SocialSystemsThinking – Telegram
SocialSystemsThinking
358 subscribers
130 photos
3 videos
40 files
34 links
اینجا محلِ مشقِ یادگیری هایِ جمعی از معلمان، در کلاس های مطالعات اجتماعی و تفکر با دانش آموزان پایه هفتم و هشتم است.

ارتباط با ادمین:
@BaharehMirzapour
Download Telegram
به نام خدا

#شروع
#دوستی_و_عشق
#دریافت_بازخورد
#گفت_وگو
#احترام

امروز شروع ترم دوم سال تحصیلی بود.
بعد از دو هفته امتحانات، دلم خیلی برای همه دانش‌آموزانم تنگ شده بود.
دیشب شرایط جسمی مناسبی نداشتم اما یک چیز باعث می شد که من انگیزه بهبود شرایطم و همراهی با بچه ها را در خودم تقویت کنم. نگاهی به قلب خودم کردم. احساس کردم چقدر من عاشق یادگیری با بچه ها هستم و چقدر در طول این چند سال قلبم بزرگتر شده است. تصویر لحظه هایی که با هم در کلاس درس هستیم و با فعالیت های مختلف شوق به یادگیری را تقویت می کنیم از مقابل چشمانم گذشت و با همراهی اطرافیانم خودم را سرپا کردم. شکر خدا.

وقتی وارد کلاس شدم به بچه گفتم بیایید یک فعالیت انجام دهیم، هر کدام تان با دستش یک قلب درست کند. قلب ها را درست کردند و گفتم به قلب های هم نگاه کنید. بعد گفتم حالا دو نفری با هم یک قلب درست کنید. دو نفری با هم یک قلب درست کردند و به قلب های هم نگاه کردند. قلب ساخته شده دو نفر از بچه ها می تپید :)بعد گفتم حالا به وسط کلاس بیاید و همه با هم یک قلب درست کنیم. همه با هم یک قلب خیلی بزرگ درست کردیم و آن را به تپش درآوردیم و من از احساس عشق و دوستی و رضایت حاصل از ارتباط با بچه ها و تجربه های یادگیری که آنها در کلاس های مان برای خودشان ساخته اند، گفتم.
از ‌آنها تشکر کردم و خواستم به صندلی خود بازگردند.

سپس پای تخته رفتم و یک سوال نوشتم:
در ترم اول کدام یک از بخش های کلاس را دوست نداشتم و از آنها اذیت می شدم؟

به بچه ها گفتم می خواهم راحت به این سؤال پاسخ دهید، مطمئن باشید پاسخی که می شنوم هیچ تأثیری در دوستی ما ندارد و اتفاقا دوستی مان را بیشتر می کند چون باعث رشد من می شود.

بازی مریخی را دوست نداشتم
پروژه شورا طولانی بود
دوست نداشتم چرخه را یاد بگیرم
دوست نداشتم عقل معاش را یاد بگیرم
تکالیف زیاد بود
تکرار و بازگویی مطالب زیاد بود
ارائه ها مثمر ثمر نبود چون از کارهای هم خبر نداشتیم
بخش کنترل هیجانات خسته کننده بود
دوست داشتم از روی کتاب می خواندیم
نوشتن دفترچه گزارش کلاس سخت بود چون توجه ما را به درس کم می کرد

برای دریافت پاسخ ها #قواعد_گفت_وگو استفاده کردم. به کسی نوبت ندادم و گفتم هر کسی دوست داشت نظرش را بیان کند فقط با هم صحبت نکنید تا من بتوانم این نکات را پای تخته یادداشت کنم و وقتی احساس می کردم بچه ها حرفی برای گفتن ندارند می پرسیدم که آیا نظر دیگری هم هست؟ و به این صورت دو سه نظر دیگر هم به نظرها اضافه شد.

در کنار این ها دانش آموزانی هم بودند که می گفتند همه کلاس ها خوب بود و دوستش داشتیم، بعلاوه دانش آموزانی هم بودند که برخی از موارد مطرح شده را به عنوان بخش دوست نداشتنی کلاس، قبول نداشتند.

از بچه ها تشکر کردم. با هم همفکری کردیم و برای رفع بعضی از این موارد به راه حل های جدیدتر رسیدیم.

سپس از آنها خواستم از امروز تا پایان اردیبهشت هر وقت بخشی از کلاس آنها را اذیت کرد، همانموقع به من اطلاع دهند تا زودتر به راه چاره فکر کنیم.

به این فکر کردم اگر روش آموزشم درباره چرخه ها و عقل معاش را تغییر دهم، شاید فردی که دوست ندارد آن را یادبگیرد، به این موضوع علاقمندی بیشتری نشان دهد.

پایان
بهاره میرزاپور
۲۳ دی ۹۷
@SocialSystemsThinking
به نام خدا
#شروع
#یادگیری_برای_حل_مسائل_زندگی_واقعی
#تفکر_درونزا
#گفت_وگو

امروز شروع ترم دوم سال تحصیلی بود.
از آنجا که ما در کلاس های مان به طور ملموس از کتاب درسی استفاده نمی کنیم،‌ فکر کردم بهتر است مسیر حرکت مان را بچه ها یک بار دیگر کنترل کنیم بعلاوه دوست داشتم بدانم کلاسی که امتحانی از آن گرفته نشده است، چقدر یادگیری در بچه ها ایجاد کرده است.

بچه ها درخواست بازی داشتند. به آنها گفتم به جای بازی، یک فعالیت انجام می دهیم و بعد کارمان را پیش می بریم.
کلاس امروزم فقط ۴۰ دقیقه بود و یک فعالیت ۵ دقیقه ای انتخاب کردم.
در کلاس اول به بچه ها گفتم دست های تان را مقابل تان نگه دارید. یک را رو به جلو و یکی را به سمت خودتان بچرخانید.
در کلاس دوم به بچه ها گفتم دست های تان را مقابل خودتان نگه دارید. با یکی یک مربع و با یکی یک دایره رسم کنید.
برای آنها توضیح خیلی کوتاهی درباره نیمکره راست و چپ مغز و اهمیت هماهنگی بین آنها دادم و سپس گفتم می توانید این کارها را در خانه و با خانواده خود انجام دهید و لحظه های شادی را با خانواده خود بسازید.

سپس وارد گفت و گو شدیم.

از آنها پرسیدم هدف امسال کلاس درس ما چه بود؟
یادگیری برای حل مسأله های واقعی زندگی

بعد پرسیدم یادتان هست اول سال چه طرح کلی ای برای این هدف داشتیم؟
با کمک هم نقشه کلی را رسم کردیم
(این نقشه و چگونگی به کار بستن آن در درس مطالعات اجتماعی و تفکر، در پیام های ابتدایی کانال هست اما جملات آن را در زیر نوشته ام.

یادگیری برای حل مسائل واقعی دنیای واقعی
ارتباط با خود ارتباط با دیگران ارتباط با دنیای واقعی
شناخت نحوه فکر کردن و احساس کردن خود شناخت نحوه فکرکردن و احساس کردن دیگران شناخت دنیای واقعی)

با یکدیگر به این فکر کردیم که گاهی مسأله ها فردی است و گاهی جمعی و گاهی هم جهانی.
تعدادی از مسأله های فردی از نحوه فکرکردن ما ایجاد می شوند، پس اگر خودمان را بشناسیم و نیازهای مان را بدانیم بهتر می توانیم این مسأله ها را رفع کنیم.

از بچه ها پرسیدم از ابتدای سال تا الان نگاه تان به مسأله های فردی چه تغییری کرده است؟

من زودرنج بودم. تا قبل از این فکر می کردم که دیگران هستند که من را زود ناراحت می کنند و باید خودشان را تغییر دهند. با شروع سال تحصیلی و فکر کردن به مسأله های فردی و شناخت خودم، ذهنیتم تغییر پیدا کرده و الان راه هایی برای ناراحت نشدن از دیگران پیدا کردم.

من به درس هایم نمی رسیدم و فکر می کردم که کاری از دست من بر نمی آید چون درس ها زیاد است. وقتی به این موضوع به عنوان مسأله فردی نگاه کردم، فهمیدم من وقتی از مدرسه برمی گردم، وقتم را برای کارهای بی اهمیت می گذارم و در نتیجه به درسم نمی رسم.

من خیلی استرس داشتم و فکر می کردم طبیعی است. وقتی به آن به عنوان یک مسأله فردی نگاه کردم، به این فکر کردم که چه چیزهایی باعث می شود استرس من زیاد شود و سعی کردم آنها را کم کنم.

بعد به آنها گفتم پس مهم است حواس مان به این باشد که زندگی واقعی همراه با چالش لحظه به لحظه با مسأله هایی که به ما و اطرافیان ما و دنیای واقعی مربوط است و ما را ناراحت می کند و می توانیم برای آنها راه حل پیدا کنیم و اگر خدای نکرده حواس مان به این نباشد ممکن است وقتی با مسأله ای روبرو می شویم به جای اینکه ما آن را حل کنیم، او ما را در خودش حل کند. مثل پروژه ای که در رابطه با اعتیاد انجام دادید و در آن فرد در برخورد با مشکل به جای اینکه به راه حل جدید فکر کند به معتاد شدن و خودکشی فکر کرده بود.

بعد از آنها خواستم مثالی در رابطه با حل مسأله هایی که در ارتباط با دیگران بوجود می آید بزنند.

ما در گروه دوستی مان دعوا شد. وقتی به این فکر کردیم که در حل مسأله باید دیگران را بشناسیم، متوجه شدیم که انتظارات و سطح توقع ما از هم متفاوت است و این باعث می شود رابطه دوستی ما خراب شود. قبلا این موضوع باعث قهر می شد اما الان درباره سطح انتظارات مان از هم با یکدیگر گفت و گو می کنیم و دوستی مان محکم تر شده است.

سپس از آنها پرسیدم برای حل این مسأله ها از یک روش استفاده کردیم، آن روش چه بود؟ پاسخ دادند رسم چرخه های علی معلولی و مراحل رسم چرخه را با بچه ها مرور کردیم.

به اینجا که رسیدیم یک جهت نمای افقی پای تخته کشیدم. ابتدای آن نوشتم مهر ۹۷، وسط آن نوشتم دی ۹۷ و انتهای آن نوشتم اردیبهشت ۹۸ و به بچه ها گفتم ابتدای سال سعی کردیم کم کم خودمان، دیگران و دنیای واقعی را بشناسیم و با این شناخت ها چگونگی ارتباط های مان با این ها را کشف کنیم و مسائل مرتبط با آنها را حل کنیم.
در ادامه قصد داریم به امید خدا ابزارهای دیگری را استفاده کنیم و عمق یادگیری مان را بیشتر کنیم تا مسأله ها را عمیق تر حل کنیم و زندگی بهتری برای خودمان و دیگران بسازیم.

پایان
بهاره میرزاپور
۲۳ دی ۹۷
@SocialSystemsThinking
Forwarded from Systems Thinking
#فراخوان_ارائه_در_همایش

بهمن ۱۳۹۷ با دومین همایش یادگیری و تفکر سیستمی در مدرسه همراه علاقمندان حوزه آموزش هستم

@systemsthinking
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌈 برای آینده نظام آموزشی چه آرزویی دارید؟

🔖 در #پویش_آرزوها در وبگاه chaharsoogh.ir شرکت کنید.

@chaharsoogh_edu
به نام خدا

#نردبان_استنتاج
بخش اول

وارد کلاس شدم. نقشه کلی درس از دیروز پای تخته بود.

یکی از بچه ها گفت من در رابطه با دوستی مسأله ای دارم. با اینکه می دانم خوب است بر اساس شاخص های دوست خوب، دوستم را انتخاب کنم اما همیشه سعی می کنم خودم را با دیگران تطبیق دهم و از این موضوع ناراحتم.

پای تخته رفتم و دو حلقه رسم کردم: اطلاعات دنیای واقعی و تصمیم و اقدام، تصور من از اطلاعات دنیای واقعی و تصمیم و اقدام.
در کنار اطلاعات دنیای واقعی نوشتم: دوست دارم بر اساس شاخص های دوست خوب، دوست انتخاب کنم و در کنار تصور من از اطلاعات دنیای واقعی نوشتم: برای اینکه دوست انتخاب کنم، باید خودم را با شاخص های دیگران تطبیق دهم وگرنه کسی با من دوست نمی شود.

پرسیدم اینطوری است؟ گفت بله همینطور است و واقعا نمی دانم باید چکار کنم.

از او برای اینکه این موضوع را با ما به اشتراک گذاشته است تشکر کردم و گفتم می خواهیم درباره این فکر کنیم که چرا ما به جای اینکه بر اساس اطلاعات دنیای واقعی تصمیم بگیریم و اقدام کنیم، براساس تصورمان از اطلاعات دنیای واقعی تصمیم می گیریم و اقدام می کنیم.
بچه ها گمانه زنی هایی داشتند. همراه با گوش دادن به صحبت های آنها یک نردبان پای تخته کشیدم و دور آن یک نیمرخ از سر انسان رسم کردم.

سپس از آنها پرسیدم بچه ها الان بیرون راهرو چه خبر است؟
-خبری نیست.
-شاید دو نفر دارند با هم حرف می زنند
پرسیدم الان در خانه شما چه خبر است؟
-مادرم دارد آشپزی می کند
-شاید هم دارد تلفن صحبت می کند
-شاید هم رفته بیرون
-نمی دانم چه خبر است
کلمه «نمی دانم» که مطرح شد روی پایین ترین پله نردبان نوشتم «اطلاعات دنیای واقعی» و از آنها پرسیدم مهم ترین ویژگی این پله چیست؟
-اینکه از خیلی بخش های آن خبر نداریم

بعد از آنها پرسیدم ابتدای سال را به یاد دارید؟ اولین روزی که من وارد کلاس شدم. تا بحال هم را ندیده بودیم و از من اطلاعات زیادی نداشتید. می خواهم بگویید اولین اطلاعاتی که درباره من انتخاب کردید چه بود. دوست دارم راحت باشید و چیزی که به ذهن تان رسیده را بگویید.

چقدر لباس هایش شاد است.
چقدر شاد است و با ما بازی می کند.
از روی کتاب درس نمی دهد.

بعد کنار نردبان رفتم و روی پله دوم نوشتم «اطلاعات انتخاب شده توسط من».

سپس از آنها پرسیدم وقتی ذهن تان این اطلاعات را انتخاب کرد، احتمالا یک فرضیه به این اطلاعات اضافه کرده است، امکانش هست فرضیه ها را بگویید؟

درباره عبارت اول یک نفر گفت: چقدر بچه گانه لباس پوشیده است و دیگری گفت: من فکر کردم چقدر دخترانه پویشیده و دیگری گفت: من هم فکر کردم به نظر می رسه که اعتماد به نفسش خیلی بالا باشه.
درباره عبارت دوم یک نفر گفت: به نظر می رسه که الکی شاد است و ما را بچه فرض کرده و دیگری گفت به نظر می رسه کلاسش خسته کننده نباشه.
درباره عبارت سوم یک نفر گفت: به نظر می رسه که کلاسش آبکی هست و دیگری گفت به نظرم من اومد که ما تا حالا از روی کتاب می خواندیم و حفظ می کردیم، امسال احتمالا یک کار بهتری قرار است انجام دهیم.

از آنها برای اینکه صمیمانه نظرات شان را با من به اشتراک گذاشتند تشکر کردم. کنار نردبان رفتم و روی پله سوم نوشتم «اضافه کردن فرضیه توسط ذهن من به اطلاعات انتخاب شده» و از آنها پرسیدم بر اساس این فرضیه ها ذهن تان چه نتیجه ای گرفت؟

درباره عبارت اول یک نفر گفت: من نتیجه گرفتم احتمالا یک مربی لوس مهدکودکی است که مدرسه اشتباهی به جای معلم تفکر او را به کلاس ما آورده است و دیگری گفت من نتیجه گرفتم آدمی که می تواند لباس شاد بپوشد و بیرون بیاید خیلی اعتماد به نفسش بالاست و من می توانم از او یادبگیریم که اعتماد به نفسم را زیاد کنم.
درباره عبارت دوم یک نفر گفت: من نتیجه گرفتم قرار است تا آخر سال با ما مثل بچه رفتار کند و احتمالا از این کلاس چیزی در نمی آید و دیگری گفت من نتیجه گرفتم در این کلاس می توانم انرژی ام را زیاد کنم و کلاس های دیگر را به شوق این کلاس سپری کنم.
درباره عبارت سوم یک نفر گفت: من نتیجه گرفتم امسال قرار نیست هیچ چیز یاد بگیرم و دیگری گفت من هم نتیجه گرفتم امسال قرار است با یک عالمه چیزهای جالب روبرو شوم.

کنار نردبان رفتم و روی پله چهارم نوشتم:‌«ساختن نتیجه توسط ذهن من» و از آنها پرسیدم حالا بگویید براساس این نتیجه ای که ساختید چه اقدامی انچام دادید؟

در حالت اول اینکه این کلاس بی خودی است و چیزی از آن نمی شود یاد گرفت و من هم هیچ توجهی به آن نمی کنم و در حالت دوم این کلاس، کلاس فوق العاده ای است و همه حواسم را در آن جمع می کنم.

کنار نردبان رفتم و روی پله پنجم و ششم نوشتم «تصمیم» و «اقدام» .

ادامه دارد ..
@SocialSystemsThinking
#نردبان_استنتاج
بخش دوم

سپس از همه بچه ها خواستم به من توجه کنند و یک فلش از «اقدام» به کل اتفاقات دنیای واقعی کشیدم و گفتم اینطوری است که تصورات من دنیای واقعی را می سازد. من اینطوری فکر می کنم که کلاس بی ثمر است و تصمیم می گیرم توجه نکنم و در کلاس چیزی یاد نمی گیرم و می گویم دیدید گفتم این کلاس بی ثمر است و یا اینکه اینطوری فکر می کنم که عجب کلاس خوبی است و تصمیم می گیرم با تمام توجه در آن حاضر شوم و کلی چیز یادمی گیرم و می گویم من گفته بودم این کلاس خیلی کلاس خوبی است.

بعد توضیح دادم که وقتی می گوییم ما به جای اینکه با توجه به اطلاعات دنیای واقعی تصمیم بگیریم، با توجه به تصورمان از اطلاعات
دنیای واقعی تصمیم می گیریم یعنی این نردبان را طی می کنیم. نام این نردبان نردبان استنتاج است و نکته مهم درباره آن این است که ذهن ما بدون اینکه از ما اجازه بگیرد و خیلی سریع و در صدم ثانیه از آن بالا می رود و تصمیم خودش را می گیرد.

کلاس رو به اتمام بود. رو به دانش آموزی که مساله اش را با ما به اشتراک گذاشته بود کردم و گفتم با رسم نردبان می توانی کشف کنی که چرا همیشه طبق میل دیگران دوست انتخاب می کنی و از خودت می گذری البته همه اش این نیست و چیزهای دیگری هم هست که کم کم به آن می رسیم به امید خدا.

بچه ها گفتند البته خانم بعد از اینها نردبان های دیگری درست کردیم و فهمیدیم این کلاس، کلاس یادگیری است. از آنها تشکر کردم و خواستم نفری سه نردبان از خودشان رسم کنند و بیاورند.

پایان
بهاره میرزاپور
۳۰ دی ۹۷
@SocialSystemsThinking
به نام خدا

#ارتباط
#اثر_رفتار
#طرحواره
#مقدمه_نردبان_استنتاج
#خودکارآمدی
#ناتوانی_آموخته_شده

بخش اول

برای شروع با بچه ها یک بازی کردم.
این بازی را معمولا به جای انرژی زا به کار می برم اما در این کلاس اتفاق دیگری افتاد.

بازی به این صورت است که همه بچه ها باید با هم یک عملکرد را یاد بگیرند و همزمان با هم آن را انجام دهند. در این کلاس بچه هایی که بازی را سریع تر یادگرفته بودند انتظار داشتند دیگران به سرعت آنها بازی را انجام دهند و به آنهایی که بازی را درست انجام نمی دادند عبارت های کنایه آمیزی می گفتند.
با استفاده از روش های تسهیل گری شرایط را به گونه ای تغییر دادم که همه بازی را یادبگیرند و آن را انجام دهند.

پس از بازی از بچه ها پرسیدم در این بازی چه احساسی داشتید؟

-من عصبی شده بودم از اینکه بعضی ها کارشان را درست انجام نمی دادند و کل تیم را به هم ریخته بودند
-من گیچ شده بودم نمی دانستم چرا نمی توانیم این کار را درست انجام دهیم
-من نگران آنهایی بودم که هنوز یادنگرفته اند و فکر می کردم ما که عجله ای نداریم اگر کمی تمرین کنیم و صبر کنیم آنها هم یادمی گیرند و همه با هم بازی می کنیم
-من خیلی ناراحت شده بودم از اینکه بچه ها شخصیت من را خورد کردند و گفتند که اگر نمی توانی بازی کنی خوب از بازی برو بیرون واقعا اگر شما اینجا نبودید حالم خیلی بد می شد

به بچه ها گفتم بیایید در این بازی به اثری که رفتارمان بر یکدیگر گذاشته است نگاه کنیم، در این بازی اگر قرار بود این کار را تنها انجام دهیم آن را خیلی خوب انجام می دادیم اما وقتی قرار شد چند نفری آن را انجام دهیم مسائلی از این قبیل که گفتید ایجاد شد، به عبارت بهتر ما در ارتباط با دیگران و با رفتاری که با آنها می کنیم روی آنها اثر می گذاریم.

یکی از بچه ها گفت خانم من فکر کردم که چقدر بی عرضه هستم و نمی توانم حتی یک بازی ساده انجام دهم در حالی که الان فهمیدم فقط من نبوده ام و چند نفر دیگر از بچه ها هم مثل من دیرتر یادگرفته اند اما چون دیگران طاقت نداشته اند به آنها برچسب زذده اند.

حرف او را تایید کردم و گفتم این اتفاق خیلی بدی است که در ارتباط های ما دیده می شود و اتفاق بدتر از آن، این است که ذهن ما از آن یک الگو در خودش درست می کند و بارها بارها آن را تکرار می کند تا جایی که ما باورمان بشود که واقعا به درد این کار نمی خوریم.

سپس از آنها پرسیدم آیا در جمع ما کسی هست که تابحال از ارتباط با دیگران آسیب ندیده باشد؟ هیچ دستی بلند نشد و همه بچه ها از این موضوع بسیار تعجب کردند.
سپس به آنها گفتم آیا کسی می تواند مثالی از یک ارتباط که در آن آسیب دیده است را برای کلاس تعریف کند؟ دو نفر از بچه ها مثال شخصی شان را تعریف کردند که در این نوشتار نمی توانم آن را بنویسم اما بسیار دردناک بود.

بعد از تشکر و همدلی با آنها گفتم حالا هر کس به این فکر کند که چه چیزهایی در ارتباط با دیگران من را ناراحت کرده است و باعث شده احساس گچ خورد شده پیدا کنم؟ این احساس چه ذهنیتی در من ایجاد کرده است و این ذهنیت باعث شده من درباره خودم و دیگران چگونه فکر کنم و بر آن اساس عمل کنم؟

پس از این تمرین بچه ها زمینه های تعدادی از ناتوانی ها و ناکارآمدی ها و مسائل شان را پیدا کردند. این کار برای شان خیلی سخت بود و سعی کردم با یک مثال شخصی از خودم موضوع را جلو ببرم. به آنها گفتم این مسائل مانند حلقه های افزایشی هستند در طول زمان زیاد و زیادتر می شوند. اگر الان آن را بشناسم و برای بهبودش تلاش کنم بهتر از ۱۰ سال دیگر است زیرا ده سال دیگر چنان قدرتی پیدا کرده اکه من احتمالا آن را به عنوان یک ویژگی که نیاز به اصلاح دارد نگاه نمی کنم، بلکه آن را توجیه می کنم. یکی از بچه ها گفت دقیقا همینطور است، مادر من نمی تواند نه بگوید، همیشه هم به خاطر این موضوع خودش و ما را به زحمت می اندازد وقتی هم صحبتش می شود می گوید آدم باید به دیگران محبت کند و احترام بگذارد.

ادامه دارد ...

@SocialSystemsThinking
#ارتباط
#اثر_رفتار
#طرحواره
#مقدمه_نردبان_استنتاج
#خودکارآمدی
#ناتوانی_آموخته_شده

بخش دوم

بعد از این صحبت ها، با هم به این فکر کردیم که در اثر رفتار دیگران بر ما در ارتباط هایی که با هم داریم ذهنیت هایی در ما ایجاد می شود که زمینه رفتاری ما در ارتباط های بعدی مان شکل می دهد. مثلا اگر در دوران پیش دبستانی توسط معلم به خاطر حرفی که زده ام مسخره شده باشم، ممکن است این ذهنیت را پیدا کنم که از این به بعد نباید نظرم را بگویم یا اگربرای انجام یک کار توبیخ شوم و پس از آن به هر نحوی تنبیه شوم، ممکن است انقدر احساس خورد شدن پیدا کنم که دیگر سراغ آن کار نروم. بعد به بچه ها گفتم حالا بیایید به این فکر کنیم که تا اینجای زندگی مان دیگران آگاهانه یا ناآگاهانه رفتاری با ما کرده اند که باعث شده ما ذهنیت های منفی نسبت به خودمان پیدا کنیم، از اینجا به بعد تصمیم مان چیست؟ می خواهیم با همان ذهنیت ها زندگی کنیم و به آنها بگوییم از این طرف زدی توی صورتم، بیا طرف دیگر را هم بزن یا می خواهیم ذهنیت مان را تغییر دهیم و توانمندی های مان را باور کنیم؟

به اینجا که رسیدیم کلاس پایان گرفت و همه ما با کلی فکر از کلاس خارج شدیم.
با این مقدمه، جلسه بعدی می خواهم در این کلاس نردبان استنتاج را با بچه ها پیش بروم.
به امید خدا.

پایان
بهاره میرزاپور
۳۰ دی ۹۷

@SocialSystemsThinking
همراه با مدیر و معلمان مدرسه و دانش‌آموزان کلاس پنجم و ششم مدرسه شهید مصطفی خمینی روستای خودبچر
۲۹ دی ۱۳۹۷

#گزارش بازدید از مدرسه مصطفی خمینی روستای خودبچر
۲۹ دی ۱۳۹۷

امروز همراه با دانش‌آموزان کلاس پنجم و ششم به راه‌هایی برای بهتر کردن وضعیت مدرسه‌شان فکر کردیم.

بچه‌ها اول مشکلات را به صورت انفرادی نوشتند و بعد در گروه‌های سه تا پنج نفره، با همکاری هم خلاصه‌ای از مشکلات و راهکارها تهیه کردند.

در مرحله بعد، به بررسی هزینه هر راهکار و اولویت‌بندی آنها پرداختند. جنس مساله‌های دخترها و پسرها خیلی متفاوت به نظر می‌رسید.

قرار شد بودجه‌ای به گروه پسرها و گروه دخترها تخصیص پیدا کند تا با همراهی خانواده‌هایشان به اجرایی کردن راهکارهایشان بپردازند.

@ahakelan
به نام خدا

#فواید_نردبان_استنتاج
#خطاهای_شناختی_وادراکی
#مدل_ذهنی
#الگوهای_ذهنی
#ارتباط
#پیامد_رفتار
#طرحواره
#اعتمادبنفس

بخش اول

گزارش زیر ادامه طرح درس یادگیری نردبان استنتاج است. این گزارش برای دو جلسه است که بین آنها یک هفته فاصله دارد.

وارد کلاس شدم و با بچه ها به صورت دایره نشستیم. خودم هم بین آنها نشستم و پرسیدم از نردبان استنتاج چه خبر؟

«نردبان باعث می شود که بفهمیم نحوه فکر کردن ما چقدر روی کارهای ما تأثیر می گذارد»

سپس از بچه ها پرسیدم اطلاعات دنیای واقعی چه ویژگی هایی دارند؟
«ما تمام آن را نمی دانیم و از آن خبر نداریم»

پرسیدم، دانستن این موضوع چه کمکی به ما می کند؟
«باعث می شود که بدانیم به همه چیز دسترسی نداریم و حداقل قضاوت های مان را کم کنیم»
«باعث می شود همدیگر را بهتر درک کنیم. مثلا من دیروز یک رفتاری کرده بودم و مادرم فکر کرده بود که من بی ادبی کرده ام اما وقتی با نردبان استنتاج به او توضیح دادم که چطور فکر کرده ام، مادرم متوجه شد که من خیلی ناراحت بودم و اصلا بی ادبی نکرده ام»

بعد از آنها پرسیدم حالا اینکه بدانیم ذهن ما از کل اطلاعاتی که به آنها دسترسی ندارد، یک بخشی را انتخاب می کند، چه کمکی به ما می کند؟
«باعث می شود که حواس مان باشد که ممکن است یک چیزهایی را دوست نداشته باشیم یا مورد علاقه ما نباشد و هیچ وقت هم به آنها توجه نکنیم»
«باعث می شود بفهیمم به بعضی از چیزها توجه نداریم و تمرین کنیم به آنها هم توجه کنیم»
«باعث می شود حسادت مان کم شود» از او پرسیدم چگونه؟ گفت: «وقتی بدانم که ممکن است اطلاعات اشتباهی را انتخاب کرده باشم و یا اطلاعات دیگری باشد که من نمی دانم حسودی نمی کنم»
«باعث می شود بفهمیم در خیلی از تصمیم های مان اطلاعات را اشتباه انتخاب کردیم و روی اطلاعات غلط فرضیه ساختیم و نتیجه گرفتیم و اقدام کردیم و بعد همه چیز را خراب کرده ایم. مثلا چند سال پیش تولدم بود و یکی از اقوام هم به رحمت خدا رفته بود. در خانه مان خبری از تولد نبود و من فکرکردم که دیگر برای من تولد نمی گیرند و کلی بدرفتاری کردم. شب به خانه مادربزرگم رفتیم و وقتی وارد شدیم برایم تولد گرفته بودند و من کلی شرمنده شدم»

سپس یک نفر از بچه ها پرسید: من یک سوال جدی برایم ایجاد شده است، چرا با وجود اینکه بعضی وقت ها می دانیم اطلاعاتی که داریم انتخاب می کنیم اشتباه است، اما باز هم همان را انتخاب می کنیم و به همان صورت فرضیه می سازیم؟
زمان کلاس مان داشت تمام می شد، به او گفتم این سوال خیلی مهمی است و اگر اجازه دهی الان درباره اش با هم صحبت نکنیم و کمی روی آن فکر کنیم.

پای تخته رفتم و روی آن نوشتم: خطاهای ادارکی و خطاهای شناختی و به بچه گفتم همانطور که خودتان گفتید ذهن ما نه تنها بعضی از اطلاعات را انتخاب می کند، ممکن است همان هایی را که انتخاب کرده است با خطا انتخاب کند. به این خطاها، خطاهای ادارکی و خطاهای شناختی می گویند.

بعد از بچه ها پرسیدم چه کسانی به اینترنت دسترسی دارند و راحت می توانند از آن استفاده کنند؟ همه دست های خود را بلند کردند. گفتم می خواهم گشت و گذاری در اینترنت بزنید و راجع به این خطاها اطلاعاتی به کلاس بیاورید و هر کدام تان برای ارائه حداقل سه تا از آنها آمادگی داشته باشد.
برای ارائه از شیوه های خلاقانه استفاده کنید، نمایش بسازید یا داستان بنویسید و یا تصویر مرتبط بیاورید. یک سایت هم به آنها معرفی کردم.
کلاس به پایان رسید.

در جلسه بعدی همه بچه ها با دست پر آمده بودند.

نفر اول برای خودش یک یار انتخاب کرده بود و یک نمایش برای خطای دید اجرا کردند. موضوع نمایش ندیدن درست سوال ها سر امتحان و پیدا کردن جواب های غلط بود.

نفر دوم اقدام عجیب و جالبی انجام داده بود. با خودش برگه هایی از اختلال رفتاری اضطراب، وسواس و اختلال توهم و افسردگی آورده بود و شروع به توضیح کرد. کمی که از توضیحش گذشت به او گفتم: فکر کنم یک خطایی پیش آمده، برخی از مطالبی که داری توضیح می دهی خطاهای ادراکی یا شناختی به حساب نمی آیند. گفت: من فکر می کنم خطا هستند، کسی که وسواس دارد مدام فکر می کند که دستش کثیف است و باید دستش را بشوید در حالیکه واقعا دستش کثیف نیست. به حرف های او فکر کردم، به نظرم درست می گفت و ارائه او پاسخ به آخرین سوال جلسه قبل بود؛ اینکه چرا بعضی وقت ها با وجود اینکه می دانیم داریم اشتباه انتخاب می کنیم اما باز هم همان را تکرار می کنیم.

سرم را به علامت تایید حرفش تکان دادم و گفتم قبوله، تو درست می گویی، متشکرم که انقدر خوب به خطاها فکر کردی، لطفا توضیحاتت را تکمیل کن.

توضیحاتش را که تکمیل کرد و تعدادی از دانش آموزان هم مثال هایی درباره وسواس هایی که داشته اند تعریف کردند.

ادامه دارد ...
@SocialSystemsThinking
#فواید_نردبان_استنتاج
#خطاهای_شناختی_وادراکی
#مدل_ذهنی
#الگوهای_ذهنی
#ارتباط
#پیامد_رفتار
#طرحواره
#اعتمادبنفس

بخش دوم

پس از آنها من هم توضیحاتی درباره اختلال ها دادم. سپس از آنها پرسیدم خاطرتان هست پرسیدید چرا گاهی با اینکه می دانیم اطلاعات اشتباه را داریم انتخاب می کنیم باز هم به انتخاب مان ادامه می دهیم و همان انتخاب قبلی را می کنیم؟ گفتند بله، گفتم ما وقتی که به این دنیا می آییم در ذهن مان هیچ تصوری نسبت به دنیای اطراف مان نداریم، مثلا نمی دانیم مرد مهربانی که شب ها با ما بازی می کند پدر ماست و یا حتی نمی دانیم او مرد است و یا نمی دانیم خانمی که ما را در آغوشش می گیرد و به ما محبت می کند مادر ماست و یا نمی دانیم شکلی که چهار ضلع یکسان دارد مربع است اینها را کم کم در روابط اجتماعی که با دیگران و دنیای واقعی داریم کشف می کنیم.

چیزهایی که کشف می کنیم به مرور زمان تصور ما از این دنیا را درست می کند و کم کم تصوراتی نسبت به خودمان بدست می آوریم. مثلا اگر یک کاری انجام دهیم و پدر یا مادر ما اخم کنند می فهمیم کار بدی انجام دادیم، اگر چند بار دیگر همراه با آن کار، با اخم مواجه شویم یک الگو در ذهن مان شکل می گیرد که این کار را نباید انجام دهیم.

حالا به اینها که گفتم درباره کل طرز فکری که درباره دنیای واقعی و خودمان و دیگران داریم فکر کنید و حواس تان به این باشد که اینها طی سالیان در وجود ما شکل گرفته است و با یک بار نردبان استنتاج کشیدن به راحتی پیدا نمی شود و نمی توان آن را کشف کرد زیرا چیزهای پیچیده ای است.

تازه اگر برای مثال برای ارتباط های مختلفم با دیگران نردبان استنتاجم را رسم کنم و بفهمم اعتماد به نفسم پایین است و خودم را دست کم می گیرم یا معمولا فکر می کنم دیگران من را مسخره می کنند یا برای شان مهم نیستم و بخواهم آن را تغییر دهم باید حواسم به دو چیز باشد: اول حواسم را به این جمع می کنم که من با اعتماد به نفس پایین به دنیا نیامده ام و احتمالا طی سال های زندگی ام در اثر ارتباط ها و تعامل هایی که با اطرافیانم داشته ام این موضوع در ذهن من شکل گرفته است و دوم اینکه تغییر دادن ذهنیتم نسبت به اعتماد به نفسم به راحتی تغییر دادن لباسی که می پوشم نیست بلکه مانند تغییر دادن فرم بینی ام است و به عمل جراحی نیاز دارد، جراحی ای که در مغزم می کنم.

همانطور که دوست تان ارائه داد در بعضی از تعامل ها و ارتباط های مان الگوهایی در ذهن ما ایجاد می شود که به مرور زمان تبدیل به یک اختلال رفتاری یا یک اختلال شخصیتی می شود و در این حالت بهتر است برای ایجاد تغییر، از یک روانشناس بالینی کمک بگیریم و آن را تغییر دهیم.
اگر به فکر تغییرش نباشیم مشکل با ما بزرگ و بزرگ تر می شود و تغییر دادنش هم سخت و سخت تر می شود. البته در سن و سالی که شما قرار دارید می توانید با همین تمرین هایی که درباره نحوه فکر کردن و احساس کردن تان انجام می دهید بسیاری از الگوهای ذهنی تان را شناسایی کنید و برای تغییر آنها کارهای منظم و پیوسته و هدفمندی انجام دهید و تغییر را بعد از مدتی احساس کنید.

بعد یکی از بچه ها گفت خانم یک الگوی ذهنی من این است که هیچ وقت نمی توانم اگر از دست کسی ناراحت شدم به او ناراحتی ام را بگویم. همیشه در دل خودم می ریزم و برای همین همیشه در ذهنم دعواست و فکر می کنم هیچ کس من را نمی فهمد.
دوباره زمان مان به انتها رسید و موضوع دیگری در کلاس یادگیری مان رو شد: جرأت ورزی

به بچه ها گفتم کم کم داریم به پایان کلاس نزدیک می شویم، بیایید فردا ادامه ارائه های خطاهای شناختی و خطاهای ادراکی را داشته باشیم و به این هم فکر کنیم که وقتی تصمیم می گیریم که تغییراتی در زندگی مان شروع کنیم و با الگوهای ذهنی مان مواجه می شویم چگونه می توانیم آنها را رفع کنیم و به چه مهارت هایی نیاز داریم.

پایان
بهاره میرزاپور
۵ بهمن ۱۳۹۷

@SocialSystemsThinking
#ارسال_تجربه_یادگیری
#حل_مسأله
#همدلی
#دبستان
#عزت_نفس

#خاطره_نوشت_هایم:

امروز سر کلاس نمایش، درسا یه دفعه انگار که یه اتفاق خیلی بد براش افتاده باشه با ناراحتی گفت: خاله من نمایشنامه رو یادم رفت بیارم😰😔

بهار: تو که دیشب تلفنی به من گفتی چه چیزایی رو باید بیاریم، چرا خودت یادت رفت؟😲
مریم: حالا میخوای چیکار کنی؟😱

انگار اولین پیش فرض ذهنی بچه ها برای چنین مسائلی فقط نگرانی و سرزنش شنیدنه. 😤 خب ما در سبد وسایل همیشه یه نمایشنامه اضافه برای مربی ها داریم اما این فقط یه راه حل سریع برای گذشتن از مشکل بود و شاید اینطوری حال درسا هم مثل اول کلاس خوب نمیشد.

در همین حین و بین دیدم هر کدام از بچه ها خیلی خوب دارن با درسا #همدردی میکنن و #پیشنهادهایی رو برای حل شدن مشکلش میدن👌 خیلی این همدردی و پیشنهاد دادنهاشون برام قشنگ بود😍 و نمیخواستم این همدلی و کمک رسانیشون رو نادیده بگیرم.

یه دفعه به فکرم 💡رسید، من که اینقدر دلم میخواست بچه ها یاد بگیرن حداقل مشکلات کوچیکشون رو با فکر کردن حل کنن، خب الان وقتشه😜

لو ندادم که یه نمایشنامه دیگه هست😶😶

به درسا گفتم: بیا خاله این ماژیک برو رو تخته بنویس:
📍مشکل: جا گذاشتن نمایشنامه🎭
❇️ پیشنهادها:
هر کدام از بچه ها با هم فکر میکردن و راه حلی رو میگفتن و درسا مینوشت
1. زنگ بزنه مامانش بیاره
2. از روی یه نمایشنامه برای خودش بنویسه
3. بره کنار یکی که نمایشنامه داره وایسه تا از روی نمایشنامه اون بخونه
4. نمایشنامه یکی که خیییییلی نقش کمتری داره رو بگیره و موقعی که نقش اون رسید بده بهش

بعد بهش گفتم : حالا هر کدوم از این پیشنهادها رو بررسی کن ببین میشه انجام بدی یا نه؟ هر کدوم میشد جلوش تیک بزن و علتها رو هم بنویس
1.مسیر دوره و دیر میشه😩
2. زمان نداریم/سخته😓
3.بازیگر نقش باید حرکت داشته باشه و نمیشه یه جا وایسه🚶‍♂️
4.آهان. این میشه👏✔️

بچه ها اینقدر از اینکه خودشون یه راه حلی برای مشکل به وجود اومده پیدا کرده بودن لذت بردن و خوششون اومده بود که برای مشکل لباس نمایش هم به همین شیوه پیش رفتن و نتیجه گرفتن😁

حالا دیگه زمین و آسمان را مشکل میبینن ،کم مونده برای بارش برف هم راه حلی پیدا کنن😅


مجری و نویسنده: فریده بائی
@SocialSystemsThinking
Forwarded from  دست به کار شو
#روز_مادر #هدیه #طراحی #سلیقه #شخصی_سازی

چه تاثیرگذار !
برای روز مادر سفارش مخصوص گرفتم. 🙂
خاص مادرشون برای ایشون 😊


شما هم مایلید برای #مادر عزیزتر از جونتون، #هدیه_ویژه_خودتونو بدید که باسلیقه خودتون طراحی شده ؟ خوب #دست_به_کار بشید . 🙂

🤩 خبر 🌟 خبر 🌟 خبر 🤩


🌟 دنبال این هستی که
#ایده_شخصی خودت رو
بریزی تو کاسه عشق
بدی به #مادرت ؟ 😍
من آماده، سرحال و قبراق هستم 🥳
تا #باهم برای شما درستش کنیم. 🌟

@dastbekarsho
به نام خدا

#برچسب_زدن
#ناتوانی_آموخته_شده

بخش اول

در ادامه تمرین ارائه های #خطاهای شناختی گروه دیگری از بچه ها برای خطای برچسب زدن یک نمایش درست کرده بودند.

از بچه ها خواستم مقنعه خود را سر کنند تا از این فرایند جمعی فیلمبرداری کنیم. یکی از آنها گفت خانم من نمی توانم ناراحتم، از او درباره علت ناراحتی پرسیدم، گفت کتاب علومم از زنگ دوم گمشده است. گفتم بچه ها می خواهم درخواست کنم همگی بادقت جامیز و کیف تان را بگردید ممکن است یک خطا ایجاد شده باشد. همه گشتند اما کتاب پیدا نشد. بعد گفتم حالا بروید کمدتان را بگردید. بعضی هاشان وسایل دیگری که گم کرده بودند را پیدا کردند 😉 اما کتاب پیدا نشد.
دانش اموزم گفت خانم ممنونم به من توجه کردید، خودم می روم از کلاس بغلی می پرسم، امیدوارم پیدا شود.
درست است کتاب پیدا نشد اما ذهن مشغول او از مشغولیت درآمد و همراه کلاس شد.

بچه های نمایش شروع کردند. در نمایش شان با تعدادی از بچه های کلاس می خواستند شوخی کنند. از آنها اجازه گرفتند و نمایش را اجرا کردند. پس از نمایش هم از بچه ها عذرخواهی کردند اگر شوخی شان آنها را ناراحت کرده است. برایم ارزشمند بود که کسب اجازه و عذرخواهی با وجود اجازه را خودشان انجام دادند.

از آنجا که این خطا خیلی اهمیت داشت و بیشتر افراد دچار آن هستند فکر کردم بهتر است درباره آن بیشتر صحبت کنیم.

پای تخته رفتم و نوشتم برچسب زدن به یکدیگر و از بچه ها پرسیدم برچسب زدن به هم اگر زیاد شود چه اتفاقی می افتد؟

با کمک بچه ها اثر رفتار برچسب زدن را در یک حلقه بسته بررسی کردیم.

بچه ها از اثر برچسب زدن ناراحت بودند و گفتند این که خیلی بد است، یک برچسب می تواند این همه خراب کاری کند و کلی چیز دیگر را تحت تاثیر قرار دهد. حرف آنها را تایید کردم و گفتم حالا بیایید از زاویه کسی که یک برچسب به او خورده است نگاه کنیم. اگر این برچسب ها تکرار شود چه اتفاقی برایش می افتد؟ و حلقه دیگری کنار حلقه قبلی رسم کردیم.

بچه ها شواهدی از برچسب هایی که به آنها زده شده و هنوز که هنوز است و سال ها از آن گذشته و اذیت شان می کند گفتند.

پس از اینها گفتم همانطور که برچسب منفی مخرب است برچسب خوب، سازنده است البته باید حواسمان باشد که چطور برچسب می زنیم. یکی از بچه ها گفت اوایل سال X نمی توانست والیبال بازی کند و می گفت من نمی آیم زیرا بازی شما را خراب می کنم و من انقدر به او گفتم تو می توانی که الان والیبالش حرف ندارد.

از او تشکر کردم و بعد از صحبت او برای آنها یک خاطره از خودم تعریف کردم.

گفتم من خیلی خوب می توانم حلقه هولاهوپ بزنم. دو سال پیش برادرزاد ه ام که سه سال داشت پیش من آمد و گفت خوش به حالت عمه که می توانی حلقه بزنی من نمی توانم. از او پرسیدم دوست داری حلقه بزنی؟ گفت آره. گفتم می خواهی حلقه ات را بیاوری و با هم تلاش کنیم حلقه بزنیم، اگر تلاش کنیم یاد می گیریم و حلقه می زنیم. گفت باشه و شروع کردیم. نزدیک به پنجاه بار با هم حلقه زدیم. هر بار که حلقه می افتاد بر می داشتیم و دوباره از اول می شمریدم و می زدیم. یک دو سه، افتاد. دوباره یک دو سه. ... بار چهلم را که رد کردیم تا بیست تا حلقه می توانست بزند و حلقه از کمرش نمی افتاد. خیلی خوشحال شده بود دوان دوان پیش مادرش رفت و گفت من فکر می کردم نمی توانم حلقه بزنم اما تلاش کردم و یادگرفتم. برق چشم هایش همین الان جلوی چشم هایم است. تا شب این جمله را بیش از ده بار گفت: من تلاش کردم و حلقه زدن را یادگرفتم.

بعد به بچه ها گفتم همان ابتدا می توانستم به او بگویم تو توانمند هستی حلقه بزن اما شاید او باور نمی کرد و ممکن بود از حلقه زدن خسته شود اما به او گفتم بیا با هم تلاش کنیم و هر بار که تعداد بیشتری می زد، تلاش او را تحسین می کردم. یکی از بچه ها پرسید خانم چرا انقدر برایش وقت گذاشتید و دیگری گفت خوب معلوم است، او برادرزاده خانم است، گفتم علاوه بر این، برای اینکه برایم مهم بود یک بچه به خودش برچسب «نمی توانم حلقه بزنم» را نزند زیرا ممکن بود این «نمی توانم» را بعدا به چیزهای دیگری هم در زندگی اش بزند.

ادامه دارد ...

@SocialSystemsThinking