دپارتمان شاعران زجر کشیده
کتابهایی برای خوندن در تعطیلات🥨
این لیست از بین کتابایی که شما معرفی کردید ساخته شده🙃
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
واقعا توی این برهه از زندگیم، بیشتر از هر زمان دیگهای به گربه نیاز دارم.
دپارتمان شاعران زجر کشیده
Taylor Swift – All Too Well (10 Minute Version) (Taylor's Version) (From The Vault)
این رو گوش میدیم چون از بزرگترین شاهکارهای خانوم سوییفته🎀
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بهم میگی که من خیالپردازم. میگی که باید دست از زندگی کردن توی رویا بردارم و به دنیای واقعی برگردم.
شاید حق با تو باشه؛ ولی خیلی چیزا هستن که تو ازشون خبر نداری.
تو هرگز نمیفهمیش ولی من به عشق تصورِ زندگی کردن توی سرزمین هابیتها، پرواز کردن همراه تینکربل، درس خوندن توی هاگوارتز، شکار روح با آرمنته، پیدا کردن کتاب اسپایدرویک، شاگرد آقای کیتینگ بودن، قهوه خوردن با لورالای گیلمور، فرار کردن از دست کنتالاف، عضوی از انجمن شاعران مرده و دوست چارلی دالتون بودن، کار کردن توی هتل ترانسیلوانیا، داشتن شیرینی فروشی توی شهر بریبیتی و رقصیدن و آواز خوندن همراه اسمورفها زنده هستم.
شاید تو متوجهش نشی؛ ولی من به عشق باز گذاشتن پنجرهی اتاقم به امیدِ اومدن پیترپن زندهم.
به عشق دنبال کردن خرگوشهای سفید برای پیدا کردن سرزمین عجایب!
نه تو متوجه این چیزا نمیشی و ازم انتظار داری تنها بخش خوب زندگیم رو هم از خودم بگیرم تا فقط به اصطلاح "بزرگ" بشم.
شاید حق با تو باشه؛ ولی خیلی چیزا هستن که تو ازشون خبر نداری.
تو هرگز نمیفهمیش ولی من به عشق تصورِ زندگی کردن توی سرزمین هابیتها، پرواز کردن همراه تینکربل، درس خوندن توی هاگوارتز، شکار روح با آرمنته، پیدا کردن کتاب اسپایدرویک، شاگرد آقای کیتینگ بودن، قهوه خوردن با لورالای گیلمور، فرار کردن از دست کنتالاف، عضوی از انجمن شاعران مرده و دوست چارلی دالتون بودن، کار کردن توی هتل ترانسیلوانیا، داشتن شیرینی فروشی توی شهر بریبیتی و رقصیدن و آواز خوندن همراه اسمورفها زنده هستم.
شاید تو متوجهش نشی؛ ولی من به عشق باز گذاشتن پنجرهی اتاقم به امیدِ اومدن پیترپن زندهم.
به عشق دنبال کردن خرگوشهای سفید برای پیدا کردن سرزمین عجایب!
نه تو متوجه این چیزا نمیشی و ازم انتظار داری تنها بخش خوب زندگیم رو هم از خودم بگیرم تا فقط به اصطلاح "بزرگ" بشم.
Written by Ella
امروز خوشحالیم چون: دفتر گربهای داریم، قراره ghosts رو ریواچ کنیم، پلیلیست درست کنیم، داستانهای کوتاه جناب داستایفسکی رو به پایان برسونیم و از همه مهمتر، تمام روز خونه بمونیم💃
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دپارتمان شاعران زجر کشیده
وقتی مجبوری با تمام توان از کتابات در برابر بچههای فامیل محافظت کنی:
به مناسبت نزدیک شدن به عیددیدنیها😭
این کتاب هدیهی تولد امسالم از طرف یه دوست فوقالعاده بود و فکر کنم بخاطر همینه که واسم انقدر خاص و دوستداشتنیه.
گفتم به شما هم معرفی کنم لذت ببرید🐈
کتاب "The night circus" یا "سیرک شبانه" داستان یه سیرک با بلیطهای بسیار گرون و پرطرفداره!
سیرکی که بدون خبر دادن شبها ظاهر میشه و اجراهای بینظیرش رو توی چادرهای راه راه سیاه و سفید کرباس، به نمایش میذاره.
گفتم به شما هم معرفی کنم لذت ببرید
کتاب "The night circus" یا "سیرک شبانه" داستان یه سیرک با بلیطهای بسیار گرون و پرطرفداره!
سیرکی که بدون خبر دادن شبها ظاهر میشه و اجراهای بینظیرش رو توی چادرهای راه راه سیاه و سفید کرباس، به نمایش میذاره.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
سلیا و مارکو، شعبدهبازهاییان که از بچگی پیش مربیهای دمدمیمزاجشون تعلیم دیدن تا بتونن توی دوئلی که این سیرک بر پا کرده، شرکت کنن. ولی چیزی اتفاق میافته که نه سلیا و نه مارکو انتظارش رو داشتن. عشق عمیق و جادوییای بین این دو نفر اتفاق میافته🍬
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
اما سلیا و مارکو، نمیدونن که از این رقابت باید فقط یک نفر جون سالم به در ببره و این سیرک فقط یک میدون نبرد بزرگ از تخیل و قدرت ارادهی اونهاست!
این کتاب به طرفدارهای ژانر فانتزی پیشنهاد میشه🙃
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
I like people too much or not at all. I've got to go down deep, to fall into people, to really know them.
آدمها را بیش از حد دوست دارم، یا به هیچ وجه دوست ندارم…
تا اعماق پایین میروم، در آدمها غرق میشوم…
تا آنچه هستند را، واقعی بشناسم!
Sylvia Plath
آدمها را بیش از حد دوست دارم، یا به هیچ وجه دوست ندارم…
تا اعماق پایین میروم، در آدمها غرق میشوم…
تا آنچه هستند را، واقعی بشناسم!
Sylvia Plath
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Telegraph
جنگ تروا⚔️
جنگ تروا یا جنگ تروجان، یکی از بزرگترین جنگها توی تاریخ اسطورهشناسی یونانه. زمان دقیق این جنگ مشخص نیست؛ اما حدودا سدهی ۱۲ یا ۱۳ و یا ۱۴ پیش از میلاد تخمین زده میشه. این جنگ بین مردم یونان و کوچنشینهای شهر تروا رخ داد که ده سال طول کشید. پریام (پادشاه…
دپارتمان شاعران زجر کشیده
داستانهایی از یونان باستان: جنگ تروا😀
داستان بزرگترین جنگ در تاریخ اسطورهشناسی یونان👼
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
بچه که بودم، نزدیک خونمون یه کتابفروشی نقلی خوشگل بود. صاحبش یه آقای جوون بود که خودش خیلی به کتاب خوندن و حتی نوشتن علاقه داشت.
من اولین کتابهای زندگیم رو از این آقا خریدم.
اونقدر به اونجا علاقه داشتم که حس میکردم یه مکان جادوییه واسم.
امکان نداشت از جلوی این کتابفروشی رد بشیم و مامانم برام کتاب نخره. هر زمان که میرفتم با حوصله راجع به تکتک کتابها توضیح میداد و کمکم میکرد تا یکیشون رو انتخاب کنم.
عشقش به کارش مشخص بود، وگرنه اگه به کتاب علاقه نداشته باشی هیچوقت راجع به داستانهایی که خوندی با یه بچهی هفت ساله حرف نمیزنی.
نزدیک عید یا تابستون و تعطیلی مدارس که میشد کلی ذوق میکردم که حالا میتونم با خیال راحت چندتا کتاب از اونجا بخرم و بخونم.
یادم میاد بدترین روز زندگیم زمانی بود که فهمیدم قراره کتابفروشی رو تعطیل کنه. انقدر ناراحت بودم که حد نداشت، انگار تنها دلخوشیم داشت ازم گرفته میشد. اصلا بیشتر اوقات تنها دلیلی که من پامو از خونه بیرون میذاشتم اون مغازه بود.
بعد از تعطیل شدن کتابفروشی من تا مدتی کتاب نخوندم، چون حس میکردم کتابها فقط زمانی قشنگن که برم و از بین قفسههای اون کتابفروشی انتخابشون کنم.
حالا الان نمیدونم که اون آقا کجاست و چیکار میکنه، نمیدونم دوباره کتابفروشیای داره یا نه؛ ولی دوست داشتم بدونه که جزو جادوییترین انسانهایی بوده که شانس آشنا شدن باهاش رو داشتم. جزو انسانهایی که میشه بهشون نگاه کرد و به دنیا امیدوار شد.
ممنونم که باعث شدی با کتابها و ادبیات آشنا بشم و ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.
من اولین کتابهای زندگیم رو از این آقا خریدم.
اونقدر به اونجا علاقه داشتم که حس میکردم یه مکان جادوییه واسم.
امکان نداشت از جلوی این کتابفروشی رد بشیم و مامانم برام کتاب نخره. هر زمان که میرفتم با حوصله راجع به تکتک کتابها توضیح میداد و کمکم میکرد تا یکیشون رو انتخاب کنم.
عشقش به کارش مشخص بود، وگرنه اگه به کتاب علاقه نداشته باشی هیچوقت راجع به داستانهایی که خوندی با یه بچهی هفت ساله حرف نمیزنی.
نزدیک عید یا تابستون و تعطیلی مدارس که میشد کلی ذوق میکردم که حالا میتونم با خیال راحت چندتا کتاب از اونجا بخرم و بخونم.
یادم میاد بدترین روز زندگیم زمانی بود که فهمیدم قراره کتابفروشی رو تعطیل کنه. انقدر ناراحت بودم که حد نداشت، انگار تنها دلخوشیم داشت ازم گرفته میشد. اصلا بیشتر اوقات تنها دلیلی که من پامو از خونه بیرون میذاشتم اون مغازه بود.
بعد از تعطیل شدن کتابفروشی من تا مدتی کتاب نخوندم، چون حس میکردم کتابها فقط زمانی قشنگن که برم و از بین قفسههای اون کتابفروشی انتخابشون کنم.
حالا الان نمیدونم که اون آقا کجاست و چیکار میکنه، نمیدونم دوباره کتابفروشیای داره یا نه؛ ولی دوست داشتم بدونه که جزو جادوییترین انسانهایی بوده که شانس آشنا شدن باهاش رو داشتم. جزو انسانهایی که میشه بهشون نگاه کرد و به دنیا امیدوار شد.
ممنونم که باعث شدی با کتابها و ادبیات آشنا بشم و ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.
Written by Ella