NeuroSyntax – Telegram
NeuroSyntax
4.58K subscribers
399 photos
84 videos
70 files
320 links
Download Telegram
مثلا اگر از مقاله ای که قبلا قرار دادم استفاده کنیم Neural Representation رو اینگونه تعریف میکنه (متوجه هستم که اینجا بحث نورونی میشه ولی میخوام توجه شما رو به یک واژه مشخص جلب کنم)

A neural representation is a pattern of neural activity that stands for some environmental feature in the internal workings of the brain. (Ref)

یا اگر به تعریفی که در Two Views on Cognitive Brain اشاره شده نگاهی کنیم:

Representations have content — they are about something. They are evaluable, such as for truth, success, accuracy and the like. They are detachable, capable of existing in the absence of their typical causes. They can be combined and interact in various systematic ways. Finally, they are produced and used by the system in order to generate behaviour. (Ref)

در تعریف نخست به stands for و در تعریف دوم به detachable توجه کنید که البته در تعریف دوم تعریف هم شده. همانطور که گفتم هر دوی اینها یعنی بازنمایی باید یک چیزی باشه که درون ارگانیسم تشکیل میشه ولی این برای زمانی هست که علت cause از میان رفته باشه.

البته تعریف دوم باز هم teleological هست بر اساس بخش دومی که هایلایت کردم.
از دل مفهوم بازنمایی بحث مغز به مثابه یک کامپیوتر بیرون میاد که پیش تر در همینجا کمی دربارش نوشتم. اینجا میتونید ببینید.

خب بیایم ببینیم کامپیوتر چیه و چطور به برخی از تعاریف بازنمایی مرتبط میشه. در ساختارهای کامپیوتری شما با سیمبل ها کار میکنید؛ همان مقادیر 0 و 1 که یک ردیف مشخصی رو تشکیل میدن و الگوی این ردیف شدن متصل میشه به یک معنای خاص که این معنا در اختیار فرد استفاده کننده است. از این نظر این سیمبل ها رو میشه به نوعی بازنمایی اطلاعات در نظر گرفت. اما فقط به اینجا ختم نمیشه.

کامپیوتر ها "محاسبه" میکنن. محاسبه رو میشه اینطور تعریف کرد:
rule-governed transformations of these representations

مثلا کامپیوتر زمانی که 2 رو در 4 ضرب میکنه، ابتدا این مقادیر رو بازنمایی میکنه (با الگوهای مشخصی از 0 و 1) سپس این بازنمایی ها رو تغییر میده بر اساس قوانین (الگوریتم) هایی که براش مشخص شده و در نهایت نتیجه رو به ما ارائه میکنه.

Computational Theory of Mind

به زبان ساده از دو بخش تشکیل میشه. یک اینکه دنیای خارج در مغز بازنمایی میشه و مغز یک کامپیوتر پیشرفته است که بر مبنای الگوریتم های مشخصی روی این بازنمایی ها کار میکنه تا شناخت و رفتار ما رو تشکیل بده.
اما مغز چرا باید محاسبه کنه؟

در توضیح این مسئله باید مفهوم Poverty of the stimulus رو بررسی کنیم که از Linguistics گرفته میشه ولی مفاهیم مشابهی در مطالعات بینایی هم وجود داره حتی اگر به مطالعات قرن نوزدهم برگردیم.

اصل ناکافی بودن محرک ها ادعا میکنه که آنچه در محیط هست و سیستم حسی ما رو تحریک میکنه اطلاعات کافی در خودش نداره برای اینکه رفتار ما رو شکل بده. از این رو مغز باید با الگوریتم هایی که داره یک بازسازی reconstruction انجام بده و به نوعی جهان اطراف رو تفسیر کنه. Inference این آخرین واژه انگلیسی رو احتمالا خیلی شنیدید. مخصوصا الآن افرادی مثل کارل فریستون به شدت این بحث inference رو کار میکنن.

خب حالا که کمی آشنا شدیم با این مفاهیم مجدد وارد بحث Radical Embodied Cognition میشیم.

شناخت بدنمند رادیکال تلاش میکنه تمام شناخت و رفتار رو بدون تکیه بر مفاهیم محاسباتی و بازنمایی توضیح بده. با توجه به اینکه با بازنمایی و محاسبه کمی آشنا شدیم (که تقریبا 95 درصد حوزه علوم اعصاب امروز هست) باید ببینیم این رویکرد رادیکال به ما چی میگه.
اینو باید بگیم که کیمرو پیش از اینکه وارد بحث بشه مطرح میکنه که ما از دو دریچه میتونیم به این کنار زدن بازنمایی نگاه کنیم، یکی رویکرد هستی شناسانه Ontological هست و دیگری رویکرد معرفت شناسانه Epistemological. در رویکرد نخست باید بحث کنیم که آیا اصلا بازنمایی وجود داره یا نه که کیمرو میگه کار رویکرد رادیکال پاسخ به این سوال نباید باشه (بعدا خواهم نوشت چرا ولی به صورت خلاصه دلیلش اینکه هر پدیده ای رو با رویکرد بازنمایی هم میشه توضیح داد.). مسئله اصلی سر رویکردهای معرفت شناسانه است. فارغ از اینکه بازنمایی وجود داره یا نه، ایا رویکرد امروز علوم شناختی و علوم اعصاب شناختی در استفاده از استعاره محاسبه خوبه یا نه (اینجا کیمرو خیلی بحث رو باز نمیکنه ولی من جلوتر خواهم نوشت که این صحبت مهمی در فلسفه علم هست).
NeuroSyntax
اما مغز چرا باید محاسبه کنه؟ در توضیح این مسئله باید مفهوم Poverty of the stimulus رو بررسی کنیم که از Linguistics گرفته میشه ولی مفاهیم مشابهی در مطالعات بینایی هم وجود داره حتی اگر به مطالعات قرن نوزدهم برگردیم. اصل ناکافی بودن محرک ها ادعا میکنه که آنچه…
حالا برگردیم سر آخرین پیام. در اینجا گفتیم که یکی از اصولی که منجر به تولید تئوری های محاسبه میشه این بحث ناکافی بودن محرک هست. اینکه جهان خارجی اطلاعات کافی به ما نمیده و خب برای همین مغز باید محاسبه بکنه تا جهان رو تفسیر کنه و بر مبنای این تفسیر ها رفتار رو تولید کنه.

رویکرد رادیکال از روانشناسی اکولوژیک بهره میبره تا بگه این نگاه به ارتباط محیط و ارگانیسم درست نیست. (هر چند تمام رویکرد روانشناسی اکولوژیک رو اینبار توضیح نمیدم ولی به فرض هاش اشاره میکنم به صورت خلاصه). روانشناسی اکولوژیک به ما چی میگه - گیبسون که قبلا دربارش نوشتم به ما میگه:

Principle 1: Perception is direct
Principle 2: Perception is for action
Principle 3: Perception is of affordances

اینها خیلی جای بحث داره ولی خلاصه معرفی میکنم. گیبسون در اصل اول میگه که دریافت مستقیم هست. (این بخش در کتاب رادیکال نیست ولی) اگر به تاریخ مطالعه ذهن نگاه کنیم این بحث Poverty of stimulus باعث ایجاد شدن دو فعل مجزا میشه sensing و perceiving که من همیشه باهاشون مشکل داشتم و هنوز هم دارم. گیبسون هم بنظر مشکل داشته. گیبسون میگه رابطه ما با جهان خارج این نیست که یک محرکی حواس مارو تحریک کنه و این محرک حس بشه ولی دریافت نشه و ناکافی باشه و بعد مغز نیاز باشه تفسیر براش بسازه.

بخشی از اصل اول میگه "تمام اطلاعات لازم برای عمل کردن در ارتباط بین ارگانیسم و محیط وجود داره." از این جهت اصل specification رو معرفی میکنن که میگه محیط environment دریافت رو مطلقا مشخص میکنه.

در واژه باید اینجا مشخص بشه. یک اینکه "اطلاعات" اینجا برگرفته از مفهوم شَنون نیست که در علوم اعصاب محاسباتی استفاده میشه. نوع دیگری از اطلاعات مدنظره:

Information is a pattern in space and time that specifies a state of affairs of the O-E system. (ref)

محیط منظور کل جهان خارج نیست. برای روانشناسی اکولوژیک "محیط" Environment و "جهان" World دو مفهوم مجزا هستن.

On the other hand, the difference between world and environment is key, because the world is the surroundings of the animals described in terms of physics, while the environment is the surroundings described in ecological terms: this is, taking them as related to the organism’s capacities. (ref)

اصل Specification رو حالا میشه اینطور بررسی کرد:

By “specifies” is meant “relates to uniquely” or “relates to 1:1.”

یک تطابق نظیر به نظیر بین محیط و دریافت perception وجود داره. اما ادامه باید بدیم:
In addition to information-environment specificity, there is a second important specificity relation—that between perception and information. These two specificity relations together entail that perception is direct: because information is specific to an environmental state of affairs and perception is specific to the information, perception is specific to the environmental state of affairs – that is, direct (ref)

از اونجایی که ارتباط محیط و موجود زنده تمام اطلاعات کافی رو در خودش داره و یک ارتباط نظیر به نظیر بین محیط و اطلاعات وجود داره و یک ارتباط نظیر به نظیر هم بین اطلاعات و دریافت وجود داره، نتیجه میشه که دریافت از محیط هم تطابق نظیر به نظیر داره و مستقیمه.

وقتی گیبسون میگه مستقیم یعنی دریافت ما نیاز به ساخت بازنمایی و محاسبه نداره.
دو اصل دیگه رو بعدا بیشتر باز میکنم. اما سوال اینکه این information بر چه مبنایی هست؟ و این Specification از کجا میاد؟ خب برمیگردیم به کتاب کیمرو

یک رویکرد که سبقه تاریخی داره در توضیح این مفاهیم رویکرد Turvey-Shaw-Mace که میگه اطلاعات اکولوژیک بر مبنای قوانین فیزیکی جهان هست. (زبان منطقی جالبی مقالات اینها داره که من برای اینکه سردرگمی ایجاد نشه ازش عبور میکنم و افراد علاقه مند رو به مقاله اصلی دعوت میکنم البته یک پیش نیاز مبانی منطق داره.)

به زبان ساده بحث این هست که جهان ما دارای یک سری قوانین فیزیکی جهان شمول هست. برای مثال وقتی نور به سطحی برخورد میکنه بازتاب نور از قوانین مشخصی پیروی میکنه. این قوانین یک سری ساختارهای با ثبات تشکیل میده و همین چارچوب قوانین باعث میشه ارتباط ما با محیط کاملا مشخص باشه. درواقع "اطلاعات" داره از ساختارمندی در عالم هستی میاد. چون این ساختارمندی در عالم هست نیاز نیست تو همه چیز رو تفسیر کنی و بازسازی کنی چون این نظم به صورتی جهان شمول برقراره.

اما یک مشکلی که این نظریه داره اینکه این سه نفر با بهره گیری از اصول منطق و با تکیه بر قوانین فیزیکی برای تعریف اطلاعات به اصل تقارن میرن. اصل تقارن میگه چون اطلاعات و محیط 1:1 هستن و اطلاعات و دریافت هم 1:1 هست پس دریافت و محیط هم باید 1:1 باشه که بهش میگن اصل 1:1:1 یعنی دریافت من هم محیط رو مطلقا مشخص میکنه.

این مورد آخر متاسفانه در همه شرایط برقرار نیست. دریافت من لزوما محیط رو مشخص نمیکنه. مثالی که کیمرو میزنه اینکه فرض کنید یک قوطی آبجو هست که به اشتباه کارخونه آبجویی داخلش نیست. ارگانیسم این رو میبینه و بر اساس اطلاعات محیط دریافت میکنه که با آبجو طرف هست. اما بدین معنی نیست که چون دریافت میکنه که آبجو هست واقعا آبجویی وجود داره. (** من فکر میکنم کیمرو اینجا بحث Turvey-Shaw-Mace رو به خوبی نمیفهمه. هر چند نفهمیش باعث میشه یک تئوری بهتر بده ولی خب بحث این سه نفر قطعا این نیست که چون من فکر میکنم آبجو هست پس آبجو هست. ولی خب از این بحث فعلا عبور میکنم)

به صورت کلی تکیه بر قوانین فیزیکی جهان شمول برای تعریف ساختارمندی عالم و استفاده ازش برای تعریف اطلاعات "کافی" نیست. نیازمند چیز دیگری هستیم.
کیمرو خودش این نظریه رو میگیره و تغییراتی داخلش میده و بجای بحث قوانین فیزیکی از مفاهیم situated semantics استفاده میکنه و اصل constraints .

According to situation semantics, information exists in situations, which are roughly local, incomplete possible worlds.

(کیمرو توضیح نمیده ولی خب بحث possible worlds خیلی جالبه. مستقیم به بحث فعلی مرتبط نیست ولی اگر علاقه مند باشید به مسائل causality و Normative و Counterfactuals کارهای David Lewis رو بخونید. یادم نیست اینجا یا در گروه دیگری درباره این مسائل گفتم یا نوشتم :))) حافظه بد)

کیمرو تلاش میکنه به اصول روانشناسی اکولوژیک پایبند بمونه (یعنی اصلی اینکه درک مستقیم هست) ولی نظریه قبلی درباره اطلاعات رو هم بسط بده. از این جنبه میگه ما "لزوما" به قوانین فیزیکی و ساختارمندی نیاز نداریم. ما نیازمند قاعده مندی هست (regularity) و این قاعده مندی میتونه از constraints بیاد که میتونه حتی ریشه فرهنگی مثلا داشته باشه و لزوما قوانین فیزیکی نیست هر چند قوانین فیزیکی هم بخشی از این قاعده مندی هست.
مثال میزنه فرض کنید شما یک عکس رادیولوژی ببینید از یک سگ با پای شکسته. خب این عکس نشان دهنده این هست که یک سگی بوده که پاش شکسته چون اگر این نبود عکسی هم نبود از یک سگ با پای شکسته. در واقع یک رابطه قاعده مند (در اینجا علی ولی لزوما علی بودنش معیار نیست چون همبستگی های قاعده مند هم کافیه) وجود داره بین عکس رادیولوژی از یک سگ با پای شکسته و اینکه یک سگ واقعا وجود داره که پاش شکسته. این قاعده مندی از طریق Constraint گذاشتن (محدودیت گذاشتن بر دایره امکانات) اطلاعات در خودش داره.

این قاعده مندی میتونه از روابط علی بیاد و یا میتونه از همبستگی ها بیاد و میتونه فرهنگی باشه حتی. مثلا در یک فرهنگ خاص یک سری قواعد مشخصی وجود داره که اجازه دریافت یک چیز مشخص رو میده و در فرهنگ های دیگه وجود نداره (اینها همه مربوط به دو اصل دیگه درباره action و affordances میشه که من فعلا دارم از باز کردنش طفره میرم تا بعدا بگم.)

اما مهم ترین بخش اینکه کیمرو میگه در اینجا با این تعریف دیگه درک مستقیم لزوما منجر به اصل تقارن نمیشه. درسته که قاعده مندی عالم هستی باعث دریافت مستقیم میشه ولی این بدین معنی نیست که درک من از عالم، عالم هستی رو مشخص میکنه چون این اطلاعات بر پایه اصول فیزیکی جهان شمول لزوما نیست. بلکه بر اساس موقعیت های محدود محلی هست و بر مبنای قاعده هایی که میتونن همبستگی باشن و حتی خطا از کار در بیان. در واقع یک نوع عدم تقارن اتفاقا وجود داره.
من فعلا بحث رو اینجا میبندم تا بعدا باز کنم و موارد دیگری رو توضیح بدم ولی خب به صورت کلی فارغ از این بحث توصیه دیگری من این هست که مفهوم Constraints رو مطالعه کنید و بفهمید. این مفهوم ریاضیاتی-فیزیکی در بسیاری جاها کاربرد داره. در توضیح Causality، در توضیح معماری مغز و ... برای مثال مقاله:

Architecture, constraints, and behavior
Affordances

خب در مباحث دیروز به مواردی اشاره کردیم و در انتها اصول روانشناسی اکولوژیک رو لیست کردیم:

Principle 1: Perception is direct
Principle 2: Perception is for action
Principle 3: Perception is of affordances

امروز کمی درباره اصل سوم خواهم نوشته با تکیه بر کتاب کیمرو و البته سایر مقالات.

توضیح دادیم که تعریف "اطلاعات" در نظر گیبسون و البته نگاه های وابسته به روانشناسی اکولوژیک تعریفی نیست که معمولا از Shanon و Weaver میاد (اگر این تعریف رو نمیشناسید منتظر باشید تا در آینده دربارش بگم چون مبحثی هست که به شدت در علوم زیستی به خصوص علوم اعصاب ناکامل و گاهی به کل به خطا استفاده میشه. اگر میخواید بیشتر بدونید این مقاله رو نگاهی بندازید: Information Theory is abused in neuroscience و What is information)

پرسش های اساسی این هستن که اگر درک ما از محیط مستقیم (بدون بازنمایی و تفسیر) هست و ما اطلاعات رو از محیط شناسایی میکنیم، آیا تمام اطلاعات لازم در محیط برای رفتار وجود داره؟ و اصلا اطلاعات در رابطه با چی وجود داره؟ توجه شما رو جلب میکنم به بحث ناکافی بودن محرک ها که در بحث قبلی و نیاز بازنمایی و تفسیر مطرح شد. اینجا بحث این هست که ما میخوایم این اصل ناکافی بودن محرک رو کنار بزنیم. در نتیجه باید توضیح بدیم که تمام اطلاعات کافی در محیط وجود داره.

گیبسون خودش در تئوری معتقد هست که اطلاعات محیط کامل هست (توجه کنید که از واژه محیط استفاده میکنم نه جهان و تعریف اطلاعات رو هم یادآوری کنید به خودتون که نوعی ارتباط بین محیط و ارگانیسم بود). اما اگر این اطلاعات کامل هست باید یک چیزی رو به ما بگه. اطلاعات به ما چی میگه؟ در اینجا برای تکمیل توضیح تئوری گیبسون در تئوری خودش میگه اطلاعات محیطی به ما Affordances رو نشان میده.

باید توضیح بدیم Affordances چی هست. این واژه مثل بازنمایی تعاریف متفاوتی داره و توافق نظری بر هستی شناسی این واژه وجود نداره و حتی خود گیبسون هم کامل مشخص نمیکنه اینها چه هستند. برای همین سعی میکنیم که کم کم تعاریف رو مطرح کنیم.

اگر به زبان خیلی ساده بخوایم بگیم که گیبسون هم البته گاهی از همین تعریف ساده استفاده میکنه، Affordances رو میتونیم اینطور تعریف کنیم:

Affordances are opportunities for behavior.

یکمی این تعریف رو چکش بزنیم تا بعدش بتونیم به تعاریف دقیق تر و جزئی تر برسیم. به اصل دوم دقت کنید. درک مستقیم برای این هست که ما در محیط خودمون عمل کنیم/رفتار کنیم و نگاه روانشناسی اکولوژیک به درک و عمل این هست که اینها در یک اسپکتروم و لوپ قرار دارن، از هم جدا نیستن. ما عمل نمیکنیم در محیط که محیط رو بشناسیم. ما محیط رو دریافت میکنیم که عمل کنیم. یعنی Action هسته اصلی هست، شناخت جهان علت تکامل مغز نیست. (این بحث بزرگ تری داره که از سنت های دیگری هم میاد و باید بیشتر بحث بشه ولی برای الآن به همین بسنده کنیم. اگر علاقه مند هستید کتاب I for Vortex رو بخونید. برای عمل کردن موفق در محیط پیرامون ما باید بتونیم شناسایی کنیم که نسبت به مهارت هایی که داریم چطور میتونیم رفتار کنیم. برای مثال یک میمون میخواد از یک درخت به درخت دیگری بپره. برای اینکه نخور زمین و دست و پاش رو بشکنه یا از بین بره باید بتونه شناسایی کنه که میتونه اینکارو انجام بده. Affordances موقعیت های محیطی ای هستن که امکانات رفتاری رو مشخص میکنن و اطلاعات به ما از این Affordances میگن. بهمون میگن ما چه رفتاری میتونیم داشته باشیم در محیط.

‘‘The affordances of the environment are what it offers the animal, what it provides or furnishes, either for good or ill’’ (Gibson 1979, 127).

اما این تعریف دقیقی از Affordances نیست و به همین دلیل افراد مختلفی در روانشناسی اکولوژیک کوشش کردن تعاریف دیگری ارائه کنند.

تعریف نخست:

Edward Reed (1996): affordances are resources in the environment, properties of objects that might be exploitable by some animal

رید Affordances رو بر مبنای "منابع و ویژگی" های محیطی تعاریف میکنه. در واقع برای رید این aff ها چیزهایی هستن که در محیط وجود دارن، ارگانیسم به اونها از طریق شناسایی اطلاعات دسترسی پیدا میکنه و میتونه از اونها استفاده کنه. در ادامه رید توضیح میده که aff ها در راستای گزینش تکاملی قرار میگیرن. در واقع این aff ها هستن که یک فشار تکاملی بر موجود میذارن. اگر موجودی قابلیت این رو داشته باشه که به درستی اطلاعات مربوط به affها رو شناسایی کنه میتونه موفق باشه وگرنه حذف میشه.
The fundamental hypothesis of ecological psychology . . . is that affordances and only the relative availability (or nonavailability) of affordances create selection pressure on animals; hence behavior is regulated with respect to the affordances of the environment for a given animal. (Reed 1996, 18)
تعریف دوم:
Turvey-Shaw-Mace view and dispositional theory of affordances:

در یک نگاه دیگه TSM نظریه دیگری رو برای هستی شناسی aff ها ارائه میکنن و برای این تعاریف از مفهوم dispositions استفاده میکنن. برای این قسمت باید کمی disposition ها رو بشناسیم که اصلا این ها چی هستن. هر چند خود این واژه یک تاریخ وسیعی داره ولی برای بحث الآن میشه گفت disposition ها تمایلات و پتانسیل هایی هستند که در ابژه مورد بررسی وجود دارند و تنها زمانی بروز میکنند که شرایط مشخصی حاکم بشه. یعنی این dispositional properties تنها زمانی نمایان میشن که یک سری actualizer ها در محیط وجود داشته باشه. برای مثال لیوان شیشه ای این تمایل رو داره که بشکنه ولی زمانی که فشار کافی، برای مثال از افتادن از ارتفاع، بهش وارد بشه.

خب حالا زمانی که میگیم aff ها ویژگی های dispositional هستن منظورمون چیه؟

To say that affordances are dispositional properties of the environment, then, is to say that the environment is such that in some circumstances, certain other properties will become
manifest. So, for example, the affordance ‘‘being edible’’ is a property of things in the environment only if there are animals that are capable of eating and digesting those things.

در تئوری TSM پس affها "ویژگی" های محیطی هستن که تنها زمانی نمایان میشن که در نسبت درستی با ارگانیسم قرار بگیرن. برای مثال نور فروسرخ ممکن هست در یک محیط وجود داشته باشه ولی این نور برای من هیچ نوع affای ایجاد نمیکنه چون من اصلا قابلیت شناسایی اطلاعات مربوط به این aff رو ندارم. یا مثلا یک دوچرخه میتونه برای یک نفر aff فراهم بکنه چون مهارت دوچرخه سواری داره ولی برای من نباشه چون من بلد نیستم.

Affordances, in Turvey’s preferred language, must be complemented by properties of animals.

در اینجا چون aff ها فقط با ویژگی های ارگانیسم معنا پیدا میکنه TSM یک واژه دیگه رو مطرح میکنن به نام Effectivities که در واقع ویژگی هایی از ارگانیسم هستن که استفاده بهره گیری از aff ها رو میدن. aff ها و effectivities همدیگه رو تکمیل میکنن.

اما این یک تفاوت اساسی با تعریف رید ایجاد میکنه. در اینجا چیزی بنام aff میسر نمیشه مگر اینکه ویژگی های استفاده از اون در ارگانیسم (effectivities) وجود داشته باشه. پس aff ها نمیتونن فشار گزینش تکاملی ایجاد کنن. چون اصلا اگر جاندار از پیش ویژگی بهره برداری از اونها رو نداشته باشه اصلا aff نیستن.
تعریف سوم:

Affordances as the relationship between the organism and the environment

کیمرو تعریف دیگری از aff ها ارائه میکنه که مرتبط به ویژگی ها یا منابع مثل دو تعریف قبلی نیست و جلوتر از اون میره. در اولین قدم کیمرو میگه که aff ها مرتبط به "رابطه" میان جاندار و محیطش (به عنوان یک سیستم واحد) هستن. aff ها ویژگی های محیطی نیستن بلکه رابطه بین محیط و یک جاندار هستن.

affordances must belong to animal–environment systems, not just the environment

در زبان منطق میتونیم اینطوری تعریف کنیم:

Affords-f (environment, organism), where f is a behavior

که به زبان ساده میشه اینکه aff ها با مجموعه ارگانیسم و محیط با هم تعریف میشن و یک relationship رو تشکیل میدن.

اما باید پرسید خب این "نسبت" محیط و ارگانیسم مربوط به چی ارگانیسم میشه دقیقا؟ برای مثال در تئوری TSM گفتیم که این نسبت مربوط به ویژگی های جانور هست که effectivities هستن. اما کیمرو میگه effectivities که TSM تعریف میکنن از دیدگاه dispositions میاد. یعنی زمانی که شرایط مشخصی بر قرار بشه بلا استثنا اون پتانسیل ها بروز میکنه.

The problem with dispositions is that when coupled with the right enabling conditions, dispositions are guaranteed to become manifest.

کیمرو میگه aff در رابطه با "مهارت ها ability های جانور هستن" نه effectivities به صورتی که TSM تعریف میکنن. دلیل هم اینکه مهارت ها لزوما بروز نمیکنن یا حتی گاهی malfunction دارن.

This is to point out that there is something inherently normative about abilities. Individuals with abilities are supposed to behave in particular ways, and they may fail to do so.

Yet even in identical circumstances to those in which they were helpful in the past, abilities can fail to become manifest; there can, that is, be a malfunction.


(یک پرانتز باز کنم. من فکر میکنم اینجا باز استدلال قوی ای مطرح نمیشه یا حداقل میشه استدلال مقابل آورد که خب حتی اگر ارتباط با به صورت disposition تعریف کنیم میتونیم بگیم این malfunction هایی که کیمرو میگه به دلیلی وجود دارد که اون مجموعه شرایط لازم برای بروز تمایلات ایجاد نشده. ولی حس میکنم کیمرو یک نگاه احتمال گرایانه به مهارت داره. مثلا در یک شرایط کاملا مساوی، مهارت ها گاهی اعمال میشن گاهی نه. که من فکر نمیکنم چنین چیزی باشه. شما نمیتونید شرایط کاملا مساوی تعریف کنید در واقعیت. بنظرم اینجا داره خطا میکنه.)

حالا که برخی واژه ها رو تعریف کردیم میتونیم بگیم aff ها روابط بین مهارت های جانور در نسبت با محیط هستن و جانوران به این شکل aff ها رو درک میکنن.

شاید اینجا این سردرگمی ایجاد بشه که خب مگه مهارت ها مربوط به ویژگی های ما نیستن؟ اصلا چه فرقی با هم میکنن. بذارید یک مثال بزنم. (کیمرو اینطوری مطرح نمیکنه ولی برای درک بنظرم خوبه که این باز بشه). فرض کنید من شما رو میذارم روی یک سکویی و یک سکو با ارتفاع برابر و با فاصله مشخصی روبرو شما میذارم. در این آزمایش من فاصله سکوی مقابل رو تغییر میدم نسبت به جایی که شما ایستادید و ازتون میپرسم خب بنظرت میتونی از جایی که هستی بپری روی این سکو مقابل؟

خب من فاصله های مختلف رو تست میکنم و نظر شما رو برای هر فاصله مینویسم. حالا پرسش اینکه با چه متغیرهایی بهتر میتونم پاسخ شما رو نسبت به فاصله توضیح بدم؟ یکی شاید بگه مثلا طول پا (که یک ویژگی از بدن هست). یکی شاید بگه "مهارت قدم برداشتن و الگوی قدم برداشتن".

مطالعات نشون میده مورد دوم هست. یعنی الگوی پیشینی قدم برداشتن در افراد و به صورت کلی تر اون چیزی که از مهارت های خودشون برداشت میکنن توضیح میده چه پاسخی به تست میدن نه طول پا.

نکته مهم دیگر این هست که بسیاری از ویژگی های بدنی ما تغییر نمیکنه ولی نسبت ما با محیط به واسطه یادگیری های موتوری تغییر میکنه و مهارت های جدیدی برای ما به ارمغان میاره. در واقع خود مهارت هم "نسبی" تعریف میشه. اینکه نسبت من با محیطم چیه و گره میخوره به aff ها. مثلا شاید طول پای شما از یک سنی به بعد تغییر نکنه ولی برداشت شما از اینکه چه کارهایی در محیط میتونید بکنید عوض بشه (مثلا همین تستی که گفتم در افراد مسن و جوان با قد های یکسان انجام شده و این افراد بر مبنای مهارت هایی که از خودشون برداشت میکنن پاسخ های متفاوتی میدن.)
خب حالا که aff ها رو هم بررسی کردیم میتونیم تعریف دوباره تعریف کنیم که درک کردن یعنی چی:
Perceives [animal, affords-f (feature, ability)].

درک کردن یعنی اینکه یک موجود نسبت مهارت های خودش رو با محیطش شناسایی کنه
اما سوال اینکه خب این چه تفاوتی با نگاه بازنمایی کرد؟ در نگاه representational و زیر شاخه اش computational ما مغز رو از بدن و از محیط جدا میکنیم. اینها به عنوان سیستم های "مجزا" تعریف میشن و سپس کوشش میکنیم توضیح بدیم چطور بازنمایی های مختلف در مغز تشکیل میشه.

تقریبا اکثریت پژوهش های علوم اعصاب متکی بر دیدگاه بازنمایی هست. برای مثال شما از یک ناحیه مشخصی ثبت میگیرید و یک تسک رفتاری هم انجام میشه و بعد تلاش میکنید ببینید چه نوع فعالیت یا تابعی از فعالیت میتونه تغییرات رفتاری رو "کد" کنه. برای همین واژه هایی مثل coding یا mapping رو میبینید. مغز تلاش میکنه جهان خارج رو map کنه.

اما در دیدگاه روانشناسی اکولوژیک و رویکرد رادیکال شناخت بدنمند، ارگانیسم و محیط یک سیستم رو تشکیل میدن و روش هایی که باید استفاده کنیم که اینها رو مطالعه کنن باید این نکته رو در نظر بگیرن.
چند پرسش باقی هست:

1- خب حالا که با دیدگاه رادیکال و اکولوژیک آشنا شدیم، دقیقا چطور باید بریم آزمایش طراحی کنیم و آنالیز کنیم؟

2- قبلا گفتم که همه انواع رویکرد رادیکال با دیدگاه بازنمایی هم قابل توضیحه. پس برتری نگاه رادیکال به بازنمایی چیه؟

3- آیا هیچ کدوم از این دیدگاه های به ما نگاه مکانیستیک میدن یا نه؟

(خدا به دادمون برسه چون باید مکانیزم رو هم تعریف کنم بعدا :))) )
من پاسخ این پرسش ها رو با استناد به منابع مختلف خواهم نوشت و توضیح خواهم داد چرا روش الآن در بهترین حالت ناکافی هست.

اما طی نگارش کل این متن اگر دقت کنید کوشش کردم تعاریف مختلف از یک واژه رو بدم که حتی همین تعاریفی هم که ارائه کردم کامل نیست و لیستی بلندتری میتونید پیدا کنید. اما یکی از نکات اینکه یک term میتونه تعاریف مختلفی نزد مکتب های فکری یا افراد مختلف داشته باشه. برای همین پیشتر گفتم در علوم شناختی/اعصاب/روانشناسی کافی نیست که یک واژه رو فقط بگیم. باید مشخص کنیم که رویکرد ما نسبت به اون واژه چی هست. چون تعاریف مختلف تبعات نظری متفاوتی دارن.

سعی کنیم در بهره گیری از واژه ها نگاه سیستماتیک تری داشته باشیم و خودمون رو با تاریخ واژه ها آشنا کنیم.