NeuroSyntax – Telegram
NeuroSyntax
4.58K subscribers
399 photos
84 videos
70 files
320 links
Download Telegram
از خودتون سوال کنید که اگر همین الآن من یک ابزاری تولید کنم که فعالیت همزمان تک تک نورون های یک سیستم عصبی رو به شما بده آیا میتونید مغز رو توضیح بدید؟ اگر نمیتونید توضیح بدید چی کمه؟ ما گاهی "توصیف" رو با "توضیح" اشتباه میگیریم. بسیاری از کاری که علوم اعصاب امروز انجام میده "توصیف" هست نه توضیح.
Could a Neuroscientist Understand a Microprocessor?

در این مقاله نویسندگان این پرسش رو مطرح میکنن که آیا میشه با استفاده از رویکرد های ابزاری، آنالیزی علوم اعصاب مدرن، فهمید یک میکروپروسسور چیکار داره میکنه؟ جالب اینجاست که میکروپروسسور های طراحی شده کاملا نقشه مشخص داشتن که از قبل معلوم بوده و تسک رفتاری مشخصی هم اجرا میکردن. اما نویسندگان توضیح میدن که با تمام ابزارها و ابزار های یادگیری ماشین فعلی نمیتونن میکروپروسسور رو توضیح بدن. این پرسش بنیادی مطرح میشه که مشکل دقیقا چیه؟
Neuroscience needs evolution
Resynthesizing behavior through phylogenetic refinement

مسئله بعدی نگاه تکاملی به تاریخچه مغز و تکامل رفتاری در موجودات هست. پال چیسک توضیح میده که علوم اعصاب نیاز داره بیشتر از دانش تکامل بهره بگیره تا بتونه کارکرد مغز در موجودات رو توضیح بده. ادعای اصلی این هست که کتگوری های شناختی ای که ما مطرح کردیم (مثل حافظه، تصمیم گیری، توجه و ...) از توصیف زبانی ما بیرون میاد و شاید مرز های رفتاری-شناختی درستی ایجاد نکنه. ما باید از تکامل رفتاری و سیستم عصبی کمک بگیریم تا یک تاکسونومی جدید برای رفتار-شناخت ایجاد کنیم. از طرفی ادعای بعدی این هست که یافته های تکاملی میتونن یک محدودیت جدید بر نظریات ما اعمال کنن. بدین صورت که ما باید سعی کنیم تمام یافته های علوم اعصاب رو در پرسپکتیو تکاملی قرار بدیم و اگر ناسازگار هستن اونها رو تصحیح کنیم.
The Brain–Cognitive Behavior Problem: A Retrospective
The Brain from Inside Out

بوژاکی در این کتاب و مقاله دوباره مطرح میکنه که تاکسونومی رفتاری-شناختی ما که از سنت های روانشناسی بیرون میاد ممکنه دقیق نباشه. ما باید مدارها و دینامیک مغزی رو بهتر مطالعه کنیم و از اونها بهره بگیریم تا بتونیم کتگوری های جدید شناختی بسازیم و مغز رو توضیح بدیم. در واقع باید نوعی نگاه از داخل به بیرون داشته باشیم نه اینکه پیش فرض های بیرونی خودمون رو به مغز تحمیل کنیم.
Information Theory is abused in neuroscience

لنس نظامی توضیح میده که مفهوم "اطلاعات" که از شانون گرفته شده در علوم اعصاب به شکلی نادقیق و بی دقت استفاده میشه و با ارجاع به مقالات مربوطه توضیح میده این بی دقتی از کجا ناشی میشه.
The crisis in neuroscience

هنری یین مطرح میکنه که پارادایم علیت خطی در علوم اعصاب و سیستم های کنترل برگرفته از مهندسی برای علوم اعصاب جواب نمیده و ما باید یک نگاه علیتی لوپ مانند به مغز-رفتار-محیط داشته باشیم.
مثالات دیگری هم هستن. اگر شما هم مقاله ای در این راستاها میشناسید معرفی کنید. فردا صبح سعی میکنم توضیح بدم نظر خودم درباره رویکردی که باید به مطالعه اعصاب-رفتار-شناخت داشت چی هست.
Forwarded from INRP
🧠 The Mereological Fallacy in Neuroscience
🧠 مغالطه جزء و کل در نوروساینس

📗 فصل سوم بوک کلاب کتاب مبانی فلسفی نوروساینس

شنبه، 20 اسفند، ساعت 19:30
📍بصورت مجازی در Zoom

🔹 شرکت در جلسه رایگان است. برای شرکت به این آیدی پیام دهید:
📩 @INRP_Admin

🆔 @NeuroINRP
🆔 @Neuro_Syntax
🆔 @SSRC_News
INRP
🧠 The Mereological Fallacy in Neuroscience 🧠 مغالطه جزء و کل در نوروساینس 📗 فصل سوم بوک کلاب کتاب مبانی فلسفی نوروساینس شنبه، 20 اسفند، ساعت 19:30 📍بصورت مجازی در Zoom 🔹 شرکت در جلسه رایگان است. برای شرکت به این آیدی پیام دهید: 📩 @INRP_Admin 🆔 @NeuroINRP…
درباره این برنامه کمی بنویسم. این جلسات ماه ها قبل آغاز شد و گروهی مطالعه کتاب بنیان های فلسفی علوم اعصاب رو بهانه کردیم تا گرد هم جمع بشیم و درباره پیش فرض های حاضر در مطالعات علوم اعصاب صحبت کنیم. هر چند کتاب محور اصلی هست اما بحث ها معمولا از مطالب کتاب خارج میشه و شاخ و برگ های ارزشمندی میگیره. اگر علاقه مند به فلسفه علم و به خصوص علوم اعصاب هستید، این جلسات احتمالا برای شما جالب خواهد بود.
Michela Massimi: Scientific evidence and a plurality of perspectives

میکلا ماسیمی، شیکه. ولی خب برای این عکسشو نذاشتم. بحث پلورالیسم پرسپیکتیو مبحث جالبی هست که بنظرم باید دنبال کنید و درباره این بحث و ارتباطش به بحث های پیشین خواهم نوشت.
یکی از درگیری های فکری من طی چندین سال اخیر بحث های معرفت شناسی (Epistemology) و دسترسی ما به دانش و تفسیر بوده. از این رو سفر فلسفی ای رو چندین سال گذشته آغاز کردم که همچنان ادامه داره و عمیق تر میشه. چندین وقت اخیر دوباره بازگشتی به این حوزه داشتم تا بازخوانی کنم. اگر در تاریخ فلسفه سیر کنیم و یا حتی مدتی رو در علم گذرانده باشیم حتما با این جمله روبرو شدیم که هدف فلاسفه و دانشمندان رسیدن به حقیقت عالم هست. ایده Truth . سده ها فلسفه کوشش کرد حقیقت رو از پشت ابر بیرون بکشه و خب در رسیدن به حقیقت ما ابزارهای فکری و سنت های فکری بسیاری ساختیم.

اما شاید یک پرسش بسیار مهم در چندین سده اخیر نگاه جدی برخی فلاسفه به دو مسئله بوده:
1) معنی حقیقت چیه؟ وقتی میگیم حقیقت دنبال چی هست؟ (انگلیسی بخوام بپرسم: What are different accounts of Truth - در پرانتز بگم که من انگلیسی رو گاهی میذارم چون با اینکه علاقه مندم مطالبم رو به فارسی نشر بدم ولی خب مطالعات من همواره در انگلیسی هست و مترجم لزوما درستی هم نیستم. انگلیسی رو به عنوان مرجع معنایی میذارم.)
2) رابطه دانشی ما با این حقیقت چه هست؟ چطور دسترسی پیدا میکنیم به حقیقت؟

این دو پرسش شاید اساس فکری معرفت شناسی باشند. اینکه سازوکار رسیدن به دانش و معرفت چه هست؟ و ابژه این شناخت چی هست؟ حقیقت هست؟

در انگلستان و آلمان سنت های فکری مختلفی شکل گرفتند که این پرسش ها رو بررسی کردن از خردگرایان (Rationalists) و تجربه گرایان (Empiricists) - گروه نخست اعتقاد داشتند که یک جهان غیروابسته به سابجکت انسانی در خارج از ما وجود داره و این جهان یک سری موجودات با ویژگی های مشخص داره که مجموعه حقیقت رو تشکیل میدن و ما از سنت های فکری و منطقی میتونیم به حقیقت دسترسی پیدا کنیم و اگر تکنیکی بحث کنیم به ایده a priori synthetic statements باور داشتند. گروه دوم اعتقاد دارند که ما تنها از طریق تجربه های حسی دسترسی به حقیقت داریم. (در این دو بحث خوانش دکارت و هیوم و بارکلی میتونه جالب باشه.)

من پاراگراف بالا رو خلاصه بسیار کلی ای بود گفتم تا پرسش های دیگری رو مطرح کنم. مسئله اینجا "حقیقت" هست. تا پیش از سنت ایده آلیسم، باور بر همین بود که یک واقعیت مستقل از شناخت ما وجود داره و دستگاه شناختی ما توصیف یک به یکی از این واقعیت میتونه ارائه کنه. در واقع درک این سنت فکری از حقیقت بر مبنای correspondence بود. (بهش میگن Correspondence notion of truth) - واژه توصیف هم اینجا جالب توجه هست. اینکه شناخت ما توصیف واقعیته.

پس از قبول این پیش فرض تازه مسئله چگونگی توصیف این حقیقت به وجود میاد که بحث خردگرایی و تجربه گرایی مطرح میشه. و این نوع تفکر نسبت به حقیقت از دوران فلاسفه یونان هم قابل مشاهده است.

کانت بین این دو گروه ورود پیدا میکنه و چند بحث مهم انجام میده:
1) کانت مطرح میکنه که ما هیچ گاه نمیتونیم چیزی درباره پدیده هایی بدونیم که اونها رو تجربه نمیکنیم و این به دو دلیل هست یک اینکه دسترسی ما به عالم از طریق حواس هست و دوم به دلیل ساختار ذهن که هر دو مثل فیلتر هایی هستند بر شناخت و ما هیچ گاه نمیتونیم از این فیلتر ها متمایز بشیم.

2) ایده دیگری که از کانت استخراج میشه این هست که ما هیچ گاه نخواهیم دانست که آیا ایده های ما درباره جهان درست هست یا نه. به زبان دیگری ما باید واقعیت رو بازتعریف کنیم به چیزی که تجربه میکنیم نه چیزی که تجربه بازنمایی میکنه (این واژه بازنمایی نباید تازگی داشته باشه برای شما اگر متن های من رو دنبال میکنید.)

دقت کنید اینجا چه اتفاقی داره میفته. Correspondence theory of truth به ما میگه یک گزاره یا باور درست هست اگر که این گزاره مطابقت (Correspond) کنه به حقایق (facts). پیش فرض این هست که حقیقت یک ویژگی ای از گزاره هست و حقایق Facts مستقل از دانش ما وجود دارند. اگر مشاهدات ما دقیق باشند، تئوری های ما درباره عالم باید توصیفی مطابقت گونه از عالم باشن.

اما کانت به ما میگه دسترسی ما به چنین درست یا غلطی امکان پذیر نیست. ما هیچگاه دسترسی مطابقتی توصیفی به هستی پدیده ها نداریم. اگر میخوایم درباره حقیقت صحبت کنیم باید تعریف حقیقت رو عوض کنیم.
سه دیدگاه اینجا شکل میگیره:
1) جهانی مستقل از شناخت ما وجود داره و یک فرد میتونه از این جهت رئالیست (واقع گرا) باشه.

2) جهانی مستقل از شناخت ما وجود نداره و یک فرد از این جهت میتونه ایده آلیست باشه.

اما افرادی با بررسی مفهوم حقیقت و واقعیت و فهم بحث های کانت پرسیدند آیا اینکه ما دسترسی به واقعیت عالم نداریم بدین معناست که واقعیت مستقلی وجود نداره؟ و در این حالت تعریف حقیقت چی میشه؟

اینجا افراد کار کردند روی مفهوم امر واقع (رئال) - وقتی میگیم چیزی رئال هست از چه تعریفی داریم استفاده میکنیم و دسترسی ما به این چی هست؟ چندین تئوری جدید ایجاد شد:

تئوری انسجام حقیقت (Coherence theory of truth): طبق این تئوری چیزی "True درست" هست که با ساختار پیشینی باوری-تجربی ما سازگاری داره. برای مثال کارل پاپر و توماس کون هر دو از چنین دیدگاهی به حقیقت حمایت کردن.

تئوری عمل گرایی حقیقت (Pragmatic theory of truth): این نگاه به حقیقت بیان میکنه یک گزاره درسته اگر و تنها اگر انتظارات کنش گرایانه ما رو برطرف کنه، به بیان دیگر بتونه قابلیت تطبیق داشته باشه، به ما اجازه پیشبینی وقایع رو بده، بهمون اجازه بده به اهدافی که مطرح میکنیم برسیم و از این جهت حقیقت تابعی از کنش انسان در محیطش هست نه توصیف عالم هستی. کارهای ویلیام جیمز و جیمز دویی جالب هست. و البته پیش از اینها نیچه هم بحث پرسپکتیویسم رو باز میکنه که ارتباط خوبی با پراگماتیسم ویلیام جیمز داره.


مسئله بعدی امر واقع هست. برخی با تکیه بر بحث های کانت و نیچه و ویلیام جیمز معتقد هستن اصلا چنین پرسشی بی معناست. ما اصلا دسترسی ای به واقعیت نداریم و نیازی هم نداریم سوالی درباره این حوزه بپرسیم. چه اهمیتی داره که آیا الکترون مستقل از ما هست یا نیست تا وقتی که مفهوم الکترون به ما کمک بکنه در جهان به گونه ای که میخوام زیست بکنم؟ (مثلا ریچارد رورتی که روی پراگماتیسم ویلیام جیمز کار کرد چنین بحث هایی میکنه)