همواره حداقل نیم نگاهی به مکاتب دیگری جز آن مکتب فکری ای که در آن تربیت شده اید داشته باشید.
در همه زیرشاخه های علوم گوناگون این رسم فرهنگی وجود داره که برای دوره ای نگاه های یک مکتب فکری مشخص در میان دانشمندان بیشتر بررسی میشه و به بستری تبدیل میشه که پژوهش های مختلف بر این بستر استوار میشه. در علوم اعصاب قطعا این مکتب که در حال حاضر گسترده است Cognitivism هست. پیشتر کمی درباره بحث Representation و Computation که از رویکرد های Cognitivism هستن سخن گفتم.
اما این متن برای بررسی اون نیست. (در آینده دوباره بحث هایی خواهم کرد). من خیلی وقت هست که آغاز کردم به مطالعه کارهای مکاتبی که رویکردهای متفاوتی نسبت به Cognitivism و پیش فرض هاش به ما میدن. نقد Representation تنها شاخه ای از این مسائل بود. وقتی در یک مکتب مشخص که تقریبا همه افراد اطرافت دربارش صحبت میکنن رشد میکنی این باور شاید ایجاد بشه که همین مکتب درسته (چون همه دربارش صحبت میکنن) و مکتب دیگری نیست یا اگر هست احتمالا به اندازه اینی که مشهوره درست نیست.
اما این نگرش بسیار از واقعیت امر دوره. گسترش علم یک گسترش فرهنگی هست و از این رو بسیاری از سازوکار های تکوین و فرگشت فرهنگ درباره علم هم صدق میکنه. همانطور که فرهنگ ها همواره در حال تغییر هستند، سازمان ای فکری در گستره علم هم تغییر میکنه. همانطور که گسترده ترین فرهنگ لزوما بهترین فرهنگ نیست، گسترده ترین مکتب فکری هم لزوما بهترین و جامع ترین نیست.
دو تا از مکاتبی که من طی دو سال اخیر باهاشون آشنا شدم و خو گرفتم و از نگاهشون لذت میبرم Ecological Psychology و Embodied Cognition هستن به خصوص رویکرد های افراطی که به کل مفهوم Representation رو کنار میذارن. از این رو لذت نمیبرم که همه این رویکردها درسته و قبلی ها اشتباه بوده. لذت بردن من بیشتر از این سمت هست که یک نگاه دیگری (برای من تازه و با طراوتی) در کنار نگاهی که درونش رشد کردم وجود داره که بسیاری از پدیده ها رو هم به خوبی توضیح میده.
برای من Embodied Cognition بیشتر با Varela و Maturana و کتاب Autopoiesis آغاز شد که البته اونجا این واژه Embodied Cognition به کار نرفته ولی خب مفاهیم اولیه وجود دارن. و مکتب Ecological Psychology هم که با خوندن کارهای Gibson آغاز میشه.
در حال برداشتن دو گام هستم. یک اینکه آیا میشه با ترکیب Embodied Cognition و Ecological Psychology تمام فرآیند های رفتاری (و شناختی که البته برای من توی همون رفتاریه) رو بدون کارکرد Representation توضیح داد؟ اگر نمیشه کجا شکست میخوره؟
چیزی که من تا اینجا درک میکنم اینکه ترکیب Cognitivism و Embodied Cognition و Ecological Psychology خیلی غنی تر از Cognitivism به تنهایی هست (بعدا بیشتر توضیح میدم). ولی اینکه چقدر میشه افراط کرد در استفاده از مفاهیم دو مورد آخر نمیدونم. ولی خب جالبه که این افراط رو سر بگیریم. قبلا هم البته این مسیر توسط بسیاری کار شده هرچند گسترده بحث نمیشه. برای مثال مقالاتی هست درباره اینکه برخی مفاهیم شناختی-رفتاری به کل representation-hungry هستن و برخی مفاهیم نیستن یعنی برای توضیح برخی پدیده ها نیاز داریم که بازنمایی رو حفظ کنیم.
من شما رو دعوت میکنیم که اگر تا الآن با این دو مکتب آشنا نیستید آغاز کنید و مقالاتی از این ها بخونید. به خصوص کارهای Gibson رو مطالعه کنید. مقاله Lobo برای شروع خوبه برای شروع و البته که خود کتاب های گیبسون هم هست.
در پست های آینده سعی میکنم درباره اینها بیشتر صحبت کنم.
در انتها یک چیزی که یادم آمد رو بگم. یک پادکستی گوش میدادم از Braininspired که مصاحبه با Paul Cisek بود. توی مصاحبه میگفت چیزهایی رو بخونید که بقیه ی افراد اطرافتون نمیخونن. میگفت چیزهایی که همه افراد اطرافتون میخونن بالاخره به گوشتون میرسه ولی چیزهایی هست که کمتر کسی دربارش بحث میکنه ولی دلیل بر بی ارزش بودنشون نیست. مطالعه چیزهایی که بقیه نمیخونن بهمون فکر تازه و نگرش تازه میده.
در همه زیرشاخه های علوم گوناگون این رسم فرهنگی وجود داره که برای دوره ای نگاه های یک مکتب فکری مشخص در میان دانشمندان بیشتر بررسی میشه و به بستری تبدیل میشه که پژوهش های مختلف بر این بستر استوار میشه. در علوم اعصاب قطعا این مکتب که در حال حاضر گسترده است Cognitivism هست. پیشتر کمی درباره بحث Representation و Computation که از رویکرد های Cognitivism هستن سخن گفتم.
اما این متن برای بررسی اون نیست. (در آینده دوباره بحث هایی خواهم کرد). من خیلی وقت هست که آغاز کردم به مطالعه کارهای مکاتبی که رویکردهای متفاوتی نسبت به Cognitivism و پیش فرض هاش به ما میدن. نقد Representation تنها شاخه ای از این مسائل بود. وقتی در یک مکتب مشخص که تقریبا همه افراد اطرافت دربارش صحبت میکنن رشد میکنی این باور شاید ایجاد بشه که همین مکتب درسته (چون همه دربارش صحبت میکنن) و مکتب دیگری نیست یا اگر هست احتمالا به اندازه اینی که مشهوره درست نیست.
اما این نگرش بسیار از واقعیت امر دوره. گسترش علم یک گسترش فرهنگی هست و از این رو بسیاری از سازوکار های تکوین و فرگشت فرهنگ درباره علم هم صدق میکنه. همانطور که فرهنگ ها همواره در حال تغییر هستند، سازمان ای فکری در گستره علم هم تغییر میکنه. همانطور که گسترده ترین فرهنگ لزوما بهترین فرهنگ نیست، گسترده ترین مکتب فکری هم لزوما بهترین و جامع ترین نیست.
دو تا از مکاتبی که من طی دو سال اخیر باهاشون آشنا شدم و خو گرفتم و از نگاهشون لذت میبرم Ecological Psychology و Embodied Cognition هستن به خصوص رویکرد های افراطی که به کل مفهوم Representation رو کنار میذارن. از این رو لذت نمیبرم که همه این رویکردها درسته و قبلی ها اشتباه بوده. لذت بردن من بیشتر از این سمت هست که یک نگاه دیگری (برای من تازه و با طراوتی) در کنار نگاهی که درونش رشد کردم وجود داره که بسیاری از پدیده ها رو هم به خوبی توضیح میده.
برای من Embodied Cognition بیشتر با Varela و Maturana و کتاب Autopoiesis آغاز شد که البته اونجا این واژه Embodied Cognition به کار نرفته ولی خب مفاهیم اولیه وجود دارن. و مکتب Ecological Psychology هم که با خوندن کارهای Gibson آغاز میشه.
در حال برداشتن دو گام هستم. یک اینکه آیا میشه با ترکیب Embodied Cognition و Ecological Psychology تمام فرآیند های رفتاری (و شناختی که البته برای من توی همون رفتاریه) رو بدون کارکرد Representation توضیح داد؟ اگر نمیشه کجا شکست میخوره؟
چیزی که من تا اینجا درک میکنم اینکه ترکیب Cognitivism و Embodied Cognition و Ecological Psychology خیلی غنی تر از Cognitivism به تنهایی هست (بعدا بیشتر توضیح میدم). ولی اینکه چقدر میشه افراط کرد در استفاده از مفاهیم دو مورد آخر نمیدونم. ولی خب جالبه که این افراط رو سر بگیریم. قبلا هم البته این مسیر توسط بسیاری کار شده هرچند گسترده بحث نمیشه. برای مثال مقالاتی هست درباره اینکه برخی مفاهیم شناختی-رفتاری به کل representation-hungry هستن و برخی مفاهیم نیستن یعنی برای توضیح برخی پدیده ها نیاز داریم که بازنمایی رو حفظ کنیم.
من شما رو دعوت میکنیم که اگر تا الآن با این دو مکتب آشنا نیستید آغاز کنید و مقالاتی از این ها بخونید. به خصوص کارهای Gibson رو مطالعه کنید. مقاله Lobo برای شروع خوبه برای شروع و البته که خود کتاب های گیبسون هم هست.
در پست های آینده سعی میکنم درباره اینها بیشتر صحبت کنم.
در انتها یک چیزی که یادم آمد رو بگم. یک پادکستی گوش میدادم از Braininspired که مصاحبه با Paul Cisek بود. توی مصاحبه میگفت چیزهایی رو بخونید که بقیه ی افراد اطرافتون نمیخونن. میگفت چیزهایی که همه افراد اطرافتون میخونن بالاخره به گوشتون میرسه ولی چیزهایی هست که کمتر کسی دربارش بحث میکنه ولی دلیل بر بی ارزش بودنشون نیست. مطالعه چیزهایی که بقیه نمیخونن بهمون فکر تازه و نگرش تازه میده.
امروز دو جلسه ارائه مختلف شرکت کردم. جلسه نخست ارائه یکی از دانشجویان سال سوم دکتری بود که درباره پروژه خودش بحث کرد. و ارائه دوم درباره یک پست دکتری رده بالا بود که به دنبال موقعیت استادی میگرده. چیزی که توی هر دوی این ارائه ها و البته بحث ها کاملا بارز بود فقر دانشی درباره واژگانی بود که بکار گرفته میشد. واژه ها بسیار مبهم بودند.
بذارید از ارائه نخست آغاز کنم. دانشجو پروپوزال خودش رو داشت توضیح میداد و بعد یک جایی میگفت ما Activity رو اندازه میگیریم و بر اساس اون این فرضیه رو تست میکنیم. بهش گفتم activity خیلی مبهم (ambiguous) هست. باید باز بشه و درست توضیح داده میشه که آنچیزی که انداره گیری میشه چی هست.
در ارائه دوم ارائه دهنده بحث خودش رو با واژه Cognitive Control آغاز کرد و یک جایی در میانه راه تسک The Balloon Analog Risk Task رو معرفی کرد و گفت میخواد میمون ها رو توی این تسک تربیت کنه و در نواحی X ثبت بگیره. بعد یکی از اساتید گفت نه این تسک Cognitive Control نیست. این Statistical Learning هست چون نواحی فلان درش دخیل نیستن. بعد ارائه دهنده میگفت چرا هم Cognitive Control هست و هم Statistical Learning.
هنگامی که واژه های ما به درست تعریف نشن و اونها رو شلخته و بدون توجه به تاریخ معنایی اونها به کار بگیرم مشکلات بسیاری ایجاد میکنیم. یکی از این مشکلات این هست که اون واژه شاید در نظر افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشه. از این جهت بحث سر اینکه آیا پدیده ای اون واژه خاص هست یا نه مضحکه زمانی که هیچ کدوم از طرفین واژه رو تعریف نمیکنن.
برای مثال Cognitive Control یعنی چی؟ این واژه از دو بخش تشکیل شده که بر عهده استفاده کننده است که هر دو بخش رو معنا کنه. Cognitive یعنی چی؟ Control یعنی چی؟
اما ما عادت کردیم برای باحال بنظر رسیدن هی واژه های جدید بدون عمق معنایی تولید کنیم و گاهی اصرار میورزیم بر اینکه یک واژه رو معنا نکنیم چون ابهام حاصل بهمون اجازه میده هر نوع مانوری بدیم. ولی به همین اندازه دقت پژوهش ها و تفسیر های ما کاهش پیدا میکنه و پر از خطا میشه.
بذارید به دو حوزه مطالعاتی دیگه، فلسفه و ریاضی، نگاهی کنیم. اگر سخنرانی افراد مهم این دو حوزه رو نگاه کرده باشید این افراد وقتی چیزی رو میخوان توضیح بدن (برای مثال یک قضیه در ریاضی و یا یک استدلال در فلسفه) معمولا چارچوب بندی شده جلو میرن و نخستین بخش یک استدلال منطقی لیست کردن پیش فرض ها و تعاریف هست. اگر این رو ارائه نکنی "نتیجه یا حکم" استدلال به هیچ دردی نمیخوره.
اما در علوم زیستی به خصوص روانشناسی و علوم اعصاب و شناختی، واژه ها بسیار شلخته هستن، استدلال ها هم به همون اندازه شلخته است و این شلختگی به شدت روی اعصاب من میره. بچه هایی که با من کارگاه داشتن میدونن من خیلی روی این مسئله مانور میدم و پرتعداد ترین سوال من اینکه فلان واژه رو که گفتی تعریف کن.
خجالت آوره که یک دانشجوی پست دکتری و یک استاد بحث بکنن و بعد سوال بشه خب اصلا حالا که بحث میکنید اول بگید Cognitive Control چیه و هیچ کدوم پاسخی ندارن و در انتها دانشجوی پست دکتری بگه باید بشینیم به معنیش فکر کنیم. دیره. باید قبلش فکر میکردین.
تفاوت یک فرد تاثیر گذار و جدی در حوزه های پژوهشی و یک نفر غیر تاثیر گذار اینکه اول واژه های خودش رو معنا میکنه. مسئله این نیست که من دامنه واژه هایی رو که نمیتونم تعریف کنیم ببرم بالا و شلخته اونها رو استفاده کنم که با سواد بنظر بیاد. مسئله اینکه دایره کاربردی لغاتم رو که میتونم با عمق زیادی تعریف کنم ببرم بالا.
از طرفی در ارائه ها بر ارائه دهنده است که تا جایی که شرایط زمانی فرصت میده واژگان خودش رو تعریف کنه مگر اینکه اون واژه اینقدر روشن باشه که نیازه به تعریف نداشته باشه که در حیطه شلخته علوم اعصاب و شناختی چنین چیزی رخ نمیده. تاریخ واژه هایی که استفاده میکنید رو دنبال کنید و سیستماتیک معنای رو پیدا کنید و ببینید به صورت فرهنگی این معنای چطور تغییر کردن و اگر میخواید معنای جدیدی خلق کنید درباره اون شفاف باشید. اما واژه ای که معنای اون براتون روشن نیست رو حداقل در پروپوزال و جلسه ارائه علمی به کار نگیرید.
بذارید از ارائه نخست آغاز کنم. دانشجو پروپوزال خودش رو داشت توضیح میداد و بعد یک جایی میگفت ما Activity رو اندازه میگیریم و بر اساس اون این فرضیه رو تست میکنیم. بهش گفتم activity خیلی مبهم (ambiguous) هست. باید باز بشه و درست توضیح داده میشه که آنچیزی که انداره گیری میشه چی هست.
در ارائه دوم ارائه دهنده بحث خودش رو با واژه Cognitive Control آغاز کرد و یک جایی در میانه راه تسک The Balloon Analog Risk Task رو معرفی کرد و گفت میخواد میمون ها رو توی این تسک تربیت کنه و در نواحی X ثبت بگیره. بعد یکی از اساتید گفت نه این تسک Cognitive Control نیست. این Statistical Learning هست چون نواحی فلان درش دخیل نیستن. بعد ارائه دهنده میگفت چرا هم Cognitive Control هست و هم Statistical Learning.
هنگامی که واژه های ما به درست تعریف نشن و اونها رو شلخته و بدون توجه به تاریخ معنایی اونها به کار بگیرم مشکلات بسیاری ایجاد میکنیم. یکی از این مشکلات این هست که اون واژه شاید در نظر افراد مختلف معانی متفاوتی داشته باشه. از این جهت بحث سر اینکه آیا پدیده ای اون واژه خاص هست یا نه مضحکه زمانی که هیچ کدوم از طرفین واژه رو تعریف نمیکنن.
برای مثال Cognitive Control یعنی چی؟ این واژه از دو بخش تشکیل شده که بر عهده استفاده کننده است که هر دو بخش رو معنا کنه. Cognitive یعنی چی؟ Control یعنی چی؟
اما ما عادت کردیم برای باحال بنظر رسیدن هی واژه های جدید بدون عمق معنایی تولید کنیم و گاهی اصرار میورزیم بر اینکه یک واژه رو معنا نکنیم چون ابهام حاصل بهمون اجازه میده هر نوع مانوری بدیم. ولی به همین اندازه دقت پژوهش ها و تفسیر های ما کاهش پیدا میکنه و پر از خطا میشه.
بذارید به دو حوزه مطالعاتی دیگه، فلسفه و ریاضی، نگاهی کنیم. اگر سخنرانی افراد مهم این دو حوزه رو نگاه کرده باشید این افراد وقتی چیزی رو میخوان توضیح بدن (برای مثال یک قضیه در ریاضی و یا یک استدلال در فلسفه) معمولا چارچوب بندی شده جلو میرن و نخستین بخش یک استدلال منطقی لیست کردن پیش فرض ها و تعاریف هست. اگر این رو ارائه نکنی "نتیجه یا حکم" استدلال به هیچ دردی نمیخوره.
اما در علوم زیستی به خصوص روانشناسی و علوم اعصاب و شناختی، واژه ها بسیار شلخته هستن، استدلال ها هم به همون اندازه شلخته است و این شلختگی به شدت روی اعصاب من میره. بچه هایی که با من کارگاه داشتن میدونن من خیلی روی این مسئله مانور میدم و پرتعداد ترین سوال من اینکه فلان واژه رو که گفتی تعریف کن.
خجالت آوره که یک دانشجوی پست دکتری و یک استاد بحث بکنن و بعد سوال بشه خب اصلا حالا که بحث میکنید اول بگید Cognitive Control چیه و هیچ کدوم پاسخی ندارن و در انتها دانشجوی پست دکتری بگه باید بشینیم به معنیش فکر کنیم. دیره. باید قبلش فکر میکردین.
تفاوت یک فرد تاثیر گذار و جدی در حوزه های پژوهشی و یک نفر غیر تاثیر گذار اینکه اول واژه های خودش رو معنا میکنه. مسئله این نیست که من دامنه واژه هایی رو که نمیتونم تعریف کنیم ببرم بالا و شلخته اونها رو استفاده کنم که با سواد بنظر بیاد. مسئله اینکه دایره کاربردی لغاتم رو که میتونم با عمق زیادی تعریف کنم ببرم بالا.
از طرفی در ارائه ها بر ارائه دهنده است که تا جایی که شرایط زمانی فرصت میده واژگان خودش رو تعریف کنه مگر اینکه اون واژه اینقدر روشن باشه که نیازه به تعریف نداشته باشه که در حیطه شلخته علوم اعصاب و شناختی چنین چیزی رخ نمیده. تاریخ واژه هایی که استفاده میکنید رو دنبال کنید و سیستماتیک معنای رو پیدا کنید و ببینید به صورت فرهنگی این معنای چطور تغییر کردن و اگر میخواید معنای جدیدی خلق کنید درباره اون شفاف باشید. اما واژه ای که معنای اون براتون روشن نیست رو حداقل در پروپوزال و جلسه ارائه علمی به کار نگیرید.
در ادامه متن درباره واژگانی که استفاده میکنم و با توجه به بحث کوتاهی که شد متن دیگری رو مینویسم که بخش هایی رو مشخص تر مطرح کنم.
زمانی که صحبت از این میکنم که واژگان ما باید در ذهن ما تعریف مشخص و فعالی داشته باشن:
1- به این معنی نیست که همه ما باید سر این تعریف به توافق برسیم. مسئله این هست که من استفاده کننده از اون واژه باید در زمان استفاده دقیقا بدونم با چه معنایی اون رو به کار میگیرم.
2 - به این معنی نیست که معنای واژه در ذهن من یا حتی در فیلد نباید تغییر کنه. همانطوری که گفتم واژگان در طول تاریخ علم تغییر معنا میکنن بر طبق شناختی که ما حاصل میکنیم. اصلا بخشی از علم شفاف سازی این واژه هاست.
اما زمانی که به کل در ذهن استفاده کننده واژه ها معانی مبهم باشن چندین مشکل ایجاد میشه:
1- پیگیری تغییرات معنایی اون واژه کار دشواری میشه و مشخص نیست در کلام و نوشتار محقق در طول زمان این معنا چطور تغییر کرده.
2 - در بحث ها چون معانی ابهام زدایی نشدن، بحث میتونه به بیراهه بره و نتیجه کاربردی نداشته باشه.
3- رهگیری مطالعات و مطالعه سیستماتیک بین کار نویسندگان مختلف دشوار میشه.
اجازه بدید از حوزه ای که خودم در اون مطالعه داشتم مثال هایی بزنم تا مشخص تر بشه که مسئله چه هست. عنوان پروژه من Neural Dynamics of Memory Formation in Macaques هست. عبارات مختلفی در این ترکیب به کار رفته که هر کدوم نیاز به تعریف داره ولی من برای مثال روی واژه Memory تمرکز میکنم. در ابتدای امر باید بگم که نگرش به این واژه در طول زمان تغییرات بسیاری داشته که این دستاورد علوم بیولوژی و روانشناسی و فلسفه و شناختی بوده. امروز حافظه به انواع مختلف تقسیم بندی میشه (که بیشتر حاصل کار بر روی افراد دارای اختلال عصبی هست یا مطالعات غیرفعال سازی مداری در حیوانات) و هر نوع حافظه بنظر میرسه مکانیزم خاصی داره.
اما من به صورت خاص بر روی Episodic Memory کار میکنم. حتی اگر از روی حافظه زوم بکنیم و برسیم به حافظه اپیزودیک و تعریف این ترکیب رو در طول تاریخ مطالعه کنیم باز هم تعریف یکسانی دست نمیده. برای مثال تالوین که مقالات بسیاری بر روی این نوع حافظه داره به گونه ای این حافظه رو تعریف میکنه که در نهایت نتیجه میگیره فقط در انسان هست. تالوین میگه این نوع حافظه باید ویژگی های زیر رو داشته باشه:
Phenomenological features:
a sense of self,
subjective time,
and autonoetic awareness (conscious awareness that the experience occurred in the past).
اما عده ای با این نوع نگاه موافق نبودن چون تعریف به گونه ای ارائه شده که رد این قضیه که حافظه اپیزودیک در سایر جانوران وجود نداره رو دشوار میکنه و از طرفی با این تعریف بنظر میرسه یک شکاف فرگشتی بین انسان و سایر جانوران وجود داره (یعنی هیچ موجودی تا قبل انسان این نوع حافظه رو نداشته).
برخی گفتن باید تعریفی ارائه بشه که قابل ارزیابی آزمایشگاهی و بررسی فرگشتی باشه و بشه بود و نبود اون رو در انواع مختلف جانوران بررسی کرد. از این رو تعریف این حافظه از نظر ویژگی ها تغییراتی کرد. این تعریف دیگری هست، حافظه اپیزودیک حافظه ایست که:
Experimentally operationalizable in animal studies:
Content: The individual remembers information about the event (“what”) and its context of occurrence (e.g., “where” or “when” it happened).
Structure: The information about the event and its context is integrated in a single representation.
Flexibility: The memory can be expressed to support adaptive behavior in novel situations.
ببینید تا اینجای امر ما داریم با "تعاریف" کار میکنیم. اگر اصول منطق مطالعه کرده باشید میدونید که در تعریف بحث صورت نمیگیره. هیچ کس نمیگه چرا تعریف تو این هست یا اون. اما مقایسه میتونه محل بحث باشه. برای مثال آیا تعریف دوم و تعریف اول به یک پدیده اشاره میکنن؟ قطعا خیر. آیا این دو پدیده متفاوت به هم مرتبط هستن؟ احتمالا.
اما برخی گفتن چون داریم به دو پدیده مختلف اشاره میکنیم باید واژگان خودمون رو هم عوض کنیم. چون Episodic Memory به شکل اولیه که گفته شد معرفی شده بود به تعریف دوم معمولا میگن Episodic-like memory یا Event-memory یا Contextually-rich memory و ...
شاید دو دهه دیگه تعریف ما از حافظه اپیزودیک بار دیگری تغییر کنه. این مسئله ای نیست. دانش ما غنی تر میشه و به همون واسطه واژگان انتزاعی ای که دستاورد خودمون هستن هم تغییر میکنن. اما برای منی که ادعا میکنم دارم پدیده ای رو مطالعه میکنم، در هر بافت زمانی-مکانی مشخص به صورت قابل پیگیری باید بتونم تعاریف واژه های خودم رو ارائه کنم.
زمانی که صحبت از این میکنم که واژگان ما باید در ذهن ما تعریف مشخص و فعالی داشته باشن:
1- به این معنی نیست که همه ما باید سر این تعریف به توافق برسیم. مسئله این هست که من استفاده کننده از اون واژه باید در زمان استفاده دقیقا بدونم با چه معنایی اون رو به کار میگیرم.
2 - به این معنی نیست که معنای واژه در ذهن من یا حتی در فیلد نباید تغییر کنه. همانطوری که گفتم واژگان در طول تاریخ علم تغییر معنا میکنن بر طبق شناختی که ما حاصل میکنیم. اصلا بخشی از علم شفاف سازی این واژه هاست.
اما زمانی که به کل در ذهن استفاده کننده واژه ها معانی مبهم باشن چندین مشکل ایجاد میشه:
1- پیگیری تغییرات معنایی اون واژه کار دشواری میشه و مشخص نیست در کلام و نوشتار محقق در طول زمان این معنا چطور تغییر کرده.
2 - در بحث ها چون معانی ابهام زدایی نشدن، بحث میتونه به بیراهه بره و نتیجه کاربردی نداشته باشه.
3- رهگیری مطالعات و مطالعه سیستماتیک بین کار نویسندگان مختلف دشوار میشه.
اجازه بدید از حوزه ای که خودم در اون مطالعه داشتم مثال هایی بزنم تا مشخص تر بشه که مسئله چه هست. عنوان پروژه من Neural Dynamics of Memory Formation in Macaques هست. عبارات مختلفی در این ترکیب به کار رفته که هر کدوم نیاز به تعریف داره ولی من برای مثال روی واژه Memory تمرکز میکنم. در ابتدای امر باید بگم که نگرش به این واژه در طول زمان تغییرات بسیاری داشته که این دستاورد علوم بیولوژی و روانشناسی و فلسفه و شناختی بوده. امروز حافظه به انواع مختلف تقسیم بندی میشه (که بیشتر حاصل کار بر روی افراد دارای اختلال عصبی هست یا مطالعات غیرفعال سازی مداری در حیوانات) و هر نوع حافظه بنظر میرسه مکانیزم خاصی داره.
اما من به صورت خاص بر روی Episodic Memory کار میکنم. حتی اگر از روی حافظه زوم بکنیم و برسیم به حافظه اپیزودیک و تعریف این ترکیب رو در طول تاریخ مطالعه کنیم باز هم تعریف یکسانی دست نمیده. برای مثال تالوین که مقالات بسیاری بر روی این نوع حافظه داره به گونه ای این حافظه رو تعریف میکنه که در نهایت نتیجه میگیره فقط در انسان هست. تالوین میگه این نوع حافظه باید ویژگی های زیر رو داشته باشه:
Phenomenological features:
a sense of self,
subjective time,
and autonoetic awareness (conscious awareness that the experience occurred in the past).
اما عده ای با این نوع نگاه موافق نبودن چون تعریف به گونه ای ارائه شده که رد این قضیه که حافظه اپیزودیک در سایر جانوران وجود نداره رو دشوار میکنه و از طرفی با این تعریف بنظر میرسه یک شکاف فرگشتی بین انسان و سایر جانوران وجود داره (یعنی هیچ موجودی تا قبل انسان این نوع حافظه رو نداشته).
برخی گفتن باید تعریفی ارائه بشه که قابل ارزیابی آزمایشگاهی و بررسی فرگشتی باشه و بشه بود و نبود اون رو در انواع مختلف جانوران بررسی کرد. از این رو تعریف این حافظه از نظر ویژگی ها تغییراتی کرد. این تعریف دیگری هست، حافظه اپیزودیک حافظه ایست که:
Experimentally operationalizable in animal studies:
Content: The individual remembers information about the event (“what”) and its context of occurrence (e.g., “where” or “when” it happened).
Structure: The information about the event and its context is integrated in a single representation.
Flexibility: The memory can be expressed to support adaptive behavior in novel situations.
ببینید تا اینجای امر ما داریم با "تعاریف" کار میکنیم. اگر اصول منطق مطالعه کرده باشید میدونید که در تعریف بحث صورت نمیگیره. هیچ کس نمیگه چرا تعریف تو این هست یا اون. اما مقایسه میتونه محل بحث باشه. برای مثال آیا تعریف دوم و تعریف اول به یک پدیده اشاره میکنن؟ قطعا خیر. آیا این دو پدیده متفاوت به هم مرتبط هستن؟ احتمالا.
اما برخی گفتن چون داریم به دو پدیده مختلف اشاره میکنیم باید واژگان خودمون رو هم عوض کنیم. چون Episodic Memory به شکل اولیه که گفته شد معرفی شده بود به تعریف دوم معمولا میگن Episodic-like memory یا Event-memory یا Contextually-rich memory و ...
شاید دو دهه دیگه تعریف ما از حافظه اپیزودیک بار دیگری تغییر کنه. این مسئله ای نیست. دانش ما غنی تر میشه و به همون واسطه واژگان انتزاعی ای که دستاورد خودمون هستن هم تغییر میکنن. اما برای منی که ادعا میکنم دارم پدیده ای رو مطالعه میکنم، در هر بافت زمانی-مکانی مشخص به صورت قابل پیگیری باید بتونم تعاریف واژه های خودم رو ارائه کنم.
اگر نکنیم چه مشکلی پیش میاد؟ اجازه بدید برای این توضیح از مثال دیگری که در دوران کارشناسی روش کار میکردم استفاده کنم. واژه Attention
این واژه هم مثل حافظه تعاریف گوناگونی براش ارائه میشه که از مکاتب و یا حوزه های مختلف بیرون میاد. برای مثال تعریفی که از دل علوم اعصاب و کسی که مکانیزم های نورونی رو بررسی میکنه میاد بیرون با تعریفی که ویلیام جیمز ارائه میکنه شاید یکی نباشه. احتمالا در تاریخ علوم شناختی و روانشناسی، بعد از خودآگاه، هیچ واژه ای به اندازه Attention تفاوت نظر ایجاد نکرده. (فکر میکنم قبلا مقالاتی ارسال کردم اینجا که این تفاوت ها رو بحث میکنه).
اما مسئله این هست که من محقق علوم اعصاب میرم آزمایشگاه خودم و میگم روی Attention دارم کار میکنم. خب Attention چی هست؟ نمیتونم تعریفی ارائه کنم (نمیگم همه این هستن. میخوام مثال رو پیش ببرم که ببینید چه موضوعی ایجاد میشه). بعد یک آزمون رفتاری طراحی میکنم و ادعا میکنم این آزمون رفتاری برای سنجش Visual Attention هست. از مغز ثبت میگیرم و مقاله چاپ میکنم که مکانیزم های Visual Attention رو در مسیر فلان پیدا کردم. فردی دیگر در آزمایشگاه دیگری هم همین مسیر رو میره. یک تسک متفاوت ولی خب همین روند.
حالا جیمز به عنوان خواننده این حوزه مقاله این دو نفر رو برمیداره و میخونه. چیزی که میبینه اینکه دو نفر روی Visual Attention کار کردن و دو مکانیزم مختلف معرفی کردن. بعد میریم سراغ اینکه آیا این یعنی ما چند مدل Attention داریم؟ یا آیا یکی داره اشتباه میکنه؟ و از این دست سوالات میسازیم و تحقیقات رو ادامه میدیم.
مشکلش چیه؟
مشکل اینکه مشخص نیست پدیده هایی که اون رو Visual Attention مینامیم و تعریفش نمیکنیم و ادعا میکنیم تسکش رو طراحی کردیم یک پدیده باشن. درباره ارتباط بین تسک و مفاهیم شناختی پیشتر نوشتم. به اونها مراجعه کنید. این پدیده Attention چی هست؟
ببینید مثل این هست که من دو چراغ به دو نفر بدم در تاریکی و بهشون بگم در این جنگل پیشرو برید و برای من X رو پیدا کنید. اینها هم بدون اینکه بدونن X چیه فانوس به دست وارد جنگل بشن و هر کدوم یک چیزی پیدا کنن برگردن و ادعا کنن که X رو پیدا کردن. بعد بحث هم بکنن که نه این چیزی که من پیدا کردم X هست. مشکل اینکه من اصلا نگفتم X چیه.
این واژه هم مثل حافظه تعاریف گوناگونی براش ارائه میشه که از مکاتب و یا حوزه های مختلف بیرون میاد. برای مثال تعریفی که از دل علوم اعصاب و کسی که مکانیزم های نورونی رو بررسی میکنه میاد بیرون با تعریفی که ویلیام جیمز ارائه میکنه شاید یکی نباشه. احتمالا در تاریخ علوم شناختی و روانشناسی، بعد از خودآگاه، هیچ واژه ای به اندازه Attention تفاوت نظر ایجاد نکرده. (فکر میکنم قبلا مقالاتی ارسال کردم اینجا که این تفاوت ها رو بحث میکنه).
اما مسئله این هست که من محقق علوم اعصاب میرم آزمایشگاه خودم و میگم روی Attention دارم کار میکنم. خب Attention چی هست؟ نمیتونم تعریفی ارائه کنم (نمیگم همه این هستن. میخوام مثال رو پیش ببرم که ببینید چه موضوعی ایجاد میشه). بعد یک آزمون رفتاری طراحی میکنم و ادعا میکنم این آزمون رفتاری برای سنجش Visual Attention هست. از مغز ثبت میگیرم و مقاله چاپ میکنم که مکانیزم های Visual Attention رو در مسیر فلان پیدا کردم. فردی دیگر در آزمایشگاه دیگری هم همین مسیر رو میره. یک تسک متفاوت ولی خب همین روند.
حالا جیمز به عنوان خواننده این حوزه مقاله این دو نفر رو برمیداره و میخونه. چیزی که میبینه اینکه دو نفر روی Visual Attention کار کردن و دو مکانیزم مختلف معرفی کردن. بعد میریم سراغ اینکه آیا این یعنی ما چند مدل Attention داریم؟ یا آیا یکی داره اشتباه میکنه؟ و از این دست سوالات میسازیم و تحقیقات رو ادامه میدیم.
مشکلش چیه؟
مشکل اینکه مشخص نیست پدیده هایی که اون رو Visual Attention مینامیم و تعریفش نمیکنیم و ادعا میکنیم تسکش رو طراحی کردیم یک پدیده باشن. درباره ارتباط بین تسک و مفاهیم شناختی پیشتر نوشتم. به اونها مراجعه کنید. این پدیده Attention چی هست؟
ببینید مثل این هست که من دو چراغ به دو نفر بدم در تاریکی و بهشون بگم در این جنگل پیشرو برید و برای من X رو پیدا کنید. اینها هم بدون اینکه بدونن X چیه فانوس به دست وارد جنگل بشن و هر کدوم یک چیزی پیدا کنن برگردن و ادعا کنن که X رو پیدا کردن. بعد بحث هم بکنن که نه این چیزی که من پیدا کردم X هست. مشکل اینکه من اصلا نگفتم X چیه.
از نظر شما مهم ترین سوالاتی که در علوم شناختی/روانشناسی/ علوم اعصاب وجود دارند چه هستند؟
از نظر شما بهترین مکتب فکری ای که در این حوزه ها وجود داره چه هست؟
بنظر شما مهم ترین کاستی های فکری-متدی حوزه های یاد شده چه هست؟
جدیدترین رویکرد های فکری-متدی که طی دو دهه اخیر تشکیل شده اند را اگر میشناسید معرفی کنید.
بنظر شما اگر با رویکردهای فعلی حرکت کنیم به پاسخ هایی که میپرسیم میتونیم پاسخ بدیم؟ اگر نه فکر میکنید مشکل از کجاست؟
#discussion
از نظر شما بهترین مکتب فکری ای که در این حوزه ها وجود داره چه هست؟
بنظر شما مهم ترین کاستی های فکری-متدی حوزه های یاد شده چه هست؟
جدیدترین رویکرد های فکری-متدی که طی دو دهه اخیر تشکیل شده اند را اگر میشناسید معرفی کنید.
بنظر شما اگر با رویکردهای فعلی حرکت کنیم به پاسخ هایی که میپرسیم میتونیم پاسخ بدیم؟ اگر نه فکر میکنید مشکل از کجاست؟
#discussion
کمتر از یک هفته پیش کتاب Radical Embodied Cognitive Science رو آغاز کردم و نزدیک انتهای کتاب رسیدم و تصمیم گرفتم درباره مباحث کتاب بنویسیم.
کمتر از یک هفته پیش کتاب Radical Embodied Cognitive Science رو آغاز کردم و نزدیک انتهای کتاب رسیدم و تصمیم گرفتم درباره مباحث کتاب بنویسیم. مسئله اصلی آنتونی کیمرو در این کتاب معرفی رویکرد جدیدی در مطالعه رفتار و شناخت در موجودات و چیستی این دو پدیده است. کوشش من این خواهد بود که خیلی خلاصه مسائل رو مطرح کنم و پیشنهاد میکنم که کتاب رو مطالعه کنید. (در متن از مسائلی هم استفاده خواهم کرد که در کتاب نیست)
برای فهم اینکه عنوان کتاب دقیقا چه رویکرد هست کیمرو یک چارت مفید از انواع رویکردهایی که به فرآیند های شناختی وجود داره به ما میده.
اگر تئوری ذهن رو در صدر چارت قرار بدیم، رویکرد مطالعاتی ما در کل به دو دسته میتونه تقسیم بشه که البته هر دسته در جزئیات و میزان همپوشانی با زیرشاخه ها میتونن متفاوت باشن.
یک رویکرد کلی توضیحش برای کارکرد شناخت، استفاده از مفهوم بازنمایی Representation هست و رویکرد دیگری کوشش میکنه شناخت رو بدون تکیه بر مفهوم بازنمایی توضیح بده که کیمرو بهش میگه antirepresentationalism. کیمرو توضیح میده که واژه رادیکال که در عنوان به کار رفته برای این هست که رویکرد رادیکال تلاش میکنه تمام فرآیند شناخت رو بدون تکیه بر بازنمایی بررسی کنه. دلیل اصلی این امر این هست که کیمرو میگه شناخت بدنمند هر چند بخشی از بار شناخت رو به محیط منتقل میکنه اما همچنان در توضیحات خودش متوسل به مفاهیم بر پایه بازنمایی میشه. هدف این هست که این مفهوم بازنمایی به صورت کلی از توضیحات ما کنار بره.
برای فهم اینکه عنوان کتاب دقیقا چه رویکرد هست کیمرو یک چارت مفید از انواع رویکردهایی که به فرآیند های شناختی وجود داره به ما میده.
اگر تئوری ذهن رو در صدر چارت قرار بدیم، رویکرد مطالعاتی ما در کل به دو دسته میتونه تقسیم بشه که البته هر دسته در جزئیات و میزان همپوشانی با زیرشاخه ها میتونن متفاوت باشن.
یک رویکرد کلی توضیحش برای کارکرد شناخت، استفاده از مفهوم بازنمایی Representation هست و رویکرد دیگری کوشش میکنه شناخت رو بدون تکیه بر مفهوم بازنمایی توضیح بده که کیمرو بهش میگه antirepresentationalism. کیمرو توضیح میده که واژه رادیکال که در عنوان به کار رفته برای این هست که رویکرد رادیکال تلاش میکنه تمام فرآیند شناخت رو بدون تکیه بر بازنمایی بررسی کنه. دلیل اصلی این امر این هست که کیمرو میگه شناخت بدنمند هر چند بخشی از بار شناخت رو به محیط منتقل میکنه اما همچنان در توضیحات خودش متوسل به مفاهیم بر پایه بازنمایی میشه. هدف این هست که این مفهوم بازنمایی به صورت کلی از توضیحات ما کنار بره.
اما ابتدا باید بحث کنیم که این بازنمایی چه هست. همانطوری که کیمرو هم مطرح میکنه در فصل تئوری بازنمایی، این مفهوم تاریخ وسیعی داره و تعاریف افراد از این مفهوم در مکتب های مختلف تفاوت های اساسی با هم داره. به صورت کلی دو نوع تعریف میشه برای بازنمایی لحاظ کرد که بر پایه یک مفهوم هست که کیمرو بهش میگه decoupling.
در تعریف نخست بازنمایی که نوعی teleological (عمل/هدف محور) هم هست مفهوم بازنمایی تکیه بر decoupling (جلوتر توضیح میدم چیه) نداره. نخست تعریف این هست:
A feature R0 of a system S is a Representation for S if and only if:
(R1) R0 stands between a representation producer P and a representation consumer C that have been standardized to fit one another
(R2) R0 has as its function to adapt the representation consumer C to some aspect A0 of the environment, in particular by leading S to behave appropriately with respect to A0, even when A0 is not the case.
(R3) There are (in addition to R0) transformations of R0, R1 . . . Rn, that have as their function to adapt the representation consumer C to corresponding transformations of A0, A1 . . . An.
طبق این تعریف بازنمایی چیزی هست که توسط یک تولید کننده بازنمایی ارائه میشه و در اختیار یک مصرف کننده قرار میگیره. خاصیت بازنمایی این هست که رفتار مصرف کننده رو با ویژگی هایی از محیط تطبیق بده به صورتی که مصرف کننده بازنمایی بتونه به صورتی بهینه در محیط رفتار کنه (از این جهت هست که میگم تعریف بر پایه عملگرایی هست).
در تعریف نخست بازنمایی که نوعی teleological (عمل/هدف محور) هم هست مفهوم بازنمایی تکیه بر decoupling (جلوتر توضیح میدم چیه) نداره. نخست تعریف این هست:
A feature R0 of a system S is a Representation for S if and only if:
(R1) R0 stands between a representation producer P and a representation consumer C that have been standardized to fit one another
(R2) R0 has as its function to adapt the representation consumer C to some aspect A0 of the environment, in particular by leading S to behave appropriately with respect to A0, even when A0 is not the case.
(R3) There are (in addition to R0) transformations of R0, R1 . . . Rn, that have as their function to adapt the representation consumer C to corresponding transformations of A0, A1 . . . An.
طبق این تعریف بازنمایی چیزی هست که توسط یک تولید کننده بازنمایی ارائه میشه و در اختیار یک مصرف کننده قرار میگیره. خاصیت بازنمایی این هست که رفتار مصرف کننده رو با ویژگی هایی از محیط تطبیق بده به صورتی که مصرف کننده بازنمایی بتونه به صورتی بهینه در محیط رفتار کنه (از این جهت هست که میگم تعریف بر پایه عملگرایی هست).
اما لزوما تمامی تعاریف بازنمایی بر اساس تطبیق های رفتاری نیستن. به تعریف دوم توجه کنیم:
(i) There is some entity with internal states which include goal states; we assume that these states undergo changes.
(ii) There is an environment external to the system which also changes states.
(iii) There is a set of informational relations between states in the environment and the states internal to the system. The information must flow both ways, from the environment into the system, and from the system out to the environment. (In the simplest case, this will be a feedback loop, but more complicated loops such as planact-detect loops are also possible. Note also that in the typical case, these informational relations will be realized as causal relations, but what is important is the information carried by these causal relations, not the causal relations themselves.)
(iv) The system must have internal processes that act on and are influenced by the internal states and their changes, among other things. These processes allow the system to satisfy system-dependent goals (though, these goals need not be known explicitly by the system). (Markman and Dietrich 2000a, 144)
در این تعریف هر نوع فرآیند درونی که نوعی ارتباط علی با محیط داشته باشه بازنمایی به حساب میاد. از این روی این تعریف جزو یکی از تعاریف بسیار لیبرال بازنمایی به حساب میاد. توی این تعریف هر چیزی اساسی بازنمایی هست حتی اگر این ارتباط علی تصادفی باشه.
(i) There is some entity with internal states which include goal states; we assume that these states undergo changes.
(ii) There is an environment external to the system which also changes states.
(iii) There is a set of informational relations between states in the environment and the states internal to the system. The information must flow both ways, from the environment into the system, and from the system out to the environment. (In the simplest case, this will be a feedback loop, but more complicated loops such as planact-detect loops are also possible. Note also that in the typical case, these informational relations will be realized as causal relations, but what is important is the information carried by these causal relations, not the causal relations themselves.)
(iv) The system must have internal processes that act on and are influenced by the internal states and their changes, among other things. These processes allow the system to satisfy system-dependent goals (though, these goals need not be known explicitly by the system). (Markman and Dietrich 2000a, 144)
در این تعریف هر نوع فرآیند درونی که نوعی ارتباط علی با محیط داشته باشه بازنمایی به حساب میاد. از این روی این تعریف جزو یکی از تعاریف بسیار لیبرال بازنمایی به حساب میاد. توی این تعریف هر چیزی اساسی بازنمایی هست حتی اگر این ارتباط علی تصادفی باشه.
برخی افراد گفتن این تعاریف کلاسیک مشکل بزرگی دارن. طبق این تعاریف هر نوع ارتباط بین ارگانیسم و محیط از درگاه بازنمایی عبور میکنه. حتی بین افرادی که representationalist بودن این درگیری ایجاد شد که این تعاریف خیلی لیبرال هستن. از اینجا مفهوم decoupling مطرح میشه. طبق این مفهوم تنها زمانی یک فرآیند درونی نیازمند بازنمایی هست که ارتباط علی causal بین محرک بازنمایی و خود بازنمایی قطع بشه. برای مثال یکی از تعاریف این هست:
It must coordinate its behaviors with environmental features that are not always ‘‘reliably present to the system.’’
It copes with such cases by having something else ‘‘stand in’’ for those features and guide behavior.
این تعریف هاگلند امروزه به صورت گسترده استفاده میشه (نمونه هایی رو خواهم گذاشت که ببینید).
در واقع تا زمانی که محرک در محیط موجوده و ارتباط علی بین محرک و ارگانیسم به صورت مستقیم برقرار هست نیازی به بازنمایی نیست. فرآیند هایی نیازمند بازنمایی میشن که بر روی اطلاعاتی باشن که لینک علی دیگه قطع شده باشه.
It must coordinate its behaviors with environmental features that are not always ‘‘reliably present to the system.’’
It copes with such cases by having something else ‘‘stand in’’ for those features and guide behavior.
این تعریف هاگلند امروزه به صورت گسترده استفاده میشه (نمونه هایی رو خواهم گذاشت که ببینید).
در واقع تا زمانی که محرک در محیط موجوده و ارتباط علی بین محرک و ارگانیسم به صورت مستقیم برقرار هست نیازی به بازنمایی نیست. فرآیند هایی نیازمند بازنمایی میشن که بر روی اطلاعاتی باشن که لینک علی دیگه قطع شده باشه.
مثلا اگر از مقاله ای که قبلا قرار دادم استفاده کنیم Neural Representation رو اینگونه تعریف میکنه (متوجه هستم که اینجا بحث نورونی میشه ولی میخوام توجه شما رو به یک واژه مشخص جلب کنم)
A neural representation is a pattern of neural activity that stands for some environmental feature in the internal workings of the brain. (Ref)
یا اگر به تعریفی که در Two Views on Cognitive Brain اشاره شده نگاهی کنیم:
Representations have content — they are about something. They are evaluable, such as for truth, success, accuracy and the like. They are detachable, capable of existing in the absence of their typical causes. They can be combined and interact in various systematic ways. Finally, they are produced and used by the system in order to generate behaviour. (Ref)
در تعریف نخست به stands for و در تعریف دوم به detachable توجه کنید که البته در تعریف دوم تعریف هم شده. همانطور که گفتم هر دوی اینها یعنی بازنمایی باید یک چیزی باشه که درون ارگانیسم تشکیل میشه ولی این برای زمانی هست که علت cause از میان رفته باشه.
البته تعریف دوم باز هم teleological هست بر اساس بخش دومی که هایلایت کردم.
A neural representation is a pattern of neural activity that stands for some environmental feature in the internal workings of the brain. (Ref)
یا اگر به تعریفی که در Two Views on Cognitive Brain اشاره شده نگاهی کنیم:
Representations have content — they are about something. They are evaluable, such as for truth, success, accuracy and the like. They are detachable, capable of existing in the absence of their typical causes. They can be combined and interact in various systematic ways. Finally, they are produced and used by the system in order to generate behaviour. (Ref)
در تعریف نخست به stands for و در تعریف دوم به detachable توجه کنید که البته در تعریف دوم تعریف هم شده. همانطور که گفتم هر دوی اینها یعنی بازنمایی باید یک چیزی باشه که درون ارگانیسم تشکیل میشه ولی این برای زمانی هست که علت cause از میان رفته باشه.
البته تعریف دوم باز هم teleological هست بر اساس بخش دومی که هایلایت کردم.
Frontiers
Frontiers | Neural Representation. A Survey-Based Analysis of the Notion
The word representation (as in “neural representation”), and many of its related terms, such as to represent, representational and the like, play a central e...
از دل مفهوم بازنمایی بحث مغز به مثابه یک کامپیوتر بیرون میاد که پیش تر در همینجا کمی دربارش نوشتم. اینجا میتونید ببینید.
خب بیایم ببینیم کامپیوتر چیه و چطور به برخی از تعاریف بازنمایی مرتبط میشه. در ساختارهای کامپیوتری شما با سیمبل ها کار میکنید؛ همان مقادیر 0 و 1 که یک ردیف مشخصی رو تشکیل میدن و الگوی این ردیف شدن متصل میشه به یک معنای خاص که این معنا در اختیار فرد استفاده کننده است. از این نظر این سیمبل ها رو میشه به نوعی بازنمایی اطلاعات در نظر گرفت. اما فقط به اینجا ختم نمیشه.
کامپیوتر ها "محاسبه" میکنن. محاسبه رو میشه اینطور تعریف کرد:
rule-governed transformations of these representations
مثلا کامپیوتر زمانی که 2 رو در 4 ضرب میکنه، ابتدا این مقادیر رو بازنمایی میکنه (با الگوهای مشخصی از 0 و 1) سپس این بازنمایی ها رو تغییر میده بر اساس قوانین (الگوریتم) هایی که براش مشخص شده و در نهایت نتیجه رو به ما ارائه میکنه.
Computational Theory of Mind
به زبان ساده از دو بخش تشکیل میشه. یک اینکه دنیای خارج در مغز بازنمایی میشه و مغز یک کامپیوتر پیشرفته است که بر مبنای الگوریتم های مشخصی روی این بازنمایی ها کار میکنه تا شناخت و رفتار ما رو تشکیل بده.
خب بیایم ببینیم کامپیوتر چیه و چطور به برخی از تعاریف بازنمایی مرتبط میشه. در ساختارهای کامپیوتری شما با سیمبل ها کار میکنید؛ همان مقادیر 0 و 1 که یک ردیف مشخصی رو تشکیل میدن و الگوی این ردیف شدن متصل میشه به یک معنای خاص که این معنا در اختیار فرد استفاده کننده است. از این نظر این سیمبل ها رو میشه به نوعی بازنمایی اطلاعات در نظر گرفت. اما فقط به اینجا ختم نمیشه.
کامپیوتر ها "محاسبه" میکنن. محاسبه رو میشه اینطور تعریف کرد:
rule-governed transformations of these representations
مثلا کامپیوتر زمانی که 2 رو در 4 ضرب میکنه، ابتدا این مقادیر رو بازنمایی میکنه (با الگوهای مشخصی از 0 و 1) سپس این بازنمایی ها رو تغییر میده بر اساس قوانین (الگوریتم) هایی که براش مشخص شده و در نهایت نتیجه رو به ما ارائه میکنه.
Computational Theory of Mind
به زبان ساده از دو بخش تشکیل میشه. یک اینکه دنیای خارج در مغز بازنمایی میشه و مغز یک کامپیوتر پیشرفته است که بر مبنای الگوریتم های مشخصی روی این بازنمایی ها کار میکنه تا شناخت و رفتار ما رو تشکیل بده.
Telegram
NeuroSyntax
مغز به مثابه کامپیوتر - استعاره ای که پایش را از گلیمش درازتر کرد؟
Telegram Channel: Neurosyntax
Telegram Channel: Neurosyntax
اما مغز چرا باید محاسبه کنه؟
در توضیح این مسئله باید مفهوم Poverty of the stimulus رو بررسی کنیم که از Linguistics گرفته میشه ولی مفاهیم مشابهی در مطالعات بینایی هم وجود داره حتی اگر به مطالعات قرن نوزدهم برگردیم.
اصل ناکافی بودن محرک ها ادعا میکنه که آنچه در محیط هست و سیستم حسی ما رو تحریک میکنه اطلاعات کافی در خودش نداره برای اینکه رفتار ما رو شکل بده. از این رو مغز باید با الگوریتم هایی که داره یک بازسازی reconstruction انجام بده و به نوعی جهان اطراف رو تفسیر کنه. Inference این آخرین واژه انگلیسی رو احتمالا خیلی شنیدید. مخصوصا الآن افرادی مثل کارل فریستون به شدت این بحث inference رو کار میکنن.
خب حالا که کمی آشنا شدیم با این مفاهیم مجدد وارد بحث Radical Embodied Cognition میشیم.
شناخت بدنمند رادیکال تلاش میکنه تمام شناخت و رفتار رو بدون تکیه بر مفاهیم محاسباتی و بازنمایی توضیح بده. با توجه به اینکه با بازنمایی و محاسبه کمی آشنا شدیم (که تقریبا 95 درصد حوزه علوم اعصاب امروز هست) باید ببینیم این رویکرد رادیکال به ما چی میگه.
در توضیح این مسئله باید مفهوم Poverty of the stimulus رو بررسی کنیم که از Linguistics گرفته میشه ولی مفاهیم مشابهی در مطالعات بینایی هم وجود داره حتی اگر به مطالعات قرن نوزدهم برگردیم.
اصل ناکافی بودن محرک ها ادعا میکنه که آنچه در محیط هست و سیستم حسی ما رو تحریک میکنه اطلاعات کافی در خودش نداره برای اینکه رفتار ما رو شکل بده. از این رو مغز باید با الگوریتم هایی که داره یک بازسازی reconstruction انجام بده و به نوعی جهان اطراف رو تفسیر کنه. Inference این آخرین واژه انگلیسی رو احتمالا خیلی شنیدید. مخصوصا الآن افرادی مثل کارل فریستون به شدت این بحث inference رو کار میکنن.
خب حالا که کمی آشنا شدیم با این مفاهیم مجدد وارد بحث Radical Embodied Cognition میشیم.
شناخت بدنمند رادیکال تلاش میکنه تمام شناخت و رفتار رو بدون تکیه بر مفاهیم محاسباتی و بازنمایی توضیح بده. با توجه به اینکه با بازنمایی و محاسبه کمی آشنا شدیم (که تقریبا 95 درصد حوزه علوم اعصاب امروز هست) باید ببینیم این رویکرد رادیکال به ما چی میگه.