یه زمانی، سالها پیش، تک جمله بیو اکانتهای من در شبکههای اجتماعی و پیامرسانها این بود: «از چپها متنفرم چون کشورم رو نابود کردند». و برای کاربر عادی چنان غریب بود که همیشه میپرسیدند «منظورت چیه؟». طوری که از یکجایی به بعد دیگه از حالت شعار سیاسی خارج، و به دام جذب کنجکاوی تبدیل شده بود. زمانی که من به چپها فحش میدادم، تنها کسانی که این کار رو میکردند سلطنتطلبهای میانسال بودند. منظورم اینه که کار بدیعی نبود، متفاوت نبود، اما غریب بود. همه این توقع پیشفرض رو داشتند که اگه با چپها مشکل داری، لابد سلطنتطلبی هستی که از زمانی که چپها برای شاه دردسر درست کردند، ازشون کینه گرفتند و داغشون همیشه تازهست، و گرنه چه دلیلی داره؟ این سابقه منه. و به عنوان کسی با این سابقه فکر میکنم چپستیزی ترند شده اخیر، مشکوکه. ناگهان از اینفلوعنسر ناخنکار، تا ورزشکاری در حال دمبل زدن، تا بچه خردهفروش بازار، تا موتوری، تا اختلاسگر بدون پابند، درباره خیانت چپها صحبت میکنند، یا درباره کمونیسم هشدار میدن!
البته «مشکوک» کلمه مناسبی نیست، چون این معنی رو متبادر میکنه که حس منفی دریافت میکنی اما نمیدونی منشا اون کجاست. من کاری به حس ندارم، و منشا اون چندان برام مبهم نیست. در این جریان چپستیزی جدید، بین سه گروه یک اشتراک منافع نانوشته ایجاد شده. ۱. حکومت، که نگرانه سکان اقتصاد از دستش خارج شده و به گرداب ناآرامی بیفته و زمین بازی در اختیار جریان مستضعفپسند چپ بیفته ۲. قشری که به «هلیکوپتر مانی» دسترسی دارند، و غرق در انواع رانتها و امتیازها و دلالیهای تورمی، خودشون رو «کاسب» جا میزنند، و نگرانند یا حکومت از ترس بقا به جریان مستضعفپسند باج بده و کاسبیشون رو تخریب کنه، یا حکومت بعدی همه چیزهایی که اندوخته بودند رو Undo بزنه ۳. سلطنتطلبها، که مطمئنند به محض اضمحلال مدعیان اسلامی، با مدعیان چپ مواجه خواهند شد.
این سه گروه با هم تضادهای واضح دارند، و هنوز بیشتر زندانیان سیاسی که این نظام در زندانهای خودش جمع کرده، یه جای تنشون میشه تتو شیر و خورشید پیدا کرد. اما وقتی به پتانسیل گسلی که ایجاد شده فکر میکنند، و زلزلهای که ممکنه ازش حاصل بشه، درباره چپ به توافق میرسند. میشه با اطمینان گفت گروه کاسب و گروه شاهدوست، ترجیح میدادند فروپاشی در دلار ۱۰ هزارتومنی اتفاق میافتاد، نه در دلار بالای ۱۰۰ هزارتومنی. چون فروپاشیای که طبقه متوسط پشتش باشه، برای هر دو گروه سافتتر رخ میداد، و میشد بدون خطر جدی چپ از سر گذروندش. اما فروپاشی ازین به بعد، که ۶۰ میلیون فقیر روی دست حکومت باد کرده، بدون خطر چپ قابل تصور نیست.
شغالها، کفتارها، و گرگهایی که ناگهان چپستیز شدهاند، دغدغه آزادی ندارند. دغدغه قدرتمند شدن شهروندان رو هم ندارند. و حتی دغدغه توسعه هم ندارند (با اینکه با پشتوانه سرمایهای که از قاچاق جمع کردهاند، ژست «بذارید پول خرج کنیم برای مملکت تا ببینید توسعه چجوری رخ میده» میگیرن). همگی از مهآلود شدن فضا که از سقوط اقتصادی کشور بوجود اومده، هراسانند، چون جاده پیش رو جوری مبهمه که معلوم نیست مستقیمه یا پیچ تند داره. از اینکه نمیدونند دقیقا باید چه زمانی بپیچند تا این دوره رو رد کنند هراسانند. چپستیزی ناگهانی، یه جور بیمه خویشفرما برای وقتیه که دیر گاردریل رو ببینند.
«حکم، حکم خداست»، ولی اگه اینو ابنملجم گفت نباید بش اهمیت بدی.
البته «مشکوک» کلمه مناسبی نیست، چون این معنی رو متبادر میکنه که حس منفی دریافت میکنی اما نمیدونی منشا اون کجاست. من کاری به حس ندارم، و منشا اون چندان برام مبهم نیست. در این جریان چپستیزی جدید، بین سه گروه یک اشتراک منافع نانوشته ایجاد شده. ۱. حکومت، که نگرانه سکان اقتصاد از دستش خارج شده و به گرداب ناآرامی بیفته و زمین بازی در اختیار جریان مستضعفپسند چپ بیفته ۲. قشری که به «هلیکوپتر مانی» دسترسی دارند، و غرق در انواع رانتها و امتیازها و دلالیهای تورمی، خودشون رو «کاسب» جا میزنند، و نگرانند یا حکومت از ترس بقا به جریان مستضعفپسند باج بده و کاسبیشون رو تخریب کنه، یا حکومت بعدی همه چیزهایی که اندوخته بودند رو Undo بزنه ۳. سلطنتطلبها، که مطمئنند به محض اضمحلال مدعیان اسلامی، با مدعیان چپ مواجه خواهند شد.
این سه گروه با هم تضادهای واضح دارند، و هنوز بیشتر زندانیان سیاسی که این نظام در زندانهای خودش جمع کرده، یه جای تنشون میشه تتو شیر و خورشید پیدا کرد. اما وقتی به پتانسیل گسلی که ایجاد شده فکر میکنند، و زلزلهای که ممکنه ازش حاصل بشه، درباره چپ به توافق میرسند. میشه با اطمینان گفت گروه کاسب و گروه شاهدوست، ترجیح میدادند فروپاشی در دلار ۱۰ هزارتومنی اتفاق میافتاد، نه در دلار بالای ۱۰۰ هزارتومنی. چون فروپاشیای که طبقه متوسط پشتش باشه، برای هر دو گروه سافتتر رخ میداد، و میشد بدون خطر جدی چپ از سر گذروندش. اما فروپاشی ازین به بعد، که ۶۰ میلیون فقیر روی دست حکومت باد کرده، بدون خطر چپ قابل تصور نیست.
شغالها، کفتارها، و گرگهایی که ناگهان چپستیز شدهاند، دغدغه آزادی ندارند. دغدغه قدرتمند شدن شهروندان رو هم ندارند. و حتی دغدغه توسعه هم ندارند (با اینکه با پشتوانه سرمایهای که از قاچاق جمع کردهاند، ژست «بذارید پول خرج کنیم برای مملکت تا ببینید توسعه چجوری رخ میده» میگیرن). همگی از مهآلود شدن فضا که از سقوط اقتصادی کشور بوجود اومده، هراسانند، چون جاده پیش رو جوری مبهمه که معلوم نیست مستقیمه یا پیچ تند داره. از اینکه نمیدونند دقیقا باید چه زمانی بپیچند تا این دوره رو رد کنند هراسانند. چپستیزی ناگهانی، یه جور بیمه خویشفرما برای وقتیه که دیر گاردریل رو ببینند.
«حکم، حکم خداست»، ولی اگه اینو ابنملجم گفت نباید بش اهمیت بدی.
31
تیزی فکر به آینده سیاه داشت صورتم رو زخم میکرد که دیدم آقای سناتور که فقط پنجاه و سه سال سن داره خبر داده که به سرطان پانکراس مبتلاست و به زودی از دنیا خواهد رفت. پارادوکس حیات همینه که هم باید به آینده فکر کنی، هم از اینکه داری به آینده فکر میکنی به خودت بخندی.
8
سال ۲۰۲۵ ثابت کرد بیشتر مدیران عامل شرکتها حرف زدن بلد نیستند. حتی اگه خیلی الیتگرا باشی، به عنوان مدیر یه شرکت هواپیمایی بهتره الیتگراییت رو جار نزنی و نگی «علت افت نزاکت در مسافرت هوایی ارزون بودن قیمت سفره»، که یعنی غربتیها ریختن تو کابین چون بلیت رو داریم ارزون میدیم. نه فقط به این دلیل که بهتره هرچیزی رو نگی، بلکه به این دلیل که حتی اگه اصرار داری که بگی، اول باید بیزینست رو ببری سمت سفر لوکس، بعد این حرف رو بزنی، نه وقتی هنوز درآمد شرکتت وابسته به اون غربتیهاست.
برخلاف روایت چپها، این پولدارها هستند که از سرمایهداری دلخورند، چون چیزهایی که قبلا در اختیار پولدارها بوده رو در اختیار مردم عادی قرار داده. سطح پایین ادب و نزاکت در هواپیما برای من غیرقابل تحمل نیست. چون همون رفتار رو در قطار دیدم، و در اتوبوس دیدم، و در همهجا. این پولدارها بودهاند که خودشون رو از بقیه جامعه ایزوله کرده بودند، و حالا که هواپیما هم از دایره حباب جداساز خارج شده، ناراحتند. مخصوصا وقتی که هجرت به قسمت تنگتر حباب، به این معنیه که باید هزینه جت خصوصی رو بدن، که هزینهش پرش سنگینی داره.
برخلاف روایت چپها، این پولدارها هستند که از سرمایهداری دلخورند، چون چیزهایی که قبلا در اختیار پولدارها بوده رو در اختیار مردم عادی قرار داده. سطح پایین ادب و نزاکت در هواپیما برای من غیرقابل تحمل نیست. چون همون رفتار رو در قطار دیدم، و در اتوبوس دیدم، و در همهجا. این پولدارها بودهاند که خودشون رو از بقیه جامعه ایزوله کرده بودند، و حالا که هواپیما هم از دایره حباب جداساز خارج شده، ناراحتند. مخصوصا وقتی که هجرت به قسمت تنگتر حباب، به این معنیه که باید هزینه جت خصوصی رو بدن، که هزینهش پرش سنگینی داره.
56
نگرانی نخبه آمریکایی ازینکه نسل جدید دانشآموزان حتی در خواندن یک متن انگلیسی ادبی عاجزند، و با این وضعیت رقابت با چین بسیار سختتر خواهد بود، نگرانی بیجایی نیست. اما وقتی میبینم ارتش چین هم مثل نئاندرتالهای سپاهی وسط کویر ماکت ناو هواپیمابر آمریکایی رو میسازه تا غرق کردنش با موشکهای بالستیک رو تمرین کنه، تنها نتیجهای که میتونم بگیرم اینه که یه جای اون سیستم آموزشی هم داره میلنگه. چون نه تنها نشون میده که آدمها متناسب با تکنولوژیای که در اختیار دارن جلو نیومدن (و البته این رو میشه اینطور تفصیل داد که: آدمهای جامعه با هم هماهنگ نیستن. کاری که داره ارتش چین میکنه، ادامه کاری که شیائومی میکنه نیست، و آدمی که تو این شرکته با آدمی که تو ارتشه فرق دارند، با اینکه وانمود میشه یک پیکرند)، بلکه نشون میده از لحاظ راهبردی هم نتونسته از قفس ذهنی «دنیا میخواد ما رو به بردگی بکشه، باید آماده جنگیدن باشیم، پیش به سوی نبرد!» بیرونشون بیاره. کسی که خودش رو برای آینده آماده میکنه، دنبال غرق کردن ناوهای آمریکا و کلا جنگ در ابعاد وسیع نمیفته. این خوبه که آدم بتونه متن یه نمایشنامه رو بخونه و بفهمه داره درباره چی حرف میزنه. اما دنیای ما رو کسانی شکل دادهاند که نمایشنامهها رو از بر بودند، ولی بدون اینکه حواسشون باشه خودشون به یکی از آدم بدهای اون نمایشنامهها تبدیل شدند.
در آموزش مهارتی بین کشورها اختلاف سطح وجود داره، اما در تربیت همه در یک سراشیبی مشترک هستند. آموزش مهارت مثل یاد دادن پریدن از موانعه. طبیعتن کسی که خوب آموزش دیده میتونه از در و دیوار بالا بره. اما تربیت درباره حواسجمع بودنه. آدم حواسجمع حتی اگه نتونه خوب بپره هم، باز میتونه خودش و دیگران رو نجات بده. حواسجمعی یعنی تشخیص اینکه کجا ایستادهایم، و چرا آنجا ایستادهایم، و داریم به کدوم سمت نزدیک و از کدوم سمت دور میشیم. هزاران مهندس و نابغه فنی، به اندازه یک نفر که بوی گمراهی رو از دور حس میکنه، به درد جامعه نخواهد خورد.
در آموزش مهارتی بین کشورها اختلاف سطح وجود داره، اما در تربیت همه در یک سراشیبی مشترک هستند. آموزش مهارت مثل یاد دادن پریدن از موانعه. طبیعتن کسی که خوب آموزش دیده میتونه از در و دیوار بالا بره. اما تربیت درباره حواسجمع بودنه. آدم حواسجمع حتی اگه نتونه خوب بپره هم، باز میتونه خودش و دیگران رو نجات بده. حواسجمعی یعنی تشخیص اینکه کجا ایستادهایم، و چرا آنجا ایستادهایم، و داریم به کدوم سمت نزدیک و از کدوم سمت دور میشیم. هزاران مهندس و نابغه فنی، به اندازه یک نفر که بوی گمراهی رو از دور حس میکنه، به درد جامعه نخواهد خورد.
22
این خروجی پنلهای خورشیدی یک مصرفکننده آمریکایی در شمال غرب آمریکاست که به هوای ابری و بارانهای زیاد معروفه. با وجود شرایط غیرایدهآل برای جذب نور، ۵۸ مگاوات تولید کرد، ۳۵ مگاوات از شبکه گرفته، ۵۳ مگاوات مصرف کرده، و ۳ مگاوات بیشتر از مقداری که از شبکه گرفته بود به شبکه پس داده (که غر میزد پولش رو ندادن). با این مقدار تولید نه تنها سیستم گرمایشی کاملا برقی خونه رو تأمین کرده، بلکه ماشین برقی رو هم شارژ کرده. این اعداد یه زمانی در حوزه کارگاهها و کارخانهها معنی داشتند. الان داخل یه خونه داره اتفاق میفته. این انقلاب کمتر از انقلاب صنعتی نیست.
51
جمهوری اسلامی امروز مثل تکه پلاستیکی از یک ماشین سواریه که از یک سانحه پرتلفات در سال ۵۷ بجا مونده و در وسط اتوبان رها شده. ماشینهای دیگه وقتی میبینن چنین چیز سیاه نامشخصی در وسط مسیره، فرمان رو کمی میچرخونند تا نره زیر لاستیکشون و خراشی بشون نیفته. بنابراین تکه پلاستیک سرجاش میمونه و ماشینهای دیگه با سرعت از کنارش رد میشن. اینکه تونسته برای مدت طولانی اون وسط بمونه عدهای رو به این سوال میندازه که «اگه یه تکه پلاستیک شکسته ساده سیاه بود چطور تا الان وسط چنین جایی دوام آورده؟ پس حتما یه تکه پلاستیک شکسته ساده سیاه نیست». اما ماشینهای دیگه به عبور کردن با سرعت زیاد ادامه میدن، و تکه پلاستیک زیر نور آفتاب خشکتر و فرسودهتر از همیشه میشه. تا اینکه به مرور بر اثر پاسکاری بین لاستیک کامیونهای عبوری به قطعات کوچکتر تبدیل، و به حاشیه اتوبان پرت میشه. و کسی به یاد نخواهد آورد که چیزی اون وسط بود.
45
برای اونایی که عادت دارند شانزده بار فریب بخورند:
فرق پشیمانی از گذشته، و ریبرندینگ اینه که تو اولی فرد پشیمان سعی میکنه بگه بقیه باید چه کنند که مثل «خودش در گذشته» نشن، اما در دومی سعی میکنه بگه «فقط این من جدید» را ببینید!
برای اونایی که گردش چرخ تاریخ رو به شکل یک موزیکویدئو دنبال میکنند:
نه. این چرخ به میل شما نخواهد چرخید. اشرار با سرودن شعر نابود نمیشن. مگر اینکه به زبان خشونت باشه. سلبریتی و مدل و «خانوم زیبا» این زبان رو بلد نیست. برای جنگ باید هیولا بود.
Hope it helps.
فرق پشیمانی از گذشته، و ریبرندینگ اینه که تو اولی فرد پشیمان سعی میکنه بگه بقیه باید چه کنند که مثل «خودش در گذشته» نشن، اما در دومی سعی میکنه بگه «فقط این من جدید» را ببینید!
برای اونایی که گردش چرخ تاریخ رو به شکل یک موزیکویدئو دنبال میکنند:
نه. این چرخ به میل شما نخواهد چرخید. اشرار با سرودن شعر نابود نمیشن. مگر اینکه به زبان خشونت باشه. سلبریتی و مدل و «خانوم زیبا» این زبان رو بلد نیست. برای جنگ باید هیولا بود.
Hope it helps.
67
همگی بیست یا بیست و یک ساله بودیم. یکی از پسرها داشت به بقیه از سختی زندگی که تا همون موقع کشیده بود حرف میزد، که خیلی زودتر از موعد مجبور شده از خونه بزنه بیرون و مستقل بشه، چون با پدرخونده نمیشد کنار اومد، و خیلی از شبها بالش رو از اشک خیس میکرده، چون خیلی کارها رو بلد نبوده و برای خیلی از تصمیمها نمیدونسته باید چه کنه و اینکه هیچکس نبوده که ازش کمک بخواد، آزارش میداده. از من کمی ناراحت شد وقتی گفتم «این بهتر ازینه که فکر کنی پدر داری و بعدن بفهمی نداری». چون هم مسابقه کی بدبختتره؟ باعث شد بش برخوره، و هم نمیتونست بگه حرفم ناصوابه. چون خودش هم میدونست که واقعیته. تندی حس اینکه بدونی پولی تو حسابت نیست که چیزی که میخوای رو بخری، به تندی حس اینکه فکر کنی پولی تو حسابت هست و بری که بخری، و موقع پرداخت بفهمی نداری، نیست. توهم پدر داشتن، یه اشتباه بزرگ در چک کردن داراییته.
آدمها یک پدر ندارند. طبقاتی از پدرها رو دارند. پدر اولیه همونیه که ژنشون رو ازش گرفتن. که اگه خوششانس باشند معلمشون هم میشه. و خیلی وقتها این شانس وجود نداره. پدر بعدیشون میتونه مادرشون باشه. یا برادرشون. وقتی از همه اینها گذشت میتونه همسرشون باشه. ازون که گذشت میتونه رفیقشون باشه. اگه ازون هم گذشت، میتونه مزیتهای بدنیشون باشه. مثل قدرت بیانشون. زبان بعضیها پدرشونه. دستشون رو میگیره و به جاهای مختلفی هدایتشون میکنه. زبانشون جای عقلشون میشینه، و درست و غلط رو تعیین میکنه. تا جایی که انقدر بش وابسته میشن که به خودشون میگن «اگه این زبان رو نداشتم معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد!». اما از همه اینها که گذشت، در مرحله آخر، پدر نهایی پول خواهد بود. پول چیزیه که بشون پناه میده، بشون کمک میکنه تصمیم بگیرند، بشون امکان میده از بنبست خارج بشن. پول همونیه که میتونند در هر زمان و مکانی باش تماس بگیرن و بش بگن «کمک» و سریع به دادشون برسه. پدر نهایی، تنها پدریه که هم تکیهگاهه، هم نصیحت نمیکنه. هم راهحل میسازه هم توقع نداره. پدر نهایی تنها پدریه که میتونه تمام ترسها رو برطرف کنه، نه فقط تعدادی ازونها رو.
اگه یه روز پول دیگه پول نباشه، یعنی در مرحله آخر خبری نیست، و پدر نهایی وجود نداره. مردم مرگ پدرشون رو تحمل میکنند، و مرگ برادرشون رو، و مرگ همسرشون رو، و مرگ رفیقشون رو، و حتی مرگ مزیتهای بدنشون رو، اما مرگ پول رو نمیتونند تحمل کنند. چون بعد ازون، شناور شدن در اقیانوسه، در حالی که هوا تاریکه. وحشتی که قویترین مردان رو هم از پا میندازه.
مردم ما دارند مرگ پدر نهایی خودشون رو میبینند، و برای همین وحشتزده و عزادارند.
آدمها یک پدر ندارند. طبقاتی از پدرها رو دارند. پدر اولیه همونیه که ژنشون رو ازش گرفتن. که اگه خوششانس باشند معلمشون هم میشه. و خیلی وقتها این شانس وجود نداره. پدر بعدیشون میتونه مادرشون باشه. یا برادرشون. وقتی از همه اینها گذشت میتونه همسرشون باشه. ازون که گذشت میتونه رفیقشون باشه. اگه ازون هم گذشت، میتونه مزیتهای بدنیشون باشه. مثل قدرت بیانشون. زبان بعضیها پدرشونه. دستشون رو میگیره و به جاهای مختلفی هدایتشون میکنه. زبانشون جای عقلشون میشینه، و درست و غلط رو تعیین میکنه. تا جایی که انقدر بش وابسته میشن که به خودشون میگن «اگه این زبان رو نداشتم معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد!». اما از همه اینها که گذشت، در مرحله آخر، پدر نهایی پول خواهد بود. پول چیزیه که بشون پناه میده، بشون کمک میکنه تصمیم بگیرند، بشون امکان میده از بنبست خارج بشن. پول همونیه که میتونند در هر زمان و مکانی باش تماس بگیرن و بش بگن «کمک» و سریع به دادشون برسه. پدر نهایی، تنها پدریه که هم تکیهگاهه، هم نصیحت نمیکنه. هم راهحل میسازه هم توقع نداره. پدر نهایی تنها پدریه که میتونه تمام ترسها رو برطرف کنه، نه فقط تعدادی ازونها رو.
اگه یه روز پول دیگه پول نباشه، یعنی در مرحله آخر خبری نیست، و پدر نهایی وجود نداره. مردم مرگ پدرشون رو تحمل میکنند، و مرگ برادرشون رو، و مرگ همسرشون رو، و مرگ رفیقشون رو، و حتی مرگ مزیتهای بدنشون رو، اما مرگ پول رو نمیتونند تحمل کنند. چون بعد ازون، شناور شدن در اقیانوسه، در حالی که هوا تاریکه. وحشتی که قویترین مردان رو هم از پا میندازه.
مردم ما دارند مرگ پدر نهایی خودشون رو میبینند، و برای همین وحشتزده و عزادارند.
53
از مهاجرستیزی مهاجرزادهها شگفتزدهاند، مخصوصن وقتی اون مهاجرزادهها در قدرت هستند، مثل برخی از مسئولان دولت ترامپ. به نظرشون خیلی عجیبه که یک یهودیزاده که نسل قبلش از ترس قتلعام به آمریکا پناهنده شده بودند، مهاجرها رو به شکل آفت ببینه. مگه این آمریکا همون آمریکایی نیست که به پدر و مادرش پناه داد؟ چرا حالا این پناه رو برای بقیه بیچارگان عالم حرام میدونه؟
ریشه این تعجب، از بیاطلاعی از طرز کار ذهن آدمهای متنفر از خانهست. اگه کسی که سفیدپوست نیست، به سفیدپوست میگه «چرا نگران نیستی که رنگینپوستان بیفرهنگ ریختن تو کشورت؟»، دلسوز سفیدپوستها نیست. دلسوز خودشه، چون داره میگه «نذارید اینجا مثل خونه قبلی من بشه». بچهمسلمانی که میگه «چرا میذارید انقدر مسجد بسازند؟» نگران افول مسیحیت نیست. نگران اینه که اونجا هم مثل خونه قبلیش بشه که مسجد زیاد داشت، و صدای اذانشون روزی چندبار یادش مینداخت که زندانی عقاید دیگرانه.
غلط بودن این دلواپسیها به خاطر نژادپرستی این مهاجرها و مهاجرزادههای مهاجرستیز نیست (اونها هم مثل بقیه آدمها نژادپرستند، یکی کمتر و یکی بیشتر، ولی دلیل این دلواپسی اون نیست). غلط بودن این دلواپسیها به خاطر بیمار بودن این دلواپسهاست. خونه قبلی بیمارشون کرد. اونها خانوادههایی داشتند که حتی محبتشون یک نوع سلاح بود. مدرسهای داشتند که یک پادگان زندگیسوز بود. شهری داشتند که یک اردوگاه زشت بود. شغلی داشتند که بردگی قانونی بود. و اطرافیانی که منتظر یک لغزش بودند تا دریدن همنوع رو موجه بدونند. و قضاوت آدم بیمار آزاردیده همین میتونه باشه که از تصویرها و علائم ظاهری پنیک کنه. وقتی به اروپایی میگه «از پاکستانیها بترسید» منظورش اینه که «من از پاکستانیها میترسم». چون زندگی پاکستانی رو میشناسه، و آزارش داده، و کابوسشه. دختری که مورد تجاوز گروهی قرار گرفته، به قضاوت درست اهمیت نمیده. فوبیا از مردان، تنهاش میکنه. اما ترجیح میده با این فوبیا زندگی کنه تا اینکه چشمانش رو بازتر کنه. چون به نظرش این فوبیا در موقعیت امنتری قرارش میده. ترجیح میده اشتباه کنه ولی امن بمونه.
اما اشتباه، اشتباهه. احساسات رو به نگاه سیستمی ترجیح دادن اشتباهه. کسی که درگیر احساساته، ظاهر آدم غربی رو، که خونه دومش رو از قبل ساختهاند، به شکل یونیفرمی به رنگ فسفری میبینه که کارگران یک پروژه ساختمانی به تن میکنند (که آدمهایی که خونه قبلیش رو ساختند اون یونیفرم رو ندارند) و فکر میکنه این یونیفرم تعیین میکنه که کی میتونه این پروژه رو به سرانجام برسونه. گاهی حتی سعی میکنه این یونیفرم رو به زور بپوشه، مثل وقتی که اصرار میکنه بگه آریاییه، یا به مسیحیت علقه داره. اما دنیای فیزیکی اینجوری کار نمیکنه.
دنیای فیزیکی درباره سیستمها و بهرهمندی ازونها دو قاعده متضاد داره. در قاعده اول، برای ساختن سیستمی که درست کار بکنه، باید تصمیمات سخت گرفت، و گرفتن تصمیم سخت در هیچ ژن و هیچ مذهب و هیچ جغرافیایی تخفیف نمیخوره. آلمان امروز هرچه هست، محصول تجمیع هزاران تصمیم خیلی سخت بوده، و آلمانیها برای هیچکدومش با رنگ پوستشون و یا نوع مذهبشون تخفیف نگرفتهاند که براشون سبکتر بشه.
در قاعده دوم، به کسانی پاداش داده میشه که لایقش نیستند (چون تصمیمات سخت نگرفتهاند). مثل کسانی که بدون اینکه حتی زیرک بوده باشند صاحب ثروتهایی میشن که بقیه ملتها بش محتاجند. ثروتهایی مثل منابع انرژی، مثل آب و زمینهای حاصلخیز (یه زمانی ادویه و پوست حیوانات هم در این لیست بود).
بنابراین مردم به سه دسته تقسیم میشن. اونهایی که یک خونه مرتب ساختهاند، چون قبلا درد ساختن یک سیستم قوی رو تحمل کردهاند. اونهایی که درد ساختن رو تحمل نکردن و شانس، ضرورت تحملش رو مدام براشون به تأخیر میندازه. و دسته سوم اونهایی که نه درد ساختن رو تحمل کردهاند، و نه شانس به تأخیر افتادنش رو دارند. اگه آدمها رو به شکل کلونیهای زنبور ببینی، این سه دسته باید تفکیکشده بمونند تا مشکلی پیش نیاد. اما آدمها مثل کلونیهای زنبور نیستند. هر آدمی اراده و شخصیت مستقلی داره که میتونه خیلی چیزها رو تغییر بده، و اگه دنیا رو تغییر نداد حداقل خودش رو از بقیه متمایز کنه. آدمی که تو دسته سوم بوده، و بخواد تصمیمهای سخت بگیره، میتونه تو دسته دوم آدم تأثیرگذاری باشه، و همچنین آدمی که تو دسته دوم بوده، وقتی در دسته اول قرار میگیره. و برعکس آدمی که هفت جدش در دسته اول بودند ممکنه به آینده خونه بیاعتنا باشه. تمدن رو یونیفرمها نمیسازند. اونهایی میسازند که «میخوان» بسازند.
ریشه این تعجب، از بیاطلاعی از طرز کار ذهن آدمهای متنفر از خانهست. اگه کسی که سفیدپوست نیست، به سفیدپوست میگه «چرا نگران نیستی که رنگینپوستان بیفرهنگ ریختن تو کشورت؟»، دلسوز سفیدپوستها نیست. دلسوز خودشه، چون داره میگه «نذارید اینجا مثل خونه قبلی من بشه». بچهمسلمانی که میگه «چرا میذارید انقدر مسجد بسازند؟» نگران افول مسیحیت نیست. نگران اینه که اونجا هم مثل خونه قبلیش بشه که مسجد زیاد داشت، و صدای اذانشون روزی چندبار یادش مینداخت که زندانی عقاید دیگرانه.
غلط بودن این دلواپسیها به خاطر نژادپرستی این مهاجرها و مهاجرزادههای مهاجرستیز نیست (اونها هم مثل بقیه آدمها نژادپرستند، یکی کمتر و یکی بیشتر، ولی دلیل این دلواپسی اون نیست). غلط بودن این دلواپسیها به خاطر بیمار بودن این دلواپسهاست. خونه قبلی بیمارشون کرد. اونها خانوادههایی داشتند که حتی محبتشون یک نوع سلاح بود. مدرسهای داشتند که یک پادگان زندگیسوز بود. شهری داشتند که یک اردوگاه زشت بود. شغلی داشتند که بردگی قانونی بود. و اطرافیانی که منتظر یک لغزش بودند تا دریدن همنوع رو موجه بدونند. و قضاوت آدم بیمار آزاردیده همین میتونه باشه که از تصویرها و علائم ظاهری پنیک کنه. وقتی به اروپایی میگه «از پاکستانیها بترسید» منظورش اینه که «من از پاکستانیها میترسم». چون زندگی پاکستانی رو میشناسه، و آزارش داده، و کابوسشه. دختری که مورد تجاوز گروهی قرار گرفته، به قضاوت درست اهمیت نمیده. فوبیا از مردان، تنهاش میکنه. اما ترجیح میده با این فوبیا زندگی کنه تا اینکه چشمانش رو بازتر کنه. چون به نظرش این فوبیا در موقعیت امنتری قرارش میده. ترجیح میده اشتباه کنه ولی امن بمونه.
اما اشتباه، اشتباهه. احساسات رو به نگاه سیستمی ترجیح دادن اشتباهه. کسی که درگیر احساساته، ظاهر آدم غربی رو، که خونه دومش رو از قبل ساختهاند، به شکل یونیفرمی به رنگ فسفری میبینه که کارگران یک پروژه ساختمانی به تن میکنند (که آدمهایی که خونه قبلیش رو ساختند اون یونیفرم رو ندارند) و فکر میکنه این یونیفرم تعیین میکنه که کی میتونه این پروژه رو به سرانجام برسونه. گاهی حتی سعی میکنه این یونیفرم رو به زور بپوشه، مثل وقتی که اصرار میکنه بگه آریاییه، یا به مسیحیت علقه داره. اما دنیای فیزیکی اینجوری کار نمیکنه.
دنیای فیزیکی درباره سیستمها و بهرهمندی ازونها دو قاعده متضاد داره. در قاعده اول، برای ساختن سیستمی که درست کار بکنه، باید تصمیمات سخت گرفت، و گرفتن تصمیم سخت در هیچ ژن و هیچ مذهب و هیچ جغرافیایی تخفیف نمیخوره. آلمان امروز هرچه هست، محصول تجمیع هزاران تصمیم خیلی سخت بوده، و آلمانیها برای هیچکدومش با رنگ پوستشون و یا نوع مذهبشون تخفیف نگرفتهاند که براشون سبکتر بشه.
در قاعده دوم، به کسانی پاداش داده میشه که لایقش نیستند (چون تصمیمات سخت نگرفتهاند). مثل کسانی که بدون اینکه حتی زیرک بوده باشند صاحب ثروتهایی میشن که بقیه ملتها بش محتاجند. ثروتهایی مثل منابع انرژی، مثل آب و زمینهای حاصلخیز (یه زمانی ادویه و پوست حیوانات هم در این لیست بود).
بنابراین مردم به سه دسته تقسیم میشن. اونهایی که یک خونه مرتب ساختهاند، چون قبلا درد ساختن یک سیستم قوی رو تحمل کردهاند. اونهایی که درد ساختن رو تحمل نکردن و شانس، ضرورت تحملش رو مدام براشون به تأخیر میندازه. و دسته سوم اونهایی که نه درد ساختن رو تحمل کردهاند، و نه شانس به تأخیر افتادنش رو دارند. اگه آدمها رو به شکل کلونیهای زنبور ببینی، این سه دسته باید تفکیکشده بمونند تا مشکلی پیش نیاد. اما آدمها مثل کلونیهای زنبور نیستند. هر آدمی اراده و شخصیت مستقلی داره که میتونه خیلی چیزها رو تغییر بده، و اگه دنیا رو تغییر نداد حداقل خودش رو از بقیه متمایز کنه. آدمی که تو دسته سوم بوده، و بخواد تصمیمهای سخت بگیره، میتونه تو دسته دوم آدم تأثیرگذاری باشه، و همچنین آدمی که تو دسته دوم بوده، وقتی در دسته اول قرار میگیره. و برعکس آدمی که هفت جدش در دسته اول بودند ممکنه به آینده خونه بیاعتنا باشه. تمدن رو یونیفرمها نمیسازند. اونهایی میسازند که «میخوان» بسازند.
45
در تمام عمرش یکبار اسلحه دست نگرفته. چون همیشه جلوی دوربین بوده. هیچوقت در موقعیتی نبوده که مرگ رو جلوی چشم خودش ببینه. اما میگه جنگ ذاتا مقدس است! بله برای اونهایی که همیشه جلوی دوربین هستن جنگ ذاتا مقدس است. اما گناه چنین شارلاتانهایی که روی خون دیگران سوار میشن، به اندازه گناه کسانی که خونشون رو تقدیم این شارلاتانها میکنند نیست. شارلاتان شاید زندگی دیگران رو برای خودش خرج کنه. ولی حداقل این احترام رو برای زندگی خودش قائله که زندگی دیگران رو برای خودش خرج کنه. اونی که خونش رو تقدیم این شارلاتان میکنه، کسری ازین احترام رو هم برای زندگی خودش قائل نیست.
23
ایتالیا کمکهای نظامی به اوکراین رو برای سال میلادی جدید هم تمدید کرد.
این باید کافی باشه برای کسانی که فکر میکنند دولت روسوفیل فعلی آمریکا، یه پدیده فاشیستیه. کسی در جبهه غرب از جورجا ملونی فاشیستتر نیست. اگه ریشه حزبش رو بگیری و بری عقب میرسی به طرفداران سابق موسولینی!
روسوفیلی مدرن، درباره فاشیسم نیست. درباره خلافکاری مالیه. دولت فعلی آمریکا، و بقیه طرفداران روسیه، دنبال دنیای بدون قانون در فعالیتهای تجاری هستند، و اروپا رو به شکل «پاسدار قانون» میبینند که باید تضعیفش کرد.
فاشیسم دغدغه این خلافکارها و خلافپسندها نیست. چون حتی فاشیست هم حداقلی از آرمان رو در ذهن داره، و اینها ندارند.
این باید کافی باشه برای کسانی که فکر میکنند دولت روسوفیل فعلی آمریکا، یه پدیده فاشیستیه. کسی در جبهه غرب از جورجا ملونی فاشیستتر نیست. اگه ریشه حزبش رو بگیری و بری عقب میرسی به طرفداران سابق موسولینی!
روسوفیلی مدرن، درباره فاشیسم نیست. درباره خلافکاری مالیه. دولت فعلی آمریکا، و بقیه طرفداران روسیه، دنبال دنیای بدون قانون در فعالیتهای تجاری هستند، و اروپا رو به شکل «پاسدار قانون» میبینند که باید تضعیفش کرد.
فاشیسم دغدغه این خلافکارها و خلافپسندها نیست. چون حتی فاشیست هم حداقلی از آرمان رو در ذهن داره، و اینها ندارند.
15
هرچند اصل موضوع یک واقعیته، و وقتی کشور در معرض سقوط تمدنی قرار میگیره، دیگه رقابت با دیگر کشورها رو باید فراموش کرد، اما این فرمول درستی برای تخمین اون آینده سیاه نیست.
در صورتی که یک سیستم عرفی و نرمال بر کشور حاکم باشه، رشد جیدیپی متناسب است با فقیرهایی که میتونی از سطح فقر بالا بکشی. آمریکا و فرانسه و ایتالیا نمیتونند بیش از ۲ درصد (با احتساب تورم) رشد داشته باشند چون فقیرهاشون تقریبا تموم شده، و برای همینه که برای رشد بیشتر مجبورند فقیر از خارج وارد کنند، که بش میگن «مهاجر». بنابراین نه تنها برای ایران نرمالشده، رشد ۷ درصدی سخت نیست، بلکه برای کشوری که میلیونها فقیر داره، رشد سالانه ۲۰ درصد هم چیزی عجیبی نخواهد بود. ولی تا ابد برای چنین رشد جهشی وقت نیست. چون فقیر جوان رو میشه خیلی راحت بالا کشید. وقتی جمعیت پیر شد دیگه دیر خواهد بود.
در صورتی که یک سیستم عرفی و نرمال بر کشور حاکم باشه، رشد جیدیپی متناسب است با فقیرهایی که میتونی از سطح فقر بالا بکشی. آمریکا و فرانسه و ایتالیا نمیتونند بیش از ۲ درصد (با احتساب تورم) رشد داشته باشند چون فقیرهاشون تقریبا تموم شده، و برای همینه که برای رشد بیشتر مجبورند فقیر از خارج وارد کنند، که بش میگن «مهاجر». بنابراین نه تنها برای ایران نرمالشده، رشد ۷ درصدی سخت نیست، بلکه برای کشوری که میلیونها فقیر داره، رشد سالانه ۲۰ درصد هم چیزی عجیبی نخواهد بود. ولی تا ابد برای چنین رشد جهشی وقت نیست. چون فقیر جوان رو میشه خیلی راحت بالا کشید. وقتی جمعیت پیر شد دیگه دیر خواهد بود.
24
Anarchonomy
ایرانیها یا به علائم حسیاست ندارند، یا وقتی دارند حساسیت آخرالزمانی دارند. وقتی میگفتم آیلتس رو ول کنید و به فکر قایق بادی برای فرار باشید، میخندیدند، حالا در تخمین تورم دست و دلبازی میکنند. علت رشد زیاد دوازده ماه گذشته، ریخت و پاشهای مربوط به جنگ بود.…
این برابر کردن ابرتورم با فروپاشی از کجا اومده؟ اتفاقا این فرسایش طولانیه که منجر به سقوط میشه، چون بنیه اقتصادی هیچ کشوری لایتناهی نیست که فرسایش طولانی رو تحمل کنه. کشور درگیر ابرتورم زیمبابوه بود. سه سال پیش تورم این کشور ۲۸۵ درصد بود. امروز رسیده به ۲۰ درصد! یعنی یک دوم تورم رسمی ایران، و یک سوم تورم غیر رسمی ایران.
در فرسایش مزمن، ایران حتی قابل مقایسه با ترکیه هم نیست. چون هرساله حجم زیادی از دلار وارد این کشور میشه. امروز جیدیپی ترکیه به یورو، از جیدیپی مجموع کشورهای اروپای شرقی بیشتره (طوری که انگار امپراتوری عثمانی دوباره زنده شده و بالکان دوباره در سیطرهش قرار گرفته). ۳۰ درصد تورم در ترکیه معادل ۳۰ درصد در ایران نیست. هرگونه مقایسه ایران فعلی با هر کشوری در هر دورهای، از بیخ اشتباه است.
در فرسایش مزمن، ایران حتی قابل مقایسه با ترکیه هم نیست. چون هرساله حجم زیادی از دلار وارد این کشور میشه. امروز جیدیپی ترکیه به یورو، از جیدیپی مجموع کشورهای اروپای شرقی بیشتره (طوری که انگار امپراتوری عثمانی دوباره زنده شده و بالکان دوباره در سیطرهش قرار گرفته). ۳۰ درصد تورم در ترکیه معادل ۳۰ درصد در ایران نیست. هرگونه مقایسه ایران فعلی با هر کشوری در هر دورهای، از بیخ اشتباه است.
20
Anarchonomy
از مهاجرستیزی مهاجرزادهها شگفتزدهاند، مخصوصن وقتی اون مهاجرزادهها در قدرت هستند، مثل برخی از مسئولان دولت ترامپ. به نظرشون خیلی عجیبه که یک یهودیزاده که نسل قبلش از ترس قتلعام به آمریکا پناهنده شده بودند، مهاجرها رو به شکل آفت ببینه. مگه این آمریکا همون…
آنتونی جاشوا تو یه تصادف تو کشور خودش زخمی شد و دو نفر از رفقاش هم کشته شدند. واقعیتی که بش اشاره میکنه اینه که نه خبری از آمبولانس بود و نه امداد و نه کسی که بلد باشه مصدوم رو به شکل استاندارد بیرون بیاره. ملت گلهوار ریختن دور ماشین، و فقر نیجریه اینجوری خودش رو نشون میده که وقتی سیستم وجود نداره، هرچقدر هم پولدار باشی، در موقعیتهای اورژانسی به اندازه بقیه مردم فقیری.
این چیزیه که بخش عمده پولدارهای ایران، یا حتی اونهایی که پشتوانه غیرریالی دارن و دلشون بش خوشه، ازش بیاطلاعند، یا ترجیح میدن بش فکر نکنند.
این چیزیه که بخش عمده پولدارهای ایران، یا حتی اونهایی که پشتوانه غیرریالی دارن و دلشون بش خوشه، ازش بیاطلاعند، یا ترجیح میدن بش فکر نکنند.
28
حتما زیاد شنیدید که میگن پلهای پشت سرت رو خراب نکن. این معرف فرهنگ ماست. مقصد همواره یک هدف موقت بوده، یک پناهگاه، جایی برای فرار. پل پشت سر در این فرهنگ مثل ناموسه، چون میخواد یه روز برگرده، و دوباره ساکن گذشته بشه. کسی که میخواد ادامه بده، و در مقصد یک زندگی نو بسازه، به پل پشت سر فکر نمیکنه.
وقتی ارنان کورتس به سواحل قاره آمریکا رسید، که به نظر میاومد قراره یا از گرسنگی بمیرند، یا توسط قبیلههای بومی زنده زنده خورده بشن، دستور داد کشتیها رو بسوزونند. تا هیچ ملوانی فکر نکنه شانسی برای برگشت هست. چون دقیقا برای حشمت و جاه آمده بود و میخواست ادامه بده، و با حتی یک درصد احتمال برگشت، نمیشد ادامه داد.
اسپانیاییها کم کثافتکاری نکردند. اما فکر نکنم بهانه ایرانی برای نسوزوندن کشتیها پاکی و عصمت باشه. دلیلش اینه که همیشه میخواد ساکن گذشته بمونه، و «پاسپورت پشت سر» رو حفظ کنه. ولی دنیای جدید رو کورتسها ساختند، و در گذشتهماندگان، به پاورقی تاریخ منتقل شدند.
حالا فرهنگت رو انتخاب کن.
وقتی ارنان کورتس به سواحل قاره آمریکا رسید، که به نظر میاومد قراره یا از گرسنگی بمیرند، یا توسط قبیلههای بومی زنده زنده خورده بشن، دستور داد کشتیها رو بسوزونند. تا هیچ ملوانی فکر نکنه شانسی برای برگشت هست. چون دقیقا برای حشمت و جاه آمده بود و میخواست ادامه بده، و با حتی یک درصد احتمال برگشت، نمیشد ادامه داد.
اسپانیاییها کم کثافتکاری نکردند. اما فکر نکنم بهانه ایرانی برای نسوزوندن کشتیها پاکی و عصمت باشه. دلیلش اینه که همیشه میخواد ساکن گذشته بمونه، و «پاسپورت پشت سر» رو حفظ کنه. ولی دنیای جدید رو کورتسها ساختند، و در گذشتهماندگان، به پاورقی تاریخ منتقل شدند.
حالا فرهنگت رو انتخاب کن.
1.03K
یه شب سرد، جایی در یک شهر دورافتاده بود، که وسط چمن تنها میدون بزرگش که کسی دورش نمیزد نشسته بودم، به خودم گفتم قرار بود زنده بمونی ولی قراره هرچی میری جلوتر سردتر، تاریکتر، ترسناکتر، سوزانندهتر، و خردکنندهتر باشه، طوری که انگار به اعماق زمین تبعید شدی و همینطور پایینتر میری، و قراره تو زودتر از بقیه مردم طعمش رو بچشی. مطمئنی میتونی؟
و خودم جواب دادم «مگه انتخابی جز چشیدنش وجود داره؟».
حجم یأسی که از آدمها دارم دریافت میکنم به خوبی نشون میده این سیاهی اعماق، خارج از انتظاراتشون بوده و فکر میکنند گزینهای غیر از چشیدنش وجود داره و دنبالش میگردند.
تکامل، مغز ما رو وادار کرد برای اتفاقات بیولوژیک، پاداش و مجازات بسازه، که به لذت و درد منجر شد. وقتی با تلخیهای حیات مواجه شدیم قانون بدنمون رو به کل هستی تعمیم دادیم. دلمون خواست باور کنیم که چشیدن زهر، بیدستمزد نیست، و اگه اینجا هم نشد، بعد از مرگ میشه دریافتش کرد. ولی اون بیرون چنین قراری نوشته نشده بود. حیات، تلخی رو میچشاند، و پاداش هم نمیداد.
به عنوان کسی که خیلی زودتر اینجا بوده، و به وحشت حاکمش خو گرفته، سر دروازه اعماق زمین نمیایستم تا به صف طولانی مردم کشورم خوش آمد بگم. چیزی که میتونم بشون بگم اینه که «اینجا اهمیت ندارد که مأیوسید. اهمیت ندارد که میترسید، و اهمیت ندارد که فکر میکنید نمیتوانید». احتمالا دوست داشته باشن که بشنوند در تاریکی، تنها بودن کشندهست، پس بهتره در کنار هم باشیم. و احتمالا بشون نگم «از اینجا به بعد حتی اهمیت نداره که کنار هم باشید». باید بذارم بعضی چیزها رو هم خودشون کشف کنند.
و خودم جواب دادم «مگه انتخابی جز چشیدنش وجود داره؟».
حجم یأسی که از آدمها دارم دریافت میکنم به خوبی نشون میده این سیاهی اعماق، خارج از انتظاراتشون بوده و فکر میکنند گزینهای غیر از چشیدنش وجود داره و دنبالش میگردند.
تکامل، مغز ما رو وادار کرد برای اتفاقات بیولوژیک، پاداش و مجازات بسازه، که به لذت و درد منجر شد. وقتی با تلخیهای حیات مواجه شدیم قانون بدنمون رو به کل هستی تعمیم دادیم. دلمون خواست باور کنیم که چشیدن زهر، بیدستمزد نیست، و اگه اینجا هم نشد، بعد از مرگ میشه دریافتش کرد. ولی اون بیرون چنین قراری نوشته نشده بود. حیات، تلخی رو میچشاند، و پاداش هم نمیداد.
به عنوان کسی که خیلی زودتر اینجا بوده، و به وحشت حاکمش خو گرفته، سر دروازه اعماق زمین نمیایستم تا به صف طولانی مردم کشورم خوش آمد بگم. چیزی که میتونم بشون بگم اینه که «اینجا اهمیت ندارد که مأیوسید. اهمیت ندارد که میترسید، و اهمیت ندارد که فکر میکنید نمیتوانید». احتمالا دوست داشته باشن که بشنوند در تاریکی، تنها بودن کشندهست، پس بهتره در کنار هم باشیم. و احتمالا بشون نگم «از اینجا به بعد حتی اهمیت نداره که کنار هم باشید». باید بذارم بعضی چیزها رو هم خودشون کشف کنند.
4