باگ نویس فعلی، کشاورز آینده
یک نمونه از دلایلی که از ذره ای خرج اشتباه کردن میترسم، قیمت یه چیز حداقلی نیاز برای امورات روزمره زندگی که قبلا (4سال پیش) گرفته بودم، با قیمتی که الان اگر میخواستم بگیرم💔
یک نمونه دیگش، اینو پارسال گرفته بودم
از خود قدیمم بابت انتخاب هاش ممنونم👨🦯
از خود قدیمم بابت انتخاب هاش ممنونم👨🦯
Forwarded from محمدِ عماد | Mind Matrix
چند روز پیش یکی از دوستان خوبم رو ملاقات کردم که مسیر روانشناسی بالینی رو ادامه داد و امروز یکی از زوج درمانگران موفق این شهر و دیار شده.
بین صحبتهامون حرفِ زیبایی زد؛
گفت: رابطه خوب ساختنی هست، نه یافتنی!
گفت مشکل خیلی از مراجعین اینه که دنبال پارتنر ایدهآلی میگردن که وجود خارجی نداره، و صرفاً حاصل مکانیزم ایدهآلسازی یا سایر فرآیندهای ناخودآگاهشون هست.
و وقتی وارد رابطه میشن، بلد نیستن یک رابطه موفق رو بسازن، چون اصلا همچین دیدگاهی ندارن.
خلاصه کلام، شما و یار و همراهِ شما، باید دونفری رابطه رو بسازید؛
اگه غیر از این باشه، به احتمال بالای هفتاد درصد اون رابطه به بنبست میرسه...
ارادتمند
محمدِ عماد
بین صحبتهامون حرفِ زیبایی زد؛
گفت: رابطه خوب ساختنی هست، نه یافتنی!
گفت مشکل خیلی از مراجعین اینه که دنبال پارتنر ایدهآلی میگردن که وجود خارجی نداره، و صرفاً حاصل مکانیزم ایدهآلسازی یا سایر فرآیندهای ناخودآگاهشون هست.
و وقتی وارد رابطه میشن، بلد نیستن یک رابطه موفق رو بسازن، چون اصلا همچین دیدگاهی ندارن.
خلاصه کلام، شما و یار و همراهِ شما، باید دونفری رابطه رو بسازید؛
اگه غیر از این باشه، به احتمال بالای هفتاد درصد اون رابطه به بنبست میرسه...
ارادتمند
محمدِ عماد
@muhammad_emad
👏2👍1
Forwarded from من چراغها را روشن میکنم.
چقدر تجربههایِ مشابهِ دیگران، میتونه نجاتت بده. میتونه اون تصویر غیرقابل حلی که از مشکلت تو ذهنته رو پاک کنه. یه امید بکاره توی دلت. دیگه هر وقت یه جایی گیر کنم، میرم از آدمایِ امنم مشورت میگیرم.
👍1👏1
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
گاهیام زندگی پاسخی به ما نمیده، چون ازمون میخواد سوالمون رو عوض کنیم.
👍1
خیلی چیزا تو سرم هست که میخوام تبدیلشون کنم به گفته و نوشته.
اما حس میکنم، مثل پختن یکسری غذا هاست، وقتی در فر/قابلمه باز بشه، دیگه اون چیزی که باید نمیشه:
اگر خیلی چیزها در من دفن شده باقی نمونند و بریزمشون بیرون، مرحله پختگی رو از دست میدم، و کمتر چیزی میشم که باید.
تنها مشکل این ماجرا اینه که، نمیدونی چیزی که داری توی خودت نگه میداری واقعا مهمه یا داری بزرگنماییش میکنی، و تا بیرون هم نریزیش نمیفهمی در عین این حال که نمیتونی بریزیش بیرون.
نمیدونم چطور شرحش بدم، حداقل امیدوارم فقط من اینجوری نباشم....
اما حس میکنم، مثل پختن یکسری غذا هاست، وقتی در فر/قابلمه باز بشه، دیگه اون چیزی که باید نمیشه:
اگر خیلی چیزها در من دفن شده باقی نمونند و بریزمشون بیرون، مرحله پختگی رو از دست میدم، و کمتر چیزی میشم که باید.
تنها مشکل این ماجرا اینه که، نمیدونی چیزی که داری توی خودت نگه میداری واقعا مهمه یا داری بزرگنماییش میکنی، و تا بیرون هم نریزیش نمیفهمی در عین این حال که نمیتونی بریزیش بیرون.
نمیدونم چطور شرحش بدم، حداقل امیدوارم فقط من اینجوری نباشم....
🤝1
پارادوکس ها مدام تو سر تکرار میشن
یک نمونه از چیزایی که در سرم میگذره اینه که:
خیلی چیزهایی که استعداد یا توانایی قلمداد میشن، صرف مشکلاتی که از بچگی وجود داشتن بوجود میان و مثل یه اسکیل توی بازی گرفتن، اون توانایی مثلا critical thinking رو بدست میاری
حالا مسأله ای که هست اینه که وقتی به خودت نگاه میکنی، میبینی بخاطر دلایل خوبی این توانایی رو بدست نیاوردی، ولی همین توانایی پایه خیلی جاها کمک کنندهت و جلوبرندهت هست
اینکه از درون این ذهنیت وجود داره که این چیزی نبود که خودم بخوام بدستش بیارم، و از چیز نحسی اومده(صرفا بار معنایی بدم) و یادآور شدن این مساله(استعداد/توانایی داشتنه) بیشتر باعث میشه بخوای ازش استفاده نکنی و بر اساس چیزهایی که خودت ساختی جلو بری نه چیزهایی که بهت رسیده
پارادوکسش کجاست؟ اینکه ذهن آدم به هرچیزی یک معنای بیخود میده، و گذشته ها گذشته، الانه که مهمه. و میتونی از همین چیزهای پایه استفاده کنی و جلو بری
اما درونت همچنان داره باهات میجنگه که استفاده از اینها درست نیست
یک نمونه از چیزایی که در سرم میگذره اینه که:
خیلی چیزهایی که استعداد یا توانایی قلمداد میشن، صرف مشکلاتی که از بچگی وجود داشتن بوجود میان و مثل یه اسکیل توی بازی گرفتن، اون توانایی مثلا critical thinking رو بدست میاری
حالا مسأله ای که هست اینه که وقتی به خودت نگاه میکنی، میبینی بخاطر دلایل خوبی این توانایی رو بدست نیاوردی، ولی همین توانایی پایه خیلی جاها کمک کنندهت و جلوبرندهت هست
اینکه از درون این ذهنیت وجود داره که این چیزی نبود که خودم بخوام بدستش بیارم، و از چیز نحسی اومده(صرفا بار معنایی بدم) و یادآور شدن این مساله(استعداد/توانایی داشتنه) بیشتر باعث میشه بخوای ازش استفاده نکنی و بر اساس چیزهایی که خودت ساختی جلو بری نه چیزهایی که بهت رسیده
پارادوکسش کجاست؟ اینکه ذهن آدم به هرچیزی یک معنای بیخود میده، و گذشته ها گذشته، الانه که مهمه. و میتونی از همین چیزهای پایه استفاده کنی و جلو بری
اما درونت همچنان داره باهات میجنگه که استفاده از اینها درست نیست
حقیقت اینه
الان صاحب اون توانایی هستی. چه بخوای چه نخوای، تبدیل شده به بخشی از ساختار ذهنت. اون «علت» دیگه گذشته، و تو اختیار داری معنایی که میدی رو تغییر بدی.
میتونی بهش به چشم «جای زخم چرکین گذشته» نگاه کنی و خودت رو ازش محروم کنی. یا میتونی بهش معنای تازه بدی: «این توانایی مقابله ای بود از گذشته به دستم رسید، حالا من انتخاب میکنم چطور ازش استفاده کنم.»
شاید لازم باشه بعضی چیزها رو دیرتر بیرون ریخت، چون خاماند. ولی وقتی رسیدن، وقتی نوشتی یا گفتیشون، دیگه تورو شکل میدن—نه مال گذشته، نه مال شرایط، بلکه مال اراده و نگاه امروزت.
الان صاحب اون توانایی هستی. چه بخوای چه نخوای، تبدیل شده به بخشی از ساختار ذهنت. اون «علت» دیگه گذشته، و تو اختیار داری معنایی که میدی رو تغییر بدی.
میتونی بهش به چشم «جای زخم چرکین گذشته» نگاه کنی و خودت رو ازش محروم کنی. یا میتونی بهش معنای تازه بدی: «این توانایی مقابله ای بود از گذشته به دستم رسید، حالا من انتخاب میکنم چطور ازش استفاده کنم.»
شاید لازم باشه بعضی چیزها رو دیرتر بیرون ریخت، چون خاماند. ولی وقتی رسیدن، وقتی نوشتی یا گفتیشون، دیگه تورو شکل میدن—نه مال گذشته، نه مال شرایط، بلکه مال اراده و نگاه امروزت.