#معرفی
#مجله
توی گشت و گذارم در اینترنت به مجلهی آرش برخوردم.
مجلهی جالبی به نظر میاد.
آرشیوش از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۶۰ در پرتال جامع علوم انسانی وجود داره. (نمیدونم کامل هست یا نه)
توی این مجله اخوان، طاهباز، جلال، بهرام بیضایی، سپانلو و... نوشتن و مسئولش هم م.آزاد بوده.
خواندن مجلههای ادبی خیلی به شناخت ادبیات و خود نویسندهها و شاعران کمک میکنه.
همچنین اون زمان که فضای رسانه به این شکل نبوده، مجلههای ادبی مهم و جریانساز بودند و به نوعی معرف فضای حاکم بر اون زمان هستند.
لینک دسترسی به آرشیو:
http://ensani.ir/fa/article/journal-number/21069/%D8%A2%D8%B1%D8%B4-%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D9%86-1340-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-1
#مجله
توی گشت و گذارم در اینترنت به مجلهی آرش برخوردم.
مجلهی جالبی به نظر میاد.
آرشیوش از سال ۱۳۴۰ تا ۱۳۶۰ در پرتال جامع علوم انسانی وجود داره. (نمیدونم کامل هست یا نه)
توی این مجله اخوان، طاهباز، جلال، بهرام بیضایی، سپانلو و... نوشتن و مسئولش هم م.آزاد بوده.
خواندن مجلههای ادبی خیلی به شناخت ادبیات و خود نویسندهها و شاعران کمک میکنه.
همچنین اون زمان که فضای رسانه به این شکل نبوده، مجلههای ادبی مهم و جریانساز بودند و به نوعی معرف فضای حاکم بر اون زمان هستند.
لینک دسترسی به آرشیو:
http://ensani.ir/fa/article/journal-number/21069/%D8%A2%D8%B1%D8%B4-%D8%A2%D8%A8%D8%A7%D9%86-1340-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-1
پرتال جامع علوم انسانی
آرش آبان 1340 شماره 1 - پرتال جامع علوم انسانی
❤1
از جلوه تو برگ ز پیوند بگسلد
نشو و نما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظاره تو ز مادر شود جدا
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری
از ریشه سرو رشته پیوند بگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا
زان پیشتر که بند من از بند بگسلد
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند
دیوانه ای که فصل خزان بند بگسلد
جستن ز بند خانه تقدیر مشکل است
دل چون ز زلف وکاکل دلبند بگسلد
آزادگی ز شهد محال است مور را
دل چون ازان لبان شکرخند بگسلد
این رشته حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم وچند بگسلد
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد
صائب چگونه از دل خرسند بگسلد
#صائب_تبریزی
نشو و نما ز نخل برومند بگسلد
طفل از نظاره تو ز مادر شود جدا
مادر ز دیدن تو ز فرزند بگسلد
دامن کشان ز هر در باغی که بگذری
از ریشه سرو رشته پیوند بگسلد
چون نی نوازشی به لب خویش کن مرا
زان پیشتر که بند من از بند بگسلد
در جوش نوبهار کجا تن دهد به بند
دیوانه ای که فصل خزان بند بگسلد
جستن ز بند خانه تقدیر مشکل است
دل چون ز زلف وکاکل دلبند بگسلد
آزادگی ز شهد محال است مور را
دل چون ازان لبان شکرخند بگسلد
این رشته حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم وچند بگسلد
آدم به اختیار نیامد برون ز خلد
صائب چگونه از دل خرسند بگسلد
#صائب_تبریزی
❤2
با این همه، لذت دردش کامل نبود، چون در پیرامونش هیچکس نبود که آن را با او در میان بگذارد؛
#مادام_بوواری
#فلوبر
#مادام_بوواری
#فلوبر
❤1
این که تو داری قیامتست نه قامت
وین نه تبسم که معجزهست و کرامت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
بر نفسی میرود هزار ندامت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستادهام به غرامت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که میکنند به قامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
#سعدی
وین نه تبسم که معجزهست و کرامت
هر که تماشای روی چون قمرت کرد
سینه سپر کرد پیش تیر ملامت
هر شب و روزی که بی تو میرود از عمر
بر نفسی میرود هزار ندامت
عمر نبود آن چه غافل از تو نشستم
باقی عمر ایستادهام به غرامت
سرو خرامان چو قد معتدلت نیست
آن همه وصفش که میکنند به قامت
چشم مسافر که بر جمال تو افتاد
عزم رحیلش بدل شود به اقامت
اهل فریقین در تو خیره بمانند
گر بروی در حسابگاه قیامت
این همه سختی و نامرادی سعدی
چون تو پسندی سعادتست و سلامت
#سعدی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظهها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشهها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز
پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ مینگری
درختها و چمنها و شمعدانیها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا میکنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درختها لب حوض
درون آینه پاک آب مینگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر نگاه تو در ترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بیجوانه من
چه نیمهشبها کز پارههای ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را
چنانکه دلم خواسته است ساختهام
چه نیمهشبها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته ام
به خواب میماند
تنها به خواب میماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو میگویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار
جواب میشنوم
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هرچه درین خانهست
غبار سربی اندوه بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو یاد همه چیز را رها کرده است
غروبهای غریب
درین رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوختهجان همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی
🖤سرباز وطن🖤
#فریدون_مشیری
❤3👎1
نُه آسمان سبو کش میخانه تواند
در حلقه تصرف پیمانه تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانه تواند
گردنکشان شیشه وافتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانه تواند
نُه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای است
این خاک طینتان همه پیمانه تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود گدای در خانه تواند
جمعی کز آشنایی عالم بریده اند
در جستجوی معنی بیگانه تواند
ما خود چه ذره ایم که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانه تواند
آزادگان که سر به فلک در نیاورند
در آرزوی دام تو ودانه تواند
صائب بگو که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانه تواند
#صائب_تبریزی
در حلقه تصرف پیمانه تواند
چندان که چشم کار کند در سواد خاک
مردم خراب نرگس مستانه تواند
گردنکشان شیشه وافتادگان جام
در زیر دست ساقی میخانه تواند
نُه آسمان ز طاق بلند تو شیشه ای است
این خاک طینتان همه پیمانه تواند
آن خسروان که روز بزرگی کنند خرج
چون شب شود گدای در خانه تواند
جمعی کز آشنایی عالم بریده اند
در جستجوی معنی بیگانه تواند
ما خود چه ذره ایم که خورشید طلعتان
با روی آتشین همه پروانه تواند
آزادگان که سر به فلک در نیاورند
در آرزوی دام تو ودانه تواند
صائب بگو که پرده شناسان روزگار
از دل تمام گوش به افسانه تواند
#صائب_تبریزی
تا همیشه از برایم ای صدای من بمان
ای صدای مهربان بمان، برای من بمان
در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است
ای غریبه ی به غربت آشنای من، بمان
بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم
ای حریف صحبت شبانه های من، بمان
بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست
ای گرامی ، ای صمیم با صفای من، بمان
زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم
ای خیال تو چراغ رَهنمای من، بمان
می روم ولی نه بی تو می روم، تو هم بیا
دل به یاد من ببند و در هوای من، بمان
تا دوباره بشنوی صدای آشنای من
با طنین مه گرفته ی صدای من، بمان
#حسین_منزوی
ای صدای مهربان بمان، برای من بمان
در زمانه ای که آشنایی اش پر از غریبگی است
ای غریبه ی به غربت آشنای من، بمان
بی تو من شبانه با که با که گفت و گو کنم
ای حریف صحبت شبانه های من، بمان
بی تو هر کجا و هر که ، جمله خالی از صفاست
ای گرامی ، ای صمیم با صفای من، بمان
زورقی شکسته ام که بی تو غرق می شوم
ای خیال تو چراغ رَهنمای من، بمان
می روم ولی نه بی تو می روم، تو هم بیا
دل به یاد من ببند و در هوای من، بمان
تا دوباره بشنوی صدای آشنای من
با طنین مه گرفته ی صدای من، بمان
#حسین_منزوی
سنگین دلی وگرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقا میتوان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما میتوان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا میتوان رساند
#صائب_تبریزی
صد تشنه را به آب بقا میتوان رساند
در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما میتوان رساند
از خود بریده بر سر آتش نشسته ایم
ما را به یک نگه به خدا میتوان رساند
#صائب_تبریزی
❤2
هوهو زنان بیا، نفست حق!
پیر سپیدجامهٔ رقصان!
ای برف! ای شگرف!
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
یکباره از بسیط زمین پاک کردهای
کولاک کردهای!
#محمدمهدی_سیار
پیر سپیدجامهٔ رقصان!
ای برف! ای شگرف!
آن کثرت همیشگی شیء و رنگ را
یکباره از بسیط زمین پاک کردهای
کولاک کردهای!
#محمدمهدی_سیار
❤2👍1
مردان و زنان جوانی که امروزه در کار نوشتناند، مشکلات دل آدمی را که با خود در ستیز است، از یاد بردهاند و نوشته خوب فقط زاییده این ستیز تواند بود؛ زیرا جز این چیزی درخور نوشتن نیست، درخور عذاب و عرقریزی نیست.
خطابه ویلیام فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل در ادبیات
#خشم_و_هیاهو
خطابه ویلیام فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل در ادبیات
#خشم_و_هیاهو
👍2
انسان جاوید است؛ نه بدان سبب که در میان مخلوقات فقط او صدایی پایانناپذیر دارد، بلکه بدانرو که دارای روح است، روحی که سرچشمه رافت و فداکاری و پایداری است.
خطابه ویلیام فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل در ادبیات
#خشم_و_هیاهو
خطابه ویلیام فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل در ادبیات
#خشم_و_هیاهو
👍2
دختران شهر
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟
#گروس_عبدالملکیان
به روستا فکر می کنند
دختران روستا
در آرزوی شهر می میرند
مردان کوچک
به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند
مردان بزرگ
در آرزوی آرامش مردان کوچک
می میرند
کدام پل
در کجای جهان
شکسته است
که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟
#گروس_عبدالملکیان
👍3
پس از تو باز نشد دکمه های پیرهنم
به لطف دوری تو در تدارک کفنم
من آن درخت جوانم که بعد رفتن تو
میان باغچه شایسته ی تبر شدنم
پس از تو غربت محض است در فراسویم
به قدر سنگ مزاری نمانده از وطنم
چقدر پیر شدم بعد تو که آینه هم
نگاه کرده و باور نکرده است منم
چقدر بعد تو تنهایی ام عمیق تر است
چقدر بعد تو محتاج دوست داشتنم
🖤۱۷۶🖤
#امیرعلی_سلیمانی
به لطف دوری تو در تدارک کفنم
من آن درخت جوانم که بعد رفتن تو
میان باغچه شایسته ی تبر شدنم
پس از تو غربت محض است در فراسویم
به قدر سنگ مزاری نمانده از وطنم
چقدر پیر شدم بعد تو که آینه هم
نگاه کرده و باور نکرده است منم
چقدر بعد تو تنهایی ام عمیق تر است
چقدر بعد تو محتاج دوست داشتنم
🖤۱۷۶🖤
#امیرعلی_سلیمانی
💔2
حاجت نیست که صدای شاعر، فقط وصف احوال آدمیان باشد. این صدا میتواند همچون تکیهگاهی یا ستونی، آنان را یاری دهد تا پایداری کنند و پیروز شوند.
خطابه ویلیام فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل در ادبیات
#خشم_و_هیاهو
خطابه ویلیام فاکنر به مناسبت قبول جایزه نوبل در ادبیات
#خشم_و_هیاهو
Forwarded from ترجمان علوم انسانى
🎯 فئودور داستایفسکی: فیلسوفِ آزادی
— داستایوفسکی میگفت هر فلسفهای که دربارۀ انسانیت بسازید باز وجهی از انسانیت از آن بیرون میماند
📍بگویید انسانبودن یعنی نیکوکاری، بلافاصله انسانها تمام تلاششان را میکنند تا به دیگران شر برسانند. بگویید انسانبودن یعنی آسیبزدن، دمبهدم آدمها را میبینید که مهربانی میکنند و کمک میرسانند. این عصیانِ درونی، این میلِ همیشگی به خلاف جهت شناکردن از نظر داستایفسکی جزئی از ذات بشر است، میلی که خیلی وقتها خودش را در قالب رفتارهای جنونآمیز و خودویرانگر نشان میدهد. گری سال مورسن، پژوهشگر برجستۀ داستایفسکی، از معنی انسانبودن در آثار این نویسندۀ روس میگوید.
🔖 ۴۲۰۰ کلمه
⏰ زمان مطالعه: ۲۵ دقيقه
📌 ادامۀ مطلب را در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/q74219
@tarjomaanweb
— داستایوفسکی میگفت هر فلسفهای که دربارۀ انسانیت بسازید باز وجهی از انسانیت از آن بیرون میماند
📍بگویید انسانبودن یعنی نیکوکاری، بلافاصله انسانها تمام تلاششان را میکنند تا به دیگران شر برسانند. بگویید انسانبودن یعنی آسیبزدن، دمبهدم آدمها را میبینید که مهربانی میکنند و کمک میرسانند. این عصیانِ درونی، این میلِ همیشگی به خلاف جهت شناکردن از نظر داستایفسکی جزئی از ذات بشر است، میلی که خیلی وقتها خودش را در قالب رفتارهای جنونآمیز و خودویرانگر نشان میدهد. گری سال مورسن، پژوهشگر برجستۀ داستایفسکی، از معنی انسانبودن در آثار این نویسندۀ روس میگوید.
🔖 ۴۲۰۰ کلمه
⏰ زمان مطالعه: ۲۵ دقيقه
📌 ادامۀ مطلب را در لینک زیر بخوانید:
https://b2n.ir/q74219
@tarjomaanweb
ترجمان علوم انسانى
🎯 فئودور داستایفسکی: فیلسوفِ آزادی — داستایوفسکی میگفت هر فلسفهای که دربارۀ انسانیت بسازید باز وجهی از انسانیت از آن بیرون میماند 📍بگویید انسانبودن یعنی نیکوکاری، بلافاصله انسانها تمام تلاششان را میکنند تا به دیگران شر برسانند. بگویید انسانبودن یعنی…
حالا با شوق بیشتری بریم سمت کتابای داستایفسکی :)
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
#قیصر_امینپور
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
#قیصر_امینپور
❤3
عنوان آن گویی از این گفته شکسپیر در نمایشنامه مکبث گرفته شده است: "زندگی داستانی است لبریز از خشم و هیاهو که از زبان ابلهی حکایت میشود و معنای آن هیچ است."
درباره کتاب و نویسنده آن
#خشم_و_هیاهو
درباره کتاب و نویسنده آن
#خشم_و_هیاهو
👍1
سبکروان به زمینی که پاگذاشتهاند
بنای خانهبهدوشی به جا گذاشتهاند
...
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
...
چه فارغند ز رد وقبول مردانی
که پای خود به مقام رضا گذاشتهاند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو وا گذاشتهاند
...
مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بی مدعا گذاشتهاند
...
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب بند گرانم به پاگذاشتهاند
...
مباش محو اثرهای خود تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چهها گذاشتهاند
#صائب_تبریزی
بنای خانهبهدوشی به جا گذاشتهاند
...
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آب روان قضا گذاشتهاند
...
چه فارغند ز رد وقبول مردانی
که پای خود به مقام رضا گذاشتهاند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو وا گذاشتهاند
...
مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بی مدعا گذاشتهاند
...
فغان که در ره سیل سبک عنان حیات
ز خواب بند گرانم به پاگذاشتهاند
...
مباش محو اثرهای خود تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چهها گذاشتهاند
#صائب_تبریزی
👍1