NeuroSyntax – Telegram
NeuroSyntax
4.58K subscribers
399 photos
84 videos
70 files
320 links
Download Telegram
از نظر شما مهم ترین سوالاتی که در علوم شناختی/روانشناسی/ علوم اعصاب وجود دارند چه هستند؟

از نظر شما بهترین مکتب فکری ای که در این حوزه ها وجود داره چه هست؟

بنظر شما مهم ترین کاستی های فکری-متدی حوزه های یاد شده چه هست؟

جدیدترین رویکرد های فکری-متدی که طی دو دهه اخیر تشکیل شده اند را اگر میشناسید معرفی کنید.

بنظر شما اگر با رویکردهای فعلی حرکت کنیم به پاسخ هایی که میپرسیم میتونیم پاسخ بدیم؟ اگر نه فکر میکنید مشکل از کجاست؟

#discussion
کمتر از یک هفته پیش کتاب Radical Embodied Cognitive Science رو آغاز کردم و نزدیک انتهای کتاب رسیدم و تصمیم گرفتم درباره مباحث کتاب بنویسیم.
کمتر از یک هفته پیش کتاب Radical Embodied Cognitive Science رو آغاز کردم و نزدیک انتهای کتاب رسیدم و تصمیم گرفتم درباره مباحث کتاب بنویسیم. مسئله اصلی آنتونی کیمرو در این کتاب معرفی رویکرد جدیدی در مطالعه رفتار و شناخت در موجودات و چیستی این دو پدیده است. کوشش من این خواهد بود که خیلی خلاصه مسائل رو مطرح کنم و پیشنهاد میکنم که کتاب رو مطالعه کنید. (در متن از مسائلی هم استفاده خواهم کرد که در کتاب نیست)

برای فهم اینکه عنوان کتاب دقیقا چه رویکرد هست کیمرو یک چارت مفید از انواع رویکردهایی که به فرآیند های شناختی وجود داره به ما میده.

اگر تئوری ذهن رو در صدر چارت قرار بدیم، رویکرد مطالعاتی ما در کل به دو دسته میتونه تقسیم بشه که البته هر دسته در جزئیات و میزان همپوشانی با زیرشاخه ها میتونن متفاوت باشن.

یک رویکرد کلی توضیحش برای کارکرد شناخت، استفاده از مفهوم بازنمایی Representation هست و رویکرد دیگری کوشش میکنه شناخت رو بدون تکیه بر مفهوم بازنمایی توضیح بده که کیمرو بهش میگه antirepresentationalism. کیمرو توضیح میده که واژه رادیکال که در عنوان به کار رفته برای این هست که رویکرد رادیکال تلاش میکنه تمام فرآیند شناخت رو بدون تکیه بر بازنمایی بررسی کنه. دلیل اصلی این امر این هست که کیمرو میگه شناخت بدنمند هر چند بخشی از بار شناخت رو به محیط منتقل میکنه اما همچنان در توضیحات خودش متوسل به مفاهیم بر پایه بازنمایی میشه. هدف این هست که این مفهوم بازنمایی به صورت کلی از توضیحات ما کنار بره.
اما ابتدا باید بحث کنیم که این بازنمایی چه هست. همانطوری که کیمرو هم مطرح میکنه در فصل تئوری بازنمایی، این مفهوم تاریخ وسیعی داره و تعاریف افراد از این مفهوم در مکتب های مختلف تفاوت های اساسی با هم داره. به صورت کلی دو نوع تعریف میشه برای بازنمایی لحاظ کرد که بر پایه یک مفهوم هست که کیمرو بهش میگه decoupling.

در تعریف نخست بازنمایی که نوعی teleological (عمل/هدف محور) هم هست مفهوم بازنمایی تکیه بر decoupling (جلوتر توضیح میدم چیه) نداره. نخست تعریف این هست:

A feature R0 of a system S is a Representation for S if and only if:
(R1) R0 stands between a representation producer P and a representation consumer C that have been standardized to fit one another

(R2) R0 has as its function to adapt the representation consumer C to some aspect A0 of the environment, in particular by leading S to behave appropriately with respect to A0, even when A0 is not the case.

(R3) There are (in addition to R0) transformations of R0, R1 . . . Rn, that have as their function to adapt the representation consumer C to corresponding transformations of A0, A1 . . . An.


طبق این تعریف بازنمایی چیزی هست که توسط یک تولید کننده بازنمایی ارائه میشه و در اختیار یک مصرف کننده قرار میگیره. خاصیت بازنمایی این هست که رفتار مصرف کننده رو با ویژگی هایی از محیط تطبیق بده به صورتی که مصرف کننده بازنمایی بتونه به صورتی بهینه در محیط رفتار کنه (از این جهت هست که میگم تعریف بر پایه عملگرایی هست).
اما لزوما تمامی تعاریف بازنمایی بر اساس تطبیق های رفتاری نیستن. به تعریف دوم توجه کنیم:

(i) There is some entity with internal states which include goal states; we assume that these states undergo changes.

(ii) There is an environment external to the system which also changes states.

(iii) There is a set of informational relations between states in the environment and the states internal to the system. The information must flow both ways, from the environment into the system, and from the system out to the environment. (In the simplest case, this will be a feedback loop, but more complicated loops such as planact-detect loops are also possible. Note also that in the typical case, these informational relations will be realized as causal relations, but what is important is the information carried by these causal relations, not the causal relations themselves.)

(iv) The system must have internal processes that act on and are influenced by the internal states and their changes, among other things. These processes allow the system to satisfy system-dependent goals (though, these goals need not be known explicitly by the system). (Markman and Dietrich 2000a, 144)

در این تعریف هر نوع فرآیند درونی که نوعی ارتباط علی با محیط داشته باشه بازنمایی به حساب میاد. از این روی این تعریف جزو یکی از تعاریف بسیار لیبرال بازنمایی به حساب میاد. توی این تعریف هر چیزی اساسی بازنمایی هست حتی اگر این ارتباط علی تصادفی باشه.
برخی افراد گفتن این تعاریف کلاسیک مشکل بزرگی دارن. طبق این تعاریف هر نوع ارتباط بین ارگانیسم و محیط از درگاه بازنمایی عبور میکنه. حتی بین افرادی که representationalist بودن این درگیری ایجاد شد که این تعاریف خیلی لیبرال هستن. از اینجا مفهوم decoupling مطرح میشه. طبق این مفهوم تنها زمانی یک فرآیند درونی نیازمند بازنمایی هست که ارتباط علی causal بین محرک بازنمایی و خود بازنمایی قطع بشه. برای مثال یکی از تعاریف این هست:
It must coordinate its behaviors with environmental features that are not always ‘‘reliably present to the system.’’

It copes with such cases by having something else ‘‘stand in’’ for those features and guide behavior.

این تعریف هاگلند امروزه به صورت گسترده استفاده میشه (نمونه هایی رو خواهم گذاشت که ببینید).

در واقع تا زمانی که محرک در محیط موجوده و ارتباط علی بین محرک و ارگانیسم به صورت مستقیم برقرار هست نیازی به بازنمایی نیست. فرآیند هایی نیازمند بازنمایی میشن که بر روی اطلاعاتی باشن که لینک علی دیگه قطع شده باشه.
مثلا اگر از مقاله ای که قبلا قرار دادم استفاده کنیم Neural Representation رو اینگونه تعریف میکنه (متوجه هستم که اینجا بحث نورونی میشه ولی میخوام توجه شما رو به یک واژه مشخص جلب کنم)

A neural representation is a pattern of neural activity that stands for some environmental feature in the internal workings of the brain. (Ref)

یا اگر به تعریفی که در Two Views on Cognitive Brain اشاره شده نگاهی کنیم:

Representations have content — they are about something. They are evaluable, such as for truth, success, accuracy and the like. They are detachable, capable of existing in the absence of their typical causes. They can be combined and interact in various systematic ways. Finally, they are produced and used by the system in order to generate behaviour. (Ref)

در تعریف نخست به stands for و در تعریف دوم به detachable توجه کنید که البته در تعریف دوم تعریف هم شده. همانطور که گفتم هر دوی اینها یعنی بازنمایی باید یک چیزی باشه که درون ارگانیسم تشکیل میشه ولی این برای زمانی هست که علت cause از میان رفته باشه.

البته تعریف دوم باز هم teleological هست بر اساس بخش دومی که هایلایت کردم.
از دل مفهوم بازنمایی بحث مغز به مثابه یک کامپیوتر بیرون میاد که پیش تر در همینجا کمی دربارش نوشتم. اینجا میتونید ببینید.

خب بیایم ببینیم کامپیوتر چیه و چطور به برخی از تعاریف بازنمایی مرتبط میشه. در ساختارهای کامپیوتری شما با سیمبل ها کار میکنید؛ همان مقادیر 0 و 1 که یک ردیف مشخصی رو تشکیل میدن و الگوی این ردیف شدن متصل میشه به یک معنای خاص که این معنا در اختیار فرد استفاده کننده است. از این نظر این سیمبل ها رو میشه به نوعی بازنمایی اطلاعات در نظر گرفت. اما فقط به اینجا ختم نمیشه.

کامپیوتر ها "محاسبه" میکنن. محاسبه رو میشه اینطور تعریف کرد:
rule-governed transformations of these representations

مثلا کامپیوتر زمانی که 2 رو در 4 ضرب میکنه، ابتدا این مقادیر رو بازنمایی میکنه (با الگوهای مشخصی از 0 و 1) سپس این بازنمایی ها رو تغییر میده بر اساس قوانین (الگوریتم) هایی که براش مشخص شده و در نهایت نتیجه رو به ما ارائه میکنه.

Computational Theory of Mind

به زبان ساده از دو بخش تشکیل میشه. یک اینکه دنیای خارج در مغز بازنمایی میشه و مغز یک کامپیوتر پیشرفته است که بر مبنای الگوریتم های مشخصی روی این بازنمایی ها کار میکنه تا شناخت و رفتار ما رو تشکیل بده.
اما مغز چرا باید محاسبه کنه؟

در توضیح این مسئله باید مفهوم Poverty of the stimulus رو بررسی کنیم که از Linguistics گرفته میشه ولی مفاهیم مشابهی در مطالعات بینایی هم وجود داره حتی اگر به مطالعات قرن نوزدهم برگردیم.

اصل ناکافی بودن محرک ها ادعا میکنه که آنچه در محیط هست و سیستم حسی ما رو تحریک میکنه اطلاعات کافی در خودش نداره برای اینکه رفتار ما رو شکل بده. از این رو مغز باید با الگوریتم هایی که داره یک بازسازی reconstruction انجام بده و به نوعی جهان اطراف رو تفسیر کنه. Inference این آخرین واژه انگلیسی رو احتمالا خیلی شنیدید. مخصوصا الآن افرادی مثل کارل فریستون به شدت این بحث inference رو کار میکنن.

خب حالا که کمی آشنا شدیم با این مفاهیم مجدد وارد بحث Radical Embodied Cognition میشیم.

شناخت بدنمند رادیکال تلاش میکنه تمام شناخت و رفتار رو بدون تکیه بر مفاهیم محاسباتی و بازنمایی توضیح بده. با توجه به اینکه با بازنمایی و محاسبه کمی آشنا شدیم (که تقریبا 95 درصد حوزه علوم اعصاب امروز هست) باید ببینیم این رویکرد رادیکال به ما چی میگه.
اینو باید بگیم که کیمرو پیش از اینکه وارد بحث بشه مطرح میکنه که ما از دو دریچه میتونیم به این کنار زدن بازنمایی نگاه کنیم، یکی رویکرد هستی شناسانه Ontological هست و دیگری رویکرد معرفت شناسانه Epistemological. در رویکرد نخست باید بحث کنیم که آیا اصلا بازنمایی وجود داره یا نه که کیمرو میگه کار رویکرد رادیکال پاسخ به این سوال نباید باشه (بعدا خواهم نوشت چرا ولی به صورت خلاصه دلیلش اینکه هر پدیده ای رو با رویکرد بازنمایی هم میشه توضیح داد.). مسئله اصلی سر رویکردهای معرفت شناسانه است. فارغ از اینکه بازنمایی وجود داره یا نه، ایا رویکرد امروز علوم شناختی و علوم اعصاب شناختی در استفاده از استعاره محاسبه خوبه یا نه (اینجا کیمرو خیلی بحث رو باز نمیکنه ولی من جلوتر خواهم نوشت که این صحبت مهمی در فلسفه علم هست).
NeuroSyntax
اما مغز چرا باید محاسبه کنه؟ در توضیح این مسئله باید مفهوم Poverty of the stimulus رو بررسی کنیم که از Linguistics گرفته میشه ولی مفاهیم مشابهی در مطالعات بینایی هم وجود داره حتی اگر به مطالعات قرن نوزدهم برگردیم. اصل ناکافی بودن محرک ها ادعا میکنه که آنچه…
حالا برگردیم سر آخرین پیام. در اینجا گفتیم که یکی از اصولی که منجر به تولید تئوری های محاسبه میشه این بحث ناکافی بودن محرک هست. اینکه جهان خارجی اطلاعات کافی به ما نمیده و خب برای همین مغز باید محاسبه بکنه تا جهان رو تفسیر کنه و بر مبنای این تفسیر ها رفتار رو تولید کنه.

رویکرد رادیکال از روانشناسی اکولوژیک بهره میبره تا بگه این نگاه به ارتباط محیط و ارگانیسم درست نیست. (هر چند تمام رویکرد روانشناسی اکولوژیک رو اینبار توضیح نمیدم ولی به فرض هاش اشاره میکنم به صورت خلاصه). روانشناسی اکولوژیک به ما چی میگه - گیبسون که قبلا دربارش نوشتم به ما میگه:

Principle 1: Perception is direct
Principle 2: Perception is for action
Principle 3: Perception is of affordances

اینها خیلی جای بحث داره ولی خلاصه معرفی میکنم. گیبسون در اصل اول میگه که دریافت مستقیم هست. (این بخش در کتاب رادیکال نیست ولی) اگر به تاریخ مطالعه ذهن نگاه کنیم این بحث Poverty of stimulus باعث ایجاد شدن دو فعل مجزا میشه sensing و perceiving که من همیشه باهاشون مشکل داشتم و هنوز هم دارم. گیبسون هم بنظر مشکل داشته. گیبسون میگه رابطه ما با جهان خارج این نیست که یک محرکی حواس مارو تحریک کنه و این محرک حس بشه ولی دریافت نشه و ناکافی باشه و بعد مغز نیاز باشه تفسیر براش بسازه.

بخشی از اصل اول میگه "تمام اطلاعات لازم برای عمل کردن در ارتباط بین ارگانیسم و محیط وجود داره." از این جهت اصل specification رو معرفی میکنن که میگه محیط environment دریافت رو مطلقا مشخص میکنه.

در واژه باید اینجا مشخص بشه. یک اینکه "اطلاعات" اینجا برگرفته از مفهوم شَنون نیست که در علوم اعصاب محاسباتی استفاده میشه. نوع دیگری از اطلاعات مدنظره:

Information is a pattern in space and time that specifies a state of affairs of the O-E system. (ref)

محیط منظور کل جهان خارج نیست. برای روانشناسی اکولوژیک "محیط" Environment و "جهان" World دو مفهوم مجزا هستن.

On the other hand, the difference between world and environment is key, because the world is the surroundings of the animals described in terms of physics, while the environment is the surroundings described in ecological terms: this is, taking them as related to the organism’s capacities. (ref)

اصل Specification رو حالا میشه اینطور بررسی کرد:

By “specifies” is meant “relates to uniquely” or “relates to 1:1.”

یک تطابق نظیر به نظیر بین محیط و دریافت perception وجود داره. اما ادامه باید بدیم:
In addition to information-environment specificity, there is a second important specificity relation—that between perception and information. These two specificity relations together entail that perception is direct: because information is specific to an environmental state of affairs and perception is specific to the information, perception is specific to the environmental state of affairs – that is, direct (ref)

از اونجایی که ارتباط محیط و موجود زنده تمام اطلاعات کافی رو در خودش داره و یک ارتباط نظیر به نظیر بین محیط و اطلاعات وجود داره و یک ارتباط نظیر به نظیر هم بین اطلاعات و دریافت وجود داره، نتیجه میشه که دریافت از محیط هم تطابق نظیر به نظیر داره و مستقیمه.

وقتی گیبسون میگه مستقیم یعنی دریافت ما نیاز به ساخت بازنمایی و محاسبه نداره.
دو اصل دیگه رو بعدا بیشتر باز میکنم. اما سوال اینکه این information بر چه مبنایی هست؟ و این Specification از کجا میاد؟ خب برمیگردیم به کتاب کیمرو

یک رویکرد که سبقه تاریخی داره در توضیح این مفاهیم رویکرد Turvey-Shaw-Mace که میگه اطلاعات اکولوژیک بر مبنای قوانین فیزیکی جهان هست. (زبان منطقی جالبی مقالات اینها داره که من برای اینکه سردرگمی ایجاد نشه ازش عبور میکنم و افراد علاقه مند رو به مقاله اصلی دعوت میکنم البته یک پیش نیاز مبانی منطق داره.)

به زبان ساده بحث این هست که جهان ما دارای یک سری قوانین فیزیکی جهان شمول هست. برای مثال وقتی نور به سطحی برخورد میکنه بازتاب نور از قوانین مشخصی پیروی میکنه. این قوانین یک سری ساختارهای با ثبات تشکیل میده و همین چارچوب قوانین باعث میشه ارتباط ما با محیط کاملا مشخص باشه. درواقع "اطلاعات" داره از ساختارمندی در عالم هستی میاد. چون این ساختارمندی در عالم هست نیاز نیست تو همه چیز رو تفسیر کنی و بازسازی کنی چون این نظم به صورتی جهان شمول برقراره.

اما یک مشکلی که این نظریه داره اینکه این سه نفر با بهره گیری از اصول منطق و با تکیه بر قوانین فیزیکی برای تعریف اطلاعات به اصل تقارن میرن. اصل تقارن میگه چون اطلاعات و محیط 1:1 هستن و اطلاعات و دریافت هم 1:1 هست پس دریافت و محیط هم باید 1:1 باشه که بهش میگن اصل 1:1:1 یعنی دریافت من هم محیط رو مطلقا مشخص میکنه.

این مورد آخر متاسفانه در همه شرایط برقرار نیست. دریافت من لزوما محیط رو مشخص نمیکنه. مثالی که کیمرو میزنه اینکه فرض کنید یک قوطی آبجو هست که به اشتباه کارخونه آبجویی داخلش نیست. ارگانیسم این رو میبینه و بر اساس اطلاعات محیط دریافت میکنه که با آبجو طرف هست. اما بدین معنی نیست که چون دریافت میکنه که آبجو هست واقعا آبجویی وجود داره. (** من فکر میکنم کیمرو اینجا بحث Turvey-Shaw-Mace رو به خوبی نمیفهمه. هر چند نفهمیش باعث میشه یک تئوری بهتر بده ولی خب بحث این سه نفر قطعا این نیست که چون من فکر میکنم آبجو هست پس آبجو هست. ولی خب از این بحث فعلا عبور میکنم)

به صورت کلی تکیه بر قوانین فیزیکی جهان شمول برای تعریف ساختارمندی عالم و استفاده ازش برای تعریف اطلاعات "کافی" نیست. نیازمند چیز دیگری هستیم.
کیمرو خودش این نظریه رو میگیره و تغییراتی داخلش میده و بجای بحث قوانین فیزیکی از مفاهیم situated semantics استفاده میکنه و اصل constraints .

According to situation semantics, information exists in situations, which are roughly local, incomplete possible worlds.

(کیمرو توضیح نمیده ولی خب بحث possible worlds خیلی جالبه. مستقیم به بحث فعلی مرتبط نیست ولی اگر علاقه مند باشید به مسائل causality و Normative و Counterfactuals کارهای David Lewis رو بخونید. یادم نیست اینجا یا در گروه دیگری درباره این مسائل گفتم یا نوشتم :))) حافظه بد)

کیمرو تلاش میکنه به اصول روانشناسی اکولوژیک پایبند بمونه (یعنی اصلی اینکه درک مستقیم هست) ولی نظریه قبلی درباره اطلاعات رو هم بسط بده. از این جنبه میگه ما "لزوما" به قوانین فیزیکی و ساختارمندی نیاز نداریم. ما نیازمند قاعده مندی هست (regularity) و این قاعده مندی میتونه از constraints بیاد که میتونه حتی ریشه فرهنگی مثلا داشته باشه و لزوما قوانین فیزیکی نیست هر چند قوانین فیزیکی هم بخشی از این قاعده مندی هست.
مثال میزنه فرض کنید شما یک عکس رادیولوژی ببینید از یک سگ با پای شکسته. خب این عکس نشان دهنده این هست که یک سگی بوده که پاش شکسته چون اگر این نبود عکسی هم نبود از یک سگ با پای شکسته. در واقع یک رابطه قاعده مند (در اینجا علی ولی لزوما علی بودنش معیار نیست چون همبستگی های قاعده مند هم کافیه) وجود داره بین عکس رادیولوژی از یک سگ با پای شکسته و اینکه یک سگ واقعا وجود داره که پاش شکسته. این قاعده مندی از طریق Constraint گذاشتن (محدودیت گذاشتن بر دایره امکانات) اطلاعات در خودش داره.

این قاعده مندی میتونه از روابط علی بیاد و یا میتونه از همبستگی ها بیاد و میتونه فرهنگی باشه حتی. مثلا در یک فرهنگ خاص یک سری قواعد مشخصی وجود داره که اجازه دریافت یک چیز مشخص رو میده و در فرهنگ های دیگه وجود نداره (اینها همه مربوط به دو اصل دیگه درباره action و affordances میشه که من فعلا دارم از باز کردنش طفره میرم تا بعدا بگم.)

اما مهم ترین بخش اینکه کیمرو میگه در اینجا با این تعریف دیگه درک مستقیم لزوما منجر به اصل تقارن نمیشه. درسته که قاعده مندی عالم هستی باعث دریافت مستقیم میشه ولی این بدین معنی نیست که درک من از عالم، عالم هستی رو مشخص میکنه چون این اطلاعات بر پایه اصول فیزیکی جهان شمول لزوما نیست. بلکه بر اساس موقعیت های محدود محلی هست و بر مبنای قاعده هایی که میتونن همبستگی باشن و حتی خطا از کار در بیان. در واقع یک نوع عدم تقارن اتفاقا وجود داره.