بریده بریده 📚📖 – Telegram
بریده بریده 📚📖
214 subscribers
93 photos
14 videos
4 files
84 links
دست بر‌ گلویم گرفته‌ام و با کتاب‌ها بریده بریده حرف می‌زنم ...

انتقادات و پیشنهادات:
https://news.1rj.ru/str/HarfinoBot?start=e9267dabdb8f2a0

جهان نخواست مرا، بخت شاعری فرمود :)
Download Telegram
بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم

بی‌ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم

پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا من رسوا بنشینم

شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته‌ام با تو که تنها بنشینم

من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم

آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه‌ی عمر و همین‌جا بنشینم

ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم

#سیمین_بهبهانی
1
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز

ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟

به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز

چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز

عداوت از طرف آن شکسته پیمان‌ست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز

بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز

کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز

نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد
قیاس کردم و ز اندیشه‌ها وراست هنوز

سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز

#سعدی
4
پشت و روی نامه ما هر دو یک مضمون بود
روز ما را دیدی از شب‌های تار ما مپرس

#صائب_تبریزی
3💔2
ز خارزار تعلق ، کشیده دامان باش
به هر چه می کشدت دل ،ازان گریزان باش

قد نهال خم از بار منت ثمرست
ثمر قبول مکن سرو این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده روی تر از راز می پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تونیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیران باش

ز گریه شمع به پروانه نجات رسید
تونیز در دل شب همچو شمع گریان باش

ز بخت شور مکن روی تلخ چون دریا
گشاده روی تر از زخم با نمکدان باش

کدام جامه به از پرده پوشی خلق است ؟
بپوش چشم خود از عیب خلق وعریان باش

درون خانه خود هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حد خویش، سلطان باش
...
خودی به وادی حیرت فکنده است ترا
برون خرام ز خود خضر این بیابان باش

هوای نفس ترا ساخته است مرکب دیو
به زیر پای درآور هوا،سلیمان باش

ز بلبلان خوش الحان این چمن صائب
مرید زمزمه حافظ خوش الحان باش

#صائب_تبریزی
4
پیش از خزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش

چون شیشه‌ی شکسته و تاک بریده‌ام
عاجز به دست گریه‌ی بی‌اختیار خویش

از وقت تنگ، چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده‌ایم خزان و بهار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش

سنگ تمام در کف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کار خویش ! 

دایم میانه‌ی دو بلا سیر می‌کند
هر کس شناخته است یمین و یسار خویش

صائب چه فارغ است ز بی‌برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش

#صائب_تبریزی
2
والا پیام‌دار محمد 🥰
4
"اگر امروز هم نیاید فردا می‌آید، اما بالاخره پیدایم می‌کند! این رمانتیسیسمِ نفرین‌شده‌ی تمام قلب‌های پاک است! وای از پستی، وای از حماقت، وای از کوته‌فکریِ این روح‌های گندیده‌ی احساساتی! چه‌طور می‌توان نفهمید؟ به راستی چه‌طور می‌توان نفهمید..."

#یادداشت_های_زیرزمینی
#داستایفسکی
3
سیراب درمحیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم زدست ندادم سبوی خویش

درحفظ آبرو ز گهر باش سخت تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش

خاک مراد خلق شود آستانه اش
هرکس که بگذرد ز سر آرزوی خویش

از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ وبوی خویش

ازمهلت زمانه دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش

صائب نشان به عالم خویشم نمی دهند
چندان که می کنم زکسان جستجوی خویش

#صائب_تبریزی
چه شد که بار دگر یاد آشنا کردی
چه شد که شیوه بیگانگی رها کردی

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود
چه شد که بر سر مهر آمدی وفا کردی

منم که جور و جفا دیدم و وفا کردم
تویی که مهر و وفا دیدی و جفا کردی

بیا که با همه نامهربانیت ای ماه
خوش آمدی و گل آوردی و صفا کردی

بیا که چشم تو تا شرم و ناز دارد ،کس
نپرسد از تو که این ماجرا چرا کردی

منت به یک نگه آهوانه می بخشم
هر آنچه ای خُتَنی خط من خطا کردی

اگر چه کار جهان بر مراد ما نشود
بیا که کار جهان بر مراد ما کردی

هزار درد فرستادیم به جان لیکن
چو آمدی همه آن دردها دوا کردی

کلید گنج غزل‌های شهریار تویی
بیا که پادشه ملک دل گدا کردی

#شهریار
3
شکر خدا را که در پناه حسینیم
عالم از این خوب‌تر پناه ندارد
10
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد

#سعدی
7
غم زمانه خورم يا فراق يار کشم
به طاقتي که ندارم کدام بار کشم

نه قوتي که توانم کناره جستن از او
نه قدرتي که به شوخيش در کنار کشم

نه دست صبر که در آستين عقل برم
نه پاي عقل که در دامن قرار کشم

ز دوستان به جفا سيرگشت مردي نيست
جفاي دوست زنم گر نه مردوار کشم

چو مي توان به صبوري کشيد جور عدو
چرا صبور نباشم که جور يار کشم

شراب خورده ساقي ز جام صافي وصل
ضرورتست که درد سر خمار کشم

گلي چو روي تو گر در چمن به دست آيد
کمينه ديده سعديش پيش خار کشم

#سعدی
3
ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی
طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی

وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی
چو خویشتن به تو دادم تو میل باز گرفتی

نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم
به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی

هزار چاره بکردم که هم‌عنان تو گردم
تو پهلوان‌تر از آنی که در کمند من افتی

نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن
چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی

تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی
مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

#سعدی
3
Forwarded from Meysam Baharan
چه باد و بارونی
نیازه تا غمت‌و
بشوره و بِبَره

چقد بزرگ شدی!
منم کمک کردم
نمیشه یک نفره!

یِهو! یه مرتبه شد
منو ببخش اگه
صفا نیاوردم

صلاحیت داری
نگام کنی و بگی
به جا نیاوردم

غمِ دوتا نشده
کتابِ وانشده
سلاح سرد! منم

همون که بچه شد و
صدای رفتنت‌و
بلند کرد... منم

نگاهِ رو به عقب
تصادفِ سر شب
سلام ودرد! منم

کسی که حدّاقل
خودش به مرگِ خودش
اشاره کرد... منم

بهش که فک می‌کنم
دورو بَرم پخشه
اِدامه های اَداش

بقیه‌شم حَرفه...
کدوم شلوغ کاری؟!
کدوم بریز و بپاش؟!

یه خوابِ دو در یک
یه حالِ خوش‌نقشه
تراسِ رو به افق

یه‌کم بهونه بیار
یه شعرِ تازه بشم
بیارمت سرِ ذوق

چه سرنوشتیه که
تحرکِ مژه‌هات
شروعِ استرسه

نگات‌و بردار و
بذار عزیز دلت
به زندگیش برسه

چه سرنوشتیه که
مخاطبت بودن
همیشه مُحتمَله

چقد بزرگ شدی!
چرا نمیپرسی
کجا با این عجله؟!

شکستنِ سرِخود!
حَلاوتِ عشقت
خُمارِ صد شَبه شد

صلاحیت داری
منو ببخش اگه
یهو... یه مرتبه شد...

بهش که فِک می‌کنم
دورو بَرم پخشه
اِدامه‌های اَداش

بقیه‌شم حَرفه...
کدوم شلوغ کاری؟!
کدوم بریز و بپاش؟!

#میثم_بهاران

@meysambaharan
نمیدانم چرا، اما تو را هرجا که می‌بینم
کسی انگار می‌خواهد ز من، تا با تو بنشینم

تن یخ کرده ، آتش را که می‌بیند چه می‌خواهد؟
همانی را که می‌خواهم ، تو را وقتی که می‌بینم

تو تنها می‌توانی آخرین درمان من باشی
و بی شک دیگران بیهوده می‌جویند تسکینم

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که می‌ترسم
به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم

زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟
چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟

نباشی تو اگر‌، ناباوران عشق می‌بینند
که این من، این منِ آرام، در مردن به جز اینم!

#محمدعلی_بهمنی
5
هر آن که جانبِ اهلِ خدا نگه دارد
خُداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیثِ دوست نگویم مگر به حضرتِ دوست
که آشنا، سخنِ آشنا نگه دارد

دلا مَعاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دستِ دعا نگه دارد

گَرَت هواست که معشوق نَگْسَلد پیمان
نگاه دار سرِ رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سرِ زلف ار دلِ مرا بینی
ز رویِ لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت؟
ز دستِ بنده چه خیزد؟ خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدایِ آن یاری
که حقِّ صحبتِ مهر و وفا نگه دارد

غبارِ راهگذارت کجاست؟ تا حافظ
به یادگارِ نسیمِ صبا نگه دارد

#حافظ
👍3
بریده بریده 📚📖 pinned «مثلا فهرست :) ● شاعران: #اخوان_ثالث #محمدرضا_معلمی #محمدسعید_میرزایی #امیرخسرو_دهلوی #حزین_لاهیجی #صائب_تبریزی #خاقانی #حافظ #شاطرعباس_صبوحی #علی_محمد_مودب #سجاد_سامانی #گروس_عبدالملکیان #حسین_منزوی #مهدی_جهاندار #محمدمهدی_سیار #سعدی #محمدعلی_بهمنی #شهریار…»
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل
که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

#سعدی
2