چرا نوشتنِ افکار دیوانهوار باعث میشه حس بهتری داشته باشیم؟
اگر درمان این باشه که باید بریم توی یه اتاق و درمورد افکار، ایدهها و احساساتمون به صورت نقادانه صحبت کنیم، نمیشه این کار رو به یه روش دیگهای بکنیم؟ نمیشه به یه دوستِ معتمد زنگ زد و این کار رو کرد؟ حتما میشه. خیلی از آدمها این کار رو میکنن. ولی یه راه دیگه هم هست که شاید خیلی واضح جلو چشممون تاحالا نبوده:
ژورنالینگ یا خاطرهنویسی روزانه
دههی 1960 و 70 بود که روانشناسا این ایده که خاطرهنویسی ممکنه مزایای درمانی داشته باشه رو در نظر گرفتن، خیلیهاشون شروع کردن تا این تمرین رو با مریضها آزمایش کنن. در واقع این تحقیق نشون داد که خاطرهنویسی یه روش موثر برای بهبودی و ارتقاء سلامت روانی محسوب میشه. الان خیلی از تراپیستها (درمانگرها) و مشاورهها مراجعینشون رو تشویق میکنن تا به عنوان مکمل جلسههاشون بشینن و خاطره روزانه بنویسن.
فوایدی که خاطرهنویسی روی سلامت روانی داره شبیه فواید گفتگو درمانیه. یه قدرت رازآلودی هست وقتی که شما میاین و احساسات و افکارتون رو بیان میکنید، به نوعی باعث میشه قدرتی که اون افکار و احساسات روی شما دارن رو از دست بدن.
مارک منسن
من دوساله که دارم هر روز لید مینویسم، یعنی مهمترین چیزی که توی روزم اتفاق افتاده رو مینویسم. یه آرشیو کامل از حماقتها و خوشیهام از این دوسال دارم. نتیجه؟ اصلا توصیف کردنی نیست. نه اینکه آرشیو شدن، نه، آدم حس شناور بودن نداره. قشنگ میشه نقطهها رو به هم وصل کرد و منی که اون افکار رو داشتم رو ترسیم میکنه. جدا از اون، صفحات صبحگاهی که جولیا کامرون توی حق نوشتن ازش حرف زده هم هست البته بدون قضاوت، فقط باید نوشت. بعضی وقتها انجام میدم، سه صفحه یا 25 دقیقه بلافاصله بعد بیدار شدن بنویسی. همهی اونایی که توی طول روز میگی این چه سمی بود بجای اینکه حافظه اشغال کنه، میریزی دور. خصوصا وقتایی که وضع خرابه. بنظرم بعضی وقتها باید نوشت تا آدم یادش بره.
اگر درمان این باشه که باید بریم توی یه اتاق و درمورد افکار، ایدهها و احساساتمون به صورت نقادانه صحبت کنیم، نمیشه این کار رو به یه روش دیگهای بکنیم؟ نمیشه به یه دوستِ معتمد زنگ زد و این کار رو کرد؟ حتما میشه. خیلی از آدمها این کار رو میکنن. ولی یه راه دیگه هم هست که شاید خیلی واضح جلو چشممون تاحالا نبوده:
ژورنالینگ یا خاطرهنویسی روزانه
دههی 1960 و 70 بود که روانشناسا این ایده که خاطرهنویسی ممکنه مزایای درمانی داشته باشه رو در نظر گرفتن، خیلیهاشون شروع کردن تا این تمرین رو با مریضها آزمایش کنن. در واقع این تحقیق نشون داد که خاطرهنویسی یه روش موثر برای بهبودی و ارتقاء سلامت روانی محسوب میشه. الان خیلی از تراپیستها (درمانگرها) و مشاورهها مراجعینشون رو تشویق میکنن تا به عنوان مکمل جلسههاشون بشینن و خاطره روزانه بنویسن.
فوایدی که خاطرهنویسی روی سلامت روانی داره شبیه فواید گفتگو درمانیه. یه قدرت رازآلودی هست وقتی که شما میاین و احساسات و افکارتون رو بیان میکنید، به نوعی باعث میشه قدرتی که اون افکار و احساسات روی شما دارن رو از دست بدن.
مارک منسن
من دوساله که دارم هر روز لید مینویسم، یعنی مهمترین چیزی که توی روزم اتفاق افتاده رو مینویسم. یه آرشیو کامل از حماقتها و خوشیهام از این دوسال دارم. نتیجه؟ اصلا توصیف کردنی نیست. نه اینکه آرشیو شدن، نه، آدم حس شناور بودن نداره. قشنگ میشه نقطهها رو به هم وصل کرد و منی که اون افکار رو داشتم رو ترسیم میکنه. جدا از اون، صفحات صبحگاهی که جولیا کامرون توی حق نوشتن ازش حرف زده هم هست البته بدون قضاوت، فقط باید نوشت. بعضی وقتها انجام میدم، سه صفحه یا 25 دقیقه بلافاصله بعد بیدار شدن بنویسی. همهی اونایی که توی طول روز میگی این چه سمی بود بجای اینکه حافظه اشغال کنه، میریزی دور. خصوصا وقتایی که وضع خرابه. بنظرم بعضی وقتها باید نوشت تا آدم یادش بره.
❤2
سحر نوشت
با این بیشتر عاشق ناوال شدم 😀 https://youtu.be/3qHkcs3kG44 @saharshaker
اگر ناوال راویکانت رو نمیشناسین یا دوست داشتین ازش بیشتر بدونین توی وبلاگ آقای کاکاوند از مدل ذهنیش بخونین:
https://kakavand.me/naval/
@saharshaker
https://kakavand.me/naval/
@saharshaker
❤2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دو کلمه حرف حساب
(اگر دانشجویید یا میخواید با بازار کار سر و کله بزنین شاید بیشتر به دردتون بخوره، سالار توی صفحهاش گذاشته بود و لطف کرد اینجا هم فرستاد، کل دوره رو میتونین توی مکتب خونه ببینین ولی ظاهرا این جلسه حذف شده)
#محمدرضا_شعبانعلی
توی مکتب خونه:
https://maktabkhooneh.org/course/%D9%81%D9%86%D9%88%D9%86-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87-mk301/
(اگر دانشجویید یا میخواید با بازار کار سر و کله بزنین شاید بیشتر به دردتون بخوره، سالار توی صفحهاش گذاشته بود و لطف کرد اینجا هم فرستاد، کل دوره رو میتونین توی مکتب خونه ببینین ولی ظاهرا این جلسه حذف شده)
#محمدرضا_شعبانعلی
توی مکتب خونه:
https://maktabkhooneh.org/course/%D9%81%D9%86%D9%88%D9%86-%D9%85%D8%B0%D8%A7%DA%A9%D8%B1%D9%87-mk301/
❤9👍1
مهمترین آدمها توی زندگیت همیشه اونایی نیستن که تو بهتر میشناسی یا بیشتر ازشون خوشت میاد، مهمترین آدمها توی زندگیت کسایی هستن که پتانسیلهای تو رو میبینن و کمکت میکنن تا بهشون برسی (از پتانسیلت استفاده کنی)، کسایی که به اندازه کافی اهمیت میدن تا تورو بالا بکشن حتی وقتی که خودشون پایینن، کسایی که وقتی ایمانت به انسانیت رو از دست دادی اونو برگردونه.
❤2👍1
عاشق شدهام. پاییز است، درختان هر کدام یک رنگ، باران چند روز است بند نمیآید همه چیز فراهم بود، توی تاکسی بودم و جز راننده تاکسی کسی نبود پس عاشق راننده تاکسی شدم، چه شکلی بود؟ یادم نمیآید. اصلا یادم نیست زن بود یا مرد. اول مسیر عاشق شدم و آخر مسیر فارغ. روزهای عجیبی را میگذرانم قرنطینه را شکستهام، تن دادهام به یک مشت سیم و مهره برای ارتودنسی و دهن خودم را سرویس کردم. انقدر غربتی بازی درآوردم که دکتر هر روز خودش زنگ میزند حالم را چک میکند.
این روزها دلم خیلی چیزها میخواهد و بدبختانه روحی فقیر دارم همش تجربههای گذشته را شخم میزند و دلش میخواهد همان اتفاقها را طوری دیگر تجربه کند، مثلا دانشگاه رفتن، وقتی میبینم خواهرم ترم اول است، از جلسه پنجم رفته سرکلاس و زیر پتو حاضری اش را میزند و یا وقتی میرود سر زمین فوتبال و من در کلاس آنلاین مدارهای منطقیاش حضوری نشان میدهم، یا برای سادهترین الگوریتمهایی که باید بنویسد به جای گوگل در من سرچ میکند، قلبم میگیرد از تمام فشارهایی که روی ما بود، بدتر از همه توان نه گفتن نداشتم، زمان ما دانشگاه آزاد برای بچه پولدارها بود ولی الان پدرم خیلی شیک دست خواهرم را گرفت و برد ثبت نام آزادش کرد مبادا از اینکه روزی قید دانشگاه رفتن و درس خواندن را بزند. اما به نظر من همان توپ یک عمر برای او بس است.
از همهی اینها بگذریم در پی وی عاشق شدن آخر عاقبت ندارد، آدم باید یا کوزه به دست سر چشمه یا جزوه به دست در راهروهای دانشگاه از کسی خوشش بیاید، بله نخوردیم نان گندم ولی دیدم دست مردم، داستان همین است، حداکثر تحمل من در چت ده دقیقه است، حالا طرف میخواهد همان راننده تاکسی باشد که عاشقش شدم یا هر کسی دیگر.
اگر روحم کمی، فقط کمی بزرگ بود دلش دیگر مقایسه کردن این تجربهها را نمیخواست، سناریوی متفاوتی میچید، انقدر پاسخ به اطرافش نشان نمیداد و کمی خودش تصمیم میگرفت. مثلا اصلا دانشگاه نمیرفت، روزهای مدرسه را هم تا ساعت دو و نیم نمیماند، یک جای عادی میرفت، بقیه وقتش را به علایقش میگذراند، من مطمئنم در هر سنی علایقی داشت، چه شد بازیهای شطرنج و مسابقههای ده سالگی؟ یادم نیست کجا رها کردم، چه شد کیف کردن با ریاضی؟ یادم نیست الان حوصلهی خواندن مسئلهها را هم ندارم.
به لطف شرایط موجود، مرگ آگاهی زندگیم را گرفته و حال پیرزنی را دارم که شمع تولد 60 سالگیاش را فوت میکند و نمیداند سال دیگر هم میتواند آن را فوت کند یا نه، به گذشتهاش نگاه میکند و گاهی لبخند میزند و گاهی هم میگوید شِت ننه، شت.
ارلینگ کاگه در کتاب سکوت مینویسد:
من پنجاه سالگی را رد کردهام و گهگداری به مهمانیهای شصت سالگی، هفتاد سالگی، و هشتاد سالگی آدمها رفتهام. اگر از من جوانترید و این همه تولد برای سن بالاها جشن نگرفتهاید، بهتان میگویم حرفی که در اکثر این مهمانیها ممکن است بشنوید این است: «تمام آن روزهایی که آمدند و رفتند- نفهمیدم آن روزها زندگیام بودند.» حرف عجیبیست. مهمانها به نشانه تایید سرتکان میدهند و لب برمیچینند. درست است که همه به درجات گوناگون از مرگ میهراسیم، اما ترس از زندگی نکردن ترس بزرگتری است. به سالهای پایانی عمر که نزدیک میشویم و میفهمیم خیلی زود دیر میشود، ترسمان هم بیشتر میشود.
انگار زمان برایم یک لحظه ایستاده، همه چیز ایستاده.
حالا این منم که ترسیدهام، هول کردم، یک باشگاه پیدا کردم با سه عضو، من و مربی و یک دختر دیگر که وجودش فضا را شادتر میکند، صبحها پیادهروی میکنم، تا قبل ده ورزشم را کردم، کانالهای یوتیوبی که دنبال میکنم، قفسههای کتابها را نگاه میکنم، توی آینه به خودم زل میزنم، کمتر توی شبکههای اجتماعی پیدایم میشود و خیلی چیزهای دیگر. امیدوارم عوارض این ترسیدن همینها باشد و کار به جاهای باریک نکشد.
آمین.
#وبلاگ
saharshaker.com/autumn
این روزها دلم خیلی چیزها میخواهد و بدبختانه روحی فقیر دارم همش تجربههای گذشته را شخم میزند و دلش میخواهد همان اتفاقها را طوری دیگر تجربه کند، مثلا دانشگاه رفتن، وقتی میبینم خواهرم ترم اول است، از جلسه پنجم رفته سرکلاس و زیر پتو حاضری اش را میزند و یا وقتی میرود سر زمین فوتبال و من در کلاس آنلاین مدارهای منطقیاش حضوری نشان میدهم، یا برای سادهترین الگوریتمهایی که باید بنویسد به جای گوگل در من سرچ میکند، قلبم میگیرد از تمام فشارهایی که روی ما بود، بدتر از همه توان نه گفتن نداشتم، زمان ما دانشگاه آزاد برای بچه پولدارها بود ولی الان پدرم خیلی شیک دست خواهرم را گرفت و برد ثبت نام آزادش کرد مبادا از اینکه روزی قید دانشگاه رفتن و درس خواندن را بزند. اما به نظر من همان توپ یک عمر برای او بس است.
از همهی اینها بگذریم در پی وی عاشق شدن آخر عاقبت ندارد، آدم باید یا کوزه به دست سر چشمه یا جزوه به دست در راهروهای دانشگاه از کسی خوشش بیاید، بله نخوردیم نان گندم ولی دیدم دست مردم، داستان همین است، حداکثر تحمل من در چت ده دقیقه است، حالا طرف میخواهد همان راننده تاکسی باشد که عاشقش شدم یا هر کسی دیگر.
اگر روحم کمی، فقط کمی بزرگ بود دلش دیگر مقایسه کردن این تجربهها را نمیخواست، سناریوی متفاوتی میچید، انقدر پاسخ به اطرافش نشان نمیداد و کمی خودش تصمیم میگرفت. مثلا اصلا دانشگاه نمیرفت، روزهای مدرسه را هم تا ساعت دو و نیم نمیماند، یک جای عادی میرفت، بقیه وقتش را به علایقش میگذراند، من مطمئنم در هر سنی علایقی داشت، چه شد بازیهای شطرنج و مسابقههای ده سالگی؟ یادم نیست کجا رها کردم، چه شد کیف کردن با ریاضی؟ یادم نیست الان حوصلهی خواندن مسئلهها را هم ندارم.
به لطف شرایط موجود، مرگ آگاهی زندگیم را گرفته و حال پیرزنی را دارم که شمع تولد 60 سالگیاش را فوت میکند و نمیداند سال دیگر هم میتواند آن را فوت کند یا نه، به گذشتهاش نگاه میکند و گاهی لبخند میزند و گاهی هم میگوید شِت ننه، شت.
ارلینگ کاگه در کتاب سکوت مینویسد:
من پنجاه سالگی را رد کردهام و گهگداری به مهمانیهای شصت سالگی، هفتاد سالگی، و هشتاد سالگی آدمها رفتهام. اگر از من جوانترید و این همه تولد برای سن بالاها جشن نگرفتهاید، بهتان میگویم حرفی که در اکثر این مهمانیها ممکن است بشنوید این است: «تمام آن روزهایی که آمدند و رفتند- نفهمیدم آن روزها زندگیام بودند.» حرف عجیبیست. مهمانها به نشانه تایید سرتکان میدهند و لب برمیچینند. درست است که همه به درجات گوناگون از مرگ میهراسیم، اما ترس از زندگی نکردن ترس بزرگتری است. به سالهای پایانی عمر که نزدیک میشویم و میفهمیم خیلی زود دیر میشود، ترسمان هم بیشتر میشود.
انگار زمان برایم یک لحظه ایستاده، همه چیز ایستاده.
حالا این منم که ترسیدهام، هول کردم، یک باشگاه پیدا کردم با سه عضو، من و مربی و یک دختر دیگر که وجودش فضا را شادتر میکند، صبحها پیادهروی میکنم، تا قبل ده ورزشم را کردم، کانالهای یوتیوبی که دنبال میکنم، قفسههای کتابها را نگاه میکنم، توی آینه به خودم زل میزنم، کمتر توی شبکههای اجتماعی پیدایم میشود و خیلی چیزهای دیگر. امیدوارم عوارض این ترسیدن همینها باشد و کار به جاهای باریک نکشد.
آمین.
#وبلاگ
saharshaker.com/autumn
سحر شاکر
پـایـــــــیـــــــز ، شوق زندگی، ترس
عاشق شدهام. پاییز است، درختان هر کدام یک رنگ، باران چند روز است بند نمیآید همه چیز فراهم بود، توی تاکسی بودم و جز راننده تاکسی کسی نبود پس عاشق راننده تاکسی شدم، چه شکلی بود؟ یادم نمیآید. اصلا یادم نیست زن بود یا مرد. اول مسیر عاشق شدم و آخر مسیر فارغ.…
کامنتهای این نوشته آقا معلم رو اگر نخوندین یه نگاه بندازین:
mrshabanali.com/گزارش-هفتگی-چهارمین-نمونه/
این کامنت هم موقت زده شده، منم موقت میذارم اینجا صرفا برای اینکه بیشتر خونده بشه:
من در ذهن خودم، مرگهای ناشی از کرونا در کشور رو به دو بخش تقسیم میکنم. بخش اول تا دو سه ماه آتی (شاید مثلاً ماه فوریه یا مارس ۲۰۲۱) و بخش دوم مرگهای بعد از اون تاریخ.
در بخش اول، ما با یک بدشانسی و شوربختی مواجهیم. اما در بخش دوم، با بیعرضه بودن و ناکارآمدی روبهرو هستیم. بخش اول، یک همهگیری در سراسر جهانه که همهی کشورها کموبیش باهاش درگیر هستن (البته قطعاً ناتوانی در قرنطینه و ضعف اقتصادی و مدیریتی، نرخ مرگومیر رو افزایش میده).
اما در مرگهای بخش دوم، میدونیم که بسیاری از کشورهای دنیا مسئله رو حل کردهاند و ما دیگه قربانی یک «بیماری فراگیر و جهانی» نیستیم. بلکه قربانی «بیلیاقتی و بیسوادی و ناشایستگی مدیران در کشور خودمون» هستیم.
به خاطر همین عمیقاً حس میکنم که مرگهای کرونایی در سال آیندهی شمسی، چند برابر مرگهای امسال و سال قبل، آتش به جان همهی ما خواهد زد.
تلخی ماجرا اینجاست که به نظرم کرونا صرفاً یکی ازدهها و صدها مشکلی هست که ما در این چند دهه به خاطر ناکارآمدی حاکمیت باهاش روبهرو هستیم. ما مورد به مورد حرص میخوریم و پیگیری میکنیم و اعتراض میکنیم. اما در اصل، یک روند بزرگتر وجود داره که هر چند وقت یک بار، خودش رو در قالب یک مشکل کلان نشون میده.
من این روند رو ورود نهادهای نظامی به حوزهی اقتصاد و کسب و کار میدونم. اتفاقی که شاید بشه ریشههاش رو در سه دههی قبل جستجو کرد.
در هر کشوری که نهادهای نظامی درگیر اقتصاد و کسب و کار بشن، ترجیح خواهند داد که سیاست اون کشور به سمت «نه جنگ و نه صلح» سوق پیدا کنه. حالا شاید بعضی از کلمات تغییر کنه و با تعبیرهای مختلفی ازش اسم ببرن. اما اصل ماجرا همونه: «نه جنگ و نه صلح.»
اگر جنگ بشه، نهادهای نظامی باید سود کسب و کار و درآمد و خرج تحصیل و گردش فرزندانشون در خارج از کشور و رفاه گسترده رو رها کنن و درگیر کار نظامی بشن که توش خطر مرگ و میر داره. خصوصاً در شرایطی که غالب مردم هم از چنین درگیریهایی استقبال نمیکنن (برخلاف اتفاقی که در جنگ ایران و عراق افتاد).
اگر صلح باشه، کسب و کارهای واقعی و شرکتهای خصوصی واقعی و کارآفرینان ارزشآفرین قدرت پیدا میکنن و شریانهای اقتصادی و درآمدی رو در اختیار میگیرن.
وضعیتِ «صلحِ در آستانهی جنگ» خیلی وضعیت جذابی حساب میشه. چون کشور رو نمیشه با فرایندهای عادی و قوانین متعارف اداره کرد. باید تحریمها دور زده بشه، باید قوانین دست و پاگیر کشور دور زده بشه، باید منابع مالی از کانالهای خاکستری تأمین بشه، باید لابیهای سنگین برای سادهترین کارها (حتی تهیه و توزیع روغن و شکر و مرغ) انجام بشه و همهی اینها یعنی اینکه بخش خصوصی واقعی فلج میشه و بخش اقتصادی نهادهای نظامی میتونن وارد عمل بشن. از «دست نامرئی آدام اسمیت» میرسیم به دست مرئی تعزیرات و قوهی قهریه که هر روز برامون سلطان کشف میکنن و حتی به شکل مویرگی میخوان در تکتک بقالیها حضور داشته باشن و قیمتها رو کنترل کنن.
خلاصه یک بخش «خصوصی» شگفتانگیز شکل میگیره که حتی از بخش خصولتی هم پیچیدهتره. چنانکه در ماجرای مصادرهی بنزین ایرانی در مسیر ونزوئلا دیدیم که مدتها بازی «مال کی بود؟ مال من نبود» راه افتاد و بعد از گذشت چند ماه ناگهان مالک بنزینها که یک «شرکت خصوصی ایرانی» نامیده میشد پیدا شد و اعتراض کرد که «ما داشتیم به کشور خدمت میکردیم و بنزین صادر میکردیم» که آمریکا نفت ما رو دزدید.
خیلی قابلتصور نیست که پدر من یا پدر تو یا کارآفرینهای متعارف کشور، صبح از خواب بیدار شن و تصمیم بگیرن برای خدمت به کشور، بنزین ایران رو به کشوری مثل ونزوئلا بفرستن که زیر فشار سنگین و شدید نظامی – امنیتی آمریکاست. اما این رو هم میدونیم که اگر کشور از وضعیت «نه جنگ و نه صلح» خارج بشه، کانالهای رسمی صادرات شکل میگیرن و فضا برای این نوع «خدمتگزاران صادق و جانبرکف» تنگ میشه.
زیادی روضه خوندم. فقط خواستم بگم که من بر خلاف خیلی از مردم، منتظر نیستم این روزهای تلخ و سخت سریعتر بگذره و از کرونا خلاص بشیم. چون میدونم که سیاست و ساختار فعلی میتونه به زودی ما رو با چالشها و دردسرهای تازهای روبهرو کنه. به نظر میاد که هر چه هست، همینه و وضعیت هم به سادگی تغییر نمیکنه و باید با «تلخی روزها» و «روزهای تلخ» حداقل در کوتاهمدت و میانمدت کنار بیایم.
mrshabanali.com/گزارش-هفتگی-چهارمین-نمونه/
این کامنت هم موقت زده شده، منم موقت میذارم اینجا صرفا برای اینکه بیشتر خونده بشه:
من در ذهن خودم، مرگهای ناشی از کرونا در کشور رو به دو بخش تقسیم میکنم. بخش اول تا دو سه ماه آتی (شاید مثلاً ماه فوریه یا مارس ۲۰۲۱) و بخش دوم مرگهای بعد از اون تاریخ.
در بخش اول، ما با یک بدشانسی و شوربختی مواجهیم. اما در بخش دوم، با بیعرضه بودن و ناکارآمدی روبهرو هستیم. بخش اول، یک همهگیری در سراسر جهانه که همهی کشورها کموبیش باهاش درگیر هستن (البته قطعاً ناتوانی در قرنطینه و ضعف اقتصادی و مدیریتی، نرخ مرگومیر رو افزایش میده).
اما در مرگهای بخش دوم، میدونیم که بسیاری از کشورهای دنیا مسئله رو حل کردهاند و ما دیگه قربانی یک «بیماری فراگیر و جهانی» نیستیم. بلکه قربانی «بیلیاقتی و بیسوادی و ناشایستگی مدیران در کشور خودمون» هستیم.
به خاطر همین عمیقاً حس میکنم که مرگهای کرونایی در سال آیندهی شمسی، چند برابر مرگهای امسال و سال قبل، آتش به جان همهی ما خواهد زد.
تلخی ماجرا اینجاست که به نظرم کرونا صرفاً یکی ازدهها و صدها مشکلی هست که ما در این چند دهه به خاطر ناکارآمدی حاکمیت باهاش روبهرو هستیم. ما مورد به مورد حرص میخوریم و پیگیری میکنیم و اعتراض میکنیم. اما در اصل، یک روند بزرگتر وجود داره که هر چند وقت یک بار، خودش رو در قالب یک مشکل کلان نشون میده.
من این روند رو ورود نهادهای نظامی به حوزهی اقتصاد و کسب و کار میدونم. اتفاقی که شاید بشه ریشههاش رو در سه دههی قبل جستجو کرد.
در هر کشوری که نهادهای نظامی درگیر اقتصاد و کسب و کار بشن، ترجیح خواهند داد که سیاست اون کشور به سمت «نه جنگ و نه صلح» سوق پیدا کنه. حالا شاید بعضی از کلمات تغییر کنه و با تعبیرهای مختلفی ازش اسم ببرن. اما اصل ماجرا همونه: «نه جنگ و نه صلح.»
اگر جنگ بشه، نهادهای نظامی باید سود کسب و کار و درآمد و خرج تحصیل و گردش فرزندانشون در خارج از کشور و رفاه گسترده رو رها کنن و درگیر کار نظامی بشن که توش خطر مرگ و میر داره. خصوصاً در شرایطی که غالب مردم هم از چنین درگیریهایی استقبال نمیکنن (برخلاف اتفاقی که در جنگ ایران و عراق افتاد).
اگر صلح باشه، کسب و کارهای واقعی و شرکتهای خصوصی واقعی و کارآفرینان ارزشآفرین قدرت پیدا میکنن و شریانهای اقتصادی و درآمدی رو در اختیار میگیرن.
وضعیتِ «صلحِ در آستانهی جنگ» خیلی وضعیت جذابی حساب میشه. چون کشور رو نمیشه با فرایندهای عادی و قوانین متعارف اداره کرد. باید تحریمها دور زده بشه، باید قوانین دست و پاگیر کشور دور زده بشه، باید منابع مالی از کانالهای خاکستری تأمین بشه، باید لابیهای سنگین برای سادهترین کارها (حتی تهیه و توزیع روغن و شکر و مرغ) انجام بشه و همهی اینها یعنی اینکه بخش خصوصی واقعی فلج میشه و بخش اقتصادی نهادهای نظامی میتونن وارد عمل بشن. از «دست نامرئی آدام اسمیت» میرسیم به دست مرئی تعزیرات و قوهی قهریه که هر روز برامون سلطان کشف میکنن و حتی به شکل مویرگی میخوان در تکتک بقالیها حضور داشته باشن و قیمتها رو کنترل کنن.
خلاصه یک بخش «خصوصی» شگفتانگیز شکل میگیره که حتی از بخش خصولتی هم پیچیدهتره. چنانکه در ماجرای مصادرهی بنزین ایرانی در مسیر ونزوئلا دیدیم که مدتها بازی «مال کی بود؟ مال من نبود» راه افتاد و بعد از گذشت چند ماه ناگهان مالک بنزینها که یک «شرکت خصوصی ایرانی» نامیده میشد پیدا شد و اعتراض کرد که «ما داشتیم به کشور خدمت میکردیم و بنزین صادر میکردیم» که آمریکا نفت ما رو دزدید.
خیلی قابلتصور نیست که پدر من یا پدر تو یا کارآفرینهای متعارف کشور، صبح از خواب بیدار شن و تصمیم بگیرن برای خدمت به کشور، بنزین ایران رو به کشوری مثل ونزوئلا بفرستن که زیر فشار سنگین و شدید نظامی – امنیتی آمریکاست. اما این رو هم میدونیم که اگر کشور از وضعیت «نه جنگ و نه صلح» خارج بشه، کانالهای رسمی صادرات شکل میگیرن و فضا برای این نوع «خدمتگزاران صادق و جانبرکف» تنگ میشه.
زیادی روضه خوندم. فقط خواستم بگم که من بر خلاف خیلی از مردم، منتظر نیستم این روزهای تلخ و سخت سریعتر بگذره و از کرونا خلاص بشیم. چون میدونم که سیاست و ساختار فعلی میتونه به زودی ما رو با چالشها و دردسرهای تازهای روبهرو کنه. به نظر میاد که هر چه هست، همینه و وضعیت هم به سادگی تغییر نمیکنه و باید با «تلخی روزها» و «روزهای تلخ» حداقل در کوتاهمدت و میانمدت کنار بیایم.
❤1
سحر نوشت
این #کتاب ترجمه شده مصیبتهای شاغل بودن از آلن دوباتن
وقتی در مورد شغلی صحبت میکنیم، یعنی شغلی که جالب بوده و خستهکننده نیست، به شغلی اشاره داریم که درجهای از اختیار، سلیقهی شخصی و خلاقیت (بدون معنای هنرمندانه) در آن وجود دارد. در شغل جذاب، ما فقط از دستورات پیروی نمیکنیم، بلکه کلیت مسیر را برای انجام کار در نظر میگیریم و بهترین راه حل- از نظر خود- را انتخاب میکنیم. بنا به این تعریف، شغل خوب یعنی شغلی که به حد کافی به شخصی کردن مجال بدهد: یعنی شغلی که فرصت داریم به طور مستقیم شخصیت خودمان را در مواجه با آن، انعکاس دهیم. در نهایت قادر خواهیم بود تا بهترین قسمتهای شخصیت خود را در کالاها یا خدماتی که فراهم نمودهایم، ببینیم.
[…]
حتی با افزایش حقوق، شخصی بودن مشاغل در بازار کار از بین میرود.
[…]
جنبه روانی شغلمان، فقط در محیط کار باقی نمیماند، بلکه کل شخصیت ما را تحت تاثیر قرار میدهد. در تمامی جنبههای زندگی خود طوری رفتار خواهیم کرد که شغلمان از ما انتظار دارد؛ این مساله باعث محدودیت ما میشود. وقتی شیوه تفکر روزانه ما تغییر کند، احساسات دیگری هم جنبههای ویژه یا تهدیدکننده پیدا میکنند، وقتی کسی بخش عمده زندگی خود را در شغلی خاص میگذراند، لزوما نسبت به سایر زمینههایی که در آنها توانایی دارد، بیتفاوت میشود. با اینکه شغلمان میتواند تاثیرات مثبتی در شخصیت ما داشته باشد، ظرفیت زیادی هم برای محدود کردن روحیه ما دارد.
آلن دوباتن
#کتاب
[…]
حتی با افزایش حقوق، شخصی بودن مشاغل در بازار کار از بین میرود.
[…]
جنبه روانی شغلمان، فقط در محیط کار باقی نمیماند، بلکه کل شخصیت ما را تحت تاثیر قرار میدهد. در تمامی جنبههای زندگی خود طوری رفتار خواهیم کرد که شغلمان از ما انتظار دارد؛ این مساله باعث محدودیت ما میشود. وقتی شیوه تفکر روزانه ما تغییر کند، احساسات دیگری هم جنبههای ویژه یا تهدیدکننده پیدا میکنند، وقتی کسی بخش عمده زندگی خود را در شغلی خاص میگذراند، لزوما نسبت به سایر زمینههایی که در آنها توانایی دارد، بیتفاوت میشود. با اینکه شغلمان میتواند تاثیرات مثبتی در شخصیت ما داشته باشد، ظرفیت زیادی هم برای محدود کردن روحیه ما دارد.
آلن دوباتن
#کتاب
سحر نوشت
تفتیش کنندههای عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتابها را میسوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خندهای آرام شنیده میشود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد. بهومیل هرابال | #کتاب…
خیلی دوست داشتم این کتاب رو، خیلیهاااا
Forwarded from Sahar Shaker
سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این love story من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر میکنم و خود را چنان با کلمات عجین کردهام که دیگر به هیئت دانشنامههایی درآمدهام که طی این سالها سه تُنی از آنها را خمیر کردهام.
سبویی هستم پُر از آب زندگانی و مُردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمیدانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانستهام هماهنگیام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج سالهی گذشته حفظ کنم. چون من وقتی چیزی میخوانم در واقع نمیخوانم. جملهای زیبا را به دهان میاندازم و مثل آب نبات میمکم، یا مثل لیکوری مینوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشهی هر گلبول خونی برسد.
به طور متوسط در هر ماه دو تُن کتاب خمیر میکنم، ولی برای کسب قوت لازم به جهت اجرای این شغل شریف، طی سی و پنج سال گذشته آنقدر آبجو خوردهام که با آن میشد استخری به طول پنجاه متر با یک برکهی پرورش ماهی را پر کرد. پس علی رغم اراده خودم دانش به هم رساندهام و حالا میبینم که مغزم تودهای از اندیشههاست که زیر پرس هیدرولیک بر هم فشرده شده، و سرم چراغ جادوی علاء الدین که موها بر آن سوخته است، و میدانم که زمانهی زیباتری بود آن زمان که همهی اندیشهها در یاد آدمیان ضبط بود، و اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند، باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت، ولی این کار فایدهای نمیداشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل میشوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان به سر کار میبریم، آنها را مدام به همراه داریم.
به عبارت دیگر تفتیش کنندههای عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتابها را میسوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خندهای آرام شنیده میشود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.
[…]
سی و پنج سال است که دارم به تناوب دکمهی سبز و قرمز دستگاه پرس خود را فشار میدهم و همرا با آن سی و پنج سال هم است که دارم بیوقفه آبجو میخورم. نه آنکه از این کار خوشم بیاید. از میخوارهها بیزارم. مینوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه میخوانم راه بیابم، چون که من وقتی چیزی میخوانم برای تفنن و وقتکشی یا بهتر خوابیدن نیست، منی که در سرزمینی زندگی میکنم که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد نداشته است، مینوشم تا آنچه میخوانم خواب را از چشم من بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام کمال تبهکار نیست. اگر میتوانستم بنویسم کتابی مینوشتم دربارهی بزرگترین لذات و بزرگترین اندوههای بشری. از کتاب و به مدد کتاب است که آموختهام که آسمان به کلی از عاطفه بیبهره است.
نه آسمان عاطفه دارد و نه انسانِ اندیشهمند. نه این که انسان بخواهد که بیعاطفه باشد، ولی وجود عاطفه در او خلاف عقل سلیم است.
کتابهای نادر و ذیقیمت زیر دستهای من در پرس هیدرولیکم جان میدهند و من نمیتوانم جلو جریان و شتابشان را بگیرم. من چیزی جز قصاب رئوف نیستم.
بهومیل هرابال | #کتاب تنهایی پرهیاهو
سبویی هستم پُر از آب زندگانی و مُردگانی، که کافی است کمی به یک سو خم شوم تا از من سیل افکار زیبا جاری شود. آموزشم چنان ناخودآگاه صورت گرفته که نمیدانم کدام فکری از خودم است و کدام از کتابهایم ناشی شده. اما فقط به این صورت است که توانستهام هماهنگیام را با خودم و جهان اطرافم در این سی و پنج سالهی گذشته حفظ کنم. چون من وقتی چیزی میخوانم در واقع نمیخوانم. جملهای زیبا را به دهان میاندازم و مثل آب نبات میمکم، یا مثل لیکوری مینوشم، تا آن که اندیشه، مثل الکل در وجود من حل شود، تا در دلم نفوذ کند و در رگهایم جاری شود و به ریشهی هر گلبول خونی برسد.
به طور متوسط در هر ماه دو تُن کتاب خمیر میکنم، ولی برای کسب قوت لازم به جهت اجرای این شغل شریف، طی سی و پنج سال گذشته آنقدر آبجو خوردهام که با آن میشد استخری به طول پنجاه متر با یک برکهی پرورش ماهی را پر کرد. پس علی رغم اراده خودم دانش به هم رساندهام و حالا میبینم که مغزم تودهای از اندیشههاست که زیر پرس هیدرولیک بر هم فشرده شده، و سرم چراغ جادوی علاء الدین که موها بر آن سوخته است، و میدانم که زمانهی زیباتری بود آن زمان که همهی اندیشهها در یاد آدمیان ضبط بود، و اگر کسی میخواست کتابی را خمیر کند، باید سر آدمها را زیر پرس میگذاشت، ولی این کار فایدهای نمیداشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل میشوند و مثل ظرف سوپی که با خودمان به سر کار میبریم، آنها را مدام به همراه داریم.
به عبارت دیگر تفتیش کنندههای عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتابها را میسوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن فقط از آن خندهای آرام شنیده میشود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی بالاتر و ورای خودش اشاره دارد.
[…]
سی و پنج سال است که دارم به تناوب دکمهی سبز و قرمز دستگاه پرس خود را فشار میدهم و همرا با آن سی و پنج سال هم است که دارم بیوقفه آبجو میخورم. نه آنکه از این کار خوشم بیاید. از میخوارهها بیزارم. مینوشم تا بهتر فکر کنم، تا به قلب آنچه میخوانم راه بیابم، چون که من وقتی چیزی میخوانم برای تفنن و وقتکشی یا بهتر خوابیدن نیست، منی که در سرزمینی زندگی میکنم که از پانزده نسل پیش به این سو بیسواد نداشته است، مینوشم تا آنچه میخوانم خواب را از چشم من بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام کمال تبهکار نیست. اگر میتوانستم بنویسم کتابی مینوشتم دربارهی بزرگترین لذات و بزرگترین اندوههای بشری. از کتاب و به مدد کتاب است که آموختهام که آسمان به کلی از عاطفه بیبهره است.
نه آسمان عاطفه دارد و نه انسانِ اندیشهمند. نه این که انسان بخواهد که بیعاطفه باشد، ولی وجود عاطفه در او خلاف عقل سلیم است.
کتابهای نادر و ذیقیمت زیر دستهای من در پرس هیدرولیکم جان میدهند و من نمیتوانم جلو جریان و شتابشان را بگیرم. من چیزی جز قصاب رئوف نیستم.
بهومیل هرابال | #کتاب تنهایی پرهیاهو
سحر نوشت
با این بیشتر عاشق ناوال شدم 😀 https://youtu.be/3qHkcs3kG44 @saharshaker
Eric-Jorgenson_The-Almanack-of-Naval-Ravikant_Final.pdf
1.8 MB
کتابیه که از حرفای ناوال راویکانت جمع شده، به خیلی از سوالا که معمولا ماها توی ذهنمون در مورد کار، زندگی و... داریم جواب میده و قشنگتر اینکه سوالای باحالتری ایجاد میکنه
❤3