قصیدهی «غوکنامه»
ای غوکها که موج برآشفته خوابتان
و افکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان
خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان
دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجنکدهست همه نان و آبتان
بیشرمتر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان
کوتاهبین و تنگنظر، گرچه چشمها
از کاسه خانه جَسته برون چون حُبابتان
در خاک رنگِ خاکی و در سبزه سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مآبتان
از بیخِ گوش نعرهزنانید و گوشِ خلق
کر شد ازین مکابرۀ بیحسابتان
یک شب نشد کز این همه بیداد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان
تسبیحِ ایزد است به پندارِ عامیان
آن شومْ شیونِ چون نعیبِ غرابتان
هنگامِ قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان
بسیار ازین نفيرِ نفسگیرتان گذشت
کو افعییی که نعره زند در جوابتان
داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بالِ پشّه و خونِ ذبابتان
جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان
تکرارِ یک ترانه و یک شومْنوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان
چون است و چون که از دلِ گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تبِ انقلابتان
وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید میزند
شمعِ تمامْکاستۀ نیمتابتان
مانا گمان برید که ایزد به فضلِ خویش
کردهست بهرِ فتح جهان انتخابتان
یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک مالکْ رقابتان
گر جمعِ «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکردهایم خطا در خطابتان
نی اصلتان به قاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان
جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوِی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان
پروردتان به نمنمِ بارانِ خویشتن
تا برگذشت حدِّ نصیب از نصابتان
این آبگیرِ گَند که آبشخورِ شماست
وین سان بُوَد به کامِ ایاب و ذهابتان
سیلی دمنده بود ز کهسارِ خشمِ خلق
کاینگونه گشته بسترِ آرام و خوابتان
تسبیحتان دعای بقایِ لجنکده است
بادا که این دعا نشود مستجابتان
ای مشتِ چنگلوکِ زمینگیر پشّهخوار
شرمآور است دعویِ اوجِ عقابتان
گاهی درونِ خشکی و گاهی درونِ آب
تا چند ازین دو زیستنِ کامیابتان؟
چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان
چندان که آفتابِ تموزی شود پدید
این جُلبکانِ سبز نگردد حجابتان
این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان
و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان
وز یالِ دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خُرد و خرابتان
وین غوكجامههای چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان
وان مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگیطلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان
وز چشمِ مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان
نک خوابتان به پهنۀ مردابِ نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان
با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق در نگَرَد بینقابتان
محمدرضا شفیعی کدکنی،
11 مهر 1401
#شعر
@SingularThinker
ای غوکها که موج برآشفته خوابتان
و افکنده در تلاطمِ شطِّ شتابتان
خوش یافتید این خزۀ سبز را پناه
روزی دو، گر امان بدهد آفتابتان
دم از زلال خضر زنید و مسلّم است
کز این لجنکدهست همه نان و آبتان
بیشرمتر ز جمع شمایان نیافرید
ایزد که آفرید برای عذابتان
کوتاهبین و تنگنظر، گرچه چشمها
از کاسه خانه جَسته برون چون حُبابتان
در خاک رنگِ خاکی و در سبزه سبزرنگ
رنگِ محیط بوده، هماره، مآبتان
از بیخِ گوش نعرهزنانید و گوشِ خلق
کر شد ازین مکابرۀ بیحسابتان
یک شب نشد کز این همه بیداد بس کنید
وین سیم بگسلد ز چگور و ربابتان
تسبیحِ ایزد است به پندارِ عامیان
آن شومْ شیونِ چون نعیبِ غرابتان
هنگامِ قول، آمرِ معروف و در عمل
از هیچ مُنکَری نبود اجتنابتان
بسیار ازین نفيرِ نفسگیرتان گذشت
کو افعییی که نعره زند در جوابتان
داند جهان که در همۀ عمر بوده است
روزی ز بالِ پشّه و خونِ ذبابتان
جز جیغ و ویغ و شیون و فریاد و همهمه
کاری دگر نیامده از شیخ و شابتان
تکرارِ یک ترانه و یک شومْنوحه است
سر تا به سر تمامِ سطورِ کتابتان
چون است و چون که از دلِ گندابۀ قرون
ناگه گرفته است تبِ انقلابتان
وز ژاژِ ژنده، خنده به خورشید میزند
شمعِ تمامْکاستۀ نیمتابتان
مانا گمان برید که ایزد به فضلِ خویش
کردهست بهرِ فتح جهان انتخابتان
یا خود زمان و گردش افلاک کرده است
بر جملۀ ممالک مالکْ رقابتان
گر جمعِ «مادران به خطا»، نامتان نهیم
هرگز نکردهایم خطا در خطابتان
نی اصلتان به قاعده، نی نسلتان درست
دانسته نیست سلسلۀ انتسابتان
جز این حقیقتی که یکی ابر جادُوِی
آورد و برفشاند بر این خاک و آبتان
پروردتان به نمنمِ بارانِ خویشتن
تا برگذشت حدِّ نصیب از نصابتان
این آبگیرِ گَند که آبشخورِ شماست
وین سان بُوَد به کامِ ایاب و ذهابتان
سیلی دمنده بود ز کهسارِ خشمِ خلق
کاینگونه گشته بسترِ آرام و خوابتان
تسبیحتان دعای بقایِ لجنکده است
بادا که این دعا نشود مستجابتان
ای مشتِ چنگلوکِ زمینگیر پشّهخوار
شرمآور است دعویِ اوجِ عقابتان
گاهی درونِ خشکی و گاهی درونِ آب
تا چند ازین دو زیستنِ کامیابتان؟
چون صبح روشن است که خواهد ز دست رفت
فردا، عنانِ دولتِ پا در رکابتان
چندان که آفتابِ تموزی شود پدید
این جُلبکانِ سبز نگردد حجابتان
این آبگیر عرصۀ این جنگ و دار و گیر
گردد بخار و سر دهد اندر سرابتان
و آنگاه، دیوْبادِ دمانی رسد ز راه
بِپْراکَنَد به هر طرفی با شتابتان
وز یالِ دیوْباد درافتید و در زمان
بینم خموش و خسته و خُرد و خرابتان
وین غوكجامههای چو دستارِ تازیان
یک یک شود به گردنِ نازک طنابتان
وان مار را گمارَد ایزد که بِشْکَرَد
آسودگیطلبْ تنِ خوش خورد و خوابتان
وز چشمِ مار رو به خموشی نهید و مار
باری درین مُجاوَبه سازد مُجابتان
نک خوابتان به پهنۀ مردابِ نیمشب
خوش باد تا سحر بدمد آفتابتان
با این همه گزند که دیدیم دلخوشیم
تا بو که خلق در نگَرَد بینقابتان
محمدرضا شفیعی کدکنی،
11 مهر 1401
#شعر
@SingularThinker
تفسیر بیضوی مثنوی معنوی
پدری با پسری گفت به قهر
«که تو آدم نشوی، جان پدر!
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر»
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
«که تو آدم نشوی، جان پدر!
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر»
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
خوندن این متن رو توصیه میکنم واقعا به همگی. کلی توش حرف داشت برای من و خیلی تلخ بود حقیقتا.
بنظرم برید بخونید و اگه بعدا خواستید اصن ادامه پیام منو بخونید چون اصل داستان اونه و من فقط خواستم زیرش خط بکشم به اصطلاح.
متاسفانه ماجرا خیلی هم آشنا به گوش من میرسید. رفتار پدر شعر و پدر نویسنده بوی این دست حرفا رو میده که "احترام بزرگتر همیشه واجبه"، "تو نمیفهمی من هر چی نباشه دو تا پیرهن از تو بیشتر پاره کردم" و ....
که اونا هم از دید من در ادامه همون توییت معروف "بچه شیعه باخت نمیده ک...." است.
برای خیلی از ماها شکست واژه تعریف نشدهایه انگار و در عین حال انقدر تلخه که برای نپذیرفتنش دست به هر دوز و کلکی میبریم. در حالی که خیلی جاها به سادگی دیدن و پذیرش واقعیته.
تهش هم میگیم ما ایرانیها خیلی ملت بااحساسی هستیم. بله درست اما کنارش شعاری، جوزده و متوهم هم هستیم.
خبر خوب ولی برای من این جریانیه که تو سینما راه افتاده که اخیرا روی این مفهوم زیاد داره کار میکنه. مثالش هم فیلم برادران لیلا که خیلی یهو سر و صدا ایجاد کرد و الان هم فیلم پیرپسر. البته من پیرپسر رو ندیدم هنوز ولی صرفا یه سری نقد و اینا ازشون خوندم که فک میکنم جالب به نظر میاد.
و در آخر اینکه همون طور که دیکتاتوری یه شبه و یه روزه به وجود نیومده یک شبه و یک روزه هم از بین نمیره.
پ.ن: این وسط در راستای این معنای "آدم"شدن یا بودن هم خیلی رندوم یاد این پست قدیمیام افتادم.
راستی مریم واقعا چیه این معنی آدم بودن که انقدر ازش حرف میزنیم؟
https://news.1rj.ru/str/SingularThinker/598
حتما اگه نقدی یا نظری دارید، برام بنویسید.
@SingularThinker
بنظرم برید بخونید و اگه بعدا خواستید اصن ادامه پیام منو بخونید چون اصل داستان اونه و من فقط خواستم زیرش خط بکشم به اصطلاح.
که اونا هم از دید من در ادامه همون توییت معروف "بچه شیعه باخت نمیده ک...." است.
برای خیلی از ماها شکست واژه تعریف نشدهایه انگار و در عین حال انقدر تلخه که برای نپذیرفتنش دست به هر دوز و کلکی میبریم. در حالی که خیلی جاها به سادگی دیدن و پذیرش واقعیته.
تهش هم میگیم ما ایرانیها خیلی ملت بااحساسی هستیم. بله درست اما کنارش شعاری، جوزده و متوهم هم هستیم.
خبر خوب ولی برای من این جریانیه که تو سینما راه افتاده که اخیرا روی این مفهوم زیاد داره کار میکنه. مثالش هم فیلم برادران لیلا که خیلی یهو سر و صدا ایجاد کرد و الان هم فیلم پیرپسر. البته من پیرپسر رو ندیدم هنوز ولی صرفا یه سری نقد و اینا ازشون خوندم که فک میکنم جالب به نظر میاد.
و در آخر اینکه همون طور که دیکتاتوری یه شبه و یه روزه به وجود نیومده یک شبه و یک روزه هم از بین نمیره.
پ.ن: این وسط در راستای این معنای "آدم"شدن یا بودن هم خیلی رندوم یاد این پست قدیمیام افتادم.
راستی مریم واقعا چیه این معنی آدم بودن که انقدر ازش حرف میزنیم؟
حتما اگه نقدی یا نظری دارید، برام بنویسید.
@SingularThinker
👍7❤2