Forwarded from Programming Resources via @like
Forgetting or don't understand something in SQL? Animate away your SQL questions by choosing a keyword and pressing Visualize!
چیزی رو توی SQL یادتون رفته یا درست درک نمیکنین چجوری کار میکنه ؟ با کمک این سایت و schema های آماده میتونین انواع و اقسام query بزنین و بصورت انیمیشن و جذاب بفهمین چه اتفاقاتی میفته :)
#sql #animate #tutorial #fun #tools #learn #visualize #interactive
@pythony
https://animatesql.com
چیزی رو توی SQL یادتون رفته یا درست درک نمیکنین چجوری کار میکنه ؟ با کمک این سایت و schema های آماده میتونین انواع و اقسام query بزنین و بصورت انیمیشن و جذاب بفهمین چه اتفاقاتی میفته :)
#sql #animate #tutorial #fun #tools #learn #visualize #interactive
@pythony
https://animatesql.com
من الان فهمیدم که والها از نسل جانورانی بودند که روی زمین خشک راه میرفتند و چهار تا دست و پا هم داشتند. بعد طی تکامل رفتند توی دریا و پشماااااااااااام
https://baleinesendirect.org/en/discover/life-of-whales/morphology/les-ancetres-des-baleines/
https://baleinesendirect.org/en/discover/life-of-whales/morphology/les-ancetres-des-baleines/
Baleines en direct
The Origin of Whales (evolution) - Baleines en direct
The first whales appeared 50 million years ago, well after the extinction of the dinosaurs, but well before the appearance of the first humans. Their ancestor is most likely an ancient artiodactyl, i.e. a four-legged, even-toed hoofed (ungulate) land mammal…
👍2
وقتی با یکی که افسردگی (افسردگی بالینی و واقعی نه ناراحتی. هرچند که این موارد برای ناراحتی هم عمدتا درستن) داره مواجه میشیم، گاهی سعی بر کمک کردن داریم ولی وضعیت رو بدتر میکنیم.
دو طرف این رابطه بودهام و من هم اشتباهات زیادی داشتم.
اماااااا اینکه اشتباه میکنیم یا کردیم یا حتی اینکه نکنه چیزی بگیم که اشتباه باشه و وضعیت رو بدتر کنه، نباید باعث بشه برای کمک جلو نریم.
اکثر کسایی که افسردگی دارند نیاز به کسی دارند که کمکشون کنه. ممکنه ندونیم چی کار کنیم. احتمالا فقط کافیه حامی باشیم و خوب بشنویمشون. و بیشتر در این زمینه یاد بگیریم.
این چهار تایی که اینجا نوشته، خیلی متداولن. ولی میتونیم یادشون بگیریم
دو طرف این رابطه بودهام و من هم اشتباهات زیادی داشتم.
اماااااا اینکه اشتباه میکنیم یا کردیم یا حتی اینکه نکنه چیزی بگیم که اشتباه باشه و وضعیت رو بدتر کنه، نباید باعث بشه برای کمک جلو نریم.
اکثر کسایی که افسردگی دارند نیاز به کسی دارند که کمکشون کنه. ممکنه ندونیم چی کار کنیم. احتمالا فقط کافیه حامی باشیم و خوب بشنویمشون. و بیشتر در این زمینه یاد بگیریم.
این چهار تایی که اینجا نوشته، خیلی متداولن. ولی میتونیم یادشون بگیریم
Forwarded from Programming Resources via @like
The courses are offered by University of Helsinki's Department of Computer Science. No prior knowledge is required.
درسهای رشته کامپیوتر دانشگاه هلسینکی فنلاند که به رایگان در این سایت قرارداده شدهاند و شامل حوزههای مختلفی میشود. از امنیت و هوش مصنوعی گرفته تا tdd و کلی مبحث مرتبط به devops
#course #finland #free #mooc #programming #book #online #AI #java #cyber #security #docker #data #tdd #test #haskell
@pythony
https://www.mooc.fi
Selected Courses:
https://www.elementsofai.com
https://fullstackopen.com/en
https://www.elementsofai.com
https://cybersecuritybase.mooc.fi
درسهای رشته کامپیوتر دانشگاه هلسینکی فنلاند که به رایگان در این سایت قرارداده شدهاند و شامل حوزههای مختلفی میشود. از امنیت و هوش مصنوعی گرفته تا tdd و کلی مبحث مرتبط به devops
#course #finland #free #mooc #programming #book #online #AI #java #cyber #security #docker #data #tdd #test #haskell
@pythony
https://www.mooc.fi
Selected Courses:
https://www.elementsofai.com
https://fullstackopen.com/en
https://www.elementsofai.com
https://cybersecuritybase.mooc.fi
شبکه داستانی عصبی
Photo
.
امروز این کتاب رو تموم کردم.
چند ماه پیش، یکی دو بار از زمانهایی که خیلی حالم خوب نبود، بلند شدم و برای پیادهروی رفتم. برام مهم نبود کجا میرم. اتفاقا میخواستم گم بشم! مثل اینکه کسی بهم بگه برو گم شو! و من دقیقا همین کار رو بکنم. از مسیرهای ناشناخته برم و خودم رو گم کنم. نمیترسیدم چون میگفتم فوقش با گوگل مپز مسیر برگشت رو پیدا میکنم!
چند بار که این رو تکرار کردم، حس کردم که حس ماجراجویی که درش نهفته است چقدر برام لذتبخشه. حسی که وقتی سفر رفتم مطمئن شدم که بخشی اصیل از «علی» واقعیه.
قبل از سفر اخیری که رفتم دنبال کتابی میگشتم که مطالعه کنم. «نقشههایی برای گم شدن» کتاب جالبی به نظر رسید که یکی از همکارا (مینا) معرفی کرد. (مخصوصا که رنگ جلدش هم آبی بود و بله من از روی جلد کتاب رو قضاوت کردم :))
فهمیدم «پرسه زدن» چقدر واقعا برام مهمه. چقدر بعضی وقتا برای اینکه حالم خوب بشه واقعا به «پرسه زدن» نیاز دارم.
نویسنده توی این کتاب یه سری افکار و خاطرات و داستان و ایدهها رو میگه. مدل گفتنش واقعا حس پرسه زدن میده. گاهی میترسیدم چون خیلی این شاخه اون شاخه میشد و نمیتونستم همراه با کتاب پیش برم ولی بعد پیدا میشدم. انگار خود متن کتاب تمرینی برای «گم شدن» باشه.
تو این کتاب راجع به شک و باور و فقدان و سوگ و چیزای دیگه صحبت میشه ولی دنبال این نیست که جوابی به چیزی بده. میخواد این دید رو انتقال بده که عدم قطعیت در جهان رو قبول کنیم، بدون اینکه تلاش کنیم مرز دقیقی مشخص کنیم.
توی همین روزها خیلی از چیزا توم تغییر کرد. و توی همین روزا فهمیدم که «آبی» بیشتر از یه رنگ توی زندگیمه و چقدر مرتبطه متن کتاب: «سالهای سال شیفته آبیِ دورترین کرانه چیزهای چشمرَس بودهام، رنگ آفاق، رشتهکوههای دور و هر چیزِ دوردست. آبیِ دوردست رنگِ یک حس است» بلکه حتی بیشتر و معانی عمیقتر.
من نسخه صوتی کتاب رو از #طاقچه گوش کردم با صدای مهسا ملک مرزبان و لذت بردم چون خوانش قشنگی داشت و صداش به جان مینشست.
امروز این کتاب رو تموم کردم.
چند ماه پیش، یکی دو بار از زمانهایی که خیلی حالم خوب نبود، بلند شدم و برای پیادهروی رفتم. برام مهم نبود کجا میرم. اتفاقا میخواستم گم بشم! مثل اینکه کسی بهم بگه برو گم شو! و من دقیقا همین کار رو بکنم. از مسیرهای ناشناخته برم و خودم رو گم کنم. نمیترسیدم چون میگفتم فوقش با گوگل مپز مسیر برگشت رو پیدا میکنم!
چند بار که این رو تکرار کردم، حس کردم که حس ماجراجویی که درش نهفته است چقدر برام لذتبخشه. حسی که وقتی سفر رفتم مطمئن شدم که بخشی اصیل از «علی» واقعیه.
قبل از سفر اخیری که رفتم دنبال کتابی میگشتم که مطالعه کنم. «نقشههایی برای گم شدن» کتاب جالبی به نظر رسید که یکی از همکارا (مینا) معرفی کرد. (مخصوصا که رنگ جلدش هم آبی بود و بله من از روی جلد کتاب رو قضاوت کردم :))
فهمیدم «پرسه زدن» چقدر واقعا برام مهمه. چقدر بعضی وقتا برای اینکه حالم خوب بشه واقعا به «پرسه زدن» نیاز دارم.
نویسنده توی این کتاب یه سری افکار و خاطرات و داستان و ایدهها رو میگه. مدل گفتنش واقعا حس پرسه زدن میده. گاهی میترسیدم چون خیلی این شاخه اون شاخه میشد و نمیتونستم همراه با کتاب پیش برم ولی بعد پیدا میشدم. انگار خود متن کتاب تمرینی برای «گم شدن» باشه.
تو این کتاب راجع به شک و باور و فقدان و سوگ و چیزای دیگه صحبت میشه ولی دنبال این نیست که جوابی به چیزی بده. میخواد این دید رو انتقال بده که عدم قطعیت در جهان رو قبول کنیم، بدون اینکه تلاش کنیم مرز دقیقی مشخص کنیم.
توی همین روزها خیلی از چیزا توم تغییر کرد. و توی همین روزا فهمیدم که «آبی» بیشتر از یه رنگ توی زندگیمه و چقدر مرتبطه متن کتاب: «سالهای سال شیفته آبیِ دورترین کرانه چیزهای چشمرَس بودهام، رنگ آفاق، رشتهکوههای دور و هر چیزِ دوردست. آبیِ دوردست رنگِ یک حس است» بلکه حتی بیشتر و معانی عمیقتر.
من نسخه صوتی کتاب رو از #طاقچه گوش کردم با صدای مهسا ملک مرزبان و لذت بردم چون خوانش قشنگی داشت و صداش به جان مینشست.
اسلاونکا دراکولیچ در موخره یکی از بهترین کتابهایی که خواندهام (کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم) مینویسد:
«تنها چیزی که برایم مانده کلمههایند، و میدانم که گهگاه وقتی آنها را در آغوش میگیرم کمتر احساس تنهایی میکنم.»
هر چقدر هم تلاشمان را بکنیم، از تنهایی نمیتوانیم فرار کنیم؛ بالاخره جایی گریبانمان را میگیرد.
مسأله اصلی این است که چطور با این تنهایی رو به رو میشویم. آیا ترس ما از تنهایی به غریزهی بقایی برمیگردد که هزاران سال پیش دور افتادن از قبیله را تحت تاثیر قرار میداد و موجب ترس از بقا میشد یا گاهی از رو به رویی با خودمان است که میترسیم؟
در پایان برخی روزها باید طوری جشن گرفت که انگار دیوار برلین خراب شده. تسلیبخش بدن را خواب میدانیم؛ با این حال، در خصوصیترین تنهایی در انتهای روز، چه چیزی میتواند مرهمی باشد بر کوفتگی روحی؟
دورهای بود که کلمات دوستان مهربانی بودند که چه در قابل داستان و چه در قالب ناداستان هوادارم بودند. این روزها چه شده که حتی همین یارانی که بودند را نمیتوانم در آغوش بگیرم؟
«تنها چیزی که برایم مانده کلمههایند، و میدانم که گهگاه وقتی آنها را در آغوش میگیرم کمتر احساس تنهایی میکنم.»
هر چقدر هم تلاشمان را بکنیم، از تنهایی نمیتوانیم فرار کنیم؛ بالاخره جایی گریبانمان را میگیرد.
مسأله اصلی این است که چطور با این تنهایی رو به رو میشویم. آیا ترس ما از تنهایی به غریزهی بقایی برمیگردد که هزاران سال پیش دور افتادن از قبیله را تحت تاثیر قرار میداد و موجب ترس از بقا میشد یا گاهی از رو به رویی با خودمان است که میترسیم؟
در پایان برخی روزها باید طوری جشن گرفت که انگار دیوار برلین خراب شده. تسلیبخش بدن را خواب میدانیم؛ با این حال، در خصوصیترین تنهایی در انتهای روز، چه چیزی میتواند مرهمی باشد بر کوفتگی روحی؟
دورهای بود که کلمات دوستان مهربانی بودند که چه در قابل داستان و چه در قالب ناداستان هوادارم بودند. این روزها چه شده که حتی همین یارانی که بودند را نمیتوانم در آغوش بگیرم؟
موزیک ویدئو خانوادگی ۲ با حضور ۳۹ نفر رپر از تمام استان های ایران
https://www.youtube.com/watch?v=5SwemaDMBTk
https://www.youtube.com/watch?v=5SwemaDMBTk
YouTube
خانوادگی۲ | Khanevadegi2
موزیک ویدئو خانوادگی ۲ با حضور ۳۹ نفر رپر از تمام استان های ایران!
این موزیک ویدئو در تمامی استان های ایران و در بکرترین مناطق ایران فیلمبرداری شده است.
هدف ما این هست که بتوانیم بیشتر فرهنگ های مختلف و زیبایی های کشورمان را نمایش بدهیم.
این اثر به صورت کاملا…
این موزیک ویدئو در تمامی استان های ایران و در بکرترین مناطق ایران فیلمبرداری شده است.
هدف ما این هست که بتوانیم بیشتر فرهنگ های مختلف و زیبایی های کشورمان را نمایش بدهیم.
این اثر به صورت کاملا…
شبکه داستانی عصبی
اسلاونکا دراکولیچ در موخره یکی از بهترین کتابهایی که خواندهام (کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم) مینویسد: «تنها چیزی که برایم مانده کلمههایند، و میدانم که گهگاه وقتی آنها را در آغوش میگیرم کمتر احساس تنهایی میکنم.» هر چقدر هم تلاشمان را بکنیم،…
آخرین نوشتهی داستانی برای چندین ماه پیش و آخرین نوشتهی ناداستانی هم چندین ماه پیش بوده.
اما به خاطر دارم که زمانی بود که با گفتن از برخی «واژگان» خودم را تسلی میدادم. شاید بتوان جستار خواندشان شاید هم نه. نمیدانم. آخرینشان این است که یک سال از آن میگذرد:
https://vrgl.ir/gd2sa
با خودم کلنجار میروم که مجدد بنویسم. مجدد نوازش این کلمات را که تنها چیزی هستند که در واپسین ساعات شب تسلیبخشاند، حس کنم. آن موقع هم مسئله همین بود و حالا هم همین است. یک سوالی که مدام تکرار میشود: نوشته، خواننده میخواهد. خوانندهات کجاست؟
اما به خاطر دارم که زمانی بود که با گفتن از برخی «واژگان» خودم را تسلی میدادم. شاید بتوان جستار خواندشان شاید هم نه. نمیدانم. آخرینشان این است که یک سال از آن میگذرد:
https://vrgl.ir/gd2sa
با خودم کلنجار میروم که مجدد بنویسم. مجدد نوازش این کلمات را که تنها چیزی هستند که در واپسین ساعات شب تسلیبخشاند، حس کنم. آن موقع هم مسئله همین بود و حالا هم همین است. یک سوالی که مدام تکرار میشود: نوشته، خواننده میخواهد. خوانندهات کجاست؟
ویرگول
توییتهایی که میترسند
گوشمان از حرفهایی راجع به شبکههای اجتماعی پر است و فکرمان نیز. این وسط خیلی چیز قربانی میشود ولی آن کوچولوهای ناز چه؟!