صفحات میانی🧣 – Telegram
صفحات میانی🧣
430 subscribers
373 photos
12 videos
2 files
113 links
نه اول و نه آخرم، من صفحات میانی‌ام
Download Telegram
 و گفت: به صحرا شدم عشق باریده بود. و زمین تر شده بود. چنان که پای مرد به گلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می‌شد...
 
تذکره الاولیا
عطار نیشابوری



@middlepages
18😭2👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
1😢1
Tabeedi
Majid Kazemi
ترامواهای جنجالی
پر از تمرین برگشتن...

🎧 مجید کاظمی

@middlepages
7😢1
Benediction
Luke Sital-Singh
داشتم با مریم حرف می‌زدم و این پس زمینه داشت پخش می‌شد تو‌ گوشم و عجیب نشست رو حرف‌هامون. رفتم یک آتیش گذاشتم روش. حالا که می‌نویسم رفت آهنگ قبل ترش تو کانال صوفی و اون هم عجیب خوبه. امشب فکر کنم کارم رو تعطیل کنم بشینم پشت میزم و فقط گوش بدم.


@evening_lightt
🔥75
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4❤‍🔥2
اومدنی رفتم میوه فروشی که کاهو و خیار بخرم برای سالاد. سه تا خانوم جلوتر از من تو صف صندوق بودند. از این تهرونی خوشرنگ‌ها. زری و فری و شهین.
از هر میوه سه چهار کیلو خریده بودند و آجیل‌های بسته‌بندی و انجیر و عناب و ... به هم هم نگاه میکردن که عه من خرمالو برنداشتم بذار بردارم.
بدون اینکه بگن چقدر شد، کارت رو دادن و رمز رو گفتن. کارگر میوه فروشی خریدهاشون رو برد گذاشت تو ماشینی که یکیشون آورده بود.
چقدر کیف کردم و چقدر آرزو کردم روزی همه‌ی مردم همین جوری خرید کنند، چیزایی رو که لازم دارن راحت بخرن بدون اینکه استرس بگیرن تو کارتشون پول هست یا نه. با عزت و خوشی

#روزنوشت
@middlepages
28👍7😭6😢3
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
4
مایه‌ی باسلوق را روی گاز هی هم می‌زنم و جمع نمی‌شود. نیم ساعتش را مامان زنگ زد. هم میزدم و با هم حرف می‌زدیم گفت می‌رود بازار. با بابا تنهاست.‌ گفت ما دو نفریم ماهی کوچکی می‌خرم بسمان می‌شود. مامان همیشه یلداها سبزی پلو ماهی درست می‌کند.
می‌گوید کنجد و بادونه هم خودش درست کرده است. می‌گویم من هم باسلوق درست می‌کنم برای خانه‌ام. می‌گوید: «کار خوبی میکنی، هر چی از دستت بر میاد خودت انجام بده.‌»
مامان از دستم بر نمی‌آید.‌ شاید نشاسته مشکلی دارد که این بار هر چه هم می‌زنم باسلوق مثل حلوای خام شده و جمع نمی‌شود وسط قابلمه.
می‌گوید تولدت هم مبارک. می‌گوید کاش آن سالها بود، چقدر خوش بودیم کنار هم، یلداها و تولد تو و بعد خودش حرفش را جمع می‌کند که الان هم خوشیم.

قطع که می‌کنم تصمیم می‌گیرم مواد را مثل مسقطی صاف بریزم توی ظرف پیرکس مربعی کوچکی. پودر نارگیل را که توی بشقاب گودی حاضر کرده بودم می‌ریزم کف ظرف و مایه را خالی می‌کنم روش. گردوها را می‌چینم و دوباره پودر نارگیل می‌ریزم.‌

ظرف را می‌گذارم توی یخچال. هر چه بادا باد. سپهر امروز تعطیل است. تصمیم می‌گیریم با هم برویم بیرون. شهر را در این روز ببینیم و دو تا شمع قرمز بخریم و اگر گیرمان آمد ماهی تازه.

#روزنوشت
#مهناز_احمدی

@middlepages
24❤‍🔥3
میون تبریک‌ها منتظر دیدن یک پیامم. پیامی که می‌دونم نمیاد و این غم‌انگیزترین نوع انتظاره.

@middlepages
😭15😢9💔62❤‍🔥1
مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد
نیت خیر مگردان که مبارک فالی است


@ka_koohikar


یلدای ۴۰۴
17❤‍🔥1
صفحات میانی🧣
میون تبریک‌ها منتظر دیدن یک پیامم. پیامی که می‌دونم نمیاد و این غم‌انگیزترین نوع انتظاره. @middlepages
پیام اومد، از طرف همونی که منتظرش بودم. ولی امسال جنسش فرق داشت. خبر سفر بود.

خداحافظ آقای نعمتی هیچ وقت فراموشتون نمی‌کنم.

@middlepages
💔334😢4❤‍🔥2
ICARUS
Tony Ann
تردید نکن که نوری هست
جایی برای تو، نوری هست....

رادیو_چهرازی

@LadyAshen
🕊95🔥1
آنچه آدم‌ها را به هم نزدیک می‌کند نه اشتراک عقیده که خویشاوندی ذهن‌هاست.


در جستجوی زمان از دست رفته
مارسل پروست


@middlepages
17🔥7👍1
هیچ فضیلتی از دل آوار بیرون نمی‌آید
فقط یک دانستن عریان می‌ماند
این که بودن تضمین شده نیست...

ریحان جعفرزاده
@middlepages
❤‍🔥13😢6
من می‌روم و نگاه تو، تنها چیزیست که با خود می‌برم...


بهرام بیضایی
۶ دی ۱۴۰۴🤍

عکس از مهرداد اسکویی

@middlepages
😢139❤‍🔥2😭1
به یاد بهرام بیضایی

بهرام بیضایی، کارگردان و نویسنده برجسته ایرانی، ساعاتی پیش درگذشت.

او در کنار فیلمسازی و نمایش‌نامه‌نویسی، فعالیت‌های مطبوعاتی جدی و اثرگذار نیز داشت. از دههٔ ۴۰ با نوشتن مقاله‌ها و نقدهای تند و دقیق دربارهٔ تئاتر، اسطوره، تاریخ و زبان در مجلاتی چون آرش و سخن و پس از انقلاب در نشریاتی مانند چراغ، آدینه و دنیای سخن نشان داد مجلات روشنفکری برای او نه محل دیده‌شدن، بلکه میدان ارائه اندیشه و آثاری است که اغلب مجال انتشار رسمی نمی‌یافتند.

نوشته‌هایش آگاهانه غیرعامه‌پسند و عمیقاً نظری بودند؛ درست به همان اندازه که سینما و تئاترش چنین بودند. بیضایی در مطبوعات نیز اهل مصالحه نبود. با ابتذال، تاریخ‌نویسی جعلی و ساده‌سازی فرهنگ درافتاد و پیگیرانه بر روشنگری ایستاد.

نامش بلند و یادش ماندگار/ باشگاه روزنامه نگاران

حرفه؛ #روابط_عمومی | @ePRNet
18💔2
ایستاده بود پایین پله‌ها. کلاه رو تا لبه‌ی ابروهاش که تتوی قرمزی داشت، پایین کشیده بود. بغل کردیم همو. ما که نشستیم، با کاسه‌ی بزرگ چینی که به زور تو بغل گرفته بود، ایستاده بود و از جا میوه‌ای یخچال، پرتقال می‌ذاشت توی ظرف.
بلند شدم کاسه رو از بغلش گرفتم و نگه داشتم تا پر از میوه کرد. فرزانه چای ریخت و شیرینی آورد. بعد حرف زدیم و بیشتر خاله گفت، از بچگیش و از بچگی بچه‌های قبل‌تر از خودش. از برادراش که یکی یکی مرده بودند و از دلتنگیش، از ناعدالتی روزگار و آدماش، از مهر فرهاد. گریه کرد و خندید. ما هم.

گوش می‌دادم و حس می‌کردم انبانی شده پر ترس از مرگ، دلتنگی، خستگی، درد، سرمست از عشق، امید و نا امیدی و هنوز قشنگ. اولین بار شب حنابندونم دیده بودمش. با موهای مصری مش شده و پر سر و زبون که چمدون عروس رو نشون مهمونا می‌داد.

حالا مادر و دختر کنار هم نشسته بودند با سرهای بسته. شبیه هم.‌ یکی با آلوپسی و یکی با کنسر، ولی هر دو قشنگ و برف.

خاله هر از چند گاه کلاه بافت نازکش رو روی سرش میزون می‌کرد. حرف که می‌زد حواسم می‌رفت پی ناخون‌هاش که قهوه‌ای شده بود و بهمون در موردش گفت. می‌دونم حالش خوب می‌شه و بر میگرده به زندگی، موهاش در میاد و ناخوناش سفید می‌شه. خاله حتی با کلاه هم قشنگ بود.

بلند که شدیم گفت این حساب نیست، یه روز که خوب شدم بیاید. من آخرین نفر بودم. بالای پله‌ها که رسیدم برگشتم، اون پایین ایستاده بود، دستهاش رو روی هم گذاشته بود و با لبخند به بالا نگاه می‌کرد. یه روز که خوب شد میریم و می‌نویسم خاله دوباره موهاش رو مش کرد.

#روزنوشت
#مهناز_احمدی
@middlepages
19😢2
بهش گفتم: «ابله نشو کار ما چیه مگه؟ تذهیب کنیم، جدول بکشیم، صفحات رو با آب طلا جلا بدیم، با کشیدن نقاشیا رو صندوقچه‌ها و کمدا اونا رو زیباتر کنیم، سالهاست که داریم همین کار رو می‌کنیم. به ما سفارش می‌دن و می‌گن رو این صفحه یه کشتی بکش، یه آهو بکش، یه پادشاه بکش، پرنده‌هاش این جوری باشه، آدماش اون جوری باشه، از فلان قصه فلان قهرمان رو بکش. اما این دفعه فرق می‌کنه شوهر عمه بهم گفت که یه اسب رو هر جوری که دلم می‌خواد بکشم. می‌فهمی این یعنی چی؟ برا این‌که بفهمم اسبی که من می‌خوام چه شکلیه، مثل استادای قدیمی سه روز تمام صدها اسب کشیدم و دست آخر یه تعدادش رو که برا دست گرمی رو یه کاغذ بزرگ سمرقندی کشیده بودم نشونش دادم، خوشش اومد. برا این که اون اسبای سیاه و سفید رو زیر نور ماه بهتر ببینه کاغذ رو چسبونده بود به صورتش. گفتم: « استادای قدیمی هرات و شیراز». گفت یه نقاش برا این که بتونه نقش حقیقیِ یه اسب رو همون طور که خدا آفریده خلق کنه باید پنجاه سال بدون وقفه کار کنه. نقشی که بعد پنجاه سال در تاریکی مطلق کشیده میشه همون نقش حقیقیه». گفتم: «تاریکی؟» گفت: «بعد پنجاه سال نقاشی کردن چشای نقاش کور می‌شه و دستش به فرمان دلش نقش می‌زنه.»


نام من سرخ

اورهان پاموک

@middlepages
9