بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شازده کوچولو | طاقچه
https://taaghche.com/book-quote/12405/%D8%B4%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88
https://taaghche.com/book-quote/12405/%D8%B4%D8%A7%D8%B2%D8%AF%D9%87-%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88
طاقچه
بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب شازده کوچولو | طاقچه
در این صفحه از طاقچه میتوانید بریده ها و تکه هایی از متن کتاب شازده کوچولو را بخوانید که خوانندگان دوست داشتهاند و به اشتراک گذاشتهاند.
نوشتههای روزبه
ممنون از شما که متوجه شدین آقای اصغری
یادم باشه در طول مسیر از راه های هستی ازش بپرسم ببینم کدوما رو متوجه شده
😁3👎1
مثل این که آدمای زیادی این پست رو دیده بودن
و تا جایی که میدونم درست هم هست
حالا امروز یکی دو نفر ازم پرسیدن با اون ۵۰ درصدی که زودتر واریز شد برات چیکار کردی؟ مثل باقی ۵۰ درصدش دیگه. این چه سوالیه، باهاش خریدهای ضروری کردم و اموال مثل ماشین و خونه هایی که دارم رو بیشتر کردم. الان ۰ تا خونه دارم و ۰ تا ماشین.
و تا جایی که میدونم درست هم هست
حالا امروز یکی دو نفر ازم پرسیدن با اون ۵۰ درصدی که زودتر واریز شد برات چیکار کردی؟ مثل باقی ۵۰ درصدش دیگه. این چه سوالیه، باهاش خریدهای ضروری کردم و اموال مثل ماشین و خونه هایی که دارم رو بیشتر کردم. الان ۰ تا خونه دارم و ۰ تا ماشین.
😁6
نوشتههای روزبه
مثل این که آدمای زیادی این پست رو دیده بودن و تا جایی که میدونم درست هم هست حالا امروز یکی دو نفر ازم پرسیدن با اون ۵۰ درصدی که زودتر واریز شد برات چیکار کردی؟ مثل باقی ۵۰ درصدش دیگه. این چه سوالیه، باهاش خریدهای ضروری کردم و اموال مثل ماشین و خونه هایی…
جدا از شوخی، به جز مقدار حقوق و شرایط کار در حالت عادی، این جور چیزهای شرکت هم خیلی مهمه.
بله قطعا برا رقیب علیبابا هم مثل خود علیبابا خیلی شرایط بد بوده ولی این چیکار کرده اون چیکار کرده.
خیلی سبز که نگفتنیه. :))) فروش کتاب هاش شاید حتی کم هم نشده باشه.
بله قطعا برا رقیب علیبابا هم مثل خود علیبابا خیلی شرایط بد بوده ولی این چیکار کرده اون چیکار کرده.
خیلی سبز که نگفتنیه. :))) فروش کتاب هاش شاید حتی کم هم نشده باشه.
❤🔥2💔2
راننده امروزم میگه زنگ زدم پشتیبانی میگم چرا منو پلاس نمیکنید؟ بهم گفتن باید به مسافر احترام بذاری و کولر بزنی. من احترام نمیذارم [سانسور سانسور سانسور]؟ من همیشه احترام میگذارم.
(کولرش هم خاموش بود)
(کولرش هم خاموش بود)
😁13
نوشتههای روزبه
راننده امروزم میگه زنگ زدم پشتیبانی میگم چرا منو پلاس نمیکنید؟ بهم گفتن باید به مسافر احترام بذاری و کولر بزنی. من احترام نمیذارم [سانسور سانسور سانسور]؟ من همیشه احترام میگذارم. (کولرش هم خاموش بود)
این که آدما تناقض های خودشون رو نمیبینن یا تصویر ذهنی خودشون از خودشون رو نمیخوان خراب کنن برام جالبه.
😁8
Forwarded from Elyar's Roses
من مهاجرت را مثل خروج از پیکری زنده تجربه کردم؛ انگار دهانِ زمین، مرا بلعید و در شکمِ جهان دیگری رها کرد؛ جایی که هوایش به ظاهر آزاد است، اما گاهی مثل آب شور، تشنگی را بیشتر میکند. از همان لحظهٔ پرواز، اضطرابی خاموش زیر پوستم دوید؛ اضطرابی که هنوز هر بار پشت گیشههای ادارهٔ مهاجرت، یا موقع پر کردن فرمهای اقامتی، رگهای گردنم را میکشد. شاید اسمش «نگرانی ناشناخته» باشد؛ نگرانی از هر اشتباه لفظی، هر امضای اشتباه، هر قانون نانوشتهای که نمیدانم.
پشت سرم، نظام حمایتیای مانده که سالها هر قدر هم ترک دار، پناه بود... پدر، دوستان قدیمی، بقال سر کوچه، حتی پزشک خانواده که میدانست آمپول دوست ندارم. حالا در میانهٔ بحرانها، باید تنهایی راه بیمارستان را پیدا کنم، مترجمم را از گوگل ترنسلیت بگیرم، و درد را برای پرستاری توضیح بدهم که زبان شکستهام را با صبوری کودکانه میشنود. کودکانه؛ درست همان حسی که هر بار دهان باز میکنم و به زبان چندم، جملهای ساده میسازم، به من هجوم میآورد. درونم میدانم بالغام، اما صدا از دهانم میزند بیرون مثل کودک چهارسالهای که تازه حرف زدن یاد گرفته.
در خانهٔ جدید، هویتام در تعلیق است... نه کاملاً ایرانی، نه کاملاً اینجایی؛ همیشه معلق میان دو ساحل. مجبورم هر روز خودم را دوباره تعریف کنم؛ چه نقشی در این جامعه دارم؟ دانشجویی بیپشتیبانم یا مهاجری که باید دو برابر بدود تا نصف دیده شود؟ گاه حس میکنم نقشهایم مثل برچسبهایی هستند که روی سینهام میچسبانم و عصر هنگام، خسته از تظاهر، از تن میکنم و گوشهٔ اتاق پرت میکنم. گاه فکر میکنم همزمان همهچیز و هیچکَسام.
سالها و انرژیام صرف «ثابت کردن» میشود؛ یادگیری زبان، یافتن شغل، پرداخت شهریه، تمدید ویزا، ترجمهٔ مدارک. آنقدر میدوم که گاهی میترسم طلاییترین سالهای عمرم در صفها و پشت میزهای ادارههای ناشناس تباه شود. میدوم و میدوم میدوم...
و این دویدن، فرسایشی ظریف پدید میآورد: شور اولیه آرامآرام جایش را به سازش و سپس سکوت میدهد؛ ناگهان میبینم بر سر چیزهایی که روزی برایم خط قرمز بودند، دیگر نمیجنگم؛ نه از بیمشکلی، که از خستگی. گویی دیگر توان مقابله با جبر دنیا را نداری و تسلیم سرنوشتی میشوی که نقطهثابت زندگیات میشود.
دوستیها در وطن، هر قدر تلاش کنم، مثل برگ خشک فرو میریزند؛ تولدها را از راه دور تبریک میگویم، عروسیها را در ویدیو میبینم، و وقتی عزیزی از دست میرود، نبودن در مراسم، داغی مضاعف میشود. در اینجا نیز شبکهٔ اجتماعی فرق میکند؛ خارجی مهرباناند، اما آن نوازش عمیق زبان مشترک را نداریم؛ انگار نامرئیام، حضوری بیوزن در شلوغی شهر. بنابراین به ایرانیان پناه میآورم. درست معکوس ایرانیانی که از «خودیان» منزجراند؛ من خودی را واجب و الوجود خاطراتم میدانم. بدونشان هویتم فرو میریزد و حقیقتا این سفیدان نمیفهمند ایرانی بودن یعنی چه. حتی خودم هم نمیدانم. فقط جمعا امیدواریم بدون توضیح همرا بفهمیم. همین.
شبها خواب سرزمینِ مانده پشت سر میآید؛ کوچههای کودکی، صدای بوقها، بوی نان سنگک. بیدار میشوم و یکی دو ثانیه نمیفهمم چرا پنجرهام به خیابان دیگری باز میشود. خوابِ آینده هم آزار میدهد؛ رویاهای ناتمام از «اگرها»یی که در ایران داشتم. اگر روزی آزاد میشد، اگر اصلاح میشد، شاید میماندم، شاید… حالا آن روایت ممکن خاموش شده؛ شمعی که نسیم مهاجرت خاموش کرد. در کتابهایم وقتی ایران را میبینم و میخوانم، نورچراغی نوستالژیک سوسو کنان به من چشم میزد. اما حیف که میدانم سراب است، هر مفهومی که یاد میگیرم سیلی از واقعیت را روی امیدم آوار میکند و من زیرش زمزمهکنان به خود میگویم «گولش را نخور، قرار است بیدار شوی، این خواب است».
حقیقت تلختر این است که باید برای خانواده نقشِ «موفق» را بازی کنم. در تماس تصویری لبخند میزنم، میگویم «همهچیز عالیست»، تا اضطرابشان کمتر شود. برای جامعهٔ میزبان هم، لبخندی دیگر لازم است. لبخندِ مهاجرِ سازگار. دو نقاب همزمان، و شب که میخواهم بخوابم، عضلات صورتم از تظاهر میسوزد. دلم نیز همچنان. دیگر نه لبخندم میماند و نه دلم تا بهم دلداری دهند؛ هر دو میدانند باید تحمل کنند گرنه نبودشان مجوز اطرافیان بر ترکت خواهد بود. هیچ کسی از ادم اخموی دلشکسته خوشش نمیآید؛ نه خارجکیها و نه حتی داخلکیها.
در خوابآلودگی نیمهشب، کودکِ درونم، همان که به زبان مادری آواز میخواند، دنبال مخاطب میگردد و نمییابد. نمیتواند صدایش را به واژههای این زبان تازه ترجمه کند. او بیسرزمین شده و من باید پلی بسازم تا دوباره همدیگر را بفهمیم. اما ساختن این پل یعنی روبهرو شدن با آینهای بیرحم خودم. همهٔ نقابها و دروغهایم در مهاجرت برهنه میشوند.
پشت سرم، نظام حمایتیای مانده که سالها هر قدر هم ترک دار، پناه بود... پدر، دوستان قدیمی، بقال سر کوچه، حتی پزشک خانواده که میدانست آمپول دوست ندارم. حالا در میانهٔ بحرانها، باید تنهایی راه بیمارستان را پیدا کنم، مترجمم را از گوگل ترنسلیت بگیرم، و درد را برای پرستاری توضیح بدهم که زبان شکستهام را با صبوری کودکانه میشنود. کودکانه؛ درست همان حسی که هر بار دهان باز میکنم و به زبان چندم، جملهای ساده میسازم، به من هجوم میآورد. درونم میدانم بالغام، اما صدا از دهانم میزند بیرون مثل کودک چهارسالهای که تازه حرف زدن یاد گرفته.
در خانهٔ جدید، هویتام در تعلیق است... نه کاملاً ایرانی، نه کاملاً اینجایی؛ همیشه معلق میان دو ساحل. مجبورم هر روز خودم را دوباره تعریف کنم؛ چه نقشی در این جامعه دارم؟ دانشجویی بیپشتیبانم یا مهاجری که باید دو برابر بدود تا نصف دیده شود؟ گاه حس میکنم نقشهایم مثل برچسبهایی هستند که روی سینهام میچسبانم و عصر هنگام، خسته از تظاهر، از تن میکنم و گوشهٔ اتاق پرت میکنم. گاه فکر میکنم همزمان همهچیز و هیچکَسام.
سالها و انرژیام صرف «ثابت کردن» میشود؛ یادگیری زبان، یافتن شغل، پرداخت شهریه، تمدید ویزا، ترجمهٔ مدارک. آنقدر میدوم که گاهی میترسم طلاییترین سالهای عمرم در صفها و پشت میزهای ادارههای ناشناس تباه شود. میدوم و میدوم میدوم...
و این دویدن، فرسایشی ظریف پدید میآورد: شور اولیه آرامآرام جایش را به سازش و سپس سکوت میدهد؛ ناگهان میبینم بر سر چیزهایی که روزی برایم خط قرمز بودند، دیگر نمیجنگم؛ نه از بیمشکلی، که از خستگی. گویی دیگر توان مقابله با جبر دنیا را نداری و تسلیم سرنوشتی میشوی که نقطهثابت زندگیات میشود.
دوستیها در وطن، هر قدر تلاش کنم، مثل برگ خشک فرو میریزند؛ تولدها را از راه دور تبریک میگویم، عروسیها را در ویدیو میبینم، و وقتی عزیزی از دست میرود، نبودن در مراسم، داغی مضاعف میشود. در اینجا نیز شبکهٔ اجتماعی فرق میکند؛ خارجی مهرباناند، اما آن نوازش عمیق زبان مشترک را نداریم؛ انگار نامرئیام، حضوری بیوزن در شلوغی شهر. بنابراین به ایرانیان پناه میآورم. درست معکوس ایرانیانی که از «خودیان» منزجراند؛ من خودی را واجب و الوجود خاطراتم میدانم. بدونشان هویتم فرو میریزد و حقیقتا این سفیدان نمیفهمند ایرانی بودن یعنی چه. حتی خودم هم نمیدانم. فقط جمعا امیدواریم بدون توضیح همرا بفهمیم. همین.
شبها خواب سرزمینِ مانده پشت سر میآید؛ کوچههای کودکی، صدای بوقها، بوی نان سنگک. بیدار میشوم و یکی دو ثانیه نمیفهمم چرا پنجرهام به خیابان دیگری باز میشود. خوابِ آینده هم آزار میدهد؛ رویاهای ناتمام از «اگرها»یی که در ایران داشتم. اگر روزی آزاد میشد، اگر اصلاح میشد، شاید میماندم، شاید… حالا آن روایت ممکن خاموش شده؛ شمعی که نسیم مهاجرت خاموش کرد. در کتابهایم وقتی ایران را میبینم و میخوانم، نورچراغی نوستالژیک سوسو کنان به من چشم میزد. اما حیف که میدانم سراب است، هر مفهومی که یاد میگیرم سیلی از واقعیت را روی امیدم آوار میکند و من زیرش زمزمهکنان به خود میگویم «گولش را نخور، قرار است بیدار شوی، این خواب است».
حقیقت تلختر این است که باید برای خانواده نقشِ «موفق» را بازی کنم. در تماس تصویری لبخند میزنم، میگویم «همهچیز عالیست»، تا اضطرابشان کمتر شود. برای جامعهٔ میزبان هم، لبخندی دیگر لازم است. لبخندِ مهاجرِ سازگار. دو نقاب همزمان، و شب که میخواهم بخوابم، عضلات صورتم از تظاهر میسوزد. دلم نیز همچنان. دیگر نه لبخندم میماند و نه دلم تا بهم دلداری دهند؛ هر دو میدانند باید تحمل کنند گرنه نبودشان مجوز اطرافیان بر ترکت خواهد بود. هیچ کسی از ادم اخموی دلشکسته خوشش نمیآید؛ نه خارجکیها و نه حتی داخلکیها.
در خوابآلودگی نیمهشب، کودکِ درونم، همان که به زبان مادری آواز میخواند، دنبال مخاطب میگردد و نمییابد. نمیتواند صدایش را به واژههای این زبان تازه ترجمه کند. او بیسرزمین شده و من باید پلی بسازم تا دوباره همدیگر را بفهمیم. اما ساختن این پل یعنی روبهرو شدن با آینهای بیرحم خودم. همهٔ نقابها و دروغهایم در مهاجرت برهنه میشوند.
❤1💔1
Forwarded from Elyar's Roses
دیگر کسی نیست تقصیرها را گردنش بیندازم؛ خودِ واقعیام جلو چشمانم قد میکشد با تمام ترکهایش.
این تعلیق هویتی، قطبنما را هم میرباید. در وطن، حتی اگر راه بسته بود، لااقل میدانستم بسته است. اینجا راه باز است، اما نقشه ندارم؛ گاهی آزادی، مثل صحراست: بیمرز و بینشانه. زندگیام بریدهبریده شده؛ خاطرات گذشته در مکانیاند که دسترسی به آن ندارم، حالْ در اینجاست، آینده در مه. روایت من تکهتکه است و باید از میان خاکستر نسخهٔ تازهای بیافرینم.
فرهنگ تازه هم هنوز برق میزند؛ نه تفاوت غذا یا آداب، بلکه عمق تفاوت معنا. اینجا لبخند هست، آغوش کمتر. دوست دارند، اما نمیپرسند «واقعاً حالت چطور است؟» هر بار در این فاصلهٔ صمیمیت، ضربهٔ ریزی میخورم، شبیه شوک الکتریکی ضعیفی که حواسم را میپراند.
و هروقت به مرگ فکر میکنم، میبینم حتی مرگ هم در تبعید نابرابر است؛ آیا کسی پیکرم را بر خاک وطن خواهد گذاشت؟ آیا روی سنگم به فارسی خواهند نوشت؟ شاید نه. حتی در مرگ هم ممکن است مهاجر بمانم، نامرئی در خاک بیگانه.
اینها بهایی است که پرداختهام و هنوز میپردازم؛ اضطراب، گمگشتگی، فرسایش رؤیا، ناپیوستگی زمان، کودکی بیصدا، خستگی تظاهر، شکستن هویت، شکاف زبان، هراس مرگ بیموطن. هرکدامش درونم را میخورد، اما عین همین زخمها، گوشت تازهای میرویاند؛ شاید روزی، از این جسم پیوندخورده، انسانی بسازم که نه شرقی است نه غربی؛ بلکه صاحب ریشهای تازه در خاکی که خود کاشتهام، اگرچه ریشههای قدیمیام هنوز در خوابهای شبانهام میسوزند و بوی خاکسترشان تا صبح در هوای اتاقم میپیچد.
این تعلیق هویتی، قطبنما را هم میرباید. در وطن، حتی اگر راه بسته بود، لااقل میدانستم بسته است. اینجا راه باز است، اما نقشه ندارم؛ گاهی آزادی، مثل صحراست: بیمرز و بینشانه. زندگیام بریدهبریده شده؛ خاطرات گذشته در مکانیاند که دسترسی به آن ندارم، حالْ در اینجاست، آینده در مه. روایت من تکهتکه است و باید از میان خاکستر نسخهٔ تازهای بیافرینم.
فرهنگ تازه هم هنوز برق میزند؛ نه تفاوت غذا یا آداب، بلکه عمق تفاوت معنا. اینجا لبخند هست، آغوش کمتر. دوست دارند، اما نمیپرسند «واقعاً حالت چطور است؟» هر بار در این فاصلهٔ صمیمیت، ضربهٔ ریزی میخورم، شبیه شوک الکتریکی ضعیفی که حواسم را میپراند.
و هروقت به مرگ فکر میکنم، میبینم حتی مرگ هم در تبعید نابرابر است؛ آیا کسی پیکرم را بر خاک وطن خواهد گذاشت؟ آیا روی سنگم به فارسی خواهند نوشت؟ شاید نه. حتی در مرگ هم ممکن است مهاجر بمانم، نامرئی در خاک بیگانه.
اینها بهایی است که پرداختهام و هنوز میپردازم؛ اضطراب، گمگشتگی، فرسایش رؤیا، ناپیوستگی زمان، کودکی بیصدا، خستگی تظاهر، شکستن هویت، شکاف زبان، هراس مرگ بیموطن. هرکدامش درونم را میخورد، اما عین همین زخمها، گوشت تازهای میرویاند؛ شاید روزی، از این جسم پیوندخورده، انسانی بسازم که نه شرقی است نه غربی؛ بلکه صاحب ریشهای تازه در خاکی که خود کاشتهام، اگرچه ریشههای قدیمیام هنوز در خوابهای شبانهام میسوزند و بوی خاکسترشان تا صبح در هوای اتاقم میپیچد.
❤3
Forwarded from CyberSecurity
لطفاً در را قفل نکنید - دزدی از FBI با یک یادداشت ساده!
در سال 1971، چند دزد با یک حقه ساده وارد یکی از دفاتر پلیس فدرال آمریکا (FBI) شدند. یکی از آنها چند ساعت قبل از دزدی، روی کاغذی نوشت: «لطفاً امشب این در را قفل نکنید» و آن را به در ورودی چسباند. همین نوشته باعث شد یک نفر در را قفل نکند و دزدها شب راحت وارد بشوند!
این ترفند یک نمونه از «مهندسی اجتماعی» است؛ یعنی فریب دادن آدمها با حرف یا ظاهر ساده، آن هم بدون نیاز به زور یا تکنولوژی!
@matitanium
در سال 1971، چند دزد با یک حقه ساده وارد یکی از دفاتر پلیس فدرال آمریکا (FBI) شدند. یکی از آنها چند ساعت قبل از دزدی، روی کاغذی نوشت: «لطفاً امشب این در را قفل نکنید» و آن را به در ورودی چسباند. همین نوشته باعث شد یک نفر در را قفل نکند و دزدها شب راحت وارد بشوند!
این ترفند یک نمونه از «مهندسی اجتماعی» است؛ یعنی فریب دادن آدمها با حرف یا ظاهر ساده، آن هم بدون نیاز به زور یا تکنولوژی!
@matitanium
😁3🤣2
مفتخرم خدمتتون اعلام کنم که لپتاپ زشت و سنگین شرکت رو دادم و لپتاپ خوشگل و سبک گرفتم. (ZenBook)
ولی متاسفم که خدمتتون عرض کنم مجبور شدم روش Ubuntu/Mint بریزم و من arch Linux خودمو میخوام. اینجا همه چی قدیمیه. با بدبختی باید deb نصب کنی و الخ.
آیا تا فردا این سیستم قابل استفاده میشه؟ با ما همراه باشید.
ولی متاسفم که خدمتتون عرض کنم مجبور شدم روش Ubuntu/Mint بریزم و من arch Linux خودمو میخوام. اینجا همه چی قدیمیه. با بدبختی باید deb نصب کنی و الخ.
آیا تا فردا این سیستم قابل استفاده میشه؟ با ما همراه باشید.
🔥6❤3❤🔥1
نوشتههای روزبه
مفتخرم خدمتتون اعلام کنم که لپتاپ زشت و سنگین شرکت رو دادم و لپتاپ خوشگل و سبک گرفتم. (ZenBook) ولی متاسفم که خدمتتون عرض کنم مجبور شدم روش Ubuntu/Mint بریزم و من arch Linux خودمو میخوام. اینجا همه چی قدیمیه. با بدبختی باید deb نصب کنی و الخ. آیا تا…
همه چی درست شد جز اصلیه، ادیتور عزیزم کار نمیکنه :)
😭5
نوشتههای روزبه
همه چی درست شد جز اصلیه، ادیتور عزیزم کار نمیکنه :)
بالاخره ادیتورم هم درست شد. مشکلش چی بود؟ پایتون ناقص بود و kitty توزیعم قدیمی بود. قابل حدسم بود =))) (هزار تا تب باز گوگل و perplexity را میبندد)
🎉4🔥2❤1
برگرفته از رواق، ساحت آزادی، اپیزود ۲۲:
همه ابنا بشر نیاز دارن خودشون رو تطهیر کنن. برای این که حالشون از خودشون به هم نخوره.
مثلا دزد اموال مردم باید یه بهونه بیاره که بتونه به کارش ادامه بده. از عیبجو اگه بپرسی چرا اینقدر عیب های مردم اذیتت میکنه؟ میگه مردم خیلی عیب دارن. مسئولیت رو خودش به عهده نمیگیره.
همه ابنا بشر نیاز دارن خودشون رو تطهیر کنن. برای این که حالشون از خودشون به هم نخوره.
مثلا دزد اموال مردم باید یه بهونه بیاره که بتونه به کارش ادامه بده. از عیبجو اگه بپرسی چرا اینقدر عیب های مردم اذیتت میکنه؟ میگه مردم خیلی عیب دارن. مسئولیت رو خودش به عهده نمیگیره.
❤2
Forwarded from TechTube 𝕏 تک توب
یکی از مهندسان مایکروسافت (که در بخش ویندوز کار نمیکنه) یک توزیع جدید لینوکسی به نام AnduinOS ساخته که بر مبنای Ubuntu هست و ظاهری شبیه به ویندوز 11 داره که اون رو برای کسانی که به تازگی قصد مهاجرت به لینوکس دارن کاربردی میکنه و برای انجام کارهای مختلف مناسب هست.
این توزیع از اینجا قابل دانلود هست.
🔎 xda-developers
📍 @TechTube
این توزیع از اینجا قابل دانلود هست.
🔎 xda-developers
📍 @TechTube
TechTube 𝕏 تک توب
Photo
چی بگم من :)))
فقط این که ما به توزیع جدید نیاز نداریم، شاید نهایتا میتونست یه کانفیگ خوب واسه یه desktop environment بده. یا حتی fork خوب ازش. این کارا چیه.
فقط این که ما به توزیع جدید نیاز نداریم، شاید نهایتا میتونست یه کانفیگ خوب واسه یه desktop environment بده. یا حتی fork خوب ازش. این کارا چیه.
بنازم به این بینش. بهم میگه:
همه دنبال یه توجیه منطقی هستن واسه یه چیز غیر منطقی
چون خیلی تحت فشارن که دنیا به سمتی پیش رفته که این چیزا دیگه دست تلاش آدما نیست
همه دنبال یه توجیه منطقی هستن واسه یه چیز غیر منطقی
چون خیلی تحت فشارن که دنیا به سمتی پیش رفته که این چیزا دیگه دست تلاش آدما نیست