عباس پژمان – Telegram
عباس پژمان
3.16K subscribers
98 photos
20 videos
89 links
یادداشت‌ها و مقالاتی علمی به زبان ساده و روشن درباره‌ی مغز و تولیدات آن

لینک اولین پست کانال
؛ https://news.1rj.ru/str/apjmn/3

کانال مخصوص تئوری کوآنتوم به زبان ساده
؛ t.me/Quantum_by_Abbas_Pejman

نوشته هایم در اینستاگرام
؛ Instagram.com/pejman_abbas
Download Telegram
عشق خوابگرد

بند اول شعر، در ترجمهٔ احمد شاملو:
نغمهٔ خوابگرد
برای گلوریا خینه و فرناندو دولس ری یوس

سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبزِ باد و سبزِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نردهٔ مهتابیِ خویش خمیده
سبزروی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبز می‌خواهم)
و زیر ماهی کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی تواندشان دید.

ترجمهٔ مترجمان فرانسه:
ROMANCE SOMNAMBULE
A Gloria Giner et Fernando de los Rios,

Vert c’est toi que j’aime vert,
vert du vent et vert des branches,
le cheval dans la montagne
et la barque sur la mer.
L’ombre la taille, elle réve,
penchée a sa balustrade,
vert visage, cheveux verts,
prunelles de froid métal,
vert c’est toi que j’aime vert,
et sous la lune gitane
tous les objets la regardent,
elle qui ne peut les voir,

و شعر خود لورکا:
ROMANCE SONÁMBULO
A Gloria Giner y a Fernando de los Ríos

Verde que te quiero verde.
Verde viento. Verdes ramas.
El barco sobre la mar
y el caballo en la montaña.
Con la sombra en la cintura,
ella sueña en su baranda,
verde carne, pelo verde,
con ojos de fría plata.
Verde que te quiero verde.
Bajo la luna gitana,
las cosas la están mirando
y ella no puede mirarlas.
عشق خوابگرد
برای گلوریا خینر و فرناندو دو لوس ریوس

ای سبز که دلم سبز می‌خواهدت.
سبزی که باد هست.
سبزی که شاخه‌ها هستند.
قایقِ تویِ دریا
و اسبِ در کوهستان هستند.
با سایه‌ای در کمرگاهش
دختر توی نرده‌هایش خواب می‌بیند،
تن، سبز. موها، سبز.
چشم‌هایی از نقرهٔ سرد.
ای سبز که دلم سبز می‌خواهدت.
زیرِ ماهِ کولی
همه چیزی به تماشا درآمده است
دختری را که نمی‌تواند تماشایشان کند.

خوابگردِ عنوانِ شعر صفت است نه اسم! و اصلا عشق خوابگرد است نه نغمهٔ خوابگرد. خود لورکا رمانس خوابگرد گفته است. یکی از معناهای رمانس می‌تواند عشق باشد. عشق خوابگرد هم یعنی عشقی که در خواب می‌گذرد. یا عشقی که انگار در خواب اتفاق می‌افتد. این شعر لورکا شعر سوررآلیستی است. شعری خوابگونه است. عباس پژمان
@apjmn
26👍5
مغز بولتسمن

۱- مغز بولتسمن اسم نظریهٔ لودویگ بولتسمن دربارهٔ پیدایش مغز است. لودویگ بولتسمن فیزیکدان و فیلسوف اتریشی است که در قرن نوزدهم می زیست. او این نظریه را بر اساس قانون آنتروپی به وجود آورد. آنتروپی چیست؟

برای درک مفهوم انتروپی باید یک مقدار انرژی را در نظر بگیریم که در یک جا، یا به زبان فیزیکدانان در یک سیستم بسته، انباشته شده است. این انرژی ذاتاً تمایل دارد که پخش شود. هر انرژی¬ای که در هر جا انباشته شده باشد، یا در حال آزاد شدن و پخش شدن است، یا منتظر فرضتی است که آزاد و پخش شود. آزاد شدن انرژی انباشته شده و به حالت پخش شده درآمدنِ آن را می‌گویند آنتروپی.

حالا باید این را در نظر بگیریم که بیشترِ انرژی های موجود در دنیا هر کدام در یک جا، یا در یک سیستم بسته، در حالت انباشته شده هستند. مثلاً انرژی مواد رادیو اکتیو در مواد رادیو اکتیو انباشته شده است. انرژی خورشید در خورشید انباشته شده است. انرژی‌های فسیلی در ذغال سنگ و نفت انباشته شده‌اند. و این‌ها همگی یا در حال آزاد شدن و پخش شدن در دنیا هستند، یا مترصد فرصت‌اند که آزاد شوند. یک چیز دیگر هم که خیلی مهم است به این صورت است: تا وقتی که انرژی‌هایی در دنیا هست که در نقاط خاص یا سیستم‌های بسته‌ای انباشته شده‌اند، معنی‌اش این است که پراکندگی انرژی در کل دنیا یک‌نواخت نیست. اما همچنان که گفتم این انرژی‌های انباشته شده دائم دارند آزاد می‌شوند و در نهایت هم به صورت گرما در دنیا پخش خواهند شد. در واقع روزی خواهد آمد که همۀ انرژی‌های دنیا از سیستم‌های بسته آزاد خواهند شد و به‌صورت گرما در دنیا پخش خواهند بود. یعنی آن عدم یکنواختی که در پراکندگی انرژی بود، رفته رفته به صورت یکنواختی میل خواهد کرد. در واقع یک روزی خواهد آمد که دیگر همۀ انرژی‌های دنیا به صورت گرما در دنیا پخش خواهند بود. البته گرمایی با دمای بسیار ناچیز که عملاً هیچ استفاده‌ای ازش نمی‌شود کرد. این را اگر به زبان علمی بخواهیم بگوییم به این صورت است: آنتروپی جهان در حال افزایش است. همین یک جمله، با این کوتاهی و سادگی فوق العاده‌اش، یکی از قوانین بزرگ فیزیک است! اسمش هم هست قانون دوم ترمو دینامیک.

آنتروپی در علم کم و بیش همین مفهوم را دارد که توضیح دادم. اما فلاسفه یک تعبیر خاصی هم از انباشتگی و پخش شدگی انرژی می‌کنند. به این صورت که انباشته بودن انرژی در یک جا یا در یک سیستم بسته را یک نوع نظم می بینند، و پراکنده شدن آن و به صورت گرمای غیر قابل استفاده درآمدنش را به بی‌نظمی تعبیر می‌کنند. آنگاه می‌گویند ذات دنیا طوری است که دارد از حالت نظم به بی نظمی میل می‌کند. و روزی خواهد آمد که آنتروپی (= بی نظمی) در سرتاسر دنیا حاکم خواهد شد. زیرا همۀ انرژی های موجود در دنیا، که یکی دیگر از قوانین فیزیک می گوید مقدارش ثابت است، از حالت انباشتگی درمی‌ایند و به گرمای غیر قابل استفاده تبدیل می‌شوند. آنگاه مرگ دنیا فراخواهد رسید.

پس تا اینجا می‌توان نتیجه گرفت که دنیا دارد به سمت بی‌نظمی میل می‌کند. البته انسان سعی می‌کند با خلق سیستم‌های بسته‌ای که هر کدام انرژی‌ای را در خود انباشته می‌کنند نظم‌هایی به وجود بیاورد و با بی‌نظمی مبارزه کند. اما خودِ دنیا یا کیهان دارد به سمت بی‌نظمی می‌رود. از اینجاست که لودویگ بولتسمن با «مغز»ش وارد معرکه می‌شود. بولتسمن چه می‌گوید؟ عباس پژمان
@apjmn
17👍6🔥1
مغز بولتسمن
۲- بولتسمن می‌گوید وقتی فیزیک می‌گوید کیهان دارد به سمت آنتروپی(= بی‌نظمی) می‌رود، قبول این که خود کیهان توانسته باشد بر اساس قوانینش یک سیستم بسته و بسیار پیچیده‌ای مثل مغز ما را به وجود بیاورد ناقض قوانین فیزیکی است. آن هم در طی میلیون ها و بلکه میلیاردها سال چنین کاری کرده باشد. چون که زمان هر چقدر بیشتر بگذرد آنتروپی است که باید بیشتر شود نه نظم. آن هم نظمی مثل مغز! می‌گوید این مغز، یا این چنین نظمی، طی یک فرگشت طولانی نمی‌تواند به وجود آمده باشد. درست است که گاهی نظم‌هایی هم می‌توانند از متن بی نظمی سر برآورند، اما این‌ها فقط می‌توانند حاصل تصادف باشند، نه فرآیندی که در طی زمان بسیار طولانی به وجود آمده باشد.

بهتر است برای درک استدلال بولتسمن از یک مثال یا آنالوژی استفاده کنیم. فرض کنید زلزله‌ای اتفاق می‌افتد. این زلزله با کتاب‌های کتابخانۀ ما چه می‌کند؟ محتمل‌ترین حالت این است که آن‌ها را از قفسه‌ها می‌ریزد زمین و هر کدامشان به یک سمت پرت می‌شوند. مثلاً بعید است زلزله‌ای اتفاق بیفتد و تعدادی از کتاب‌هایمان بیایند مرتب روی میز مطالعه‌مان چیده شوند، به‌طوری که انگار خود ما آن‌ها را با دقت از قفسه‌ها در آورده‌ایم و آنجا چیده‌ایم! حقیقت این است که چنین چیزی خیلی بعید است. اما طبق قانون احتمالات اگر حساب کنیم، احتمالش صفر نیست! اگر به جای یک زلزله، مثلاً یک تریلیون زلزله اتفاق بیفتد، آن وقت طبق حساب احتمالات ممکن است یک بار در اتاقی کتاب‌هایی از قفسه بیفتند و طوری روی میز مطالعه چیده شوند که انگار یک نفر آن‌ها را با دست خودش آنجا چیده است. بولتسمن می‌گوید مغز ما هم به این صورت به وجود آمده است. یعنی آن ذراتی که این مغز را شروع کردند به وجود آوردن، ناگهان به‌طور کاملاً تصادفی در کنار هم قرار گرفتند. آن وقت با هم ترکیب شدند و از ترکیبشان چنین چیزی تولید شد. اما استدلالش واقعاً چقدر می‌تواند درست باشد؟ استدلالش شاید به لحاظ تئوریک و در عالم ریاضی غلط به نظر نیاید. اما در دنیای ما نمی‌تواند درست باشد. شان کارول، فیزیکدان مؤسسۀ فناوری کالیفرنیا، طی مقاله‌ای شرح می‌دهد که چرا مغز ما نمی‌تواند مغز بولتسمنی باشد. اولین ایرادی هم که به استدلال بولتسمن وارد می‌کند این است که ۱۴ میلیارد سالی که الان می‌دانیم از عمر کیهان می‌گذرد، برای به وجود آوردن چنین تصادفی فوق العاده کم است. در واقع با استدلال‌های ریاضی ثابت می‌شود که فوق‌العاده کم است. عباس پژمان
@apjmn
18👍10🔥2
اگر می‌خواهی بروی من هم با تو می‌آیم

۱- کمی در این جمله دقت کنیم. اگر می‌خواهی «بروی» من هم با تو «می‌آیم». رفتن و آمدن یکی شده است! به عبارت دیگر، انگار رفتن و آمدن هیچ فرقی با هم ندارند! در حالی که این‌ها عکس هم هستند.

فروید می‌گوید خواب‌ها گاهی یک چیز را با ضدِ آن نشان می‌دهند، یا حتی ممکن است چیزی در خواب ظاهر شود که هم نمایندۀ خودش است هم نمایندۀ ضدِ خودش. می‌گوید گاهی حتی ترتیبِ وقوعِ اتفاقاتشان برعکس می‌شود، مثلاً اول معلول اتفاق می‌افتد بعد علت. یعنی معلول معنیِ علتِ خودش را می‌دهد و علت معنیِ معلولش را. بعد می‌گوید این خصوصیتی که در کارِ خواب‌ها دیده می‌شود در زبان‌های ابتداییِ بشر هم بوده است. این را البته زبان‌شناسان هم گفته‌اند که در زبان‌های خیلی قدیمی مفهوم‌های متضاد یا مخالف فقط با یک کلمه بیان می‌شدند. مثلاً برای قوی و ضعیف، که مخالفِ همند، دو تا واژه نبوده، بلکه فقط یک واژه بوده، که هم قوی معنی می‌داده هم ضعیف. همین‌طور در موردِ روشن و تاریک، بزرگ و کوچک، و غیره. برای همین است که در زبان مصر قدیم، واژهٔ «کِن» هم به معنیِ قوی بوده هم به معنیِ ضعیف. منتهی هر وقت در معنیِ قوی استعمال می‌شده آهنگش یک جور بوده و هروقت معنیِ ضعیف داشته یک جورِ دیگر. در نوشتن هم بعد از آن که آن را می‌نوشتند یک علامت جلوِ آن می‌گذاشتند تا معلوم شود کدام یک از معناهایش را می‌دهد. مثلا اگر جلویش شکلِ مردی ایستاده را می‌کشیدند معنی قوی می‌داده، اما اگر شکلِ مردِ خمیده‌ای می‌کشیدند معنیِ ضعیف می‌داده است. زبان‌شناسان می‌گویند حتی در بعضی از زبان‌های امروز هم هنوز از این واژه‌ها وجود دارند. مثلاً زبانِ لاتین واژه‌ای مانند آلتوس دارد، که هم به معنیِ ارتفاع است هم عمق. یا واژهٔ ساسِر دارد، که هم به معنی مقدس است هم ملعون.

به نظر می‌رسد در زبانِ فارسی هم گاهی بعضی واژ‌ه‌ها چنین نقش‌هایی بازی می‌کنند. واژه‌هایی مثل پدر، مادر، عمو، دایی. مثلاً عموها گاهی برادرزادهایشان را عمو خطاب می‌کنند. یعنی این که کلمۀ عمو علاوه بر خودِ عمو، معنی برادرزاده هم می‌تواند بدهد. یا همان آمدن که می‌تواند معنیِ رفتن هم بدهد. بنابراین از حافظِ بزرگ نمی شود ایراد گرفت چرا در جایی که باید می‌گفت برباد رفت، گفته است بر باد آمد:

از من اکنون طمعِ صبر و دل و هوش مدار
آن تَجَمُّل که تو دیدی همه بر باد آمد

عباس پژمان
@apjmn
👍2113
اگر می‌خواهی بروی من هم می‌آیم

۲- نظریات فروید در مورد خواب‌ها و زبان ناخودآگاه تأثیرات عمیقی بر هنر و ادبیات گذاشت. سوررآلیسم، که بدون شک مهم‌ترین مکتب هنری قرن بیستم بود، اصلاً بر مبنای نظریات فروید بنا شد. در واقع فقط با آشنایی کامل با نظریات فروید در مورد خواب‌هاست که می‌شود آثار سوررآلیستی را خواند. مثلاً همین نظریه‌اش که گفته است بعضی چیزها در خواب‌ها معنی ضد خود را می‌دهند، گاهی تصویرها و صحنه های در خشانی را در بعضی‌ شعرها و داستان‌های سوررآلیستی رقم زده است. حتماً بوف کور را خوانده‌اید. آن صحنه‌ای را که راوی برای اولین بار دختر اثیری را می‌بیند به یاد بیاورید. آن صحنه در واقع در خواب اتفاق می‌افتد. آن صحنه شرح بالغ شدن راوی و اولین تجربهٔ اروتیک اوست، که در خواب اتفاق می‌افتد. اما دختر اثیری در آن خواب به این شکل به او ظاهر می‌شود: «لباس سیاه چین‌خورده‌ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود...»

لباسی را مجسم کنید که چنان قالب و چسب تن دختری است که چین خورده است. این در واقع هیچ فرقی با برهنه بودن او ندارد. اگر زنی برهنه باشد خطوط و چین‌های تنش باز به همین صورت ظاهر می‌شوند. اما نکتهٔ مهم آن لباس سیاه بودنش است. خواب‌ها، در نظریهٔ فروید، یک کار دیگر هم می‌کنند. آن‌ها مسائل خلاف عفت را جوری نشان می‌دهند که خلاف عفت به نظر نیایند. مثلاً به جای این که زنی با تن سفید برهنه را به همان شکل واقعی خودش نشان دهند، او را به شکلی درمی‌آورند که انگار لباس تنگی پوشیده است که چنان «قالب و چسب تنش» است که «چین خورده است». رنگ لباس را هم سیاه انتخاب می‌کنند. چون اگر سفید انتخاب کنند هیچ فرقی با برهنگی او نخواهد داشت، و همه چیز لو خواهد رفت. اینجا لباس در واقع معنی برهنگی می‌دهد و سیاهی معنی سفیدی. در واقع هر دوشان معنی ضد خودشان را می‌دهند. عباس پژمان
@apjmn
23👍9🔥1
کتاب های امسال[۱۴۰۴]
۹- بوی خوش عشق (تجدید چاپ)

زمین آن قدر چرخید تا این که من و تو را در این رویا به همدیگر رساند. اگر فیلم ۲۱ گرم را دیده باشید، حتماً این جملهٔ شون پن در آن فیلم به یادتان مانده است که آن را به نیومی واتس می‌گوید. نویسندهٔ فیلمنامهٔ ۲۱ گرم همین گی‌یرمو آرّیاگاست که این بوی خوش عشق را نوشته است. ادبيات آرياگا به شدت انسانى است. او از معدود نویسندگانی است که می‌تواند فقط با توصیف عمل‌ها و رفتارهای شخصیت‌ها احساسات آن‌ها را به نمایش بگذارد، و با واژه های کاملاً معمولی رمان‌هایی به زیباییِ لطیف‌ترین شعرها خلق کند. همان کاری که همینگوی در رمان‌هایش کرده است.

بوی خوش عشق- جسدی که متعلق به دختری است که در سحرگاهی در یکی از روستاهای مکزیک به قتل رسیده است، شروع کرده است بوهای مخصوص جسدها را دادن. اما انگار بوی خوشی هم در میانشان هست که کم کم تبدیل به داستان این کتاب خواهد شد. صحبت از داستانی از عشق است که این بار مرگ آن را می‌نویسد، نه زندگی. گذشته را تغییر می‌دهد تا داستان عاشقانه‌ای از آن سر برآورد، که در واقع اتفاق نیفتاده بود!
@apjmn
18👍6🔥2
اگر می‌خواهی بروی من هم با تو می‌آیم

۳- دیدیم که فروید در مورد بعضی واژه‌ها هم گفته است که می‌توانند دو تا معنی متضاد بدهند. در همین صحنهٔ بوف کور یک چنین واژه‌ای هم هست. این واژه همان عمو است. عمو در واقع هم خود آن راوی است، هم یک‌جورهایی ضد او ست. در من و بوف کور توضیح داده‌ام مسئله از چه قرار است.

دو تا نماد فرویدی دیگر هم در این صحنه هستند که از نمادهای مهم فرویدی هستند. یکی از آن‌ها آن بالا رفتنِ راوی از چارپایه است. دیگری هم جوی آب است. فروید می‌گفت در خواب‌ها بالا رفتن از هر چیزی نمادِ اتفاق افتادن عمل جنسی است. راوی بوف کور هم در واقع در آن خوابش دارد شیطانی می‌شود. آن پیرمرد که راوی او را از سوراخ دیوار اتاقش می‌بیند، او شیطان است. آن که او انگشت سبابهٔ دست چپش را می‌جود در واقع دارد راوی را به فکر کردن به یک عمل جنسی نامشروع ترغیب می‌کند. این را هم باز فروید در کتاب‌هایش توضیح داده است. جوی آب هم نماد مجرای اندام تناسلی زن است. جوی آب، نهر آب، رودخانه، برکه، استخر، آب انبار، و همهٔ چیزهایی از این قبیل، در نظریهٔ فروید چنین نمادی هستند. بد نیست این را هم همین‌جا بگویم که فروید می‌گفت خواب‌ها گاهی یک چیز یا یک مفهوم را با چندین تصویر نشان می‌دهند. در همین صحنهٔ بوف کور، علاوه بر جوی آب، گل نیلوفر هم هست، که در دستان دختر اثیری است، و او می‌خواهد آن را به شیطان تقدیم کند. گل نیلوفر هم باز نماد اندام تناسلی زن است. اصلاً همهٔ گل‌ها می‌توانند چنین نمادی باشند.

جالب است که همهٔ این‌ها در عشق خوابگرد لورکا هم هستند؛ واژه‌هایی که هر کدام دو معنی متضاد می‌دهند، تصویرهای متعددی که همه‌شان نماد یک چیز هستند. بالا رفتن از بلندی هم هست. هدایت و لورکا هر دوشان در دورانی از زندگی ادبی‌شان سوررآلیست بودند. و هر دوشان چه خوب سوررآلیسم را فهمیده بوده‌اند و آن را در آثارشان اجرا کرده‌اند. در یادداشت بعدی شرحی هم دربارهٔ عشق خوابگرد لورکا می‌دهم. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
13👍2🔥2
اگر می‌خواهی بروی من هم با تو می‌آیم

۴- می‌دانیم که معشوق‌‌هایی که در بسیاری از شعرهای سعدی، حافظ، مولوی و غیره هستند از جنس مذکرند نه مؤنث!

یغمای عقل و دین را، بیرون خَرام سرمست،
در سر «کلاه» بشکن، در بر «قبا» بگردان!
مَه جلوه می‌فروشد، بر سبزخنگِ گردون،
تا او به سر درآید، بر «رَخش» پا بگردان!
«دوران همی نویسد، بر عارضش خطِ خوش.
یارب، نوشتهٔ بد، از یار ما بگردان!»
حافظ! ز خوبرویان، بختت جز این قَدَر نیست.
گر نیستت رضایی، حکم قضا بگردان!

علتش را دقیقاً نمی‌دانیم چیست. اما فکر نمی‌کنم همهٔ آن شاعران بزرگ تمایلات همجنس‌خواهی داشته‌اند که این همه معشوق مذکر در غزل‌هایشان هست! البته بعضی‌هاشان ظاهراً بوده‌اند. مثل وحشی بافقی. اما سعدی و حافظ را فکر نمی‌کنم ذاتاً این چنین بوده باشند. اما «مرد»ی که فقط به جنس مخالف، یعنی فقط به زن، تمایل داشته باشد، وقتی این شعرها را می‌خواند مغزش آن معشوق‌های مذکر را زن می‌بیند نه مرد. طبیعی هم هست. مغزی که فقط مدارهای تمایل به جنس مخالف در آن باشد، فقط می‌تواند برای جنس مخالف احساسات اروتیک ایجاد کند. شخصاً که، وقتی این‌جور شعرها را در دیوان حافظ یا سعدی می‌خوانم، بیشتر از فرم و فصاحت شعر لذت می‌برم تا از محتوایش. در واقع فصاحت شعر به حدی است و فرمش چنان درخشان است که نمی‌گذارد زیاد به محتوایش فکر کنی. اگر هم به محتوایش فکر کنم واقعاً معشوقِ شعر را زن می‌بینم نه مرد، یا پسر! به هر حال نظریهٔ خوانندهٔ مؤلفی هم داریم دیگر. این نظریه، که به رولان بارت تعلق دارد، می‌گوید خواننده هم در خلق آن چیزی که می‌خواند شرکت می‌کند. راست می‌گوید. اما باید دقت کنیم که این شرکت فقط به این صورت است که گفتم. در هر حال خواننده نمی‌تواند که غلط خواندن خودش از متن‌ها را به حساب رولان بارت و نظریه‌اش بنویسد! نمی‌شود که شعر و رمان را آن‌قدر غلط ترجمه کنی که عملاً نابود شود، آن وقت در مقام خوانندهٔ مؤلف ظهور کنی!

در هر حال، این صحبت را پیش کشیدم تا چیز دیگری بگویم . می‌خواهم بگویم «عشق خوابگرد» لورکا هم یک چیزی مثل بعضی غزل‌های حافظ و سعدی است. شاید همهٔ کسانی که این شعر را می‌خوانند آن را شعر عاشقانه‌ای تفسیر می‌کنند که بین یک پسر راهزن و یک دختر کولی هست. اما اگر با زبان سوررآلیسم آشنا باشی، اصل قضیه یک چیز دیگر است. عباس پژمان [ادامه دارد]
@apjmn
17👍5
جعبه‌های سیاهِ ساختِ طبیعت

وقتی کسی می‌میرد همهٔ سلول‌هایش شروع می‌کنند تجزیه شدن و طولی نمی‌کشد همهٔ آن‌ها تبدیل به اتم‌هایی می‌شوند که از آن‌ها تشکیل شده بودند. اما اگر کسی بلافاصله بعد از مرگش یخ بزند یا مومیایی شود تجزیهٔ سلول‌هایش متوقف می‌شود. آن وقت ممکن است تا هزاران سال به همان حالت باقی بمانند. در این میان ملکول‌های دی ان ای یا همان ژن‌هایش دیر‌تر از همهٔ ملکول‌هایش به عمر خود پایان می‌دهند! گویا تا یک میلیون سال می‌توانند فاسد نشده باقی بمانند! تا وقتی هم که فاسد نشده‌اند می‌توان اطلاعاتشان را استخراج کرد. طبیعت چه می‌خواهد بگوید با این اختراع عجیبش؟ در همین یک قرن و نیمی که از کشف دی ان ای می‌گذرد ژن‌های بسیاری در میان یخ‌های طبیعت کشف شده‌اند که داستان‌های جالبی از سرگذشت «زندگی» گفته‌اند.

در سال ۱۹۹۱ یک عده راهنورد جسدی را در کوه‌های آلپ در میان یخچال‌ها پیدا کردند. این جسد متعلق به یک مرد بود و دانشمندان اسم جدیدی برایش گذاشتند. در اسم‌گذاری جدیدش اسمش اُتسی Otzi شد. وقتی یخ‌های اُتسی آب شدند رازهایی را عیان ساختند که ۵۰۰۰ سال در زیر یخ‌ها مدفون مانده بود. بیشتر این رازها هم با آزمایش‌های دی ان ای عیان شدند. آخرین غذایی که اُتسی خورده بود از گوشت بز کوهی بود. تقریباً هشت ساعت پیش از آن هم گوشت گوزن سرخ خورده بود. خون‌هایی روی لباسش و سلاح‌هایش بود. سلاح‌هایش یک خنجر و تعدادی تیر کمان بودند، که تیرکمان‌ها را بر پشتش حمل می‌کرده است. آزمایش این خون‌ها دی ان ای‌های سه مرد دیگر را در آن خون‌ها نشان داد. مشخص بود که در جنگ کشته شده بود. مطالعهٔ دی ان ایِ خودِ اُتسی نشان داد که او از اجداد هیچ کدام از نژادهای فعلی اروپایی‌ها نبوده است. از مردمانی بوده است که ۶ تا ۸ هزار سال پیش از طریق آناتولی به اروپا مهاجرت کرده بودند و فرزندانشان الآن در بعضی کشورهای مدیترانه و جزیرهٔ ساردینی زندگی می‌کنند. آزمایش‌های دی ان ای اُتسی حتی سن، رنگ موها و رنگ چشم‌هایش را هم مشخص کرده است. سنش ۴۶، موهایش مشکی و چشم‌هایش قهوه‌ای بوده‌اند. اکنون آزمایش‌های دی ان ای می‌توانند با دقت‌های بسیاری بالایی این چیزها رامشخص کنند. مثلاً اگر شما دی ان ای خود را به بعضی آزمایشگاه‌ها بفرستید، آن‌ها می‌توانند بدون این که هیچ عکس یا شرح حالی از شما داشته باشند رنگ چشم‌ها، موها و حتی شکل استخوانبندی چهره تان را مشخص کنند.

منبع: مغز وقتی رازهایش را آشکار می‌کند
عباس پژمان

@apjmn
13👍5🔥5
مادریگال

وقتی که کودک بودم و به چشمت خوب می‌آمدم
چشمانت را نگاه کردم.
تو دستانم را در دستانت گرفتی
و بوسم کردی.

همهٔ ساعت‌ها ریتم قبلی‌شان را دارند،
همهٔ شب‌ها ستاره‌های قبلی‌شان را دارند.

دلکم چنان شکوفا شد
که انگار گلی بود که در زیر آسمان ‌می‌شکوفد.

همهٔ ساعت‌ها ریتم قبلی‌شان را دارند،
همهٔ شب‌ها ستاره‌های قبلی‌شان را دارند.

شاه‌پسرِ داستان سیندرلا شدم و
هق‌هق در اتاقم گریه کردم
برای خانمی که ستارهٔ طلایی بر پیشانی داشت
و میدان رقابت را ترک کرده بود.

همهٔ ساعت‌ها ریتم قبلی‌شان را دارند،
همهٔ شب‌ها ستاره‌های قبلی‌شان را دارند.

حالا هم ازت دور هستم.
دوستت دارم بدون این که تو بدانی.
نمی‌دانم چشمانت،
دستانت و موهایت چه شکلی هستند.
تنها چیزی که ازت برایم ماند
این پروانهٔ بوسه‌ات هست که بر پیشانی‌ام گذاشته‌ای.

همهٔ ساعت‌ها ریتم قبلی‌شان را دارند،
همهٔ شب‌ها ستاره‌های قبلی‌شان را دارند.

فدریکو گارسیا لورکا
ترجمهٔ عباس پژمان

پی‌نوشت
۱- مادریگال، یعنی آواز دسته‌جمعی
۲- خانمی که ستارهٔ طلایی بر پیشانی داشت، در متن اصلی شعر استریّاتا Estrellita است. در داستان سیندرلای اسپانیایی‌ها، پدر آرسیا یک گوسفند می‌کشد و به آرسیا می‌گوید ببر دل و جگر این را در رودخانه بشور. آرسیا دل و جگر  را می‌برد در رودخانه بشورد. اما ناگهان یک شاهین از آسمان شیرجه می‌زند و دل و جگر را از دست آرسیا می‌قاپد می‌برد. آرسیا داد می‌زند: «آقا شاهین! لطفاً نبر اونارو! بیارشون.» شاهین از بالا داد می‌زند: «نیگا کن من کجا دارم پرواز می‌کنم»، و یک ستاره از آسمان می‌کَند برای آرسیا می‌اندازد پایین. و ستاره می‌آید روی پیشانی آرسیا می‌نشیند. لورکای کودک آن زن را به شکل آرسیا می‌دیده است. ع. پ
@apjmn
18👍2🔥1
چرا سال‌ها در سالمندی سریع‌تر می‌گذرند

شرح یک آزمایش- در دههٔ ۱۹۵۰ آزمایشی انجام شد که راز مهمی را در مورد زمان آشکار کرد. این راز به ادراک ما از سرعت گذشت زمان مربوط می‌شود. یک دانشمند آمریکایی یک تانک دربسته درست کرده بود که هیچ نه صدا، نه نور و نه بویی به آن وارد می‌شد. خود تانک هم تا نیمه پر از آبی بود که نمک نسبتاً زیادی در آن حل شده بود تا آزمایش شونده بدون این که هیچ کوششی کند در داخل آن به حالت معلق دراز بکشد. دمای آب و تانک هم طوری تنظیم شده بود که آزمایش‌شونده محیط تانک را محیطی جدا از بدن خود احساس نکند. چون اگر محیط تانک را محیطی متفاوت از بدن خود احساس می‌کرد همین خودش اطلاعاتی می‌شد که از اطراف مغز وارد آن می‌شد. خلاصه این‌که همهٔ تحریکاتی که از بیرون می‌تواند وارد مغز شود تقریباً به‌طور کامل حذف شده بود. آزمایش هم فقط به این صورت بود که آزمایش شونده می‌رفت داخل تانک و مدتی را در آبش معلق می‌ماند. و این شخص که از تانک بیرون می‌آمد طول زمانی را که داخل تانک گذرانده بود خیلی کم‌تر از اندازهٔ واقعی آن احساس می‌کرد. مثلاً بعد از یک ساعت که از تانک بیرون می‌آمد و ازش می‌پرسیدند فکر می‌کنی تقریباً چه‌قدر در داخل تانک بودی، می‌گفت تقریباً ده دقیقه! این آزمایش را دکتر جان سی لیلی John C. Lilly، پزشک و نوروساینتیست آمریکایی طراحی کرده بود.

این آزمایش چه می خواست بگوید؟ این آزمایش در واقع می‌گفت طول زمان بستگی مستقیم با تعداد اطلاعاتی دارد که مغز در هر واحد زمان پردازش می‌کند. مثلا فرض می‌کنیم مغز یک شخص در هر ساعت هزار تا اطلاعات پردازش کند، و مغز یک شخص دیگر در هر ساعت شش هزار تا اطلاعات پردازش کند. برای آن شخصی که مغزش اطلاعات کم‌تری پردازش می‌کند، زمان تقریباً شش برابر سریع‌تر خواهد گذشت. این بود که دانشمندان حدس می‌زدند این هم که اشحاص سالمند احساس می‌کنند سال‌هایشان سریع‌تر می‌گذرد، یک جورهایی باید به همین مسئله مربوط باشد. حالا پژوهشگران دانشگاه کمبریج توانسته‌اند نشان دهند واقعاً همین‌طور است.

در واقع هر چه سن بالاتر برود اطلاعاتی که وارد مغز می‌شوند کندتر پردازش می‌شوند. این خودش باعث می‌شود مثلاً اگر مغزمان در بیست سالگی در هر دقیقه یک میلیون اطلاعات پردازش می‌کرد، در سن هشتاد سالگی فقط مثلاً صدهزار تا پردازش کند. باید توجه داشته باشیم که در هر لحظه‌ای میلیاردها اطلاعات از انواع گوناگون از دنیای اطراف و بدنمان وارد مغزمان می‌شود. اما همهٔ این‌ها تقریباً بلافاصله از بین می‌روند و فقط حدود پنجاه تا از آن‌ها مورد توجه مغز قرار می‌گیرند و پردازش می‌شوند. مثلاً وقتی شیئی در برابر نگاهمان قرار می‌گیرد و ناگهان میلیاردها اطلاعات از آن شیء وارد مغزمان می‌شود، این‌طور نیست که همهٔ آن‌ها پردازش بشوند! همیشه فقط جزء بسیار ناچیزی از آن‌ها پردازش می‌شوند. با بالاتر رفتن سن حتی این تعداد هم کاهش پیدا می‌کند. چون مغز دیگر نمی‌تواند با سرعت سابقش عمل کند. بنابراین تعداد اطلاعاتی را که گزینش می‌کند تا پردازش کند کاهش می‌دهد. ضمناً این هم معلوم نیست که بر چه اساسی است که این گزینش صورت می‌گیرد.

حالا پژوهشگران دانشگاه کمبریج توانسته‌اند کاهش سرعت مغز در پردازش اطلاعات را در خود مغز مشاهده کنند. آن‌‌ها اول الگوهایی از پردازش بعضی اطلاعات مشخص در مغز را استخراج کرده‌اند. آن وقت طول زمانی این الگوها را، از لحظهٔ ظاهر شدن آن‌ها تا ناپدید شدنشان، در مغزهای مختلف اندازه گرفته‌اند. دیده اند هر چه سن بالاتر باشد طول زمانی این الگوها افزایش می‌یابد. و این در واقع نشانهٔ آن است که هر چه سن بالاتر باشد سرعت مغز در پردازش آن اطلاعات کم‌تر می‌شود. بنابراین زمان بیشتری می‌برد تا پردازش شوند. آزمایش هم از این قرار بوده است که یک کلیپ ۸ دقیقه‌ای از یک فیلم هیچکاک را برای آزمایش شوندگاه نمایش می‌دهند. آن وقت در حالی که آن‌ها مشغول تماشای فیلم می‌شوند اف ام آر آی از مغزشان فیلم‌برداری می‌کند. بعد هم این فیلم‌ها را می‌دهند به یک کامپوتری که برای شناسایی آن الگوها برنامه‌ریزی شده است. کامپیوتر آن الگوها را در فیلم مغز هر آزمایش شونده شناسایی می‌کند و طول زمانی‌شان را اندازه می‌گیرد. و مشخص می‌‌شود که هر چه سن بالاتر باشد تعداد اطلاعاتی که مغز می‌تواند در هر لحظه پردازش کند کم‌تر می‌شود. شرح این آزمایش در ۳۰ سپتامبر امسال در communications biology منتشر شده است. آزمایش شوندگان ۵۷۷ نفر بوده‌اند و سنشان از ۱۸ تا ۸۸ سال بوده است.
@apjmn
31👍14🔥4
داستان‌ها با دو زبان مختلف برای مغز حرف می‌زنند

اخیراً دکتر سیگنی شلدون و تیم تحقیقاتی‌اش مقاله‌ای در جورنال آو نوروساینس منتشر کرده‌اند که صحبت از یک پژوهش جالب دربارهٔ دو شیوهٔ مهم روایت‌پردازی و داستان‌گویی می‌کند. دکتر شلدون استاد نوروساینس شناختی دانشگاه مک‌گیل است و دربارهٔ حافظه تحقیق می‌کند. پژوهش در واقع دربارهٔ آن چیزی است که بحثش همیشه در میان خود داستان‌نویسان و تئوریسین‌های ادبیات هم بوده است. برای این که موضوع بهتر درک شود ابتدا یک توضیح کوچک دربارهٔ زبان داستان می‌دهم. دو نویسندهٔ بزرگ را مثال می‌آورم. داستایفسکی و همینگ‌وی. اولی تقریباً همهٔ داستان‌هایش را با استفاده از مفهوم‌های انتزاعی نوشته است. او معمولاً در همهٔ داستان‌هایش همیشه در حال صحبت از احساس‌ها و اندیشه‌هاست. اما همینگ‌وی در داستان‌هایش کم‌ترین استفاده را از مفهوم‌های انتزاعی کرده است. او اطلاعاتی که دربارهٔ اتفاقات و شخصیت‌های داستان‌هایش می‌دهد از نوع اطلاعاتی است که با حواس پنجگانهٔ ما وارد مغز ما می‌شوند. اطلاعاتی را که با خواندن داستان‌های داستایفسکی وارد مغز می‌شود اطلاعات مفهومی می‌گویند. و اطلاعاتی را که با خواندن داستان‌های همینگ‌وی وارد مغز می‌شوند اطلاعات ادراکی می‌گویند.

حالا خانم شلدون و همکارانش آمده‌اند یک داستان انتخاب کرده‌اند که به دو شکل نوشته شده بود. یک بار با زبان مفهومی نوشته شده بود، یک بار هم با زبان ادراکی. آن وقت این داستان را برای یک عدهٔ ۳۵ نفری خوانده‌اند. ظاهراً  آن ۳۵ نفر را به دو گروه تقسیم کرده‌اند. نسخهٔ مفهومی را  برای یک گروه خوانده‌اند و نسخهٔ ادراکی را برای گروه دیگر. آن وقت از همه‌شان خواسته‌اند داستانی را که شنیده بودند تعریف کنند، و هنگامی که آن‌ها داستان را تعریف می‌کرده‌اند از مغزشان با اف ام آر آی تصویربرداری کرده‌اند. دیده‌اند حافظه‌ای که برای یادآوری نسخهٔ مفهومی فعال می‌شود فرق دارد با حافظه‌ای که برای یادآوری نسخهٔ ادراکی فعال می‌شود. یعنی هر کدام از آن نسخه‌ها در حافظهٔ مخصوص خودش ذخیره شده بود. بعد هم دیده‌اند آن‌هایی که سنشان بالاتر است نسخهٔ مفهومی را بهتر به یاد می‌آورند تا نسخهٔ ادراکی را. در حالی که جوان‌ها نسخهٔ ادراکی را بهتر به یاد می‌آورند تا نسخهٔ مفهومی را.

وقتی این را خواندم این سؤال برایم پیش آمد که آیا در نوشتن داستان هم این می‌تواند اتفاق بیفتد؟ یعنی این که جوان‌ها بیشتر با زبان ادراکی داستان بنویسند و پیران با زبان مفهومی؟ البته جواب این سؤال احتیاج به یک پژوهش مفصل دارد. اما الآن که این را دارم می‌نویسم یاد آرتور رمبو می‌افتم. او وقتی فصلی در دوزخ را نوشت هیجده سالش بود، و آن را سرتا سر با زبان ادراکی نوشت. عباس پژمان ۱ آذر ۱۴۰۴
@apjmn
35👍6🔥3
نشانه‌های حسادت

پیش از این چند یادداشت دربارهٔ نوروساینس حسادت در همین کانال نوشته‌ام. این یادداشت را می‌بایست در ادامهٔ آن‌ها می‌نوشتم. نمی‌دانم چرا بینشان فاصله افتاد. در هر حال، حالا می‌نویسم. اتفاقاً کاربردی‌ترین بخش آن یادداشت‌ها هم همین قسمت آخرشان بود. در واقع  به درد هر کسی ممکن است بخورد. هم برای این که خودش را بشناسد، هم حسادت‌های دیگران را تشخیص دهد. چون همچنان‌که از عنوانش پیداست مربوط به نشانه‌هایی می‌شود که از روی آن‌ها باید حسادت را تشخیص داد. از قضا حسادت از آن احساس‌هایی است که پنهان کردنش اصلاً کار راحتی نیست. یکی از بدبختی‌های آدم حسود در واقع همین است. هر چقدر هم که بخواهد نمی تواند حسادتش را پنهان کند. مخصوصاً حالت چهره و زبان بدن آن را لو می‌دهند. و اما نشانه‌های دیگر:

۱- تغییر ناگهانی در رفتار - هر وقت احساس کردید بدون این که در رفتار شما با کسی هیچ تغییری رخ داده باشد رفتار او با شما ناگهان تغییر کرد، این  می‌تواند نشانه‌ای از حسادت پنهان او به شما باشد.

۲- مقایسهٔ مداوم- هر وقت دیدید شما هر کاری می‌کنید او هم همان کار را می‌کند، این یکی از نشانه‌های بسیار خوبی از حسادت آن شخص به شما هست.

۳- تقلید کردن- تقلید هم یکی دیگر از رفتارهایی است که می‌تواند نشانهٔ حسادت باشد. البته نشانهٔ چیزهای دیگر هم می‌تواند باشد. مثلاً فقدان استعداد و خلاقیت، احساس حقارت، دزدی و غیره.

۴- کم اهمیت دادن موقعیت و موفقیت‌های شما. ممکن است گاهی از شما تعریف هم بکند. اما تعریفش همیشه طوری است که می‌خواهد مرتبه و اهمیت کارهایتان را پایین بیاورد، نه این که واقعاً از شما تعریف کند.  اما از هر کس که شما او را قبول نداشته باشید تا می‌تواند تملق می‌گوید.

۵- وقتی مشکلی برایتان پیش بیاید، یا احساس کند در کاری شکست خورده‌اید، خوشحال می‌شود. مخصوصاً آن را به اطلاع همه می‌رساند.

۶- هیچ وقت از موفقیت‌هایتان، چه کوچک چه بزرگ ابراز خوشحالی نمی‌کند. چون اصلاً نمی‌تواند از موفقیت‌های شما خوشحال شود.

۷- در موردتان اطلاعات غلط به دیگران می‌دهد تا میانهٔ شما و آن‌ها را به‌هم بزند. پشت سرتان بدگویی می‌کند تا  شما را از چشم دیگران بیندازد، یا قدر شما را پیش آن‌ها پایین بیاورد. اگر شما با  کسانی دوست هستید، اول سعی می‌کند با آن‌ها دوست شود، بعد هم شروع به تخریب شما در پیش آن‌ها می‌کند.

۸- اگر محلش نگذارید، نمی‌تواند شما را نادیده بگیرد. سعی می‌کند به هر شکلی که شده است ارتباطش را با شما برقرار سازد. اما وجود این ارتباط هم زجرش می‌دهد. عباس پژمان
@apjmn
28👍6🔥2
همذات پنداری

همذات پنداری یعنی خود را در شخصی دیگر، یا در شخصیتی که در فیلم یا داستانی هست، دیدن.

بخش نخست- روز چهارشنبهٔ گذشته گزارش یک مطالعه در نیچر منتشر شد که پرده از یک راز مهم مغز برمی‌دارد. این مطالعه را دانشمندانی از دانشگاه ریدینگ انگلیس، دانشگاه مینه‌سوتای آمریکا، دانشگاه فرای هلند و چند مرکز نوروساینس این کشور انجام داده‌اند. آن‌ها کشف کرده‌اند که قشر بینایی ‌مغز ما کارش فقط دیدن نیست! ظاهراً نقشهٔ  پنهانی از قشر لامسه را هم در خود دارد، و اطلاعاتش را از روی آن نقشه به قشر لامسه هم منتقل می‌کند. در واقع وقتی ما قسمتی از بدن شخصی دیگر را نگاه می‌کنیم ، علاوه بر این‌که مدارهای مشخصی در خود قشر بینایی‌مان فعال می‌شوند، فوراً مدارهایی در قشر لامسه هم، که دقیقاً مربوط به همان قسمت از بدن هستند، فعال می‌شوند! در واقع مثل این است که پلی بین قشر بینایی و قشر لامسه بر قرار است که اطلاعاتی که به قشر بینایی می‌آیند فوراً از طریق این پل، و از روی آن نقشه، به قشر لامسه هم منتقل می‌شوند. مثلاً در خیابان می‌بینیم یک نفر رفت زیر ماشین و دستش زخم برداشت، و دارد درد می‌کشد. بدیهی است که این درد از روی اطلاعاتی برایش ایجاد می‌شود که اعصاب سوماتوسنسوری آن شخص از بافت‌های آسیب دیدهٔ دستش به قشر لامسهٔ مغزش می‌فرستند. اما مغز ما هم که آن زخم و حالت بدن و صورت آن شخص را می‌بیند تجربهٔ احساسی او را در قشر لامسه‌مان شبیه سازی می‌کند. بدون این‌که خود ما زیر ماشین رفته باشیم و دستمان زخم برداشته باشد. و به عنوان مثالی دیگر هم شخصی را در نظر بگیرید که دارد فیلمی را تماشا می‌کند. آن وقت این شخص مثلاً مردی را در صحنه‌ای از آن فیلم می‌ببیند که دارد دست زنی را می‌بوسد. در این لحظه قشر لامسهٔ این شخص که دارد فیلم را تماشا می‌کند طوری فعال می‌شود که انگار خود اوست که دارد دست زنی را می‌بوسد. یعنی این‌که نه فقط با دیدن خود آدم‌ها بلکه با دیدن تصویر آن‌ها هم قشر لامسه‌مان فعال می‌شود! حتی از این هم بالاتر! با تصویر ذهنی‌شان هم این می‌تواند اتفاق بیفتد. یعنی مثلاً فقط به یک شخص فکر کنیم و در خیال خود مجسم کنیم که دارد دست زنی را می‌بوسد. همین تصویر ذهنی هم قشر لامسه‌مان را فعال می‌کند، و آن بوسه واقعاً در مغزمان اتفاق می‌افتد. به‌خاطر این است که نه فقط با اشخاص و قهرمان‌های واقعی می‌توانیم همذات پنداری ‌کنیم، بلکه  با قهرمان‌های خیالی هم که در داستان‌ها و فیلم‌ها هستند می‌توانیم این کار را بکنیم. همچنین با شخصیت‌هایی که خودمان در خیالمان می‌سازیم. عباس پژمان
@apjmn
👍1811🔥7
هم‌ذات پنداری

همذات پنداری یعنی خود را در شخصی دیگر، یا در شخصیتی که در فیلم یا داستانی هست، دیدن.

بخش دوم- مقالهٔ نیچر می‌گوید آن پلی که بین قشر بینایی و قشر لامسه هست دو طرفه است! یعنی قشر لامسه هم اطلاعاتی را که از اعصاب خود دریافت می‌کند برای قشر بینایی می‌فرستد. این به چه معنی می‌تواند باشد؟ به این معنی می‌تواند باشذ که وقتی چیزی را لمس می‌کنیم، و مثلاً زبری، لطافت، نرمی، سفتی و دمای آن را تشخیص می‌دهیم ، باید از روی همین‌ها بتوانیم چیزی از شکل آن را هم تشخیص دهیم! البته بدون این که خود آن چیز را ببینیم. آیا چنین چیزی ممکن هست؟ بله! هر کس بدون شک این را بارها تجربه کرده است. در هر حال، کافی است فقط از کسی بخواهید که شب هنگام شیئی نا آشنا را در اتاقتان روی تخت قرار دهد و اتاق را تاریک کند. آن وقت شما وارد اتاق شوید و در تاریکی به آن شیء دست بکشید. بدون شک اگر هم نتوانید ماهیت آن شیء را به‌طور دقیق تشخیص دهید، در هر حال چیزی از شکل آن را تشخیص می‌دهید. اصلاً آن پل هم به این خاطر بین قشر بینایی و قشر لامسه هست که هر دوی این‌ها در واقع کارشان این است که شکل اشیا را بشناسند. قشر بینایی شکل کلی هر چیزی را تشخیص می‌دهد، و قشر لامسه جزئیات شکلش را، که همان نرمی، لطافت، دما و غیره هستند. حالا سؤالی پیش می‌آید. آیا چنین پلی بین قشر بینایی و لامسه از یک سو و قشرهای شنوایی، بویایی و طعم‌ها از سوی دیگر هم هست؟ مقالهٔ نیچر چیزی در این مورد نمی‌گوید. اما از آنجا که صدا، بو و طعم به شکل ظاهری اشیا و اجسام مربوط نمی‌شوند، شاید چنین پلی موجود نباشد. در واقع قشر بینایی و لامسه آزمایشگاه‌های فیزیک مغز هستند، در حالی که قشرهای شنوایی، بویایی و طعم‌ها آزمایشگاه شیمی‌اش را تشکیل می‌دهند.

و اما در مورد هم‌ذات پنداری چی؟ آیا صدا و بو و طعم در ایجاد همذات‌پنداری هم نمی‌توانند نقش داشته باشند؟ راستش هنوز جواب علمی برای این سؤال نداریم. اما به نظر می‌رسد که گاهی بعضی صداها و بوها هم می‌توانند احساس‌های غیرقابل انکاری را به ما منتقل کنند. حداقلش این است که احساس‌هایی را که حالت چهره و زبان بدن آن‌ها در ما ایجاد می‌کنند صدا و بویشان تشدید می‌کنند. خلاصه این که بعضی صداها و بوها هم در ایجاد همذات پنداری بی‌تأثیر نیستند. این را شاعران و نویسندگان از همان قدیم‌الایام توانستند از طریق شهودی تشخیص دهند. آن‌ها گاهی در تصویرسازی‌هایشان صداها و بوها را هم به‌خوبی به خدمت گرفته‌اند. عباس پژمان
@apjmn
18👍10🔥1
در ۶۷ سالگی پیر می‌شویم

پژوهشی در دانشگاه کمبریج صورت گرفته است که مقاله‌اش  در Nature Communications  منتشر شده. این مقاله دوران نوجوانی را طولانی‌تر از آن چیزی اعلام می‌کند که قبلاً اعلام شده بود. قبلاً دوران نوجوانی را معمولاُ تا ۱۸ سالگی می‌دانستند. بعداً بعضی مطالعات پزشکی آن را تا اوایل دههٔ سوم عمر، تقریباً  تا بیست و چهار سالگی، افزایش داده بودند. اما این مطالعهٔ جدید می‌گوید  مغز تا ۳۲ یا ۳۳ سالگی همچنان در مرحلهٔ نوجوانی باقی‌ می‌ماند.

پژوهشگرانی از دانشگاه کمبریج طی مطالعهٔ گسترده‌ای مغز ۴۰۰۰ نفر را از کودکان خردسال  تا پیران ۹۰ ساله اسکن کرده‌اند تا ببینند تغییراتی که در اتصالات بین نورون‌های مغز اتفاق می‌افتد در هر مرحله‌ای از طول عمر از چه قرار است. برای توضیح بگویم که هر تغییری که در توانایی‌های ذهنی و شخصیت ما اتفاق بیفتد، و حتی بسیاری از تغییرات در توانایی‌های جسمی و سلامت‌مان، به خاطر تغییراتی است که در اتصالات بین نورون‌های مغزمان اتفاق می‌افتند. به خاطر همین است که تیم کمبریج تغییرات این اتصالات را  مطالعه کرده است. باری، این مطالعه مشخص کرده است که اتصالات بین نورون‌های مغز چهار بار، در طی یک عمر طبیعی یا طولانی، تغییراتی اساسی  را از سر می‌گذرانند. یکی از این تغییرات در ۹ سالگی اتفاق می‌افتد. در این سن کودک در واقع وارد مرحلهٔ نوجوانی می‌شود. سه تای دیگر هم در ۳۲ سالگی، ۶۶ سالگی و ۸۳ سالگی اتفاق می‌افتند.  بنابراین، طبق این مطالعه، از بدو تولد تا ۹ سالگی کودک هستیم؛ از ۱۰ سالگی تا ۳۲ سالگی نوجوان هستیم؛ از ۳۳ تا ۶۶ سالگی جوان یا بزرگسال هستیم؛ و از ۶۷ تا ۸۳ سالگی پیری مرحلهٔ اول را می‌گذرانیم، و از ۸۴  به بعد پیری مرحلهٔ دوم را. یافته‌های مطالعه دربارهٔ هر کدام از این ۵ مرحله از این قرار است:

۱- کودکی- در مغزِ کودکی که تازه به دنیا آمده است اتصالات بسیار زیادی بین نورون‌های مغز هست. اما بسیاری از این‌ها چون مورد استفاده قرار نمی‌گیرند رفته رفته هرس می‌شوند. در ۹ سالگی فقط آن‌هایی باقی می‌مانند که مورد استفاده واقع شده‌اند. آن وقت کودک وارد دوران نوجوانی می‌شود. مغز کودک در واقع پر از اتصالات نورونی  است. یا در واقع پر از امکانات است. به‌خاطر این است که کارآیی چندانی ندارد. کارآیی به این معنی که مثلاً وقتی کودک می‌خواهد از نقطهٔ آ به نقطهٔ ب برود، معمولاً کوتاه‌ترین فاصله را انتخاب نمی‌کند. یا توجه و انرژی‌اش را فقط به این یک کار اختصاص نمی‌دهد. تا برود به ب برسد، ده تا بازیگوشی هم انجام می‌دهد. اما ده ساله که بشود، امکانات مغزش کم‌تر می‌شود، و کارآیی بیشتری پیدا می‌کند. بلوغ هم معمولاً از همین سن کلید می‌خورد. بلوغ در واقع به معنی کارآتر شدن هم هست.

۲- نوجوانی- این دوره، طبق مطالعهٔ کمبریح، از ده سالگی شروع می‌شود تا در سی‌ودو یا سی‌وسه سالگی تمام شود. مطالعه به روشنی نشان داده است که در این دوره توانایی‌های مغز تا آخر دوره همچنان افزایش پیدا می‌کند. بنابراین، قدرت یادگیری شخص هم تا آخر این دوره همچنان می‌تواند تقویت شود. این مطالعه می‌گوید شخص وقتی به ۳۲ یا ۳۳ سالگی می‌رسد، مغزش در واقع در اوج توانایی خود است.

۳- جوانی یا بزرگسالی- وقتی وارد مرحلهٔ سوم می‌شویم، که از سی‌وسه یا سی‌وچهار سالگی شروع می‌شود، البته همچنان می‌توانیم یاد بگیریم، اما قدرت یادگیری‌مان دیگر نمی‌تواند افزایش پیدا کند. آن وقت ۶۶ سالمان می‌شود!

۴- پیری مرحلهٔ اول- در ۶۶ سالگی ناگهان اتفاق عجیبی در مغز می‌افتد. در واقع بسیاری از اتصالاتی که بین نورون‌های قسمت‌های مختلف مغز هستند، ناگهان خیلی ضعیف می‌شوند، و حتی از بین می‌روند. در واقع  برای مغز دیگر خیلی سخت می‌شود که مثل یک کل عمل کند. ارتباطی‌هایی که باید بین قسمت‌های مختلف برقرار شوند تا مغز بتواند یکپارچگی خودش را حفظ کند، یا گاهی اصلاً صورت نمی‌گیرند، یا خیلی به کندی صورت می‌گیرند. آلزایمر و پارکینسونیسم، که از اختلالات مهم و شایع مغزی هستند، معمولاً از همین سن شروع می‌شوند.

۵- پیری مرحلهٔ دوم-  مطالعه ظاهراً این دوره را خوب نتوانسته است پوشش دهد. طبیعی هم هست. پیدا کردن مغزهای سالم در این مرحله خیلی سخت است. عباس پژمان
@apjmn
29👍18🔥4
نظریهٔ جدیدی برای خواب
یادآوری – همچنان که می‌دانیم سلول ‌های عصبی مغز با موج الکتریکی کار می‌کنند. برای همین است که در مغز همیشه امواجی الکتریکی در حال تولید هستند. بعد هم این امواج در بیداری و در خواب شکل خاصی دارند. در خواب در واقع چهار شکل پیدا می‌کنند. و این نشان می‌دهد که خواب از چهار مرحلهٔ مشخص تشکیل می‌شود. در واقع هر خوابی با مرحلهٔ ۱ شروع می‌شود، بعد به ترتیب به مرحله‌های ۲ و ۳ و ۴ می‌رود. بعد که مرحلهٔ چهار تمام شد دوباره مرحلهٔ یک می‌آید، و همین‌طور مرحله‌های بعد هم به ترتیب تکرار می‌شوند. سه مرحلهٔ اول کم و بیش شبیه هم هستند، اما مرحلهٔ ۴ دو تا مشخصهٔ مهم دارد که در آن سه مرحلهٔ اول نیست. یکی از آن‌ها حرکت‌های سریع چشم‌ها در جهت‌های مختلف است. این حرکت سریع چشم‌ها در مرحلهٔ ۴ را در انگلیسی Rapid eye movement یا به طور مخفف REM ، رِم، می‌گویند. به خاطر همین است که مرحلهٔ ۴ به خواب رِم مشهور شده است. آن سه مرحلهٔ قبلی را هم خواب بدون رم می‌گویند. جالب این که این سیکل در خواب حیوانات هم هست!

قبلاً گفته می‌شد فقط در مرحلهٔ چهارم یا خواب رم است که ما خواب می‌بینیم. اما پژوهش‌های جدید می‌گویند این‌طور نیست. خواب دیدن در همهٔ چهار مرحله اتفاق می‌افتد. منتهی خواب‌هایی که بعد از بیداری یادمان می‌آیند فقط مال مرحلهٔ چهارم هستند.

نظریهٔ جدید- اخیراً پژوهشگران دانشگاه میشیگان کشف جالبی در مورد خواب‌ها صورت داده‌اند. خیلی وقت بود می‌دانستیم که خواب نقش مهمی در ایجاد حافظه دارد. حتی به‌طور شهودی هم این را می‌توانیم تأیید کنیم. در واقع وقتی شب بخوابیم و فردا صبح بیدار شویم، خاطرات روز قبلمان واضح‌تر به یادمان می‌آیند! این چیزی هم که حالا این ها کشف کرده‌اند به همین مسئله مربوط می‌شود. اما مگر خواب چه کاری با خاطره‌های جدیدمان می‌کند؟

برای راحتی توضیح، مثلاً دو تا درخت در نظر می‌گیریم که هر کدام نما یا تصویری از یک اتفاق باشند که امروز برای ما افتاده‌اند. شاخه‌های هر کدام از این درخت‌ها جزئیات اتفاق مربوطه باشند. شب که می‌خوابیم، خوابمان در سه مرحلهٔ اولش کارهایی با این درخت‌ها می‌کند که شاخه‌هایشان تقویت می‌شوند. در واقع کاری می‌کند که دوام بیشتری پیدا کنند و زود از بین نروند. آن وقت می‌رسد به مرحلهٔ چهارم یا مرحلهٔ رِم . در مرحلهٔ رِم برمی‌دارد شاخه‌‌هایی را که از این درخت و آن درخت توی هم رفته‌اند هرس می‌کند! به‌طوری که تا آنجا که ممکن است هیچ شاخه‌ای از این درخت و آن درخت باقی نماند که معلوم نباشد مال کدامشان است! خلاصه کاری می‌کند که، تا آنجا که ممکن است، این دو تا خاطره از همدیگر مشخص بشوند. البته من فقط دو تا درخت در مثالم آوردم. می‌شود به جای دو تا درخت چند تا در نظر گرفت. یعنی در واقع به‌جای دو تا خاطره چند تا خاطره در نظر گرفت. آن وقت یک دور از خواب که تمام شد، در شروع دورهٔ بعدی سراغ دو یا چند خاطرهٔ دیگر می‌رود، تا همین کارها را روی آن ها هم انجام دهد.

این نظریه ظاهراً می‌تواند این را هم توضیح دهد که چرا خواب‌هایی که می‌بینیم خیلی وقت‌ها از تصویرهایی به‌ظاهر بی‌ارتباط به همدیگر تشکیل می‌شوند. توضیحش در واقع از این قرار می‌تواند باشد: خواب‌هایی که بعد از بیداری در یادمان می‌مانند متعلق به مرحلهٔ رِم هستند؛ و حالا این نظریه می‌گوید کاری که خواب در این مرحله روی خاطرات انجام می‌دهد این است که جزئیاتی از اینجا و آنجای چند خاطرهٔ مجزا از هم را هرس می‌کند. بنابراین خوابی که در این مرحله می‌بینیم باید از چنین تصویرهایی تشکیل شود؛ تصویرهایی که اگر از یک خاطره بوده‌اند حالا دیگر ارتباطشان با همدیگر قطع شده است، یا اصلاً متعلق به خاطره‌های مجزا هستند و ارتباطی با یکدیگر ندارند. یعنی واقعاً ممکن است آن تصویرهای به‌ظاهر نامربوط به همی که در خواب‌هایمان می‌بینیم همین جزئیات هرس شده باشند؟ ظاهراً که این‌طور به نظر می‌رسد.

مقالهٔ مربوط به این پژوهش در ۱۷ جون ۲۰۲۵ در computational biology منتشر شده است و نویسندگانش هفت نفر هستند. آزمایش‌هایشان هم روی خواب موش‌ها و با استفاده از مدل‌های کامپیوتری انجام شده است. چون خواب موش‌ها هم روی حافظه‌شان همان کارها را انجام می‌دهد که خواب ما روی حافظه‌مان انجام می‌دهد. عباس پژمان
@apjmnu
36👍4
داستان‌ها با دو زبان مختلف برای مغز حرف می‌زنند

[بخش پیشین، اینجا: https://news.1rj.ru/str/apjmn/5150]
یکی از کتاب‌های داستانی محبوبی که به زبان ادراکی نوشته شده است شازده کوچولو ست. اما وقتی می‌گوییم داستان یا روایتی به زبان ادراکی نوشته شده است، منظورمان این نیست که زبان مفهومی هیچ نقشی در آن ندارد. منظورمان فقط این است که نقش اصلی را در آن داستان یا روایت زبان ادراکی بر عهده دارد. حقیقت این است که زبان ادراکی خالص فقط در نقاشی، مجسمه، فیلم‌های صامت و موسیقی بی‌کلام امکان‌پذیر است. روایت‌های کلامی هیچ وقت نمی‌توانند به‌طور کامل عاری از زبان مفهومی باشند! مثلاً در این چند سطر از شازده کوچولو دقت کنید:

روباه گفت: «زندگی من خیلی یکنواخت است. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم و آدم‌ها مرا شکار می‌کنند. همهٔ مرغ‌ها عین هم. همهٔ آدم‌ها عین هم. این است که یک کم حوصله‌ام سر می‌رود. اما اگر تو مرا اهلی کنی زندگی‌ام را چراغانی خواهی کرد. صدای پایی را خواهم شناخت که با صدای هر پای دیگر فرق دارد. صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیرزمین فراری می‌دهند. اما مال تو مثل موسیقی از لانه‌ام بیرونم می‌کشد. و مخصوصاً نگاه کن! آن گندمزارها را می‌بینی آنجا؟ من نان نمی‌خورم. گندم برای من بی‌فایده است. گندمزارها هیچ چیز را به یاد من من نمی‌آرند. واین واقعاً مایهٔ تأسف است. اما تو موهای طلایی رنگی داری. پس معجزه می‌شود اگر اهلیم کنی! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را در دلم زنده خواهد کرد. و صدای باد در گندمزار را دوست خواهم داشت....»

همچنان که می‌بینید بعضی جمله‌های این سطرها به زبان مفهومی هستند. مثلاً «زندگی من خیلی یکنواخت است» ... اما نویسنده همهٔ این ها را به زبان ادراکی هم می‌نویسد! مثلاً  همان «زندگی من خیلی یکنواخت است» را به این شکل هم به تصویر می‌کشد: من مرغ‌ها را شکار می‌کنم و آدم‌ها مرا شکار می‌کنند. همهٔ مرغ‌ها عین هم. همهٔ آدم‌ها عین هم.

در واقع نکته اینجاست که زبان ادراکی خیلی بهتر می‌تواند احساسات تولید کند تا زبان مفهومی. علتش هم این است که زبان ادراکی خیلی قدیمی‌تر از زبان مفهومی است، و مدارهای تولید کنندهٔ احساس مغز  زبان ادراکی را بهتر می‌فهمند تا زبان مفهومی را.  در واقع زبان ادراکی چیزی مثل زبان مادری آن‌هاست. در حالی که زبان مفهومی را بعداً یاد گرفته‌اند. اصلاً شازده کوچولو هم یکی‌ش به‌خاطر همین زبان تصویری‌اش است که این قدر در خواننده‌اش تأثیر می‌گذارد. علت دیگر هم این که در زبان ادراکی‌اش از تصویرهایی استفاده می‌کند که برای همهٔ مغزها آشنا هستند.  به‌طوری که خیلی راحت می‌توانند مدارهای احساس‌های هر مغزی را فعال کنند. عباس پژمان
@apjmn
22👍4🔥2
هیچ اعتمادی به این ثُبات نکن

دانی که چنگ و عود چه تَقریر می‌کنند؟
پنهان خورید باده، که تَعزیر می‌کنند.
ناموسِ عشق و رونقِ عُشّاق می‌بَرند.
منعِ جوان و سرزنشِ پیر می‌کنند.
گویند رمزِ عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتی ست که تَقریر می‌کنند
تشویشِ وقتِ پیرِ مغان می‌دهند باز
این سالِکان نگر که چه با پیر می‌کنند
ما از برونِ در شده مغرورِ صد فریب
تا خود درونِ پرده چه تدبیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید
خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جِدّ و جهد نهادند وصلِ دوست
قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فِی‌الجُمله اعتماد مکُن بر ثُبات هیچ
کـ‌این کارخانه‌ای ست که تغییر می‌کنند
مِی خور که شیخ و حافظ و مفتیّ و محتسب
گر نیک بنگری همه تزویر می‌کنند

جز قلبِ تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطن در این خیال که اِکسیر می‌کنند

می‌دانی چنگ و عود چه دارند می‌گویند؟ [می‌گویند] در خفا شراب بنوشید که شراب‌خورها را شلاق می‌زنند. عشق را تحقیر می‌کنند. آبروی عشاق را می‌برند. جوانان را منع و پیران را سرزنش می‌کنند. می‌گویند کسی حق ندارد از عشق صحبت کند. آخر آدم چطور می‌تواند نصایحشان را گوش کند! دوباره دارند حال پیر مغان را پریشان می‌کنند. رهروان راه حقیقت را ببین که چه با پیرشان می‌کنند! ما بیرونیان فقط فریب‌خوردگان فریب‌های بیشمارشان هستیم؛ معلوم نیست آن تو چه تصمیمی برایمان می‌گیرند. با نیم‌نگاهی صد آبرو برای خود می‌شود خرید؛ تقصیر از خود خوبان است که این معامله را نمی‌کنند. یک عده می‌خواهند با جد و جهد خود را به دوست برسانند. عده‌ای دیگر می‌گویند هر چه سرنوشت باشد همان می‌شود. مَخلَصِ کلام هیچ اعتمادی به این ثُبات نکن؛ توی این تشکیلات، تغییر دارند درست می‌کنند. شرابت را بخور! اگر دقت کنی می‌بینی که شیخ، حافظ‌، مفتی، محتسب، همه‌شان ریاکاری می‌کنند.

در حالی که دستاوردشان جز قلب سیاهی نیست، همچنان فکر می‌کنند که دارند مسِ قلبشان را به زر تبدیل می‌کنند.

یلدای ۱۴۰۴
عباس پژمان
@apjmn
26👍6🔥1
زمستان

عجیب است که بیشتر خاطراتی که از گذشته‌های دور با خودم آورده‌ام به زمستان و برف مربوط می‌شوند! در گذشته‌های دور صبح‌های بسیاری در زمستان‌هایش بودند که وقتی بیدار می‌شدی برف سنگینی باریده بود. بیشتر آن صبح‌ها و برف‌هایشان در یادم مانده اند. گاهی با خودم می‌گویم تو حافظه‌ای برفی داری. خیلی برایم اتفاق می‌افتد که ناگهان آشوبی در ذهنم به پا می‌شود. ناگهان خیلی چیزهایی که در ذهنم خفته بودند بیدار می‌شوند. انگار که طوفانی از خاطره درگرفته است. آن وقت برفی می‌آید و همه چیز را در زیر خود مدفون می‌کند. همه چیز آرام می‌گیرد. فکر می کنم چیزی از آرامش ابدی در خود دارد برف. ۱/ ۱۰/ ۱۴۰۴عباس پژمان
@apjmn
42🔥5👍1