ادامه از بالا ⬆️
همین عبارتِ «دستِ چپِ سحر» نامِ رمانی از لان رایت (Lan Wright) بوده که بهشکل پاورقی در نشریهی New Worlds Science Fiction در سال 1963 منتشر شد و بعدها با نامِ تبعید از زانادوُ (Exile from Xanadu) بهصورت کتاب. کتاب را خیلی دوست نداشتم و حوصلهام نکشید بخوانم. مدخلِ ویکی هم ندارد که تقلب کنم و خلاصهای ازش بنویسم. اگر یک روزی خواندم به این مطلب اضافه میکنم.
حالا نکتهای را میخواهم اینجا مطرح کنم که ندیدهام کسی از آن حرف زده باشد: حتماً میدانید که رمانِ دستِ چپِ تاریکی (Left Hand of Darkness) نوشتهی اورسلا لوگوین از مهمترین رمانهای تاریخِ علمیتخیلی و تاریخِ فمینیسم، بلکه تاریخِ ادبیات، است. وقتی صحبتِ اسمِ این رمان میشود همه به این جملهی لوگوین در همان کتاب ارجاع میدهند که «روشنی دستِ چپِ تاریکی است و تاریکی دستِ راستِ روشنی.» اما من اطمینان، بلکه یقین، دارم که لوگوین وقتی این اسم را برای رمانش انتخاب میکرده و این تصویر را در ذهنش میساخته، گوشهی چشمی به این اصطلاحِ خیامی-فیتزجرالدی داشته. نمیتوانم اثباتش کنم و ندیدهام خودِ لوگوین چیزی راجع به آشناییاش با خیام یا فیتزجرالد گفته باشد، اما خودِ عبارت چنان غریب است که جداً بعید میدانم این عبارت دستکم در ضمیرِ ناخودآگاهش حک نشده بوده.
آسیموف هم کتابی دارد به اسمِ دستِ چپِ الکترون (The Left Hand of Electron) که مجموعهی چند مقالهی علمیاش است. از قضا در همین کتاب که اسمش تلمیحی خیامی-فیتزجرالدی دارد، مقالهای هم هست به اسمِ “The Plane Truth” که اشارهای به کشفیاتِ ریاضیاتیِ خیام در مقامِ یک دانشمندِ «عرب» دارد. آسیموف پانوشتی هم داده و نوشته که به لطفِ ترجمهی چیرهدستانهی فیتزجرالد، خیام بین ما به شاعریاش شهرت دارد، ولی حق این است که ستارهشناس و ریاضیدانِ بزرگی هم بود.
10و11) دو شخصیت به نام «عمر» در دو داستانکوتاه که یکیشان حتماً و آن یکی احتمالاً به خیام ربط دارند.
شخصیتِ اصلیِ داستانکوتاهِ «جمجمه» (The Skull) نوشتهی فیلیپ کی دیک مردی است به نامِ عُمَر کانگِر (Omar Conger). فضای داستان اینطور است: جهان تا قرن بیستم یا بیستویکم مدام درگیرِ جنگ بوده. در دههی شصتِ قرنِ بیستم مردی ناشناس در آمریکا ظهور میکند و برای مردم از این حرف میزند که تنها راهِ پایاندادن به جنگها طردِ خشونت و اسبابِ خشونت است؛ یعنی مثلاً کسی مالیات ندهد که خرجِ فناوری یا اسلحه بشود. مالیات فقط برای تحقیقاتِ پزشکی باید داده شود. مرد را بلافاصله دستگیر و سربهنیست میکنند ولی همان تک سخنرانیاش باعثِ ظهورِ کلیسای پرطرفداری میشود که به جنگها پایان میدهد. ولی گروهی از دولتمردها در قرنِ بیستودوم معتقدند که جنگ باعثِ تصفیهی بشر از آدمهای بیمصرف میشده و خلاصه که جنگ نعمت است. در نتیجه، عمَر را که «شکارچی» است و به همین خاطر زندانی شده با ماشینِ زمان به گذشته میفرستند تا آن بنیانگذارِ کلیسا را قبل از سخنرانیاش بکشد. عُمَر در جایی از داستان به خانهی زن و مردی رفته که گویا تا مغزِ استخوان نژادپرستاند. وقتی زن اسمِ او را میپرسد و میفهمد که چیست، با خنده میگوید: «عمر؟ مثل همان شاعر، عمر خیام.» و کانگر جواب میدهد: «نمیشناسمش. شاعرها را خیلی کم میشناسم. آثارِ هنریِ خیلی کمی را احیا کردهایم. معمولاً فقط همانهایی را احیا میکنیم که در نظر کلیسا جالب باشد.» زن منظورِ او را از کلیسا و آن حرفها نمیفهمد، ولی بههرحال به او اطمینانِ خاطر میدهد که چون قیافهاش اجنبی نیست شوهرش با او یا اسمش مشکلی پیدا نخواهد کرد. بقیهی داستان را لو نمیدهم که اگر خواندید یا کسی ترجمه کرد تر و تازه بماند.
آیزاک آسیموف هم در یکی از داستانهای بلندش که با اسمِ «ضربهی آب» (“Waterclap”) ترجمه شده شخصیتی ایرانی دارد به نامِ «عُمَر جوان». احتمالاً آسیموف اسمِ کوچکِ این شخصیت را از خیام برداشته. عمر جوان رانندهی وسیلهای است که مسافران را از سطحِ زمین به شهری زیراقیانوسی میبَرَد. (نگاه کنید به «شخصیتهای ایرانی در ادبیات علمیتخیلی»)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
همین عبارتِ «دستِ چپِ سحر» نامِ رمانی از لان رایت (Lan Wright) بوده که بهشکل پاورقی در نشریهی New Worlds Science Fiction در سال 1963 منتشر شد و بعدها با نامِ تبعید از زانادوُ (Exile from Xanadu) بهصورت کتاب. کتاب را خیلی دوست نداشتم و حوصلهام نکشید بخوانم. مدخلِ ویکی هم ندارد که تقلب کنم و خلاصهای ازش بنویسم. اگر یک روزی خواندم به این مطلب اضافه میکنم.
حالا نکتهای را میخواهم اینجا مطرح کنم که ندیدهام کسی از آن حرف زده باشد: حتماً میدانید که رمانِ دستِ چپِ تاریکی (Left Hand of Darkness) نوشتهی اورسلا لوگوین از مهمترین رمانهای تاریخِ علمیتخیلی و تاریخِ فمینیسم، بلکه تاریخِ ادبیات، است. وقتی صحبتِ اسمِ این رمان میشود همه به این جملهی لوگوین در همان کتاب ارجاع میدهند که «روشنی دستِ چپِ تاریکی است و تاریکی دستِ راستِ روشنی.» اما من اطمینان، بلکه یقین، دارم که لوگوین وقتی این اسم را برای رمانش انتخاب میکرده و این تصویر را در ذهنش میساخته، گوشهی چشمی به این اصطلاحِ خیامی-فیتزجرالدی داشته. نمیتوانم اثباتش کنم و ندیدهام خودِ لوگوین چیزی راجع به آشناییاش با خیام یا فیتزجرالد گفته باشد، اما خودِ عبارت چنان غریب است که جداً بعید میدانم این عبارت دستکم در ضمیرِ ناخودآگاهش حک نشده بوده.
آسیموف هم کتابی دارد به اسمِ دستِ چپِ الکترون (The Left Hand of Electron) که مجموعهی چند مقالهی علمیاش است. از قضا در همین کتاب که اسمش تلمیحی خیامی-فیتزجرالدی دارد، مقالهای هم هست به اسمِ “The Plane Truth” که اشارهای به کشفیاتِ ریاضیاتیِ خیام در مقامِ یک دانشمندِ «عرب» دارد. آسیموف پانوشتی هم داده و نوشته که به لطفِ ترجمهی چیرهدستانهی فیتزجرالد، خیام بین ما به شاعریاش شهرت دارد، ولی حق این است که ستارهشناس و ریاضیدانِ بزرگی هم بود.
10و11) دو شخصیت به نام «عمر» در دو داستانکوتاه که یکیشان حتماً و آن یکی احتمالاً به خیام ربط دارند.
شخصیتِ اصلیِ داستانکوتاهِ «جمجمه» (The Skull) نوشتهی فیلیپ کی دیک مردی است به نامِ عُمَر کانگِر (Omar Conger). فضای داستان اینطور است: جهان تا قرن بیستم یا بیستویکم مدام درگیرِ جنگ بوده. در دههی شصتِ قرنِ بیستم مردی ناشناس در آمریکا ظهور میکند و برای مردم از این حرف میزند که تنها راهِ پایاندادن به جنگها طردِ خشونت و اسبابِ خشونت است؛ یعنی مثلاً کسی مالیات ندهد که خرجِ فناوری یا اسلحه بشود. مالیات فقط برای تحقیقاتِ پزشکی باید داده شود. مرد را بلافاصله دستگیر و سربهنیست میکنند ولی همان تک سخنرانیاش باعثِ ظهورِ کلیسای پرطرفداری میشود که به جنگها پایان میدهد. ولی گروهی از دولتمردها در قرنِ بیستودوم معتقدند که جنگ باعثِ تصفیهی بشر از آدمهای بیمصرف میشده و خلاصه که جنگ نعمت است. در نتیجه، عمَر را که «شکارچی» است و به همین خاطر زندانی شده با ماشینِ زمان به گذشته میفرستند تا آن بنیانگذارِ کلیسا را قبل از سخنرانیاش بکشد. عُمَر در جایی از داستان به خانهی زن و مردی رفته که گویا تا مغزِ استخوان نژادپرستاند. وقتی زن اسمِ او را میپرسد و میفهمد که چیست، با خنده میگوید: «عمر؟ مثل همان شاعر، عمر خیام.» و کانگر جواب میدهد: «نمیشناسمش. شاعرها را خیلی کم میشناسم. آثارِ هنریِ خیلی کمی را احیا کردهایم. معمولاً فقط همانهایی را احیا میکنیم که در نظر کلیسا جالب باشد.» زن منظورِ او را از کلیسا و آن حرفها نمیفهمد، ولی بههرحال به او اطمینانِ خاطر میدهد که چون قیافهاش اجنبی نیست شوهرش با او یا اسمش مشکلی پیدا نخواهد کرد. بقیهی داستان را لو نمیدهم که اگر خواندید یا کسی ترجمه کرد تر و تازه بماند.
آیزاک آسیموف هم در یکی از داستانهای بلندش که با اسمِ «ضربهی آب» (“Waterclap”) ترجمه شده شخصیتی ایرانی دارد به نامِ «عُمَر جوان». احتمالاً آسیموف اسمِ کوچکِ این شخصیت را از خیام برداشته. عمر جوان رانندهی وسیلهای است که مسافران را از سطحِ زمین به شهری زیراقیانوسی میبَرَد. (نگاه کنید به «شخصیتهای ایرانی در ادبیات علمیتخیلی»)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
❤26👍4
ادامه از بالا ⬆️
12و13) در یکی از مصاحبههای بن بووا (Ben Bova) خوانده بودم که میگوید ادیبهای محبوبش شکسپیر و خیام و همینگوی هستند. اتفاقاً از بین قدیمیهای کلهگندهی ژانر او بیشتر از هر کسِ دیگری از رباعیهای خیام در آثارش استفاده کرده. مثلاً در رمانِ Colony شخصیتی دونژوانمآب با خواندنِ رباعی میخواهد برای دختری به نامِ بهجت دلبری کند. بهجت اصالتاً یک دخترِ عربِ اهلِ بغداد است، اما به نظرم آمد که در رمان طوری نشان داده شده که شعرِ خیام را «به زبانِ اصلی» خوانده و خوب میشناسد. وانگهی، هرچند بووا در آن داستان گفته که خیام شاعرِ ایرانی/Persian است، اسمش را «عمر الخیام» نوشته که قدری عجیب است؛ چون نوشتنِ اسمِ خیام با الفلامِ معرفهی عربی در انگلیسی نادر است. گویا علاقهی بووا به خیام فقط به شعرش بوده و صرفاً دورادور خبر داشته که اهلِ یک جای خاورمیانه است دیگر.
رباعیای که بووا در کتابِ Colony آورده این است:
A book of verses underneath the bough / A flask of wine, a loaf of bread and thou / Beside me singing in the wilderness / And wilderness is paradise now.
که میشود ترجمهای آزاد از این رباعی: گر دست دهد ز مغزِ گندم نانی / وز می دو مَنی، ز گوسفندی رانی / با ماهرخی نشسته در بُستانی / عيشی بُوَد آن نه حدِ هر سلطانی (اصلِ این شعر، با تفاوتهایی مختصر، مالِ نزاری قهستانی است.)
بووا در رمان Orion in the Dying Time هم متن کامل رباعی را نقل کرده. مجموعهی “Orion” را نخواندهام.
14و15) یکی دیگر از تعبیرهای خیامیِ رواجیافته در انگلیسی عبارتِ «اوجِ زحل» / “Throne of Saturn” [در انگلیسی: اورنگِ زحل] است برگرفته از این رباعی:
Up from Earth’s Centre through the Seventh Gate / I rose, and on the Throne of Saturn sate, / And many Knots unravel’d by the Road; / But not the Knot of Human Death and Fate.
از جِرمِ گِلِ سیاه تا اوجِ زحل / کردم همه مشکلاتِ کلی را حل / بگشادم بندهای مشکل به حیَل / هر بند گشاده شد مگر بندِ اَجَل (این یکی به احتمالِ قوی مالِ خودِ خیام است.)
الن دروری (Allen Drury)، برندهی پولیتزر در سال 1960 که معمولاً رمانهای سیاسی و تاریخی مینوشت، نامِ تنها رمانِ علمیتخیلی-سیاسیِ خود را (که به رقابتهای فضایی میپردازد) اوج زحل (The Throne of Saturn) گذاشته و متنِ رباعی را در ابتدای رمان درج کرده.
بن بووا هم رباعیِ «اوجِ زحل» را در رمانِ The Aftermath نقل میکند. در همین کتاب، دو مصرعِ اول رباعیِ مشهورِ دیگری را هم آورده، یعنی «اسرارِ ازل را نه تو دانی و نه من، الخ»:
There was a Door to which I found no Key / There Talk was a Veil past which I could not see / Some little awhile of ME and THEE / There seemed… and then no more of THEE and ME
رباعیِ «اسرارِ ازل...» با این شکلِ معروفش احتمالاً از پیراستهترین و دستکاریشدهترین رباعیهای خیامانهی فارسی است. اصلِ شعرِ خیام بههیچوجه به زیباییِ روایتِ رایجش در قرنهای بعد نیست: اسرارِ فلک را نه تو دانی و نه من / سردفترِ راحت نه تو خوانی و نه من // این مایه یقین دان که چو درمینگری / یک هفتهی دیگر نه تو مانی و نه من. (نک به توضیحات ص295 کتاب خیامانههای میرافضلی)
استن لی هم در ابتدای کمیکِ Silver Surfer: Ultimate Cosmic Experience رباعیِ «اسرار ازل» را آورده است. متأسفانه خیلی کمیکخوان نیستم. گویا استن لی در یکی دو کمیکِ دیگر هم رباعیهایی از خیام را نقل کرده. اگر کسی چیزی دیده لطفاً بنویسد. جایی خواندم که این کمیک خصوصاً بهخاطر همین شعرِ ابتدایش یکی از نمادهای بهبودِ کیفیتِ کمیکها و عمیقتر شدنِ داستانهایشان بود. العُهدة عَلَی الراوی.
16و17) نویسندهای هست به نامِ مایک شوپ (Mike Shupp) که راستش حتی اسمش را نشنیده بودم. از طریق ویکیپدیا بود که فهمیدم وجود دارد. گویا رمانهایی دارد به اسمهای With Fate Conspire و Morning Of Creation که دو جلد از یک پنجگانه هستند. اسمِ این رمانها بر اساسِ دو رباعی خیامی-فیتزجرالدی است و اینطور که ویکیپدیا نوشته در متنِ داستان هم از زبانِ شخصیتها نقل میشوند. فعلاً چون هیچ چیزی از این نویسنده و آثارش نمیدانم، نمیتوانم چیزی هم بنویسم.
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
12و13) در یکی از مصاحبههای بن بووا (Ben Bova) خوانده بودم که میگوید ادیبهای محبوبش شکسپیر و خیام و همینگوی هستند. اتفاقاً از بین قدیمیهای کلهگندهی ژانر او بیشتر از هر کسِ دیگری از رباعیهای خیام در آثارش استفاده کرده. مثلاً در رمانِ Colony شخصیتی دونژوانمآب با خواندنِ رباعی میخواهد برای دختری به نامِ بهجت دلبری کند. بهجت اصالتاً یک دخترِ عربِ اهلِ بغداد است، اما به نظرم آمد که در رمان طوری نشان داده شده که شعرِ خیام را «به زبانِ اصلی» خوانده و خوب میشناسد. وانگهی، هرچند بووا در آن داستان گفته که خیام شاعرِ ایرانی/Persian است، اسمش را «عمر الخیام» نوشته که قدری عجیب است؛ چون نوشتنِ اسمِ خیام با الفلامِ معرفهی عربی در انگلیسی نادر است. گویا علاقهی بووا به خیام فقط به شعرش بوده و صرفاً دورادور خبر داشته که اهلِ یک جای خاورمیانه است دیگر.
رباعیای که بووا در کتابِ Colony آورده این است:
A book of verses underneath the bough / A flask of wine, a loaf of bread and thou / Beside me singing in the wilderness / And wilderness is paradise now.
که میشود ترجمهای آزاد از این رباعی: گر دست دهد ز مغزِ گندم نانی / وز می دو مَنی، ز گوسفندی رانی / با ماهرخی نشسته در بُستانی / عيشی بُوَد آن نه حدِ هر سلطانی (اصلِ این شعر، با تفاوتهایی مختصر، مالِ نزاری قهستانی است.)
بووا در رمان Orion in the Dying Time هم متن کامل رباعی را نقل کرده. مجموعهی “Orion” را نخواندهام.
14و15) یکی دیگر از تعبیرهای خیامیِ رواجیافته در انگلیسی عبارتِ «اوجِ زحل» / “Throne of Saturn” [در انگلیسی: اورنگِ زحل] است برگرفته از این رباعی:
Up from Earth’s Centre through the Seventh Gate / I rose, and on the Throne of Saturn sate, / And many Knots unravel’d by the Road; / But not the Knot of Human Death and Fate.
از جِرمِ گِلِ سیاه تا اوجِ زحل / کردم همه مشکلاتِ کلی را حل / بگشادم بندهای مشکل به حیَل / هر بند گشاده شد مگر بندِ اَجَل (این یکی به احتمالِ قوی مالِ خودِ خیام است.)
الن دروری (Allen Drury)، برندهی پولیتزر در سال 1960 که معمولاً رمانهای سیاسی و تاریخی مینوشت، نامِ تنها رمانِ علمیتخیلی-سیاسیِ خود را (که به رقابتهای فضایی میپردازد) اوج زحل (The Throne of Saturn) گذاشته و متنِ رباعی را در ابتدای رمان درج کرده.
بن بووا هم رباعیِ «اوجِ زحل» را در رمانِ The Aftermath نقل میکند. در همین کتاب، دو مصرعِ اول رباعیِ مشهورِ دیگری را هم آورده، یعنی «اسرارِ ازل را نه تو دانی و نه من، الخ»:
There was a Door to which I found no Key / There Talk was a Veil past which I could not see / Some little awhile of ME and THEE / There seemed… and then no more of THEE and ME
رباعیِ «اسرارِ ازل...» با این شکلِ معروفش احتمالاً از پیراستهترین و دستکاریشدهترین رباعیهای خیامانهی فارسی است. اصلِ شعرِ خیام بههیچوجه به زیباییِ روایتِ رایجش در قرنهای بعد نیست: اسرارِ فلک را نه تو دانی و نه من / سردفترِ راحت نه تو خوانی و نه من // این مایه یقین دان که چو درمینگری / یک هفتهی دیگر نه تو مانی و نه من. (نک به توضیحات ص295 کتاب خیامانههای میرافضلی)
استن لی هم در ابتدای کمیکِ Silver Surfer: Ultimate Cosmic Experience رباعیِ «اسرار ازل» را آورده است. متأسفانه خیلی کمیکخوان نیستم. گویا استن لی در یکی دو کمیکِ دیگر هم رباعیهایی از خیام را نقل کرده. اگر کسی چیزی دیده لطفاً بنویسد. جایی خواندم که این کمیک خصوصاً بهخاطر همین شعرِ ابتدایش یکی از نمادهای بهبودِ کیفیتِ کمیکها و عمیقتر شدنِ داستانهایشان بود. العُهدة عَلَی الراوی.
16و17) نویسندهای هست به نامِ مایک شوپ (Mike Shupp) که راستش حتی اسمش را نشنیده بودم. از طریق ویکیپدیا بود که فهمیدم وجود دارد. گویا رمانهایی دارد به اسمهای With Fate Conspire و Morning Of Creation که دو جلد از یک پنجگانه هستند. اسمِ این رمانها بر اساسِ دو رباعی خیامی-فیتزجرالدی است و اینطور که ویکیپدیا نوشته در متنِ داستان هم از زبانِ شخصیتها نقل میشوند. فعلاً چون هیچ چیزی از این نویسنده و آثارش نمیدانم، نمیتوانم چیزی هم بنویسم.
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
❤24👍5
ادامه از بالا ⬆️
18) فردریک پوُل (Frederik Pohl)، نویسندهی مشهور و قدیمیِ علمیتخیلی، رمانی «داشته» به اسمِ یاران موافق (For Some We Loved). در یک مصاحبهاش با آلفرد بستر خواندم که در جوانیاش، در جنگ جهانی دوم، وقتی خبرِ مرگِ مادرش (و احتمالاً خیلی از دوستانِ همرزمش) را شنیده، بدجور دلشکسته و غمگین شده و در همان حال و هوا مشغولِ نوشتنِ اولین رمانش شده. اسمش را هم بر اساسِ این رباعی انتخاب کرده:
For some We loved, the loveliest and the best / That from His Vintage rolling Time hath pressed, / Have drunk the Cup a Round or Two before, / And one by one crept silently to rest.
که میشود معادلِ: یارانِ موافق همه از دست شدند، / در پای اَجَل یکانیکان پَست شدند، / بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر، / یک دَوْر ز ما پیشتَرَک مست شدند.
گویا موضوعِ رمان یک ربطی به صنعتِ تبلیغ داشته، اما قبل از آنکه آن را به ناشری پیشنهاد بدهد میفهمد رمانش خوب نیست چون هیچ چیزی از دنیای تبلیغات نمیدانسته. در نتیجه، دستنوشتهاش را میسوزانَد. آنطور که پوُل جای دیگری گفته بههرحال خیام و شعرهایش ربطی به محتوای آن داستان نداشته و صرفاً اسمِ کتابش را از رباعیها انتخاب کرده بوده.
بااینهمه، فردریک پول در یادداشتی که در کتابِ The Hell’s Cartographers برای تدوینگرهای کتاب، یعنی برایان آلدیسِ بزرگ و هری هریسون، نوشته از این گفته که هنوز هم نصفِ رباعیهای خیام را حفظ است.
19) تری کار (Terry Carr)، از کلهگندهترین تدوینگرها و فعالهای ادبیاتِ علمیتخیلی، مجموعهای از داستانهایی از نویسندههای کلاسیک گردآوری کرده بود به اسمِ Classic Science Fiction: The First Golden Age . مقدمهی کتاب یکی از خوشخوانترین و دلچسبترین متنهایی است که میشود دربارهی نویسندههای عصرِ طلاییِ ع.ت خواند و چیزهایی در مورد زندگیشان قبل از شهرت دانست؛ از جمله اینکه در مقامِ هوادارهای دوآتشهی این ژانر چه انجمنهایی راه انداخته بودند و چه کارهایی میکردند. وقتی مقدمه را میخواندم ویر به جانم افتاد که بیشتر در مورد آن دوره بخوانم. گوگل که کردم از یک چالهی خرگوش سر درآوردم که ته نداشت و ماجراهای جالبی خواندم. مثلاً فهمیدم جایی وجود داشته به اسمِ فیوچرینها یا انجمنِ ادبی و علمیِ آیندهگرایان (Futurian Science Literary Society) که اکثرِ اعضایش بعدها از بزرگترین نویسندههای علمیتخیلی و فانتزی شدند: آسیموف، وولهایم، پول، نایت و خیلیهای دیگر. این انجمن گویا کشمکشها و ماجراهای زیادی از سر گذرانده. جان کریستوفر (نویسندهی کوههای سفید که راستش تا قبل از این نمیدانستم در آمریکا هم زندگی کرده بوده) بخشی از شلوغکاریها و دعواهای درونگروهیِ فیوچرینها را در شعرهایی طنز به اسمِ «رباعیاتِ یک هوادارِ علمیتخیلی» (Rubaiyat of a Science-Fiction Fan) به تصویر کشیده. زبانِ رباعیها و اکثرِ کلمات و تعبیرها و تصاویر تا حدِ زیادی مثلِ اصلِ اشعار باقی مانده. این شعرها طبعاً مضمونِ خیامانه ندارند و از نظر ادبی اصلاً مهم نیستند، ولی نشان میدهد که چه خودِ کریستوفر و چه مخاطبانش چنان با این رباعیها آشنا بودهاند که سرودنِ شعرِ طنز در این حالوهوا برایشان غریب نبوده. این رباعیها را میتوانید اینجا بخوانید و دربارهی فیوچرینها هم میتوانید اینجا را ببینید.
20) کیم استنلی رابینسون (Kim Stanley Robinson)، علمیتخیلینویسِ سوسیالیست ولی کارْدرست، سهگانهای دارد به نامِ «سهگانهی مریخ». (اتفاقاً مشغولِ نوشتنِ یادداشتی دربارهی این سهگانه هستم به اسمِ «درویشهای مریخ»؛ اگر معلوم نیست موضوعِ یادداشت چیست از الان بگویم: درویشهایی که در مریخ زندگی میکنند.) رابینسون جایی در جلدِ سومِ کتابش باغها و مزرعههایی را توصیف میکند که پس از زمینگونسازیِ مریخ در آنجا ساختهاند. بعد مینویسد خردهفرهنگهای شکلگرفته بر مریخ آن مزرعهها را بر اساسِ طرحهایی میسازند که ساکنانِ مریخ از فرهنگِ نیاکانشان بر زمین اقتباس کردهاند. یکی از انواعِ طرحهای رایج در مریخ هم «طرحهای استادانِ باغآراییِ ایرانی، مثلِ عمر خیام» است: “the designs of Persian gardening gurus such as Omar Khayyam”.
تا حالا ندیدهام جایی کسی گفته باشد که خیام در علمِ فلاحت و اینجور مسائل صاحبنظر بوده یا کتابی در این زمینه داشته، چه برسد به اینکه معمارِ باغ و مزرعه هم بوده باشد. نمیدانم چرا رابینسون چنین چیزی نوشته. لابد وقتی شنیده خیام بهجز شاعرْ ستارهشناس و ریاضیدان و تقویمنگار هم بوده، او را دانشمندِ جامعالاطراف در نظر گرفته و بر این اساس خِبرگی در فنِ باغآرایی را هم به ریشِ او بسته.
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
18) فردریک پوُل (Frederik Pohl)، نویسندهی مشهور و قدیمیِ علمیتخیلی، رمانی «داشته» به اسمِ یاران موافق (For Some We Loved). در یک مصاحبهاش با آلفرد بستر خواندم که در جوانیاش، در جنگ جهانی دوم، وقتی خبرِ مرگِ مادرش (و احتمالاً خیلی از دوستانِ همرزمش) را شنیده، بدجور دلشکسته و غمگین شده و در همان حال و هوا مشغولِ نوشتنِ اولین رمانش شده. اسمش را هم بر اساسِ این رباعی انتخاب کرده:
For some We loved, the loveliest and the best / That from His Vintage rolling Time hath pressed, / Have drunk the Cup a Round or Two before, / And one by one crept silently to rest.
که میشود معادلِ: یارانِ موافق همه از دست شدند، / در پای اَجَل یکانیکان پَست شدند، / بودیم به یک شراب در مجلسِ عمر، / یک دَوْر ز ما پیشتَرَک مست شدند.
گویا موضوعِ رمان یک ربطی به صنعتِ تبلیغ داشته، اما قبل از آنکه آن را به ناشری پیشنهاد بدهد میفهمد رمانش خوب نیست چون هیچ چیزی از دنیای تبلیغات نمیدانسته. در نتیجه، دستنوشتهاش را میسوزانَد. آنطور که پوُل جای دیگری گفته بههرحال خیام و شعرهایش ربطی به محتوای آن داستان نداشته و صرفاً اسمِ کتابش را از رباعیها انتخاب کرده بوده.
بااینهمه، فردریک پول در یادداشتی که در کتابِ The Hell’s Cartographers برای تدوینگرهای کتاب، یعنی برایان آلدیسِ بزرگ و هری هریسون، نوشته از این گفته که هنوز هم نصفِ رباعیهای خیام را حفظ است.
19) تری کار (Terry Carr)، از کلهگندهترین تدوینگرها و فعالهای ادبیاتِ علمیتخیلی، مجموعهای از داستانهایی از نویسندههای کلاسیک گردآوری کرده بود به اسمِ Classic Science Fiction: The First Golden Age . مقدمهی کتاب یکی از خوشخوانترین و دلچسبترین متنهایی است که میشود دربارهی نویسندههای عصرِ طلاییِ ع.ت خواند و چیزهایی در مورد زندگیشان قبل از شهرت دانست؛ از جمله اینکه در مقامِ هوادارهای دوآتشهی این ژانر چه انجمنهایی راه انداخته بودند و چه کارهایی میکردند. وقتی مقدمه را میخواندم ویر به جانم افتاد که بیشتر در مورد آن دوره بخوانم. گوگل که کردم از یک چالهی خرگوش سر درآوردم که ته نداشت و ماجراهای جالبی خواندم. مثلاً فهمیدم جایی وجود داشته به اسمِ فیوچرینها یا انجمنِ ادبی و علمیِ آیندهگرایان (Futurian Science Literary Society) که اکثرِ اعضایش بعدها از بزرگترین نویسندههای علمیتخیلی و فانتزی شدند: آسیموف، وولهایم، پول، نایت و خیلیهای دیگر. این انجمن گویا کشمکشها و ماجراهای زیادی از سر گذرانده. جان کریستوفر (نویسندهی کوههای سفید که راستش تا قبل از این نمیدانستم در آمریکا هم زندگی کرده بوده) بخشی از شلوغکاریها و دعواهای درونگروهیِ فیوچرینها را در شعرهایی طنز به اسمِ «رباعیاتِ یک هوادارِ علمیتخیلی» (Rubaiyat of a Science-Fiction Fan) به تصویر کشیده. زبانِ رباعیها و اکثرِ کلمات و تعبیرها و تصاویر تا حدِ زیادی مثلِ اصلِ اشعار باقی مانده. این شعرها طبعاً مضمونِ خیامانه ندارند و از نظر ادبی اصلاً مهم نیستند، ولی نشان میدهد که چه خودِ کریستوفر و چه مخاطبانش چنان با این رباعیها آشنا بودهاند که سرودنِ شعرِ طنز در این حالوهوا برایشان غریب نبوده. این رباعیها را میتوانید اینجا بخوانید و دربارهی فیوچرینها هم میتوانید اینجا را ببینید.
20) کیم استنلی رابینسون (Kim Stanley Robinson)، علمیتخیلینویسِ سوسیالیست ولی کارْدرست، سهگانهای دارد به نامِ «سهگانهی مریخ». (اتفاقاً مشغولِ نوشتنِ یادداشتی دربارهی این سهگانه هستم به اسمِ «درویشهای مریخ»؛ اگر معلوم نیست موضوعِ یادداشت چیست از الان بگویم: درویشهایی که در مریخ زندگی میکنند.) رابینسون جایی در جلدِ سومِ کتابش باغها و مزرعههایی را توصیف میکند که پس از زمینگونسازیِ مریخ در آنجا ساختهاند. بعد مینویسد خردهفرهنگهای شکلگرفته بر مریخ آن مزرعهها را بر اساسِ طرحهایی میسازند که ساکنانِ مریخ از فرهنگِ نیاکانشان بر زمین اقتباس کردهاند. یکی از انواعِ طرحهای رایج در مریخ هم «طرحهای استادانِ باغآراییِ ایرانی، مثلِ عمر خیام» است: “the designs of Persian gardening gurus such as Omar Khayyam”.
تا حالا ندیدهام جایی کسی گفته باشد که خیام در علمِ فلاحت و اینجور مسائل صاحبنظر بوده یا کتابی در این زمینه داشته، چه برسد به اینکه معمارِ باغ و مزرعه هم بوده باشد. نمیدانم چرا رابینسون چنین چیزی نوشته. لابد وقتی شنیده خیام بهجز شاعرْ ستارهشناس و ریاضیدان و تقویمنگار هم بوده، او را دانشمندِ جامعالاطراف در نظر گرفته و بر این اساس خِبرگی در فنِ باغآرایی را هم به ریشِ او بسته.
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
❤20👍6
ادامه از بالا ⬆️
21) جک ونس (Jack Vance) در مصاحبه با الکساندر فِت (Alexander Feht) (موسیقیدان و مترجم و شاعرِ روستبار) گفته بود که خیام را دوست دارد. فت میگوید که ونس بسیاری از رباعیها را از حفظ میخوانده و حتی شمارهشان را در ترجمهی فیتزجرالد میدانسته. اما من آنقدرها ونس نخواندهام و نمیدانم در آثارش هم ارجاعی به خیام دارد یا نه. ونس در آن مصاحبه گفته که این رباعی «رَجَزِ صبحگاهیِ محبوبش» است:
Wake! For the Sun, who scatter’d into Flight / The Stars before him from the Field of Night, / Drives Night along with them from Heav’n, and strikes / The Sultán’s Turret with a Shaft of Light.
این رباعی یکی از آزادترین ترجمههای فیتزجرالد است از بیتِ اولِ این رباعیِ خیامیِ مشهور: خورشید کمندِ صبح بر بام افکند / کیخسروِ روز باده در جام افکند // می خور که مُنادیِ سحرگَهخیزان / آوازهی اِشرَبوا در ایّام افکند. بعید نیست فیتزجرالد گوشهی چشمی هم به این رباعیِ عطار (و منسوب به خیام) داشته که: مهتاب به نور دامنِ شب بشکافت / می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت // خوش باش و میندیش که مهتاب بسی / خوش بر سرِ خاکِ یکبهیک خواهد تافت. بااینکه ترجمهی فیتزجرالد و اصلِ رباعی از هم دورند، جداً هر دو لایقِ توصیفِ «رجز» هستند و ابهت و حشمتِ دلپذیری دارند. ونس انتخابِ خوبی کرده.
گویا رباعیِ محبوبِ استن لی هم همین بوده. در یکی از مصاحبههای قدیمیاش با لسآنجلس تایمز گزارشگر میگوید که استن لی همهی رباعیهای خیام را به هر پنج روایت (یعنی ویراستهای مختلفِ ترجمهی فیتزجرالد) از حفظ است. در مصاحبهی دیگری خودِ لی گفته بود که کتابِ محبوبش رباعیات عمر خیام است. جوآن، همسرِ استن لی، هم در مصاحبهای بعد از مرگِ او گفته بود قبل از ازدواجشان وقتی بیرون میرفتهاند استن لی مدام برایش خیام میخوانده.
22) در داستان کوتاهِ “In the Cave of the Delicate Singers” نوشتهی لوسی تیلور (Lucy Taylor)، برای شخصیتِ اصلیِ داستان یکی از رباعیهای خیام پخش میشود. راوی مبتلا به سینِستِزی (synesthesia) است، یعنی صداها را احساس میکند. راوی میگوید که «تصویرِ» آن شعر را شرح داده، هرچند نه شرحی در داستان آمده و نه معلوم است چه شعری بوده. داستان را اینجا بخوانید.
23و24) تا حالا دو سیاره به اسمِ سیارهی خیام در داستانهای علمیتخیلی دیدهام.
اولین سیارهی خیامِ را در داستانی دیدم به اسمِ «گلبرگهای گل» (Petals of Rose) نوشتهی مارک استیگلر (Marc Stiegler) که سال 1981 در مجلهی آنالوگ منتشر شد. ساکنانِ هوشمندِ سیارهی خیام نژادی هستند که طولِ عمرشان در دورانِ بلوغ 36 ساعتِ زمینی است، اما بهرغم این مسئله توانستهاند تمدن شکل بدهند؛ چراکه خاطرات و دانستهها از نسلی به نسلِ بعد منتقل میشود. شخصیتِ اصلیِ داستان فردی زمینی است که (سالها پیش از شروعِ داستان) پایاننامهی دانشگاهیاش دربارهی این خیامیها باعث شده دینِ جدیدی در میان آنها پدید بیاید و او به مقامی شبهخدایی در میانشان برسد. داستان پیچیدگیهای دیگری هم دارد. به نظرم داستانِ جذابی است و حتماً به خواندنش میارزد. بانمک اینجاست که نامِ خیام را فردی از یک نژادِ بیگانهی دیگر که «انسانشناس» بوده روی آن سیاره گذاشته، چون وقتی از عمرِ کوتاهِ ساکنانِ آن سیاره مطلع شده به یادِ شعرِ یک شاعرِ زمینی افتاده به نامِ خیام، یعنی این رباعی:
Yes, look… a thousand Blossoms with the Day / Woke… and a Thousand scattered in the Clay / And this first Summer Month that brings the Rose / Shall leave Another’s gentle Petals, once blown, to lay.
سه مصرعِ اول از ترجمهی فیتزجرالد است، اما مصرعِ چهارم گویا افزودهی نویسندهی داستان باشد. در اصلِ ترجمهی فیتزجرالد مصرعِ چهارم اینطور آمده: “Shall take Jamshýd and Kaikobád away”. اما نویسندهی داستان احتمالاً مصرعی دیگر را با تغییراتی از ترجمهای دیگر یا شعری دیگر آورده. یا شاید هم خودش مصرعِ آخر را سروده و به اصلِ ترجمه افزوده. بههرحال، حدس میزنم ترجمهی فیتزجرالد احتمالاً بر اساسِ این خیامانه بوده: هنگامِ صبوح، ای صنمِ فرّخپی / برساز ترانهای و پیش آور می / کافکَنْد به خاکدر، هزاران جم و کی / این آمدنِ تیرمَه و رفتنِ دی. که آن را با تصویرِ گل در بعضی رباعیهای دیگر مثلِ «گل گفت که من یوسفِ مصرِ چمنم، الخ...» و «... گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب...» و امثالِ اینها تلفیق کرده. (شاعرِ خیامانهی «هنگام صبوح» گویا ابوالعلاء گنجوی است.)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
21) جک ونس (Jack Vance) در مصاحبه با الکساندر فِت (Alexander Feht) (موسیقیدان و مترجم و شاعرِ روستبار) گفته بود که خیام را دوست دارد. فت میگوید که ونس بسیاری از رباعیها را از حفظ میخوانده و حتی شمارهشان را در ترجمهی فیتزجرالد میدانسته. اما من آنقدرها ونس نخواندهام و نمیدانم در آثارش هم ارجاعی به خیام دارد یا نه. ونس در آن مصاحبه گفته که این رباعی «رَجَزِ صبحگاهیِ محبوبش» است:
Wake! For the Sun, who scatter’d into Flight / The Stars before him from the Field of Night, / Drives Night along with them from Heav’n, and strikes / The Sultán’s Turret with a Shaft of Light.
این رباعی یکی از آزادترین ترجمههای فیتزجرالد است از بیتِ اولِ این رباعیِ خیامیِ مشهور: خورشید کمندِ صبح بر بام افکند / کیخسروِ روز باده در جام افکند // می خور که مُنادیِ سحرگَهخیزان / آوازهی اِشرَبوا در ایّام افکند. بعید نیست فیتزجرالد گوشهی چشمی هم به این رباعیِ عطار (و منسوب به خیام) داشته که: مهتاب به نور دامنِ شب بشکافت / می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت // خوش باش و میندیش که مهتاب بسی / خوش بر سرِ خاکِ یکبهیک خواهد تافت. بااینکه ترجمهی فیتزجرالد و اصلِ رباعی از هم دورند، جداً هر دو لایقِ توصیفِ «رجز» هستند و ابهت و حشمتِ دلپذیری دارند. ونس انتخابِ خوبی کرده.
گویا رباعیِ محبوبِ استن لی هم همین بوده. در یکی از مصاحبههای قدیمیاش با لسآنجلس تایمز گزارشگر میگوید که استن لی همهی رباعیهای خیام را به هر پنج روایت (یعنی ویراستهای مختلفِ ترجمهی فیتزجرالد) از حفظ است. در مصاحبهی دیگری خودِ لی گفته بود که کتابِ محبوبش رباعیات عمر خیام است. جوآن، همسرِ استن لی، هم در مصاحبهای بعد از مرگِ او گفته بود قبل از ازدواجشان وقتی بیرون میرفتهاند استن لی مدام برایش خیام میخوانده.
22) در داستان کوتاهِ “In the Cave of the Delicate Singers” نوشتهی لوسی تیلور (Lucy Taylor)، برای شخصیتِ اصلیِ داستان یکی از رباعیهای خیام پخش میشود. راوی مبتلا به سینِستِزی (synesthesia) است، یعنی صداها را احساس میکند. راوی میگوید که «تصویرِ» آن شعر را شرح داده، هرچند نه شرحی در داستان آمده و نه معلوم است چه شعری بوده. داستان را اینجا بخوانید.
23و24) تا حالا دو سیاره به اسمِ سیارهی خیام در داستانهای علمیتخیلی دیدهام.
اولین سیارهی خیامِ را در داستانی دیدم به اسمِ «گلبرگهای گل» (Petals of Rose) نوشتهی مارک استیگلر (Marc Stiegler) که سال 1981 در مجلهی آنالوگ منتشر شد. ساکنانِ هوشمندِ سیارهی خیام نژادی هستند که طولِ عمرشان در دورانِ بلوغ 36 ساعتِ زمینی است، اما بهرغم این مسئله توانستهاند تمدن شکل بدهند؛ چراکه خاطرات و دانستهها از نسلی به نسلِ بعد منتقل میشود. شخصیتِ اصلیِ داستان فردی زمینی است که (سالها پیش از شروعِ داستان) پایاننامهی دانشگاهیاش دربارهی این خیامیها باعث شده دینِ جدیدی در میان آنها پدید بیاید و او به مقامی شبهخدایی در میانشان برسد. داستان پیچیدگیهای دیگری هم دارد. به نظرم داستانِ جذابی است و حتماً به خواندنش میارزد. بانمک اینجاست که نامِ خیام را فردی از یک نژادِ بیگانهی دیگر که «انسانشناس» بوده روی آن سیاره گذاشته، چون وقتی از عمرِ کوتاهِ ساکنانِ آن سیاره مطلع شده به یادِ شعرِ یک شاعرِ زمینی افتاده به نامِ خیام، یعنی این رباعی:
Yes, look… a thousand Blossoms with the Day / Woke… and a Thousand scattered in the Clay / And this first Summer Month that brings the Rose / Shall leave Another’s gentle Petals, once blown, to lay.
سه مصرعِ اول از ترجمهی فیتزجرالد است، اما مصرعِ چهارم گویا افزودهی نویسندهی داستان باشد. در اصلِ ترجمهی فیتزجرالد مصرعِ چهارم اینطور آمده: “Shall take Jamshýd and Kaikobád away”. اما نویسندهی داستان احتمالاً مصرعی دیگر را با تغییراتی از ترجمهای دیگر یا شعری دیگر آورده. یا شاید هم خودش مصرعِ آخر را سروده و به اصلِ ترجمه افزوده. بههرحال، حدس میزنم ترجمهی فیتزجرالد احتمالاً بر اساسِ این خیامانه بوده: هنگامِ صبوح، ای صنمِ فرّخپی / برساز ترانهای و پیش آور می / کافکَنْد به خاکدر، هزاران جم و کی / این آمدنِ تیرمَه و رفتنِ دی. که آن را با تصویرِ گل در بعضی رباعیهای دیگر مثلِ «گل گفت که من یوسفِ مصرِ چمنم، الخ...» و «... گل گفت که من صد وَرَقم در هر باب...» و امثالِ اینها تلفیق کرده. (شاعرِ خیامانهی «هنگام صبوح» گویا ابوالعلاء گنجوی است.)
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
❤21👍3
ادامه از بالا ⬆️
اما دومین سیارهی خیام: یکی دو ماهِ پیش مشغولِ خواندنِ رمانی شدم به اسمِ وِلا (The Vela) نوشتهی چهار نویسندهی کمابیش نوظهور اما موفق در ژانر، یعنی یون ها لی (Yoon Ha Lee)، ریوِرز سولومون (Rivers Solomon)، اس ال هوانگ (S.L. Huang)، بِکی چیمبرز (Becky Chambers). در این رمان، سیارهی خیام و خوارزمی و اِراتوس و هیپاتیا و غیره داریم و سیارهی خیام یکی از دو سه کانونِ مهم و اصلیِ وقایع است. خلاصهی ماجرا این است: خورشیدِ سیارهای دچارِ بحران شده و مردمِ آن سیاره باید دستهجمعی مهاجرت کنند و به جاهای دیگر پناه ببرند. سیارهی خیام برای پذیرشِ پناهندهها اعلامِ آمادگی کرده. اما این کار هم در بین خیامیها مخالفانی دارد و هم گروههای دیگری از سیارههای دیگر از این مسئله خشنود نیستند. خلاصه که با یک رمانِ علمیتخیلیِ سیاسیِ پرکشمکش طرف هستیم. (سیارهی خوارزمی هم جایگاهِ یک مشت دزد و راهزن است.)
متأسفانه هنوز فرصت نکردهام کتاب را تا آخرش بخوانم. کتاب را که تمام کنم شاید دربارهاش بنویسم. اگر حسابِ آدیبِل (Audible) درست کنید، حتی بدون پرداختِ اشتراک، کتابِ اولِ مجموعه در آن رایگان است؛ فقط اولِ فصلها و گاهی وسطشان تبلیغ پخش میکند.
25و26) ری نایلر (Ray Nayler) از نویسندههای قَدَر و نوظهورِ ژانر است. خواندنِ رمانش به اسمِ کوهی در دریا (The Mountain in the Sea) که همین پارسال پیرارسال منتشر شد و جایزهی لوکوس را هم گرفت جداً مزه داد. به خاطرِ شغلش، در آسیای میانه و قفقاز و کشورهای جورواجورِ زیادی گشته و دوست دارد شخصیتها و مکانهایی از تمامِ این کشورها را توی داستانهایش بیاورد. مثلاً توی همین کوهی در دریا یک هکر به اسمِ رستم هست اهلِ آذربایجان و یک شخصیت به اسمِ کامران که معلوم نیست اصالتاً اهلِ کجاست ولی احتمالاً اهلِ ایران یا افغانستان یا آذربایجان یا نهایتاً شبهقارهی هند باشد (به املا و تلفظِ اسمش (Kamran) نمیخورد که تاجیک/ازبک (Komron) یا کُرد (Kamaran) باشد).
بگذریم. نایلر داستانِ علمیتخیلیِ کوتاهی دارد به اسمِ «فراموشم مکن» (“Do Not Forget Me”) که در مجلهی آسیموف منتشر کرده و شخصیتِ اصلیاش عمر خیام است. دوست دارم بیشتر دربارهاش بنویسم، ولی چون از نایلر اجازه گرفتم که داستان را ترجمه کنم معرفیِ خودش و داستانش باشد برای وقتی که منتشرش کردم.
انگار در سریالِ مسئلهی سه جرم هم یکی از شخصیتهایی که در قسمتِ چهارم نشان میدهند عمر خیام است (طبق چیزی که در سایت آیامدیبی نوشته بازیگرش جیسون فوربز (Jason Forbes) بوده). ولی یادم نمیآید توی سریال اسمش را کسی بر زبان آورده باشد یا در تیتراژ مشخص کرده باشند. توی جلد اول و دومِ کتابِ مسئلهی سه جرم هم خیام نبود. بود؟ جلد سوم را هنوز نخواندهام.
27) پل مارلو (Paul Marlowe) نویسندهی چندان مشهوری نیست، اما چیزهای پراکندهای که از او دیدهام نشان میدهد کارش را خوب بلد است. مارلو داستانِ کوتاهی دارد به اسمِ “Resurrection and Life” که سال 2004 در نشریهی آنلاینی به اسمِ Oceans of the Mind منتشر شد. مجله دیگر منتشر نمیشود و جایی هم نمیفروشند. داستان را از خودِ مارلو گرفتم تا بخوانم و قرار شد اگر قابلترجمه باشد ترجمهاش کنم. چرا شاید نشود ترجمه کرد؟ چون شخصیتی در داستان هست که فقط میتواند با استفاده از شعرهای خیام (البته ترجمهی فیتزجرالد) ارتباط برقرار کند. ذهن/خودآگاهِ یکی از شخصیتها داخل یک سِروِر مخصوص ادبیات گرفتار شده و فقط با تغییرِ بعضی کلمهها و ساختارهای رباعیاتِ خیام میتواند پیغامش را به بیرون بفرستد. حتماً درک میکنید که ترجمهی معکوسِ این شعرها به فارسی، بهخصوص با توجه به تغییراتی که فیتزجرالد در شعرها میداده، چقدر باید سخت باشد. اگر به نظرم آمد از پسِ ترجمهی این داستان برمیآیم منتشرش میکنم؛ وگرنه بعدها همینجا خلاصهی داستان را تعریف میکنم.
28) دین اینگ (Dean Ing) هم در کتابِ The Rackham Files (که مجموعهداستانِ پساآخرالزمانیِ پیوستهای است) از زبانِ شخصیتِ اصلیِ کتاب یکی از رباعیهای خیام را بهشکلی مخدوش و بهشکل نیایش نقل میکند. شعری که در کتاب نقل میشود برای طلبِ آمرزشِ یک زن است. اما اصلِ رباعی (چه انگلیسی و چه فارسی) قدری متفاوت است:
Oh, Thou, who Man of baser Earth didst make, / And who with Eden didst devise the Snake; / For all the Sin wherewith the Face of Man / Is blacken’d, Man’s Forgiveness give… and take!
که کمابیش میشود معادلِ این رباعی (در ادامه توضیح میدهم که چرا «کمابیش»):
یا رب، تو جمالِ آن مهِ مهرانگیز / آراستهای به سنبلِ عنبربیز // پس حُکم کنی که «در وی منگر؟!» / این حُکم چنان بُوَد که کژ دار و مریز!
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
اما دومین سیارهی خیام: یکی دو ماهِ پیش مشغولِ خواندنِ رمانی شدم به اسمِ وِلا (The Vela) نوشتهی چهار نویسندهی کمابیش نوظهور اما موفق در ژانر، یعنی یون ها لی (Yoon Ha Lee)، ریوِرز سولومون (Rivers Solomon)، اس ال هوانگ (S.L. Huang)، بِکی چیمبرز (Becky Chambers). در این رمان، سیارهی خیام و خوارزمی و اِراتوس و هیپاتیا و غیره داریم و سیارهی خیام یکی از دو سه کانونِ مهم و اصلیِ وقایع است. خلاصهی ماجرا این است: خورشیدِ سیارهای دچارِ بحران شده و مردمِ آن سیاره باید دستهجمعی مهاجرت کنند و به جاهای دیگر پناه ببرند. سیارهی خیام برای پذیرشِ پناهندهها اعلامِ آمادگی کرده. اما این کار هم در بین خیامیها مخالفانی دارد و هم گروههای دیگری از سیارههای دیگر از این مسئله خشنود نیستند. خلاصه که با یک رمانِ علمیتخیلیِ سیاسیِ پرکشمکش طرف هستیم. (سیارهی خوارزمی هم جایگاهِ یک مشت دزد و راهزن است.)
متأسفانه هنوز فرصت نکردهام کتاب را تا آخرش بخوانم. کتاب را که تمام کنم شاید دربارهاش بنویسم. اگر حسابِ آدیبِل (Audible) درست کنید، حتی بدون پرداختِ اشتراک، کتابِ اولِ مجموعه در آن رایگان است؛ فقط اولِ فصلها و گاهی وسطشان تبلیغ پخش میکند.
25و26) ری نایلر (Ray Nayler) از نویسندههای قَدَر و نوظهورِ ژانر است. خواندنِ رمانش به اسمِ کوهی در دریا (The Mountain in the Sea) که همین پارسال پیرارسال منتشر شد و جایزهی لوکوس را هم گرفت جداً مزه داد. به خاطرِ شغلش، در آسیای میانه و قفقاز و کشورهای جورواجورِ زیادی گشته و دوست دارد شخصیتها و مکانهایی از تمامِ این کشورها را توی داستانهایش بیاورد. مثلاً توی همین کوهی در دریا یک هکر به اسمِ رستم هست اهلِ آذربایجان و یک شخصیت به اسمِ کامران که معلوم نیست اصالتاً اهلِ کجاست ولی احتمالاً اهلِ ایران یا افغانستان یا آذربایجان یا نهایتاً شبهقارهی هند باشد (به املا و تلفظِ اسمش (Kamran) نمیخورد که تاجیک/ازبک (Komron) یا کُرد (Kamaran) باشد).
بگذریم. نایلر داستانِ علمیتخیلیِ کوتاهی دارد به اسمِ «فراموشم مکن» (“Do Not Forget Me”) که در مجلهی آسیموف منتشر کرده و شخصیتِ اصلیاش عمر خیام است. دوست دارم بیشتر دربارهاش بنویسم، ولی چون از نایلر اجازه گرفتم که داستان را ترجمه کنم معرفیِ خودش و داستانش باشد برای وقتی که منتشرش کردم.
انگار در سریالِ مسئلهی سه جرم هم یکی از شخصیتهایی که در قسمتِ چهارم نشان میدهند عمر خیام است (طبق چیزی که در سایت آیامدیبی نوشته بازیگرش جیسون فوربز (Jason Forbes) بوده). ولی یادم نمیآید توی سریال اسمش را کسی بر زبان آورده باشد یا در تیتراژ مشخص کرده باشند. توی جلد اول و دومِ کتابِ مسئلهی سه جرم هم خیام نبود. بود؟ جلد سوم را هنوز نخواندهام.
27) پل مارلو (Paul Marlowe) نویسندهی چندان مشهوری نیست، اما چیزهای پراکندهای که از او دیدهام نشان میدهد کارش را خوب بلد است. مارلو داستانِ کوتاهی دارد به اسمِ “Resurrection and Life” که سال 2004 در نشریهی آنلاینی به اسمِ Oceans of the Mind منتشر شد. مجله دیگر منتشر نمیشود و جایی هم نمیفروشند. داستان را از خودِ مارلو گرفتم تا بخوانم و قرار شد اگر قابلترجمه باشد ترجمهاش کنم. چرا شاید نشود ترجمه کرد؟ چون شخصیتی در داستان هست که فقط میتواند با استفاده از شعرهای خیام (البته ترجمهی فیتزجرالد) ارتباط برقرار کند. ذهن/خودآگاهِ یکی از شخصیتها داخل یک سِروِر مخصوص ادبیات گرفتار شده و فقط با تغییرِ بعضی کلمهها و ساختارهای رباعیاتِ خیام میتواند پیغامش را به بیرون بفرستد. حتماً درک میکنید که ترجمهی معکوسِ این شعرها به فارسی، بهخصوص با توجه به تغییراتی که فیتزجرالد در شعرها میداده، چقدر باید سخت باشد. اگر به نظرم آمد از پسِ ترجمهی این داستان برمیآیم منتشرش میکنم؛ وگرنه بعدها همینجا خلاصهی داستان را تعریف میکنم.
28) دین اینگ (Dean Ing) هم در کتابِ The Rackham Files (که مجموعهداستانِ پساآخرالزمانیِ پیوستهای است) از زبانِ شخصیتِ اصلیِ کتاب یکی از رباعیهای خیام را بهشکلی مخدوش و بهشکل نیایش نقل میکند. شعری که در کتاب نقل میشود برای طلبِ آمرزشِ یک زن است. اما اصلِ رباعی (چه انگلیسی و چه فارسی) قدری متفاوت است:
Oh, Thou, who Man of baser Earth didst make, / And who with Eden didst devise the Snake; / For all the Sin wherewith the Face of Man / Is blacken’d, Man’s Forgiveness give… and take!
که کمابیش میشود معادلِ این رباعی (در ادامه توضیح میدهم که چرا «کمابیش»):
یا رب، تو جمالِ آن مهِ مهرانگیز / آراستهای به سنبلِ عنبربیز // پس حُکم کنی که «در وی منگر؟!» / این حُکم چنان بُوَد که کژ دار و مریز!
ادامهی مطلب ⬇️
@PersianSFF
❤24👍2
ادامه از بالا ⬆️
این رباعیِ خاص در اصل مالِ ابنیمین فَریومَدی است، اما مضمونِ این رباعی (یعنی نهیِ بیهوده و آزاردهندهی دین از زیباییِ معشوق یا لذتی مثلِ لذتِ شراب) با همین قافیهها و همان عبارتِ «کج دار و مریز»، مضمونی است که شاعرانِ زیادی به آن پرداختهاند و رباعیهای مشابه ساختهاند. از مجموعهی این رباعیهای واحدالمضمون و معمولاً واحدالقافیه یکی دو تایش هم به خیام منسوب شده؛ از جمله این یکی که قدری معروفتر است: حُکمی که از او مجال نَبوَد پرهیز / فرموده و امر کرده از وی بگریز // وآنگه به میانِ امر و حکمش عاجز / درمانده جهانیان که: کژ دار و مریز
رمانِ دین اینگ را نخواندهام و این تکه از داستانش را در کتابِ داستانهای فاجعهی اتمی (Fictions of Nuclear Disaster) دیدهام.
29و30) چارلز ال هارنس (Charles L. Harness) در داستانِ “An Ornament to His Profession” بیتِ اولِ این رباعی را نقل میکند:
‘Tis all a Checquer-board of Nights and Days / Where Destiny, with Men for Pieces, plays, / Hither and thither moves, and mates, and slays, / And One by One, back in the Closet, lays.
که گمان کنم ترجمهی کمابیش آزادی از این رباعی است:
ما لُعبَتکانیم و فلک لعبتباز، / از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛ // بازیچه همیکنیم بر نَطعِ وجود / گردیم به صندوقِ عدم یکیک باز
اما منظورِ شخصیت از مرورِ این رباعی پرداختن به مسئلهای زمینیتر و ملموستر است. دارد غر میزند که رئیسش با او مثل مهرههای شطرنج رفتار میکند و او را بازی میدهد. رئیسش لعبتباز است و خودش لعبتک.
گارسیا رابرتسون (R. Garcia y Robertson) هم داستانی دارد به اسمِ “The Virgin and the Dinosaur” که روایتِ دیگری از ترجمهی این رباعی را در آن نقل کرده. آن روایت اینطور شروع میشود: “But helpless Pieces of the Game He plays…”. این رمان را هم هنوز نخواندهام. یک بار که دنبال فضاهای مرتبط با ایران و کلاً غربِ آسیا در کتابهای فانتزی میگشتم به آن برخوردم.
31 و مابقی) یکی از شخصیتهای کتابِ تکوینِ (Genesis) پل اندرسون (Poul Anderson) هم جایی از داستان میگوید که در سفرهای فضاییاش کتاب زیاد میخوانده، خصوصاً شعر، از جمله هومر و شکسپیر و خیام و باشو و غیره.
در بازیِ کامپیوتریِ استارفیلد از خیلِ سیاراتِ جورواجور گویا اسمِ یکی خیام است. در یک بازیِ نقشآفرینی (role-playing) به اسمِ Fading Suns هم سیارهی خیام داریم که جایگاهِ اتباعِ شورشی و عصیانگرِ خلیفهگریِ کورگان (Kurgan) است. این دو تا را یکی از دوستان که فهمیده بود دارم این مطلب را مینویسم به گوشم رساند. متأسفانه، چون اهلِ بازی نیستم از جزئیاتشان بیخبرم.
نویسندهای به نامِ جان گابریل داستانکوتاهی داشته به اسمِ “Bird of Time” که آن اسم از ترجمهی آزادِ رباعیِ «زآن باده که عمر را حیاتِ دگر است، الخ» اقتباس شده. متأسفانه، نه نویسنده را میشناسم و نه داستان را خواندهام.
پسِ ذهنم بود که در رمانِ برخوردِ جهانها (When Worlds Collide) نوشتهی فیلیپ وایلی و ادوین بالمر (Philip Wylie & Edwin Balmer) هم اشارههای متعدد و مفصلی به خیام و شعرهایش هست. وقتی برای نوشتنِ این مطلب سراغش رفتم، دیدم که فقط در جلدِ دومِ کتاب (که نخواندهام) یک بار اسمش آمده. آنجا هم شعری نامشخص را به او نسبت دادهاند و بیتی از رباعیِ «قافلهی عمر» را آوردهاند. خلاصه که خبری از اشارههای متعدد و مفصل نبود، بلکه اصلاً از شعرِ نامعلومی حرف میزدند. یعنی ماجرا را با کتابِ دیگری خِلط کرده بودم و حالا یادم نمیآید قضیه چه بوده.
خب، این هم مطلبِ «جمعوجور» دربارهی خیام در ادبیاتِ علمیتخیلی. امیدوارم به دردی بخورد. شاید خواندنِ این داستانها بتواند نشانمان بدهد که علمیتخیلینویسهای معمولاً موفق چطور شعرهای کهن را میخواندند و بهشکلی مدرن با آن شعرها کلنجار میرفتند تا حتی در داستانهای آیندهگرایانهی علمیتخیلی استفاده کنند. شاید حتی ممکن است به کارِ آن دسته از علمیتخیلینویسهای ایرانی بیاید که با ادبیاتِ قدیم هم اُنس و الفتی دارند و بدشان نمیآید به ادبیاتِ قدیم ناخنکی بزنند.
[بالاخره پایان مطلب]
@PersianSFF
این رباعیِ خاص در اصل مالِ ابنیمین فَریومَدی است، اما مضمونِ این رباعی (یعنی نهیِ بیهوده و آزاردهندهی دین از زیباییِ معشوق یا لذتی مثلِ لذتِ شراب) با همین قافیهها و همان عبارتِ «کج دار و مریز»، مضمونی است که شاعرانِ زیادی به آن پرداختهاند و رباعیهای مشابه ساختهاند. از مجموعهی این رباعیهای واحدالمضمون و معمولاً واحدالقافیه یکی دو تایش هم به خیام منسوب شده؛ از جمله این یکی که قدری معروفتر است: حُکمی که از او مجال نَبوَد پرهیز / فرموده و امر کرده از وی بگریز // وآنگه به میانِ امر و حکمش عاجز / درمانده جهانیان که: کژ دار و مریز
رمانِ دین اینگ را نخواندهام و این تکه از داستانش را در کتابِ داستانهای فاجعهی اتمی (Fictions of Nuclear Disaster) دیدهام.
29و30) چارلز ال هارنس (Charles L. Harness) در داستانِ “An Ornament to His Profession” بیتِ اولِ این رباعی را نقل میکند:
‘Tis all a Checquer-board of Nights and Days / Where Destiny, with Men for Pieces, plays, / Hither and thither moves, and mates, and slays, / And One by One, back in the Closet, lays.
که گمان کنم ترجمهی کمابیش آزادی از این رباعی است:
ما لُعبَتکانیم و فلک لعبتباز، / از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛ // بازیچه همیکنیم بر نَطعِ وجود / گردیم به صندوقِ عدم یکیک باز
اما منظورِ شخصیت از مرورِ این رباعی پرداختن به مسئلهای زمینیتر و ملموستر است. دارد غر میزند که رئیسش با او مثل مهرههای شطرنج رفتار میکند و او را بازی میدهد. رئیسش لعبتباز است و خودش لعبتک.
گارسیا رابرتسون (R. Garcia y Robertson) هم داستانی دارد به اسمِ “The Virgin and the Dinosaur” که روایتِ دیگری از ترجمهی این رباعی را در آن نقل کرده. آن روایت اینطور شروع میشود: “But helpless Pieces of the Game He plays…”. این رمان را هم هنوز نخواندهام. یک بار که دنبال فضاهای مرتبط با ایران و کلاً غربِ آسیا در کتابهای فانتزی میگشتم به آن برخوردم.
31 و مابقی) یکی از شخصیتهای کتابِ تکوینِ (Genesis) پل اندرسون (Poul Anderson) هم جایی از داستان میگوید که در سفرهای فضاییاش کتاب زیاد میخوانده، خصوصاً شعر، از جمله هومر و شکسپیر و خیام و باشو و غیره.
در بازیِ کامپیوتریِ استارفیلد از خیلِ سیاراتِ جورواجور گویا اسمِ یکی خیام است. در یک بازیِ نقشآفرینی (role-playing) به اسمِ Fading Suns هم سیارهی خیام داریم که جایگاهِ اتباعِ شورشی و عصیانگرِ خلیفهگریِ کورگان (Kurgan) است. این دو تا را یکی از دوستان که فهمیده بود دارم این مطلب را مینویسم به گوشم رساند. متأسفانه، چون اهلِ بازی نیستم از جزئیاتشان بیخبرم.
نویسندهای به نامِ جان گابریل داستانکوتاهی داشته به اسمِ “Bird of Time” که آن اسم از ترجمهی آزادِ رباعیِ «زآن باده که عمر را حیاتِ دگر است، الخ» اقتباس شده. متأسفانه، نه نویسنده را میشناسم و نه داستان را خواندهام.
پسِ ذهنم بود که در رمانِ برخوردِ جهانها (When Worlds Collide) نوشتهی فیلیپ وایلی و ادوین بالمر (Philip Wylie & Edwin Balmer) هم اشارههای متعدد و مفصلی به خیام و شعرهایش هست. وقتی برای نوشتنِ این مطلب سراغش رفتم، دیدم که فقط در جلدِ دومِ کتاب (که نخواندهام) یک بار اسمش آمده. آنجا هم شعری نامشخص را به او نسبت دادهاند و بیتی از رباعیِ «قافلهی عمر» را آوردهاند. خلاصه که خبری از اشارههای متعدد و مفصل نبود، بلکه اصلاً از شعرِ نامعلومی حرف میزدند. یعنی ماجرا را با کتابِ دیگری خِلط کرده بودم و حالا یادم نمیآید قضیه چه بوده.
خب، این هم مطلبِ «جمعوجور» دربارهی خیام در ادبیاتِ علمیتخیلی. امیدوارم به دردی بخورد. شاید خواندنِ این داستانها بتواند نشانمان بدهد که علمیتخیلینویسهای معمولاً موفق چطور شعرهای کهن را میخواندند و بهشکلی مدرن با آن شعرها کلنجار میرفتند تا حتی در داستانهای آیندهگرایانهی علمیتخیلی استفاده کنند. شاید حتی ممکن است به کارِ آن دسته از علمیتخیلینویسهای ایرانی بیاید که با ادبیاتِ قدیم هم اُنس و الفتی دارند و بدشان نمیآید به ادبیاتِ قدیم ناخنکی بزنند.
[بالاخره پایان مطلب]
@PersianSFF
❤39👍11🆒3🦄3
سرگذشتِ عجیبِ «موفقترین» علمیتخیلینویسِ ایرانی
پارسال برای نشریهای مطلبِ (مثل همیشه طبعاً) جمعوجور و کوتاهی نوشتم در مورد کتابی به اسمِ برای گونگادین بهشت نیست و نویسندهاش علی میردریکوندی. هم آن مجله و هم یکی دیگر تعطیل شدند و نتوانستند چاپش کنند. تعطیلیشان ربطی به این مقاله نداشت، ولی یکجورهایی میشود گفت که مقالهام خیلی هم خوشقدم نبود. در این بین، یکدفعه خبر رسید که نشریهی آنلاینِ دیستوپین دوباره راه افتاده. مطلب را سپردم به این دوستان. امیدوارم به خیر بگذرد!
شاید بعضیهایتان اسمِ نویسنده و کتاب را شنیده باشید و شاید هم نه. از اسمِ مطلب پیداست که احتمالاً این کتاب موفقترین کتابِ ع.تِ ایرانی است. خوشحال میشوم که مطلب را بخوانید و نظرتان را دربارهی کلِ ماجرا بنویسید؛ یا همانجا توی وبسایت یا برگردید اینجا توی تلگرام. شروعِ یادداشت اینطور است:
نکتهی آخر در مورد مطلب: سوتیترهای داخلِ متن نوشتهی من نیست. بیشتر بهخاطر موتورهای جستجو و تکرارِ بعضی کلمهها به مطلب اضافه شده. نوعِ رودهدرازیِ من اساساً این است که یکبند و پشتسرهم بنویسم. احتمالاً اسمِ تخصصیاش چیزی باشد از قماشِ «بوطیقای بهخوانندهامانندهآرامبگیرد». خلاصه که میتوانید سوتیترها را بهکل نادیده بگیرید.
این هم پیوندِ مطلب در دیستوپینِ جاودانه: https://dys-topian.com/the-strange-story-of-the-most-successful-iranian-science-fiction-writer
@PersianSFF
پارسال برای نشریهای مطلبِ (مثل همیشه طبعاً) جمعوجور و کوتاهی نوشتم در مورد کتابی به اسمِ برای گونگادین بهشت نیست و نویسندهاش علی میردریکوندی. هم آن مجله و هم یکی دیگر تعطیل شدند و نتوانستند چاپش کنند. تعطیلیشان ربطی به این مقاله نداشت، ولی یکجورهایی میشود گفت که مقالهام خیلی هم خوشقدم نبود. در این بین، یکدفعه خبر رسید که نشریهی آنلاینِ دیستوپین دوباره راه افتاده. مطلب را سپردم به این دوستان. امیدوارم به خیر بگذرد!
شاید بعضیهایتان اسمِ نویسنده و کتاب را شنیده باشید و شاید هم نه. از اسمِ مطلب پیداست که احتمالاً این کتاب موفقترین کتابِ ع.تِ ایرانی است. خوشحال میشوم که مطلب را بخوانید و نظرتان را دربارهی کلِ ماجرا بنویسید؛ یا همانجا توی وبسایت یا برگردید اینجا توی تلگرام. شروعِ یادداشت اینطور است:
اگر علمیتخیلینویسها و فانتزینویسهای ایرانیتباری را به حساب نیاوریم که خارج از ایران به دنیا آمدهاند یا زندگی میکنند (یعنی کسانی مثل الکساندرا مُنیر و طاهره مافی و متیو عسکریپور یا افرادی کمتر مشهور مثل دیوید افشاریراد و ملیسا بشردوست و سارا فریزان و نسیم جمنیا)، نویسندگانِ ژانریِ کمی از داخل ایران کتابی به زبانهای دیگر منتشر کردهاند.
اما 59 سال پیش (1965م / 1344خ) اتفاقِ جالبی از این جنس افتاد شامل بر چند نظامیِ بریتانیایی و یک لُرِ ایلیاتیِ تحصیلنکرده و یک شرقشناس، بهعلاوهی یک ناشرِ بزرگ.
نکتهی آخر در مورد مطلب: سوتیترهای داخلِ متن نوشتهی من نیست. بیشتر بهخاطر موتورهای جستجو و تکرارِ بعضی کلمهها به مطلب اضافه شده. نوعِ رودهدرازیِ من اساساً این است که یکبند و پشتسرهم بنویسم. احتمالاً اسمِ تخصصیاش چیزی باشد از قماشِ «بوطیقای بهخوانندهامانندهآرامبگیرد». خلاصه که میتوانید سوتیترها را بهکل نادیده بگیرید.
این هم پیوندِ مطلب در دیستوپینِ جاودانه: https://dys-topian.com/the-strange-story-of-the-most-successful-iranian-science-fiction-writer
@PersianSFF
❤42👍8🤯3
فریدالدین عطار اهل سیارهی قم-ریاض
#بریده_رمان #علمی_تخیلی
امروز، 25 فروردین روزِ بزرگداشتِ فریدالدین عطار نیشابوری است. کیست که نداند شاعر و عارف و غیره و غیره بود و جداً هم کاردرست بود؛ ولی خب شاید همه ندانند که فریدالدین عطار اسمِ یک شخصیتِ بسیار فرعی و کوچک در رمانِ ظهورِ اِندیمیون (The Rise of Endymion) هم هست، یعنی جلدِ چهارمِ «کانتوهای هایپریون» (Hyperion Cantos) نوشتهی دن سیمونز (Dan Simmons).
در چهارگانهی هایپریون/هیپریون، یکی از سیارههای داستان سیارهای است به اسمِ قم-ریاض که رویدادهای مرتبط با آن یکتنه باعث میشود این شاهکارِ مسلمِ علمیتخیلی نتواند در ج.ا منتشر شود. تا جایی که یادم میآید قم و ریاض اسمِ دو قارهی اصلیِ این سیاره است که روی خودِ سیاره گذاشته شده. ساکنانِ یک قاره (قاعدتاً قم) شیعه هستند و ساکنانِ آن یکی سنی. چنان هم که توقع میرود هرازچندگاهی به جانِ همدیگر میافتند و شورش و کشتوکشتار به پا میشود. یکی از شخصیتهای اصلیِ جلدِ اول، فرماندهِ ارتش است و دستکم در یک نوبت مجبور شده شورشِ شیعههای قارهی قم را با مقادیرِ معتنابهی خونریزی بخواباند. [خطر لورفتن] در جلد سوم هم وقتی چند تایی از شخصیتها واردِ شهر مشهد میشوند، میفهمند که نهفقط مِشِدیها بلکه کلِ اهالیِ سیارهغیب شدهاند. حدسشان این است که کاتولیکها بالاخره انتقامشان را از کلیهی مسلمانها گرفتهاند ولی بعداً معلوم میشود که قضیه قدری پیچیدهتر از این حرفهاست. (باور کنید چون نمیخواهم چیزی از داستان لو برود، داستان را اینقدر بد تعریف میکنم. هایپریون از این شوخیها سرش نمیشود. از جدیترین و وحشتآورترین و زیباترین داستانهایی است که در کلِ ادبیاتِ داستانی میشود خواند، چه برسد به علمیتخیلی.)
برگردیم سرِ روزِ عطار. عطارِ قصهی ما ساکنِ این سیاره است ولی معلوم نیست کدام قاره (احتمالاً ریاض). شاعر هم هست. اما شاعرِ یک روستا که اهالیاش در یورت زندگی میکنند. این تصویر از کژسلیقگیهای عجیبِ دن سیمونز است: عطارِ بیچاره که در عالمِ واقعیت بهدستِ مغولهای بوگندو و وحشیِ یورتنشین کشته شده، اینجا شاعری است از یورتنشینهای کوچرو.
خلاصه که به بهانهی روزِ ملیِ عطار، این قسمت از داستان را که اسمِ شاعرِ بختبرگشتهی ما در آن میآید ترجمه کردهام.
بریدهای از رمانِ ظهور اندیمیون :
اسمِ من اَمنیه مَشن العطاست. یازده سالِ معیارم است که اخترناوهای پاکس به روستای ما در قم-ریاض میآیند. روستای ما از همهی شهرها دور است، از چند بزرگراه و آسمانراهِ سیاره دور است، حتی از مسیرهای کاروانرویی که بیابانِ سنگلاخ و «دشتهای سوزان» را خطخطی کردهاند دور است.
از دو روزِ پیش، آسمانِ شبانگاهیمان از کشتیهای پاکس پر شده که مثل اخگر ظاهر میشوند و از شرق به غرب به جایی میروند که پدرم میگوید جایی بالای هواست. دیروز، رادیوِ دهکده دستورهای اماممان را از الغزالی به ما رساند؛ امام تلفنی از عُمَر شنیده بود که همهی ساکنانِ «گسترههای مرتفع» و اردوهای مستقر در واحههای دشتهای سوزان باید در بیرونِ یورتهایشان جمع بشوند و منتظر بمانند. پدر به جلسهی مردها رفته که پشت دیوارهای گِلیِ مسجدِ روستایمان برگزار میشود.
بقیهی خانوادهام بیرون یورت منتظر ایستادهاند. سی خانوادهی دیگر هم منتظرند. شاعرِ روستایمان، فریدالدین عطار، میرود و میآید و سعی میکند با شعر آراممان کند؛ اما حتی بزرگترها هم ترسیدهاند.
پدرم برگشته است. به مادر میگوید ملاّ به این نتیجه رسیده که نباید دست روی دست بگذاریم تا کافرها بیایند و ما را بکشند. رادیوِ روستا هنور نتوانسته با مسجدِ الغزالی یا با عمر تماس بگیرد. پدر خیال میکند که رادیو دوباره خراب شده، ولی به نظر ملا کافرها هر کسی را که در سمتِ غربِ دشتهای سوزان زندگی میکند کشتهاند.
از جلوِ یورتهای دیگر صدای شلیکِ گلولههایی را میشنویم. مادر و خواهرِ بزرگم میخواهند فرار کنند، ولی پدر دستور میدهد که از جایشان تکان نخورند. صدای فریادهایی میآید. به آسمان نگاه میکنم و منتظر میمانم که کشتیهای کافرانِ پاکس دوباره ظاهر بشوند. وقتی سرم را پایین میآورم، زیردستهای ملا را میبینم که خودشان را به یورتِ ما رساندهاند و دارند خشابهای جدیدی توی تفنگهایشان میگذارند. قیافههایشان اخمو است.
پدر میگوید که دستهای همدیگر را بگیریم. میگوید: «الله اکبر» و ما هم جواب میدهیم «الله اکبر». حتی من هم میدانم که «اسلام» یعنی تسلیم در برابر خواستِ الله که رحیم و مهربان است.
در آخرین ثانیه، اخگرها را توی آسمان میبینم... کشتیهای پاکس از شرق به غرب شناور هستند و درست از بالای سرمان از سمتالرأس میگذرند.
پدر فریاد میزند: «الله اکبر!»
@PersianSFF
#بریده_رمان #علمی_تخیلی
امروز، 25 فروردین روزِ بزرگداشتِ فریدالدین عطار نیشابوری است. کیست که نداند شاعر و عارف و غیره و غیره بود و جداً هم کاردرست بود؛ ولی خب شاید همه ندانند که فریدالدین عطار اسمِ یک شخصیتِ بسیار فرعی و کوچک در رمانِ ظهورِ اِندیمیون (The Rise of Endymion) هم هست، یعنی جلدِ چهارمِ «کانتوهای هایپریون» (Hyperion Cantos) نوشتهی دن سیمونز (Dan Simmons).
در چهارگانهی هایپریون/هیپریون، یکی از سیارههای داستان سیارهای است به اسمِ قم-ریاض که رویدادهای مرتبط با آن یکتنه باعث میشود این شاهکارِ مسلمِ علمیتخیلی نتواند در ج.ا منتشر شود. تا جایی که یادم میآید قم و ریاض اسمِ دو قارهی اصلیِ این سیاره است که روی خودِ سیاره گذاشته شده. ساکنانِ یک قاره (قاعدتاً قم) شیعه هستند و ساکنانِ آن یکی سنی. چنان هم که توقع میرود هرازچندگاهی به جانِ همدیگر میافتند و شورش و کشتوکشتار به پا میشود. یکی از شخصیتهای اصلیِ جلدِ اول، فرماندهِ ارتش است و دستکم در یک نوبت مجبور شده شورشِ شیعههای قارهی قم را با مقادیرِ معتنابهی خونریزی بخواباند. [خطر لورفتن] در جلد سوم هم وقتی چند تایی از شخصیتها واردِ شهر مشهد میشوند، میفهمند که نهفقط مِشِدیها بلکه کلِ اهالیِ سیاره
برگردیم سرِ روزِ عطار. عطارِ قصهی ما ساکنِ این سیاره است ولی معلوم نیست کدام قاره (احتمالاً ریاض). شاعر هم هست. اما شاعرِ یک روستا که اهالیاش در یورت زندگی میکنند. این تصویر از کژسلیقگیهای عجیبِ دن سیمونز است: عطارِ بیچاره که در عالمِ واقعیت بهدستِ مغولهای بوگندو و وحشیِ یورتنشین کشته شده، اینجا شاعری است از یورتنشینهای کوچرو.
خلاصه که به بهانهی روزِ ملیِ عطار، این قسمت از داستان را که اسمِ شاعرِ بختبرگشتهی ما در آن میآید ترجمه کردهام.
بریدهای از رمانِ ظهور اندیمیون :
اسمِ من اَمنیه مَشن العطاست. یازده سالِ معیارم است که اخترناوهای پاکس به روستای ما در قم-ریاض میآیند. روستای ما از همهی شهرها دور است، از چند بزرگراه و آسمانراهِ سیاره دور است، حتی از مسیرهای کاروانرویی که بیابانِ سنگلاخ و «دشتهای سوزان» را خطخطی کردهاند دور است.
از دو روزِ پیش، آسمانِ شبانگاهیمان از کشتیهای پاکس پر شده که مثل اخگر ظاهر میشوند و از شرق به غرب به جایی میروند که پدرم میگوید جایی بالای هواست. دیروز، رادیوِ دهکده دستورهای اماممان را از الغزالی به ما رساند؛ امام تلفنی از عُمَر شنیده بود که همهی ساکنانِ «گسترههای مرتفع» و اردوهای مستقر در واحههای دشتهای سوزان باید در بیرونِ یورتهایشان جمع بشوند و منتظر بمانند. پدر به جلسهی مردها رفته که پشت دیوارهای گِلیِ مسجدِ روستایمان برگزار میشود.
بقیهی خانوادهام بیرون یورت منتظر ایستادهاند. سی خانوادهی دیگر هم منتظرند. شاعرِ روستایمان، فریدالدین عطار، میرود و میآید و سعی میکند با شعر آراممان کند؛ اما حتی بزرگترها هم ترسیدهاند.
پدرم برگشته است. به مادر میگوید ملاّ به این نتیجه رسیده که نباید دست روی دست بگذاریم تا کافرها بیایند و ما را بکشند. رادیوِ روستا هنور نتوانسته با مسجدِ الغزالی یا با عمر تماس بگیرد. پدر خیال میکند که رادیو دوباره خراب شده، ولی به نظر ملا کافرها هر کسی را که در سمتِ غربِ دشتهای سوزان زندگی میکند کشتهاند.
از جلوِ یورتهای دیگر صدای شلیکِ گلولههایی را میشنویم. مادر و خواهرِ بزرگم میخواهند فرار کنند، ولی پدر دستور میدهد که از جایشان تکان نخورند. صدای فریادهایی میآید. به آسمان نگاه میکنم و منتظر میمانم که کشتیهای کافرانِ پاکس دوباره ظاهر بشوند. وقتی سرم را پایین میآورم، زیردستهای ملا را میبینم که خودشان را به یورتِ ما رساندهاند و دارند خشابهای جدیدی توی تفنگهایشان میگذارند. قیافههایشان اخمو است.
پدر میگوید که دستهای همدیگر را بگیریم. میگوید: «الله اکبر» و ما هم جواب میدهیم «الله اکبر». حتی من هم میدانم که «اسلام» یعنی تسلیم در برابر خواستِ الله که رحیم و مهربان است.
در آخرین ثانیه، اخگرها را توی آسمان میبینم... کشتیهای پاکس از شرق به غرب شناور هستند و درست از بالای سرمان از سمتالرأس میگذرند.
پدر فریاد میزند: «الله اکبر!»
@PersianSFF
👍34❤19🦄4😁1🆒1
داستانکوتاه «جمجمه» از کی دیک، رمان امپراتوری خونآشام، بهعلاوهی یک کوه داستان دیگر
توی مطلبی که دربارهی عمر خیام در ادبیات علمیتخیلی نوشته بودم به داستانی اشاره کردم نوشتهی فیلیپ کی دیک به اسمِ «جمجمه». آقای امیرمحمد شیرازیان ترجمهی مضبوط و دلچسبی از این داستان کرده و اینجا بهرایگان منتشر کرده. دمشان گرم. کلاً کانالشان را از دست ندهید که گویا قرار است وقف پیکیدی باشد.
آقای فردین فقیهزاده هم مدتی پیش کانالی راه انداخته به اسم فانتزیا و آنجا مشغولِ ترجمهی مجموعهرمانِ «امپراتوریِ خونآشام» است. این رمان آنقدری دلچسب است که مدتی پیش به سرم افتاده بود ترجمهاش کنم. تصادفاً کانالِ ایشان را دیدم و تنبلِ درونم خوشحال شد که حاصلِ زحمتِ کسِ دیگری را قرار است بخواند. سری بزنید به اینجا و مقداری را که تا الان ترجمه شده بخوانید. طبعاً خودِ کانال را هم از دست ندهید. متأسفانه مترجم گرفتارِ سربازیِ اجباری شده و نمیتواند به سرعتِ سابق کار را ادامه بدهد. حیف.
دوستِ قدیمی و عزیزم، امیر سپهرام، هم مدتهای مدید است که وبسایتی راه انداخته به اسمِ «فضای استعاره». مجاناً داستانکوتاههای معرکهی ع.ت.فِ تألیفی و خارجی منتشر میکنند یکی از یکی بهتر. تازگیها تصمیم گرفتهاند که بایگانیِ نشریهی شگفتزار را هم بعد از سالها روی سایتشان بگذارند. شگفتزار نشریهی آنلاینِ آکادمیِ فانتزی بود که احتمالاً بشود جدیترین اقدامِ گروهیِ علمیتخیلیبازها و فانتزیدوستهای ایرانی حسابش کرد. چندین شماره منتشر شد و با ازدسترفتنِ سایتِ آکادمیِ فانتزی بایگانیِ نشریهاش هم از دست رفت. کانالِ تلگرامیشان این است. عضو بشوید تا چیزی را از دست ندهید.
حالا که این سه تا را نوشتم، اینها را هم از دست ندهید:
آسیموفیا
نشریهی دیستوپین
چرا اینقدر تعدادِ کانالهای علمیتخیلی و فانتزی کم است؟ یا مشکل از من است که نمیشناسمشان؟ اگر جاهای دیگر را میشناسید توی کامنتها معرفی کنید تا عضو بشویم.
@PersianSFF
توی مطلبی که دربارهی عمر خیام در ادبیات علمیتخیلی نوشته بودم به داستانی اشاره کردم نوشتهی فیلیپ کی دیک به اسمِ «جمجمه». آقای امیرمحمد شیرازیان ترجمهی مضبوط و دلچسبی از این داستان کرده و اینجا بهرایگان منتشر کرده. دمشان گرم. کلاً کانالشان را از دست ندهید که گویا قرار است وقف پیکیدی باشد.
آقای فردین فقیهزاده هم مدتی پیش کانالی راه انداخته به اسم فانتزیا و آنجا مشغولِ ترجمهی مجموعهرمانِ «امپراتوریِ خونآشام» است. این رمان آنقدری دلچسب است که مدتی پیش به سرم افتاده بود ترجمهاش کنم. تصادفاً کانالِ ایشان را دیدم و تنبلِ درونم خوشحال شد که حاصلِ زحمتِ کسِ دیگری را قرار است بخواند. سری بزنید به اینجا و مقداری را که تا الان ترجمه شده بخوانید. طبعاً خودِ کانال را هم از دست ندهید. متأسفانه مترجم گرفتارِ سربازیِ اجباری شده و نمیتواند به سرعتِ سابق کار را ادامه بدهد. حیف.
دوستِ قدیمی و عزیزم، امیر سپهرام، هم مدتهای مدید است که وبسایتی راه انداخته به اسمِ «فضای استعاره». مجاناً داستانکوتاههای معرکهی ع.ت.فِ تألیفی و خارجی منتشر میکنند یکی از یکی بهتر. تازگیها تصمیم گرفتهاند که بایگانیِ نشریهی شگفتزار را هم بعد از سالها روی سایتشان بگذارند. شگفتزار نشریهی آنلاینِ آکادمیِ فانتزی بود که احتمالاً بشود جدیترین اقدامِ گروهیِ علمیتخیلیبازها و فانتزیدوستهای ایرانی حسابش کرد. چندین شماره منتشر شد و با ازدسترفتنِ سایتِ آکادمیِ فانتزی بایگانیِ نشریهاش هم از دست رفت. کانالِ تلگرامیشان این است. عضو بشوید تا چیزی را از دست ندهید.
حالا که این سه تا را نوشتم، اینها را هم از دست ندهید:
آسیموفیا
نشریهی دیستوپین
چرا اینقدر تعدادِ کانالهای علمیتخیلی و فانتزی کم است؟ یا مشکل از من است که نمیشناسمشان؟ اگر جاهای دیگر را میشناسید توی کامنتها معرفی کنید تا عضو بشویم.
@PersianSFF
❤32👍7👾2
پیله نوشتهی رابرت چارلز ویلسون
#کتابام
بالاخره پیله منتشر شد. این کتاب بدجور برایم عزیز است. تازه بعد از این کتاب بود که فهمیدم چطور باید کتاب انتخاب کنم و چطور ترجمه کنم. حتی حاضرم بگویم هر چیزی که تا الان ترجمه و منتشر کردهام بگذارید کنار؛ تازه کارِ ترجمه را شروع کردهام.
رمانِ یگانهای هم هست؛ از همانهایی که همه چیز دارد: شخصیتپردازیِ پیچیده، هستهی سختِ علمی، نثرِ زلال، دنیاسازیِ منحصربهفرد. اولین بار که پیله را میخواندم دچارِ همهجور احساسی میشدم: وحشت به جانم میافتاد که اگر گرفتارِ چنان دنیایی بشوم چه کار باید بکنم، از فرط استیصال دلم میخواست گاهی شخصیتها را کتک بزنم، گاهی چنان دلم میسوخت که بغض میکردم. (یک بار بغضم شکست و برای یکیشان گریه کردم مثل ابرِ بهار. این جمله بهزودی حذف و نوشتنِ آن تکذیب میشود.)
آخ که چه تنوعِ مضامینی دارد. انگار داری ده تا رمان را با هم میخوانی: زیستفناوری، نانوفناوری، برخوردِ اول، مهاجرتِ درونمنظومهای، مرگِ زمین، سفر در زمان، حیاتِ مصنوعی، جنگ با موجوداتِ بیگانه دارد بهعلاوه آنکه داستانِ عاشقانه و مذهبی و بلوغ و اختلافاتِ خانوادگی و غیره و غیره هم هست. اما اما اما «تقریباً هیچ مضمونی در این داستان همانی نیست که در رمانهای علمیتخیلیِ دیگر میبینیم. نه بیگانگان و برخوردِ اولش مثل بیگانهها و برخوردهای اولِ دیگر است، نه تأسیسِ مهاجرنشینهای درونمنظومهای و برونمنظومهایش، نه بازیاش با زمان، نه نوعِ مرگِ زمین. تقریباً هرآنچه در این رمان میآید نغز و تازه است.»
هیچ بقالی نمیگوید ماستش ترش است؛ ولی صادقانه و با تمامِ وجود خواهش میکنم که باور کنید که این ماست ترش نیست. ترجمهی هر دوستِ دیگری هم بود راه میافتادم و یقهی تکتکتان را میگرفتم و میگفتم که بخوانیدش. از آن رمانهایی است که ذرهذرهاش یادِ خواننده میمانَد.
فقط یک خواهشی دارم: اگر کتاب را خواندید سعی کنید چیزی از داستان را به کسی لو ندهید. بگذارید هر خوانندهای که آن را برمیدارد ناگهان توی داستانی بیفتد که سرتاسر سرشار از ناشناختههاست و همراه با شخصیتها قدمبهقدم همه چیز برایش رازگشایی بشود. داستان چنان زیباست که اگر کسی اتفاقاتِ اصلی را هم بداند لذت خواهد برد، ولی حیف است تجربهی حیرت و سرگشتگیِ نابِ علمیتخیلی را تجربه نکرد.
مقدمهای را هم که برای کتاب نوشتم اینجا میگذارم. از این نظر که چیزی از محتوای داستان در آن مقدمه لو نمیرود، مثل همین مطلب است. اما قدری اضافات دارد.
امیدوارم، از ته دل امیدوارم، که اگر پیله را بخوانید همانقدر لذت ببرید که من بردم و مثل من احساس کنید که زندگیتان به دو روزگارِ پیشاپیله و پساپیله تقسیم شده.
@PersianSFF
#کتابام
بالاخره پیله منتشر شد. این کتاب بدجور برایم عزیز است. تازه بعد از این کتاب بود که فهمیدم چطور باید کتاب انتخاب کنم و چطور ترجمه کنم. حتی حاضرم بگویم هر چیزی که تا الان ترجمه و منتشر کردهام بگذارید کنار؛ تازه کارِ ترجمه را شروع کردهام.
رمانِ یگانهای هم هست؛ از همانهایی که همه چیز دارد: شخصیتپردازیِ پیچیده، هستهی سختِ علمی، نثرِ زلال، دنیاسازیِ منحصربهفرد. اولین بار که پیله را میخواندم دچارِ همهجور احساسی میشدم: وحشت به جانم میافتاد که اگر گرفتارِ چنان دنیایی بشوم چه کار باید بکنم، از فرط استیصال دلم میخواست گاهی شخصیتها را کتک بزنم، گاهی چنان دلم میسوخت که بغض میکردم. (یک بار بغضم شکست و برای یکیشان گریه کردم مثل ابرِ بهار. این جمله بهزودی حذف و نوشتنِ آن تکذیب میشود.)
آخ که چه تنوعِ مضامینی دارد. انگار داری ده تا رمان را با هم میخوانی: زیستفناوری، نانوفناوری، برخوردِ اول، مهاجرتِ درونمنظومهای، مرگِ زمین، سفر در زمان، حیاتِ مصنوعی، جنگ با موجوداتِ بیگانه دارد بهعلاوه آنکه داستانِ عاشقانه و مذهبی و بلوغ و اختلافاتِ خانوادگی و غیره و غیره هم هست. اما اما اما «تقریباً هیچ مضمونی در این داستان همانی نیست که در رمانهای علمیتخیلیِ دیگر میبینیم. نه بیگانگان و برخوردِ اولش مثل بیگانهها و برخوردهای اولِ دیگر است، نه تأسیسِ مهاجرنشینهای درونمنظومهای و برونمنظومهایش، نه بازیاش با زمان، نه نوعِ مرگِ زمین. تقریباً هرآنچه در این رمان میآید نغز و تازه است.»
هیچ بقالی نمیگوید ماستش ترش است؛ ولی صادقانه و با تمامِ وجود خواهش میکنم که باور کنید که این ماست ترش نیست. ترجمهی هر دوستِ دیگری هم بود راه میافتادم و یقهی تکتکتان را میگرفتم و میگفتم که بخوانیدش. از آن رمانهایی است که ذرهذرهاش یادِ خواننده میمانَد.
فقط یک خواهشی دارم: اگر کتاب را خواندید سعی کنید چیزی از داستان را به کسی لو ندهید. بگذارید هر خوانندهای که آن را برمیدارد ناگهان توی داستانی بیفتد که سرتاسر سرشار از ناشناختههاست و همراه با شخصیتها قدمبهقدم همه چیز برایش رازگشایی بشود. داستان چنان زیباست که اگر کسی اتفاقاتِ اصلی را هم بداند لذت خواهد برد، ولی حیف است تجربهی حیرت و سرگشتگیِ نابِ علمیتخیلی را تجربه نکرد.
مقدمهای را هم که برای کتاب نوشتم اینجا میگذارم. از این نظر که چیزی از محتوای داستان در آن مقدمه لو نمیرود، مثل همین مطلب است. اما قدری اضافات دارد.
امیدوارم، از ته دل امیدوارم، که اگر پیله را بخوانید همانقدر لذت ببرید که من بردم و مثل من احساس کنید که زندگیتان به دو روزگارِ پیشاپیله و پساپیله تقسیم شده.
@PersianSFF
❤60🆒5✍1
پیشگفتار پیله.pdf
319.9 KB
❤18👾12
سرنوشتِ غاییِ کیهان و وحشتِ عرفانی
ویکیپدیا مدخلهای عجیبغریب (به هر معنایی از این کلمه) کم ندارد. مثلاً بعضی از نمونههایش اینجاست. اما بعضی از مدخلهایش اسبابِ حیرانیِ آدمیزاد میشود و احساسِ گمگشتی به او میدهد.
سالها پیش مقالهای علمی را توی ویکیپدیا دیدم و بلافاصله کلِ روزم صرفِ خواندن و بازخوانیاش و چندبارهخوانیاش شد. مدخلِ سختفهم و عجیبی است. حالا دیگر سالی یکی دو بار میروم و هی میخوانمش. برایم حُکمِ شعائر و مناسکِ آیینی دارد. رویدادی چندوجهی است و از چند جهت تکانم میدهد. مثلاً خودِ خواندن و تقلا برای فهمیدنش حالتی خلسهمانند دارد و بُنیهی ذهنیام را میخشکاند: بخشهای ابتداییاش را خیلی راحت درک میکنم و پیش میروم. چشماندازِ خوشایندی در اطرافم خلق میکند. گاهی مدارهای علمیتخیلیِ مغزم طوری برانگیخته میشوند که انگار دارم داستان میخوانم. اما هرچه جلوتر میروم دستاندازهای راه و تکههای سنگلاخیِ مسیر بیشتر و بیشتر میشود؛ هرچند خوشبختانه لینکها و ارجاعات به مدخلهای دیگر کمک میکند بهتر بفهممش. میروم و برمیگردم و در مسیرِ اصلی به راهم ادامه میدهم. جلوتر باز هم دشوارتر میشود. آنوقت باید دو سه پیچهی دیگر در این هزارتوی ارجاعها فروبروم و انشعابهای آن مدخلها را ذرهذره بخوانم؛ گم بشوم و احساس کنم توی ظلماتزار، بیابان، راهِ بینهایت، گُمخانه افتادهام. بههرحال آنقدر توی تاریکی «دستها میسایم تا دری بگشایم» که بالاخره برمیگردم به اصلِ مقاله. اما سرآخر حرفهای مقاله چنان صعب میشود که کلماتش برای ذهنِ من دیگر معنای مشخصی ندارد. کیفیتی لاوکرافتی پیدا میکند. انگار هیولایی از جایی دور آمده و رنگِ ناشناختهای توی کُنجهای اکتشافنشدهی مغزم میپاشد یا نُتی هراسانگیز از ناکجا پخش میشود که همهی صداهای دیگر را خفه میکند.
این جملهها را به این دلیل نمینویسم که با تصویرسازیهای بیمعنا به حرفی ساده عمق بدهم. دارم با کلمهها بازی میکنم تا بلکه بتوانم احساسِ واقعیام را بیان کنم؛ دنبال طرز و طریقِ تازهای هستم که احساسم برای خودم ملموستر بشود. خلاصه آنکه هرچه هست، صادقانه است؛ حتی اگر لوس باشد.
این مقاله را میگویم: Timeline of the Far Future. ولی الان نخوانیدش. صبر کنید تا خلوتی گیرتان بیاید و با آرامش ذرهذره پیش بروید و مزمزهاش کنید. مقالهی «گاهشمارِ آیندهی دور» در مورد سرنوشتِ غاییِ جهان است. اولِ مقاله، با زمانهای تقریباً نزدیک به روزگارِ ما شروع میشود: هزار سالِ دیگر «سالِ» زمین چند ثانیه درازتر میشود و ستارهی قطبیِ زمین تغییر میکند، دههزار سالِ دیگر ابطالجوزا و قلبالعقرب ابرنواختر میشوند، صدهزار سالِ دیگر دو تا از قمرهای اورانوس به هم برخورد میکنند... 180 میلیون سال بعد روزِ زمین یک ساعت طولانیتر میشود، 250 میلیون سال بعد قارههای زمین دوباره به هم وصل میشوند و اَبَرقارهی جدید شکل میگیرد، پنج میلیارد سالِ دیگر ادغامِ راه شیری و آندرومدا/امرأةالمسلسله آغاز میشود و اتمامِ سوختِ هیدروژنیِ خورشید هم همان حدودها.
گمان کنم ذهنِ همهی علمیتخیلیبازها با چنین تصویرهایی بهتزده بشود. وقتی 250 میلیون سال بعد ابرقارهی جدید شکل بگیرد، انسان کجاست؟ تکامل چه بلایی بر سرِ انسان آورده؟ کجاهای کیهان خواهیم بود؟ حتی فرهنگِ فعلیِ بشر با بیست و پنج سالِ پیش هم زمین تا آسمان فرق کرده، چه برسد به ده میلیون برابرش. اما حتی این بخش از آن مقاله هم آنقدرها حیرانم نمیکند که ادامهاش: وقتی پای میلیاردها میلیارد سالِ آینده وسط میآید.
ادامه در پایین 👇
ویکیپدیا مدخلهای عجیبغریب (به هر معنایی از این کلمه) کم ندارد. مثلاً بعضی از نمونههایش اینجاست. اما بعضی از مدخلهایش اسبابِ حیرانیِ آدمیزاد میشود و احساسِ گمگشتی به او میدهد.
سالها پیش مقالهای علمی را توی ویکیپدیا دیدم و بلافاصله کلِ روزم صرفِ خواندن و بازخوانیاش و چندبارهخوانیاش شد. مدخلِ سختفهم و عجیبی است. حالا دیگر سالی یکی دو بار میروم و هی میخوانمش. برایم حُکمِ شعائر و مناسکِ آیینی دارد. رویدادی چندوجهی است و از چند جهت تکانم میدهد. مثلاً خودِ خواندن و تقلا برای فهمیدنش حالتی خلسهمانند دارد و بُنیهی ذهنیام را میخشکاند: بخشهای ابتداییاش را خیلی راحت درک میکنم و پیش میروم. چشماندازِ خوشایندی در اطرافم خلق میکند. گاهی مدارهای علمیتخیلیِ مغزم طوری برانگیخته میشوند که انگار دارم داستان میخوانم. اما هرچه جلوتر میروم دستاندازهای راه و تکههای سنگلاخیِ مسیر بیشتر و بیشتر میشود؛ هرچند خوشبختانه لینکها و ارجاعات به مدخلهای دیگر کمک میکند بهتر بفهممش. میروم و برمیگردم و در مسیرِ اصلی به راهم ادامه میدهم. جلوتر باز هم دشوارتر میشود. آنوقت باید دو سه پیچهی دیگر در این هزارتوی ارجاعها فروبروم و انشعابهای آن مدخلها را ذرهذره بخوانم؛ گم بشوم و احساس کنم توی ظلماتزار، بیابان، راهِ بینهایت، گُمخانه افتادهام. بههرحال آنقدر توی تاریکی «دستها میسایم تا دری بگشایم» که بالاخره برمیگردم به اصلِ مقاله. اما سرآخر حرفهای مقاله چنان صعب میشود که کلماتش برای ذهنِ من دیگر معنای مشخصی ندارد. کیفیتی لاوکرافتی پیدا میکند. انگار هیولایی از جایی دور آمده و رنگِ ناشناختهای توی کُنجهای اکتشافنشدهی مغزم میپاشد یا نُتی هراسانگیز از ناکجا پخش میشود که همهی صداهای دیگر را خفه میکند.
این جملهها را به این دلیل نمینویسم که با تصویرسازیهای بیمعنا به حرفی ساده عمق بدهم. دارم با کلمهها بازی میکنم تا بلکه بتوانم احساسِ واقعیام را بیان کنم؛ دنبال طرز و طریقِ تازهای هستم که احساسم برای خودم ملموستر بشود. خلاصه آنکه هرچه هست، صادقانه است؛ حتی اگر لوس باشد.
این مقاله را میگویم: Timeline of the Far Future. ولی الان نخوانیدش. صبر کنید تا خلوتی گیرتان بیاید و با آرامش ذرهذره پیش بروید و مزمزهاش کنید. مقالهی «گاهشمارِ آیندهی دور» در مورد سرنوشتِ غاییِ جهان است. اولِ مقاله، با زمانهای تقریباً نزدیک به روزگارِ ما شروع میشود: هزار سالِ دیگر «سالِ» زمین چند ثانیه درازتر میشود و ستارهی قطبیِ زمین تغییر میکند، دههزار سالِ دیگر ابطالجوزا و قلبالعقرب ابرنواختر میشوند، صدهزار سالِ دیگر دو تا از قمرهای اورانوس به هم برخورد میکنند... 180 میلیون سال بعد روزِ زمین یک ساعت طولانیتر میشود، 250 میلیون سال بعد قارههای زمین دوباره به هم وصل میشوند و اَبَرقارهی جدید شکل میگیرد، پنج میلیارد سالِ دیگر ادغامِ راه شیری و آندرومدا/امرأةالمسلسله آغاز میشود و اتمامِ سوختِ هیدروژنیِ خورشید هم همان حدودها.
گمان کنم ذهنِ همهی علمیتخیلیبازها با چنین تصویرهایی بهتزده بشود. وقتی 250 میلیون سال بعد ابرقارهی جدید شکل بگیرد، انسان کجاست؟ تکامل چه بلایی بر سرِ انسان آورده؟ کجاهای کیهان خواهیم بود؟ حتی فرهنگِ فعلیِ بشر با بیست و پنج سالِ پیش هم زمین تا آسمان فرق کرده، چه برسد به ده میلیون برابرش. اما حتی این بخش از آن مقاله هم آنقدرها حیرانم نمیکند که ادامهاش: وقتی پای میلیاردها میلیارد سالِ آینده وسط میآید.
ادامه در پایین 👇
❤25🤯11👍3
ادامه از بالا 👆
150 میلیارد سال بعد، همهی کهکشانها، بر اثرِ انبساطِ کیهان، از افقِ مشاهدهپذیرمان خارج میشوند. یک تریلیون سالِ بعد، انبساطِ جهان چنان بلایی به سرِ ریزموجِ زمینهی کیهانی میآورد که اگر موجودِ هوشمندی در آن برهه به تمدن برسد نمیتواند اثبات کند کیهان در حالِ انبساط است. همان حدودها، چگالیِ میانگینِ کیهان به یک اتم در افقِ کیهانشناسی میرسد. همینطور ادامه میدهید تا میرسید به یک نونیلیون سال بعد (10 به توان 30): تمامِ اجرامِ باقیمانده در کهکشان به سیاهچالهی مرکزی سقوط میکند. دیگر چیزی در کیهان نیست مگر همین سیاهچاله و اجرامی که در طولِ این سالها از کهکشانها گریختهاند. اما باز هم این عددها کوچکند. کمکم میرسیم به واپاشیِ ذرهها. 314 کوئیندِسِلیون سال بعد (3/14 ضربدر ده به توان پنجاه) کوچکترین سیاهچالههای فرضی با جرمِ زمین از بین میروند. یازده اونویجینتیلیون سال بعد (ده به توان 67) سیاهچالهای به جرمِ خورشید ناپدید میشود. بین 15 تا 141 نوُوِمویجینتیلیون سال بعد (ده به توان 91 و 92) سیاهچالههای اَبَرپرجرم باید کمکم نابود شوند. ده به توان صد و شش تا ده به توان صد و نه سالِ بعد حتی سنگینترین سیاهچالههای ابرپرجرم وجود نخواهند داشت. نهایتاً ده به توانِ هزار و پانصد سالِ دیگر، تمامِ مادهی باریونی در بقایای ستارهای و سیارهها و غیره از طریق فلان و بهمان پدیدههای کوانتومی به آهن-56 تبدیل میشوند و روزگارِ آهناخترها آغاز میشود.
عددهای بندِ قبلی خیلی بزرگ بودند؛ چنان بزرگ بودند که بعید میدانم امثالِ من ذرهای بتوانند به درکشان نزدیک بشوند. اما از اینجا به بعد در مقاله اتفاقِ عجیبی میافتد: عددها را باید اینطور ذکر کرد که مثلاً «ده به توانِ "ده به توانِ پنجاه"». اولین بار که به اینجای مقاله رسیدم برق از سرم پرید، چون این «عدد» یک پانوشت داشت که ترجمهی کمابیش آزادش این است: «برای حفظِ یکدستی، عددها با واحدِ سال ثبت شدهاند؛ بااینهمه، این عددها چنان بزرگند که رقمهای سازندهشان، فارغ از آنکه از کدام واحدهای شمارشِ رایج استفاده کنیم، تغییری نخواهند کرد؛ یعنی تفاوتی نخواهد داشت که واحدِ شمارشمان نانوثانیه باشد یا سال یا میانگینِ عمرِ ستارگان.»
پیشنهاد میکنم این پانوشت را چند بار بخوانید. معنای صریحترش این است: این عددها چنان بزرگند که «معدود»شان بیمعناست. فلانقدر عددِ بیمعنای بزرگ از زمان که بگذرد (مثلاً ده به توانِ "ده به توانِ هفتاد و شش" سال یا قرن یا ثانیهی بعد) تمامِ آهناخترها از هم میپاشند و به سیاهچاله مبدل میشوند و تبخیر میشوند و چیزی از کائنات باقی نمیمانَد مگر خلأ محض. سپس در «ده به توانِ "ده به توانِ "ده به توانِ 56"" سال یا قرن یا ثانیه»ی بعد بر اثر فلان و بهمان رویدادِ کوانتومیِ کاتورهای مهبانگِ تازهای شاید رخ بدهد و کیهانِ تازهای خلق شود. آنوقت اگر همهی این اتفاقات «ده به توانِ "ده به توانِ 115"» بارِ دیگر رخ بدهد احتمال دارد که جهانی عیناً مشابهِ کیهانِ فعلیِ ما پدید بیاید. (توضیحاتِ اینها را در همان مدخل باید ببینید.)
لطفاً به توضیحاتِ تکهپاره و نصفهنیمهی من بسنده نکنید. حتماً این مدخلِ ویکی را که ترجمهی فارسی هم دارد بخوانید. ترجمهی فارسیاش به همان اندازهی متنِ انگلیسی بیمعنا و زیباست. ممکن است خیال کنید خواندنش تا مدتی حسی شبیه پوچی و ناچیزی به وجودتان تلقین کند. حدسِ پرتی نیست. اما عظمتِ مفاهیمی که پیش میکشد آنقدر دلچسب است که آن پوچی را به باد میدهد. مگر نه اینکه بهترین مطالبِ علمی نادانستههایمان را به رخمان میکشند؟
اما این مقاله بهجز القای حسِ حیرت و کوچکی در برابر کیهان، کارِ دیگری هم شاید بکند. هر وقت مینشینم و سرِ صبر این مدخل را میخوانم تا مدتی نمیتوانم علمیتخیلیهایی را بخوانم که دنیاسازیهایشان و مقیاسهای زمانیشان کوچک است. بلافاصله میروم سراغِ داستانهایی که ادعا میکنند با عظمتهای بیاندازه کلنجار میروند. دوست دارم سر و کارم با موجوداتی بیفتد که اربابانِ کیهاناند، دوست دارم داستانهایی بخوانم که میلیونها و میلیاردها سالِ بعد رخ بدهند، دوست دارم چیزی بخوانم که بتواند ذرهای از تصورناپذیریِ مطالبِ آن مدخل را در خودش داشته باشد. اما تا جایی که یادم میآید هیچوقت هیچ داستانی نتوانسته چنین تأثیری بر من بگذارد. در نهایت، داستانها مجبورند پای شخصیتهای منفرد را به میان بکشند و در تکهای کوچک از کیهان رخ بدهند. اینجاست که یادِ آن حرفِ کلارک میافتم: «حقیقت، همواره، بسیار غریبتر از داستان و تخیل خواهد بود.» یا به عبارتی دیگر: «متنِ پشتِ جلدِ رمانها، همواره، باشکوهتر از داستان خواهد بود.»
@PersianSFF
150 میلیارد سال بعد، همهی کهکشانها، بر اثرِ انبساطِ کیهان، از افقِ مشاهدهپذیرمان خارج میشوند. یک تریلیون سالِ بعد، انبساطِ جهان چنان بلایی به سرِ ریزموجِ زمینهی کیهانی میآورد که اگر موجودِ هوشمندی در آن برهه به تمدن برسد نمیتواند اثبات کند کیهان در حالِ انبساط است. همان حدودها، چگالیِ میانگینِ کیهان به یک اتم در افقِ کیهانشناسی میرسد. همینطور ادامه میدهید تا میرسید به یک نونیلیون سال بعد (10 به توان 30): تمامِ اجرامِ باقیمانده در کهکشان به سیاهچالهی مرکزی سقوط میکند. دیگر چیزی در کیهان نیست مگر همین سیاهچاله و اجرامی که در طولِ این سالها از کهکشانها گریختهاند. اما باز هم این عددها کوچکند. کمکم میرسیم به واپاشیِ ذرهها. 314 کوئیندِسِلیون سال بعد (3/14 ضربدر ده به توان پنجاه) کوچکترین سیاهچالههای فرضی با جرمِ زمین از بین میروند. یازده اونویجینتیلیون سال بعد (ده به توان 67) سیاهچالهای به جرمِ خورشید ناپدید میشود. بین 15 تا 141 نوُوِمویجینتیلیون سال بعد (ده به توان 91 و 92) سیاهچالههای اَبَرپرجرم باید کمکم نابود شوند. ده به توان صد و شش تا ده به توان صد و نه سالِ بعد حتی سنگینترین سیاهچالههای ابرپرجرم وجود نخواهند داشت. نهایتاً ده به توانِ هزار و پانصد سالِ دیگر، تمامِ مادهی باریونی در بقایای ستارهای و سیارهها و غیره از طریق فلان و بهمان پدیدههای کوانتومی به آهن-56 تبدیل میشوند و روزگارِ آهناخترها آغاز میشود.
عددهای بندِ قبلی خیلی بزرگ بودند؛ چنان بزرگ بودند که بعید میدانم امثالِ من ذرهای بتوانند به درکشان نزدیک بشوند. اما از اینجا به بعد در مقاله اتفاقِ عجیبی میافتد: عددها را باید اینطور ذکر کرد که مثلاً «ده به توانِ "ده به توانِ پنجاه"». اولین بار که به اینجای مقاله رسیدم برق از سرم پرید، چون این «عدد» یک پانوشت داشت که ترجمهی کمابیش آزادش این است: «برای حفظِ یکدستی، عددها با واحدِ سال ثبت شدهاند؛ بااینهمه، این عددها چنان بزرگند که رقمهای سازندهشان، فارغ از آنکه از کدام واحدهای شمارشِ رایج استفاده کنیم، تغییری نخواهند کرد؛ یعنی تفاوتی نخواهد داشت که واحدِ شمارشمان نانوثانیه باشد یا سال یا میانگینِ عمرِ ستارگان.»
پیشنهاد میکنم این پانوشت را چند بار بخوانید. معنای صریحترش این است: این عددها چنان بزرگند که «معدود»شان بیمعناست. فلانقدر عددِ بیمعنای بزرگ از زمان که بگذرد (مثلاً ده به توانِ "ده به توانِ هفتاد و شش" سال یا قرن یا ثانیهی بعد) تمامِ آهناخترها از هم میپاشند و به سیاهچاله مبدل میشوند و تبخیر میشوند و چیزی از کائنات باقی نمیمانَد مگر خلأ محض. سپس در «ده به توانِ "ده به توانِ "ده به توانِ 56"" سال یا قرن یا ثانیه»ی بعد بر اثر فلان و بهمان رویدادِ کوانتومیِ کاتورهای مهبانگِ تازهای شاید رخ بدهد و کیهانِ تازهای خلق شود. آنوقت اگر همهی این اتفاقات «ده به توانِ "ده به توانِ 115"» بارِ دیگر رخ بدهد احتمال دارد که جهانی عیناً مشابهِ کیهانِ فعلیِ ما پدید بیاید. (توضیحاتِ اینها را در همان مدخل باید ببینید.)
لطفاً به توضیحاتِ تکهپاره و نصفهنیمهی من بسنده نکنید. حتماً این مدخلِ ویکی را که ترجمهی فارسی هم دارد بخوانید. ترجمهی فارسیاش به همان اندازهی متنِ انگلیسی بیمعنا و زیباست. ممکن است خیال کنید خواندنش تا مدتی حسی شبیه پوچی و ناچیزی به وجودتان تلقین کند. حدسِ پرتی نیست. اما عظمتِ مفاهیمی که پیش میکشد آنقدر دلچسب است که آن پوچی را به باد میدهد. مگر نه اینکه بهترین مطالبِ علمی نادانستههایمان را به رخمان میکشند؟
اما این مقاله بهجز القای حسِ حیرت و کوچکی در برابر کیهان، کارِ دیگری هم شاید بکند. هر وقت مینشینم و سرِ صبر این مدخل را میخوانم تا مدتی نمیتوانم علمیتخیلیهایی را بخوانم که دنیاسازیهایشان و مقیاسهای زمانیشان کوچک است. بلافاصله میروم سراغِ داستانهایی که ادعا میکنند با عظمتهای بیاندازه کلنجار میروند. دوست دارم سر و کارم با موجوداتی بیفتد که اربابانِ کیهاناند، دوست دارم داستانهایی بخوانم که میلیونها و میلیاردها سالِ بعد رخ بدهند، دوست دارم چیزی بخوانم که بتواند ذرهای از تصورناپذیریِ مطالبِ آن مدخل را در خودش داشته باشد. اما تا جایی که یادم میآید هیچوقت هیچ داستانی نتوانسته چنین تأثیری بر من بگذارد. در نهایت، داستانها مجبورند پای شخصیتهای منفرد را به میان بکشند و در تکهای کوچک از کیهان رخ بدهند. اینجاست که یادِ آن حرفِ کلارک میافتم: «حقیقت، همواره، بسیار غریبتر از داستان و تخیل خواهد بود.» یا به عبارتی دیگر: «متنِ پشتِ جلدِ رمانها، همواره، باشکوهتر از داستان خواهد بود.»
@PersianSFF
❤31👍15🤯7
دوستان عزیزم، گویا کتاب راز رازها هنوز وارد بازار نشده و به همین دلیل ممکن است احیاناً در آخرین لحظهها تغییراتِ دیگری کند یا مشکلاتِ دیگری برایش پیش بیاید. نوشتهی قبلی را پاک کردم تا به محض توزیعِ آن دوباره بگذارم اینجا.
از همهی دوستانی که نوشته را دیدند یا به اشتراک گذاشتند یا نظری برایش نوشتند عذرخواهی میکنم.
از همهی دوستانی که نوشته را دیدند یا به اشتراک گذاشتند یا نظری برایش نوشتند عذرخواهی میکنم.
❤48👍6
قدیمیترین ترجمههای احتمالی از داستانهای کلارک و آسیموف و چند غولِ دیگر به فارسی
[آموزشِ نوشتنِ تیترهای کوتاه و شاعرانه، فقط در این وبلاگ]
مدتی است به سرم افتاده که کمکم یواشیواش خردخرد تاریخِ علمیتخیلی و فانتزیِ ایران را جمع کنم. میدانم سرگذشتِ نحیفی است اما احتمالاً پرهیجان. بههرحال شیفتهی این جور مسئلههای بیاهمیت هستم و مطمئنم بین خوانندههای اینجا سه چهار نفر همسلیقه پیدا میکنم.
کشفِ علمیتخیلیبازهای فراموششدهی ایرانی هم که احیاناً چیزی نوشته یا ترجمه کرده باشند از زمرهی همین مسئلهها است. چند روزِ پیش، وسطِ گشتوگذارهای پراکندهام به هفتهنامهی تماشا برخوردم که ارگانِ مطبوعاتیِ سازمانِ رادیو و تلویزیونِ ملیِ ایران بود و از اسفند 1349 تا دی 1357 منتشر میشد.
اگر بدانید در این نشریه چه گنجی وجود داشته و ما خبر نداشتیم... تا قبل از این خیال میکردم، بعد از ترجمهی عالیجناب پرویز دوایی از 2001: ادیسهی فضایی، البته با اسمِ رازِ کیهان دیگر چیزی از کلارک ترجمه نشد تا رمانِ پایانِ طفولیت در اوایلِ دههی شصت. در مورد آسیموف هم حدس میزدم جستجوهای سعید سیمرغ در این مورد درست باشد و اوایلِ دههی شصت اولین باری بوده که داستانهای آسیموف منتشر شدند (اینجا). سوای اینها، خیال میکردم مجلاتِ دانشمند و اطلاعات علمی قدیمیترین نشریههایی بودند که کمابیش منظماً داستانکوتاهِ علمیتخیلی چاپ میکردهاند. گویا اشتباه میکردم و فعلاً هفتهنامهی تماشا را باید محلِ نفوذِ اولین علمیتخیلیبازها به یک مجله حساب کرد. [میدانم که در نشریهی فضا (1345-1357) هم علمیتخیلیهایی منتشر میشده؛ اما چون مطلقاً به بایگانیاش دسترسی ندارم، فعلاً فرض را بر این میگذارم که نشریهی فضا اصلاً وجودِ خارجی ندارد.]
در هفتهنامهی تماشا، جناب منوچهر محجوبی (1315، کرمانشاه-1368، لندن) احتمالاً علمیتخیلیبازِ نفوذیِ ما بوده. مدخلِ محجوبی در ویکیپدیای فارسی کوتاه است (اینجا) و اطلاعاتِ زیادی از او نمیدهد ولی اگر در فضای تلگرام و اینترنت جستجو کنید اطلاعاتِ بیشتری از او پیدا میکنید که همهاش بر فعالیتهای او در ادبیاتِ طنز و برنامههای تلویزیونی و مقداری فعالیتهای سیاسی متمرکز است. اما گویا محجوبی گاهی ناخنکی هم به علمیتخیلیِ عزیزِ ما میزده. شاید آشناییاش با داستانهای طنزِ کلارک باعثِ علاقهاش به این ژانر شده. هرچه هست، او و همکارانش از یک شمارهای به بعد داستانهای ع.ت را با عنوانِ «افسانهی علمی» با فواصلی کمابیش منظم منتشر میکردهاند.
(«افسانهی علمی» احتمالاً اولین برابرِ Science Fiction در فارسی بوده و تا چند سالِ پیش هنوز میشد گاهی اینور و آنور در نوشتههای قدیمیترها آن را دید. هنوز تحقیق نکردهام و نمیدانم چهکسی و چهزمانی آن را ساخته. راستش خوشحالم که این برابر رایج نشد و کسانِ دیگری «علمیتخیلی» را ساختند. دفاعیهام باشد برای یک وقتِ دیگر.)
خوشبختانه، مجلهی تماشا را کسانی اسکن کردهاند و مجانی در تلگرام گذاشتهاند (اینجا). بازوی کهکشان پشت و پناهشان و دمشان گرم. فهرستِ علمیتخیلیهایی را که تا الان در این مجله دیدهام در ادامه مینویسم. امیدوارم کسانی که حوصلهشان از من بیشتر است نرمافزارِ کاملاً رایگانِ PDF 24 Creator را نصب کنند و فایلِ این داستانها را کمکم سوا کنند. اگر بشود یک بایگانیِ کوچک از آن داستانها درست کنیم معرکه میشود. هم مقادیری داستانکوتاه با ترجمههای نسبتاً خوب گیرِ خوانندهها میآید و هم بخشی گمشده از تاریخِ علمیتخیلیِ ایران احیا میشود. فهرست را روزآمد میکنم. اگر فایلها را جدا کردید، بدهید همینجا منتشر کنیم یا برسانید به دستِ دوستانِ دیگر (مثل وبلاگ یک پزشک یا فضای استعاره) که منتشر کنند. مطمئنم آقای سیمرغ آسیموفهایش را توی وبلاگ آسیموفیا میگذارد.
محجوب برای ترجمهی داستانهای علمیتخیلی در تماشا کسانِ دیگری را هم به آن مجله آورد، مثل همایون نوراحمر، هوشآذر آذرنوش، پرویز شهریاری، همایون عَبقَری، منصور فراسیون. این چند نفر هر کدام چند داستان ترجمه کردهاند. از این جمع، علاقهی پرویز شهریاری (ریاضیدان) به علمیتخیلی مشهور بود و در جاهای دیگری هم چیزهایی منتشر کرد. هوشآذر آذرنوش (که گویا برادرِ آذرتاش آذرنوش، همان ادیب و عربیدانِ بزرگ، باشد) هم چند تایی داستانکوتاهِ دیگر منتشر کرده و احتمالاً دورادور علمیتخیلیباز بوده. بههرحال، بد نیست دربارهی این جمعِ علمیتخیلیبازهای قدیمی تحقیقِ جداگانهای انجام بگیرد.
ادامه در پایین 👇
[آموزشِ نوشتنِ تیترهای کوتاه و شاعرانه، فقط در این وبلاگ]
مدتی است به سرم افتاده که کمکم یواشیواش خردخرد تاریخِ علمیتخیلی و فانتزیِ ایران را جمع کنم. میدانم سرگذشتِ نحیفی است اما احتمالاً پرهیجان. بههرحال شیفتهی این جور مسئلههای بیاهمیت هستم و مطمئنم بین خوانندههای اینجا سه چهار نفر همسلیقه پیدا میکنم.
کشفِ علمیتخیلیبازهای فراموششدهی ایرانی هم که احیاناً چیزی نوشته یا ترجمه کرده باشند از زمرهی همین مسئلهها است. چند روزِ پیش، وسطِ گشتوگذارهای پراکندهام به هفتهنامهی تماشا برخوردم که ارگانِ مطبوعاتیِ سازمانِ رادیو و تلویزیونِ ملیِ ایران بود و از اسفند 1349 تا دی 1357 منتشر میشد.
اگر بدانید در این نشریه چه گنجی وجود داشته و ما خبر نداشتیم... تا قبل از این خیال میکردم، بعد از ترجمهی عالیجناب پرویز دوایی از 2001: ادیسهی فضایی، البته با اسمِ رازِ کیهان دیگر چیزی از کلارک ترجمه نشد تا رمانِ پایانِ طفولیت در اوایلِ دههی شصت. در مورد آسیموف هم حدس میزدم جستجوهای سعید سیمرغ در این مورد درست باشد و اوایلِ دههی شصت اولین باری بوده که داستانهای آسیموف منتشر شدند (اینجا). سوای اینها، خیال میکردم مجلاتِ دانشمند و اطلاعات علمی قدیمیترین نشریههایی بودند که کمابیش منظماً داستانکوتاهِ علمیتخیلی چاپ میکردهاند. گویا اشتباه میکردم و فعلاً هفتهنامهی تماشا را باید محلِ نفوذِ اولین علمیتخیلیبازها به یک مجله حساب کرد. [میدانم که در نشریهی فضا (1345-1357) هم علمیتخیلیهایی منتشر میشده؛ اما چون مطلقاً به بایگانیاش دسترسی ندارم، فعلاً فرض را بر این میگذارم که نشریهی فضا اصلاً وجودِ خارجی ندارد.]
در هفتهنامهی تماشا، جناب منوچهر محجوبی (1315، کرمانشاه-1368، لندن) احتمالاً علمیتخیلیبازِ نفوذیِ ما بوده. مدخلِ محجوبی در ویکیپدیای فارسی کوتاه است (اینجا) و اطلاعاتِ زیادی از او نمیدهد ولی اگر در فضای تلگرام و اینترنت جستجو کنید اطلاعاتِ بیشتری از او پیدا میکنید که همهاش بر فعالیتهای او در ادبیاتِ طنز و برنامههای تلویزیونی و مقداری فعالیتهای سیاسی متمرکز است. اما گویا محجوبی گاهی ناخنکی هم به علمیتخیلیِ عزیزِ ما میزده. شاید آشناییاش با داستانهای طنزِ کلارک باعثِ علاقهاش به این ژانر شده. هرچه هست، او و همکارانش از یک شمارهای به بعد داستانهای ع.ت را با عنوانِ «افسانهی علمی» با فواصلی کمابیش منظم منتشر میکردهاند.
(«افسانهی علمی» احتمالاً اولین برابرِ Science Fiction در فارسی بوده و تا چند سالِ پیش هنوز میشد گاهی اینور و آنور در نوشتههای قدیمیترها آن را دید. هنوز تحقیق نکردهام و نمیدانم چهکسی و چهزمانی آن را ساخته. راستش خوشحالم که این برابر رایج نشد و کسانِ دیگری «علمیتخیلی» را ساختند. دفاعیهام باشد برای یک وقتِ دیگر.)
خوشبختانه، مجلهی تماشا را کسانی اسکن کردهاند و مجانی در تلگرام گذاشتهاند (اینجا). بازوی کهکشان پشت و پناهشان و دمشان گرم. فهرستِ علمیتخیلیهایی را که تا الان در این مجله دیدهام در ادامه مینویسم. امیدوارم کسانی که حوصلهشان از من بیشتر است نرمافزارِ کاملاً رایگانِ PDF 24 Creator را نصب کنند و فایلِ این داستانها را کمکم سوا کنند. اگر بشود یک بایگانیِ کوچک از آن داستانها درست کنیم معرکه میشود. هم مقادیری داستانکوتاه با ترجمههای نسبتاً خوب گیرِ خوانندهها میآید و هم بخشی گمشده از تاریخِ علمیتخیلیِ ایران احیا میشود. فهرست را روزآمد میکنم. اگر فایلها را جدا کردید، بدهید همینجا منتشر کنیم یا برسانید به دستِ دوستانِ دیگر (مثل وبلاگ یک پزشک یا فضای استعاره) که منتشر کنند. مطمئنم آقای سیمرغ آسیموفهایش را توی وبلاگ آسیموفیا میگذارد.
محجوب برای ترجمهی داستانهای علمیتخیلی در تماشا کسانِ دیگری را هم به آن مجله آورد، مثل همایون نوراحمر، هوشآذر آذرنوش، پرویز شهریاری، همایون عَبقَری، منصور فراسیون. این چند نفر هر کدام چند داستان ترجمه کردهاند. از این جمع، علاقهی پرویز شهریاری (ریاضیدان) به علمیتخیلی مشهور بود و در جاهای دیگری هم چیزهایی منتشر کرد. هوشآذر آذرنوش (که گویا برادرِ آذرتاش آذرنوش، همان ادیب و عربیدانِ بزرگ، باشد) هم چند تایی داستانکوتاهِ دیگر منتشر کرده و احتمالاً دورادور علمیتخیلیباز بوده. بههرحال، بد نیست دربارهی این جمعِ علمیتخیلیبازهای قدیمی تحقیقِ جداگانهای انجام بگیرد.
ادامه در پایین 👇
❤36👍3🤯2
ادامه از بالا 👆
این هم سیاههی داستانکوتاههای منتشرشده در تماشا بدون هیچ آداب و ترتیبی. شمارهی فایلهای کانالِ مجلهی تماشا همان شمارهی مجله است. یکی دو تا از نویسندهها اصلاً مشهور نیستند یا دستکم به علمیتخیلینویسی مشهور نیستند. مثلاً فلدمن بیشتر کارگزارِ ادبی بوده و سرلینگ فیلمنامهنویس؛ یا گوربوفسکیِ روس احتمالاً به لطفِ ترجمهی یک داستانِ کوتاهش به انگلیسی یا فرانسوی داستانش به ایران رسیده.
***
از آیزاک آسیموف: شمارهی 2، «چگونه خلوص و صداقت خود را از دست دادم و شروع به نویسندگی برای تلویزیون کردم»؛ ش 97، «شادیهای آن روزگار»؛ ش 105، «احساس قدرت».
از آرتور سی کلارک: ش 39، «اف علامت فرانکنشتین»؛ ش 50، «بابل را به یاد میآورم»؛ ش 115، «بمب مستیآور»؛ ش 121 «ثعلب وحشی»؛ ش 116، «جنگ سرد»؛ ش 118، «زیبای خفته»؛ ش 113، «ساکنان آیندهی زمین»؛ ش 110، «شکار بزرگ»؛ ش 108، «صداخفهکن»؛ ش 111 «ملودی ایدهآل».
از ری برادبری: ش 165، «آنان سیهچرده و چشمطلایی بودند»؛ ش 250، «باران به ملایمت خواهد بارید»؛ ش 107، «پسر نامرئی»؛ ش 74، «پیکنیک سال یکمیلیون»؛ ش 45، «تعطیلات»؛ ش 216، «در فصل خوش دریا»؛ ش 28، «رهگذر»؛ ش 166، «رهگذر» [ترجمهی مجدد]؛ ش 68، «ساعت صفر»؛ ش 159، «فریادزن»؛ ش 215، «فضانورد قرون»؛ ش 69، «لبخند»؛ ش 75، «ماشین پرنده»؛ ش 102، «موشک».
از رابرت سیلوربرگ: ش 148، «شریک».
از رابرت شکلی: ش 104، «آخرین سلاح»؛ ش 98، «بازگشت از آستانهی تاریک»؛ ش 307، «پاداش خطر»؛ ش 252، «خدمت مجانی»؛ ش 46، «شرکت سهامی عشق».
از ادوارد ولن (Edward Wellen): ش 381، «انساننماها نمیگریند».
از آندرهیی گوربوفسکی (Andrey Gorbovsky): ش 99، «کوشش بیهوده».
از راد سرلینگ (Rod Serling): ش 204، «تنها»؛ ش 182، «دیگران کجا هستند؟»؛ ش 196، «مسافتی که قدمزنان میتوان پیمود»، ش 242، «هیولای خیابان میپل».
از آرتور فلدمن (Arthur Feldman): ش 100، «ریاضیدانها».
از جک شارکی (Jack Sharkey): ش 44، «گفتگو با یک حشره».
از آرتور مایرر (؟): ش 103، «آزمایش». این مایررِ کذایی احتمالاً “Артур Маурер / Artur Maurer”، نویسندهی لیتوانیاییِ فعال در شوروی باشد که چندان شناختهشده نیست. بعداً باید بگردم و مطمئن بشوم.
از ریچارد مَتِسون (Richard Matheson): ش 331، «خونآشام».
از رابرت یانگ (Robert F Young): ش 59، «پر مرغ». (دربارهی یانگ اینجا کمی نوشته بودم.)
از نورمن اسپینراد (Norman Spinrad): ش 324، «بر بستر مرگش».
از اچ بی هیکی (H.B. Hickey): ش 55، «چون پرنده، چون ماهی». هیکی از نویسندههای فراموششدهی قدیمی است. صفحهی گودریدزش.
از کن ویلیام پردی (Ken William Purdy): ش 355، «فناناپذیران»؛ ش 43، «همهمه».
از هنری اسلزار (Henry Slesar): ش 253، «بیماری عجیب»؛ ش 231، «تکنوازی»؛ ش 41، «روز امتحان».
از ویلیام فرانسیس نولان (William Francis Nolan): ش 247، «ستارهی مصنوعی»؛ ش 38، «سیارهی بابا»؛ ش 253، «و فرسنگها راه که قبل از خفتن باید بپیمایم».
از پل فرمن (Paul W. Fairman): ش 60، «برادران ماوراء فضا».
از مارتین گاردنر (Martin Gardner): ش 263، «استاد ناپدید شد».
از ری راسل (Ray Russel): ش 323، «حوا قبل از آدم».
@PersianSFF
این هم سیاههی داستانکوتاههای منتشرشده در تماشا بدون هیچ آداب و ترتیبی. شمارهی فایلهای کانالِ مجلهی تماشا همان شمارهی مجله است. یکی دو تا از نویسندهها اصلاً مشهور نیستند یا دستکم به علمیتخیلینویسی مشهور نیستند. مثلاً فلدمن بیشتر کارگزارِ ادبی بوده و سرلینگ فیلمنامهنویس؛ یا گوربوفسکیِ روس احتمالاً به لطفِ ترجمهی یک داستانِ کوتاهش به انگلیسی یا فرانسوی داستانش به ایران رسیده.
***
از آیزاک آسیموف: شمارهی 2، «چگونه خلوص و صداقت خود را از دست دادم و شروع به نویسندگی برای تلویزیون کردم»؛ ش 97، «شادیهای آن روزگار»؛ ش 105، «احساس قدرت».
از آرتور سی کلارک: ش 39، «اف علامت فرانکنشتین»؛ ش 50، «بابل را به یاد میآورم»؛ ش 115، «بمب مستیآور»؛ ش 121 «ثعلب وحشی»؛ ش 116، «جنگ سرد»؛ ش 118، «زیبای خفته»؛ ش 113، «ساکنان آیندهی زمین»؛ ش 110، «شکار بزرگ»؛ ش 108، «صداخفهکن»؛ ش 111 «ملودی ایدهآل».
از ری برادبری: ش 165، «آنان سیهچرده و چشمطلایی بودند»؛ ش 250، «باران به ملایمت خواهد بارید»؛ ش 107، «پسر نامرئی»؛ ش 74، «پیکنیک سال یکمیلیون»؛ ش 45، «تعطیلات»؛ ش 216، «در فصل خوش دریا»؛ ش 28، «رهگذر»؛ ش 166، «رهگذر» [ترجمهی مجدد]؛ ش 68، «ساعت صفر»؛ ش 159، «فریادزن»؛ ش 215، «فضانورد قرون»؛ ش 69، «لبخند»؛ ش 75، «ماشین پرنده»؛ ش 102، «موشک».
از رابرت سیلوربرگ: ش 148، «شریک».
از رابرت شکلی: ش 104، «آخرین سلاح»؛ ش 98، «بازگشت از آستانهی تاریک»؛ ش 307، «پاداش خطر»؛ ش 252، «خدمت مجانی»؛ ش 46، «شرکت سهامی عشق».
از ادوارد ولن (Edward Wellen): ش 381، «انساننماها نمیگریند».
از آندرهیی گوربوفسکی (Andrey Gorbovsky): ش 99، «کوشش بیهوده».
از راد سرلینگ (Rod Serling): ش 204، «تنها»؛ ش 182، «دیگران کجا هستند؟»؛ ش 196، «مسافتی که قدمزنان میتوان پیمود»، ش 242، «هیولای خیابان میپل».
از آرتور فلدمن (Arthur Feldman): ش 100، «ریاضیدانها».
از جک شارکی (Jack Sharkey): ش 44، «گفتگو با یک حشره».
از آرتور مایرر (؟): ش 103، «آزمایش». این مایررِ کذایی احتمالاً “Артур Маурер / Artur Maurer”، نویسندهی لیتوانیاییِ فعال در شوروی باشد که چندان شناختهشده نیست. بعداً باید بگردم و مطمئن بشوم.
از ریچارد مَتِسون (Richard Matheson): ش 331، «خونآشام».
از رابرت یانگ (Robert F Young): ش 59، «پر مرغ». (دربارهی یانگ اینجا کمی نوشته بودم.)
از نورمن اسپینراد (Norman Spinrad): ش 324، «بر بستر مرگش».
از اچ بی هیکی (H.B. Hickey): ش 55، «چون پرنده، چون ماهی». هیکی از نویسندههای فراموششدهی قدیمی است. صفحهی گودریدزش.
از کن ویلیام پردی (Ken William Purdy): ش 355، «فناناپذیران»؛ ش 43، «همهمه».
از هنری اسلزار (Henry Slesar): ش 253، «بیماری عجیب»؛ ش 231، «تکنوازی»؛ ش 41، «روز امتحان».
از ویلیام فرانسیس نولان (William Francis Nolan): ش 247، «ستارهی مصنوعی»؛ ش 38، «سیارهی بابا»؛ ش 253، «و فرسنگها راه که قبل از خفتن باید بپیمایم».
از پل فرمن (Paul W. Fairman): ش 60، «برادران ماوراء فضا».
از مارتین گاردنر (Martin Gardner): ش 263، «استاد ناپدید شد».
از ری راسل (Ray Russel): ش 323، «حوا قبل از آدم».
@PersianSFF
❤45
Tamasha - SF Short Stories.zip
35.5 MB
دوست قدیمی و عزیز، علی نوروزی از مؤسسانِ سایتِ آردا، بی مزد و منّت زحمت کشیده و مطابق با حکمِ «شراکت رفاقت است» تمامِ علمیتخیلیهایی را که در این فهرست آورده بودم جدا کرده تا بقیهمان کمتر به زحمت بیفتیم. بازوی کهکشان پشت و پناهش.
@PersianSFF
@PersianSFF
❤57👍10👏1
سانسورهای کتاب راز رازها.docx
15.3 KB
سانسورهای کتاب راز رازها نوشتهی #دن_براون
از ته دل از تمامِ خوانندهها عذرخواهی میکنم. متأسفانه، گویا به علت رقابت فرصتی برای مذاکره و نجاتِ ۵ جمله از کتاب وجود نداشته. امیدوارم عذرخواهیام را بپذیرید. در این فایل، آن ۵ جمله را نوشتهام که اگر کسی از خوانندههای دن براون در اینجا هست، بتواند به کتابش اضافه کند.
وقتی این جملهها را به متن اضافه میکنید (خصوصاً دو جملهی آخر را)، مراقب باشید که داستان لو نرود. پیشنهاد میکنم به هر صفحهای که رسیدید، جمله را به متن اضافه کنید.
#راز_رازها
@PersianSFF
از ته دل از تمامِ خوانندهها عذرخواهی میکنم. متأسفانه، گویا به علت رقابت فرصتی برای مذاکره و نجاتِ ۵ جمله از کتاب وجود نداشته. امیدوارم عذرخواهیام را بپذیرید. در این فایل، آن ۵ جمله را نوشتهام که اگر کسی از خوانندههای دن براون در اینجا هست، بتواند به کتابش اضافه کند.
وقتی این جملهها را به متن اضافه میکنید (خصوصاً دو جملهی آخر را)، مراقب باشید که داستان لو نرود. پیشنهاد میکنم به هر صفحهای که رسیدید، جمله را به متن اضافه کنید.
#راز_رازها
@PersianSFF
❤62👍9