بریده بریده 📚📖 – Telegram
بریده بریده 📚📖
214 subscribers
93 photos
14 videos
4 files
84 links
دست بر‌ گلویم گرفته‌ام و با کتاب‌ها بریده بریده حرف می‌زنم ...

انتقادات و پیشنهادات:
https://news.1rj.ru/str/HarfinoBot?start=e9267dabdb8f2a0

جهان نخواست مرا، بخت شاعری فرمود :)
Download Telegram
...
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده ایم
...
برنمی‌دارد عمارت این زمین شوره‌زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
...
چهره‌ی آشفته‌حالان نامه وا‌کرده است
گرچه ما در عرض مطلب بی‌زبان افتاده ایم
...

#صائب_تبریزی
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخ‌کامی از ایام کرده ایم

دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم

از ما متاب روی که از آه نیم‌شب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم

ما را فریب دانه نمی‌آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم

در حسرت بنفشه‌خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم

در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم

ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم

سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم

چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم

صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم

#صائب_تبریزی
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم

چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم

با بخت تیره از ستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده‌ایم

نوکیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم

روی از غبار حادثه در هم نمی‌کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده‌ایم

دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده‌ایم

امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ‌دیده‌ایم

دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده‌ایم

گل دام نکهت عبثی می‌کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده‌ایم

جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده‌ایم

از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم

از جور روزگار نداریم شکوه‌ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ایم

صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم


#صائب_تبریزی
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم

مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم

خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم

هر دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم

گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم

گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم

گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم

تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم

صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم

گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم

آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم

بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم

صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم

#صائب_تبریزی
ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه‌ایم

در گلشنی که خرمن گل می‌رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه‌ایم

چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم

چون زلف هرکه را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه‌ایم

دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه‌ایم

آنجاست آدمی که دلش سیر می‌کند
ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هرچند آتشیم ولی بی‌زبانه‌ایم

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم

در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته‌تر ز طوطی آیینه خانه‌ایم

صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

#صائب_تبریزی
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط‌بینی قفس را آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون‌آشام را دارالامان پنداشتیم

بی‌قراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم

نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم

#صائب_تبریزی
از خودم هم شعر بذارم؟
👍11👎21
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم

آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم


از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم

از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم

چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم

از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم

از خلق روزگار گرفتیم گوشه‌ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم

شد مخمل دو خوابه ز خواب گران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم

دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم

از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم

صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم


#صائب_تبریزی
👍1
ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم
گل را به شوخ‌چشمی شبنم گذاشتیم

قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم

مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم

چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم


دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم

الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم

بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم

صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم


#صائب_تبریزی
از یار ز ناسازی اغیار گذشتیم
از کثرت خار از گل بی‌خار گذشتیم

این باده زیاد از دهن ساغر ما بود
مخمور ز لعل لب دلدار گذشتیم


جایی که سخن سبز نگردد نتوان گفت
چون طوطی ازان آینه‌رخسار گذشتیم

کردیم ز گل صلح به نظاره خشکی
چون آب تهی‌دست ز گلزار گذشتیم

سهل است نظر بسته ز فردوس گذشتن
ما کز سر کیفیت دیدار گذشتیم

کوتاه نمودیم ز دل دست علایق
چون برق بر این وادی خون‌خوار گذشتیم

بستیم به سررشته وحدت کمر خویش
از کشمکش سبحه و زنار گذشتیم

قطع نظر از راحت این نشأه نمودیم
زین خواب گران از دل بیدار گذاشتیم

سنگ ره ما سختی این راه نگردید
چون سیل سبک‌سیر ز کهسار گذشتیم

خاری نشد آزرده به زیر قدم ما
چون سایه ابر از سر گلزار گذشتیم


از خرقه تزویر نچیدیم دکانی
مردانه ازین پرده پندار گذشتیم

شد دست دعا خار به زیر قدم ما
از بس که ازین مرحله هموار گذشتیم

صائب چو گران بود به رنجور عیادت
از دیدن آن نرگس بیمار گذشتیم


#صائب_تبریزی
خاکی به لب گور فشاندیم و گذشتیم
ما مرکب ازین رخنه جهاندیم و گذشتیم

چون ابر بهار آنچه ازین بحر گرفتیم
در جیب صدف پاک فشاندیم و گذشتیم

چون سایه مرغان هوا در سفر خاک
آزار به موری نرساندیم و گذشتیم

گر قسمت ما باده و گر خون جگر بود
ما نوبت خود را گذراندیم و گذشتیم

کردیم عنان‌داری دل تا دم آخر
گلگون هوس را ندواندیم و گذشتیم

در رشته کشیدند دگرها گهر جان
ما این عرق از جبهه فشاندیم و گذشتیم

هر چند که در دیده ما خار شکستند
خاری به دل کس نخلاندیم و گذشتیم

یک صید ازین دشت به فتراک نبستیم
چون مهر همین تیغ رساندیم و گذشتیم

هر چند که در مد نظر بود دو عالم
یک حرف ازین صفحه نخواندیم و گذشتیم

فریاد که از کوتهی بازوی اقبال
دستی به دو عالم نفشاندیم و گذشتیم

صد تلخ چشیدیم زهر بی مزه صائب
تلخی به حریفان نچشاندیم و گذشتیم

#صائب_تبریزی
...
خود را به سراپرده خورشید رساندیم
چون شبنم گل بار به گلزار نگشتیم

چون خشت نهادیم به پای خم می سر
بر دوش کسی همچو سبو بار نگشتیم

در دامن خود پای فشردیم چو مرکز
گرد سر هر نقطه چو پرگار نگشیتیم

بر بی بصران گوهر خود عرض ندادیم
آیینه هر صورت دیوار نگشتیم

ما را به زر قلب خریدند ز اخوان
بر قافله از قیمت کم بار نگشتیم

بیهوده مزن بر رخ ما آب نصیحت
ما صبح قیامت شد و بیدار نگشتیم :)))

چون یوسف تهمت زده از پاکی دامن
در چشم عزیزان جهان، خوار نگشتیم
...
هر چند ز حیرت مژه بر هم ننهادیم
چون آینه ما سیر ز دیدار نگشتیم

صد شکر که با صد دهن شکوه درین بزم
شرمنده بیتابی اظهار نگشتیم

افسوس که چون نخل خزان دیده درین باغ
دستی نفشاندیم و سبکبار نگشتیم

فریاد که سوهان سبک‌دست حوادث
شد ساده ز دندانه و هموار نگشتیم :)))

صائب مدد خلق نمودیم به همت
در ظاهر اگر مالک دینار نگشتیم

#صائب_تبریزی
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه‌مست فنا بود که هشیار شدیم

#صائب_تبریزی
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
...
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم

هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
...
#صائب_تبریزی
ما تازه روی چون صدف از دانه خودیم
خرسند از محیط به پیمانه خودیم

چون غنچه روی دل به خود آورده‌ایم ما
برگ نشاط گوشه می‌خانه خودیم

ما را غریبی از وطن خود نمی‌برد
در کعبه ایم و ساکن بت‌خانه خودیم

از هوش می رویم به گلبانگ خویشتن
در خواب نوبهار ز افسانه خودیم

نوبت به کینه جویی دشمن نمی دهیم
سنگی گرفته در پی دیوانه خودیم

در چشم خلق اگر چه کم از ذره ایم ما
خورشید بی زوال سیه.خانه خودیم

در بوم این سیاه دلان جغد می‌شویم
ورنه همای گوشه ویرانه خودیم

گرد گنه به چشمه کوثر نمی‌بریم
امیدوارم گریه مستانه خودیم

چون کوهکن به تیشه خود جان سپرده ایم
در زیر بار همت مردانه خودیم

از ما بغیر ما همه کس فیض می‌برد
ابر کسان و برق سیه خانه خودیم

دانسته ایم قیمت خود را چنان که هست
گنجینه دار گوهر یکدانه خودیم

در راه میهمان نگران است چشم ما
ما حلقه برون در خانه خودیم

پوشیده است صورت احوال ما ز خلق
دیر آشنا چو معنی بیگانه خودیم

صائب ز فیض خانه بدوشی درین بساط
هر جا که می رویم به کاشانه خودیم

#صائب_تبریزی
👍3
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم

چون بلبل از ترانه خود مست می‌شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم

در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم

از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم

گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم

چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم

ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنم‌خانه خودیم

چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت‌پذیر همت مردانه خودیم

دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم


ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم

صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه‌چین خرمن بی‌دانه خودیم

#صائب_تبریزی
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می‌نیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیک‌بختان بی محنت سؤالی

همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی

سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی

ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی

#سعدی
چندان که چو خورشید به آفاق دویدیم
ما پیر به روشندلی صبح ندیدیم

یک بار نجست از دل ما ناوک آهی
از بار گنه همچو کمان گرچه خمیدیم

چون شمع درین انجمن از راستی خویش
غیر از سر انگشت ندامت نگزیدیم

افسوس که با دیده بیدار چو سوزن
خار از قدم آبله.پایی نکشیدیم

چون لاله دلسوخته در گلشن ایجاد
بی خون جگر قطره آبی نچشیدیم

هر چند چو گل گوش فکندیم درین باغ
حرفی که برد راه به جایی نشنیدیم

از آب روان ماند بجا سبزه و گلها
ما حاصل ازین عمر سبک‌سیر ندیدیم

شد ناوک ما گر زدل سنگ ترازو
بر دوش کمان دست نوازش نکشیدیم

شد کوزه نرگس سر بی مغز حریفان
ما یک گل ازان گوشه دستار نچیدیم

اول ثمر پیش‌رسش قرب خدا بود
پیوند خود از هر چه درین باغ بریدیم

بیرون ننهادیم ز سرمنزل خود پای
چندان که درین دایره چون چشم پریدیم

کردیم تلف عمر به غواصی این بحر
در هیچ صدف گوهر انصاف ندیدیم

صائب به مقامی نرسیدیم ز سستی
از خاک چو نی گرچه کمر بسته دمیدیم

#صائب_تبریزی
این ولایت، بالاتر از محبت و دوستی و عشق است؛ که عشق علی در دل دشمنان او هم خانه داشت.

#غدیر
#عین_صاد
👍21👎1
تخت پایه چنان توان بر برد
که چو افتی ازو نگردی خرد

#هفت_پیکر
#نظامی