان‌هایی که کنش‌های درونی و بیرونی برام به قدری شدید بودند که روزها حس می‌کردم که برای صرف «نمردن» و برای «بقا» تلاش می‌کنم. طی این زمان‌ها، حتی چیزهای خیلی اولیه و به ظاهر ساده‌ای مثل غذا خوردن یا خوابیدن دشوار میشه. و می‌دونم که من در این تجربه‌ها تنها نیستم. چه وارد survival mode ذهنی شده باشی، چه در حال تجربه کردن mental breakdown، چه در فشاری از بیرون قرار گرفته باشی که همه چیز رو سخت می‌کنه.
اما در این پادکست راجع به خودمراقبتی صحبت می‌کنه؛ واژه‌ای که به قولی عنش رو یه سری کتاب‌ها و صفحات اینستاگرامی و ... در آوردند. واژه‌ای که خودم به شخصه وقتی می‌شنوم، شاخک‌هام تیز میشه که محتوایی که دارم گوش می‌کنم چقدر به دردم می‌خوره واقعا؟ و یا اینکه چقدر زرده؟ اما در بخش‌های اولیه‌ی پادکست، وویسی از نیلوفر حامدی، خبرنگاری که خیلی‌ها شاید مشخصا به عنوان کسی که عکس و خبر مهسا امینی رو برای اولین بار منتشر کرد می‌شناسن، از خاطرات و دست‌نوشته‌هاش توی زندان پخش میشه که پشت تلفن برای همسرش خونده.
تو ادامه پادکست، توضیح می‌ده که «خودمراقبتی» به معنای خودخواهی یا «خودگرایی افراطی» که در اکثر فضاهای اینستاگرامی می‌بینیم، نیست؛ بلکه یک مقاومت جمعی و همدلانه است. موقع گوش کردن این، یاد گپ‌و‌گفت‌های دلنشینی که با امیر داشتم افتادم. امیر ارشد علوم سیاسی داره و یکی از پر مطالعه‌ترین کسایی عه که می‌شناسم و به نظرم حرفی که می‌زنه رو می‌فهمه. توی صحبت‌های روزمره‌ی دوستانه‌ای که داشتیم، گاهی من از دغدغه‌های ذهنیم صحبت می‌کردم. یک بار راجع به وضعیت (...) مملکت صحبت می‌کردیم و برای من سوال بود که چه کار میشه کرد؟ من چه کار می‌تونم بکنم؟ خلاصه‌ی صحبت اونجا با امیر همین بود که الان کاری که باید بکنم اینه که تا می‌تونم روی خودم کار بکنم؛ و این مثل اون صحبتایی که به مامانا می‌گفتیم بهت کادو چی بدم و اونم می‌گفت «تو درس‌ات رو درست بخون من خوشحال میشم» نیست! این به معنای اینه که کل خودت رو بتونی در مبارزه بیاری.
چندین بار دیگر رو به یاد می‌آرم که از دغدغه‌های اجتماعی‌ام صحبت می‌کردم، عمدتا در باب حقوق زنان. یادمه که صحبت سر این موضوع و سر یه سری دغدغه‌های شخصیم که منتج به این می‌شد که دلم می‌خواست خودمو نابود کنم (!) صحبت امیر این بود که اتفاقا ما به عنوان کسی که می‌دونیم، توی اون موقعیت خودمون باید رفتار درست رو داشته باشیم و این اصلی‌ترین مبارزه و کاریه که میشه کرد.
توی پادکست همچنین راجع به داستان مدرن و داستان قدیمی صحبت می‌کنه. درباره‌ی این که در داستان مدرن، کنش شخصیت درونیه. «غم» بر خلاف داستان‌های قدیمی که شکلی واقعی و خارجی (مثل دیو) پیدا می‌کرد، به شکل درونی نمایش داده میشه و کار شخصیت جنگیدن در سیاهی‌ایه که اتفاقا مبهمه. اینجا هم به یاد خیلی از صحبتام با روانکاوم افتادم. به بارهای زیادی که با خودتخریب‌گری دنبال انتقام بودم اما بهترین انتقام، خودشکوفایی و خودمراقبتی می‌تونست باشه.
خلاااااااصه اینکه خیلی حال کردم باهاش و خواستم باهاتون این قسمت و یه سری فکرهایی که به ذهنم اومد رو به اشتراک بگذارم.
امشب Song Of The Sea (2014) رو دیدم.
راجع به یه افسانه‌ی اسکاندیناوی عه به اسم selkie که به موجوداتی میگن که هم آدم‌اند و هم فک دریایی.
نقاشی‌ش رو خیلی دوست داشتم. خیلی خوشگل بود.
داستان سرراستی داشت و کلا برای chill کردن گزینه‌ی خوبی بود :))
احساسات هم توش زیاد بود. یه کسی احساسات (عمدتا احساساتی مثل غم و خشم و ... ولی بقیه احساسات هم بودند) رو گرفته بود و زندانی کرده بود و باعث شده بود که پری‌ها تبدیل به سنگ بشن. و اینا داشتند سعی می‌کردند جهان پری‌ها رو نجات بدن.
2