Anarchonomy – Telegram
Anarchonomy
42.3K subscribers
6.75K photos
547 videos
27 files
1.32K links
خروجی‌های مکتوب یک ذهن خشن

آدرس سیمپل‌ایکس جهت ارسال پیام:
https://smp19.simplex.im/a#gWAkhT3txZiJvgY4cR3eIZ9EqW5cSthv8JZzr28um94
Download Telegram
چندوقت پیش یک نفر نوشت حالا خیلی هم روی اراده روسیه حساب نکنید، درسته این حرومزاده‌ها تا همه‌جا رو نابود نکنند ول نمی‌کنند، اما از طرفی دولت هروقت دلش خواست می‌تونه برنامه رو عوض کنه و مردمش هیچ غلطی نمی‌تونند بکنند. مثلا اگه دید اوضاع اونجوری که میخواد پیش نمیره، میتونه تو تلویزیون بگه یه تعداد نازی تو اوکراین بود، همه رو از بین بردیم و امنیت برقرار شد و می‌تونیم برگردیم به حالت عادی. اعتراضی داری؟ برو زندان!

الان مصداق حرفش در چین اتفاق افتاده. دو سال ملت رو چپوندن تو کانکس یا مثل سگ تو آپارتمان قرنطینه‌شون کردند، تا چندتا تجمع اعتراضی اتفاق افتاد گفتن «چیزه.. الان که خوب فکر می‌کنیم می‌بینیم این واریانت جدید خیلی هم کشنده نیست، میتونیم محدودیت‌ها رو یواش یواش برداریم». حالا هم اگه کسی اعتراض کنه که اون دو سال چی بود، الان چیه؟ میگن با بازگشایی مشاغل و بهبود وضع اقتصادی مخالفی؟ برو زندان!
اشتباه برای کسیه که هدف و مسیر داره. برای شیعه‌ی پوچ‌گرا هدف و مسیری وجود نداره، پس براش اشتباه تعریف‌نشده‌ست. تا وقتی تشکیلات سر جاشه، هرکاری که انجام بدهند، کاری که منجر به بقای بیشتر شده، تلقی خواهد شد. مثل معتادی که بعد از هربار تزریق نتیجه می‌گیره اگه نمی‌زدم داغون می‌شدم! حتی شمخانی که «کسخل حکیم» محسوب میشه بین‌شون، کل نبوغش اینه که تشخیص بده از لحاظ تبلیغاتی و روایتی باخته‌اند، نه در هیچ زمینه دیگه‌ای.
همه این‌ها در دراز مدت به نفع مردم تموم خواهد شد.
صداسیما برای تیتر یکی از برنامه‌هاش یه موزیک ویدئو داره درباره «چه همه‌چی خوبه چه خوشبختیم». ازین بگذریم که اینجا هیچ‌کس ادعا نمی‌کنه خوشبخته، و اگه بکنه بقیه فرض رو میذارن بر اینکه آسایشگاه‌های روانی تهران جا نداشتن و پذیرشش نکردن، چون شهرستان که ازین امکانات نداره، پس فعلا مجبوره در بین بقیه مردم تردد کنه. مشکل بزرگتر اینه که کلیپ تو یه خونه تاریخی فیلمبرداری شده که تو کل جغرافیای شهری فعلی نمونه‌ش وجود نداره، و حداکثر بشه تو کاشان چنین چیزی پیدا کرد، و اونم دیگه خونه نیست و هتل گردشگریه. نود درصد مردم اینجا در آپارتمان‌هایی زندگی می‌کنند که اگه درآمدشون کوچکترین جهشی پیدا کنه ازش فرار خواهند کرد.
خوشبختی یه چیز ذهنیه و نمیشه به تصویر کشیدش. فقط میشه به طور خیلی ناقص و دور، به ظواهر بدنی ترجمه‌ش کرد. مثل رقص، مثل بازی و خنده، مثل در آغوش کشیدن همدیگه. ازونجایی که همه این بدنی‌جات در چارچوب زندگی‌ستیزی شیعی، اهریمنی محسوب میشن، ناچارند بدن ساختمان رو جایگزین بدن انسان کنند. و ازونجایی که بدن آپارتمان تعریفی نداره، مجبورند از بدن یک ساختمان خیالی استفاده کنند.

آدم‌ها هرچقدر به طور مصنوعی حواس‌شون رو به اینطرف و اونطرف پرت کنند، بالاخره باید به بدن‌شون برگردند. هیچ گریزی ازش نیست، و هر نوع مقاومتی در این مراجعه، فقط صحنه‌های مضحک میسازه.
آدم‌ها خودشون رو بواسطه آدم‌های دیگه میشناسند. تو چیزی درباره خودت میگی، و من ازون نتیجه‌ای درباره خودم می‌گیرم.
در یک مطالعه روانشناسی، به تعدادی از افرادی که فکر می‌کردند دچار یک سندروم خاص هستند ویدئویی نشان داده شد که در اون فردی که واقعا مبتلا به اون سندروم بود، علائمش رو شرح میداد. وقتی این افراد فهمیدند علائم خودشون ربطی به علائم این آقا نداره، میزان استرس‌شون کاهش پیدا کرد. هیچ اتفاق فیزیکی اون بیرون، و یا در بدن‌شون رخ نداده بود، فقط با دیدن یک نفر دیگه، فهمیدند درباره خودشون اشتباه می‌کردند.
فضای یک قیام اجتماعی، پنجره‌ای باز می‌کنه که مردم خیلی بیشتر از قبل همدیگه رو ببینند، و سپس بفهمند اون کسی که فکر می‌کردند هستند، نیستند. در نتیجه امروز یک تهرانی خیلی بیشتر ازونی که تا الان معمول بوده تحت تأثیر کردهاست، و یک بلوچ خیلی بیشتر ازونی که تا الان معمول بوده تحت تأثیر تهرانی‌هاست، و بالعکس.
برای کسانی که هنوز با تئوری #گله_گاو‌ آشنا نشده‌اند، و پس هنوز توی بولتن‌های محرمانه لو رفته و فایل‌های صوتی سهون و یا عمدن نشت یافته، چیزهایی براشون وجود داره تا براشون جنبه خبری داشته باشه، استخاره رییس‌جمهور برای انتخاب وزیر هم تازگی داره؛ غافل ازینکه این ساده‌ترین کاریه که جلاد دهه شصت برای انجامش استخاره می‌کنه. بچه‌شیعه پوچ‌گرا برای اعدام جوانان مردم هم استخاره می‌کرد.

برای بسیاری از باکره‌ها، شیعه و پوچ‌گرا دو‌ کلمه متناقض هستند. اما نیستند. سرنخ اینکه چرا فکر می‌کنند متناقض هستند، جای دوری نیست. لابد دیده‌اند که قاضی حزب‌اللهی برای صدور حکمی که ممکنه حق‌الناس رو ضایع کنه، دچار لرزش دست میشه، و از خودشون می‌پرسند کسی که نگرانه بابت حکمی که صادر می‌کنه نتونه از پل صراط عبور کنه چطور میتونه پوچ‌گرا باشه؟ این ابهام رو باید کسی رفع کنه که از روده‌های سگ عبور کرده باشه.

در مطب یکی از بهترین روانپزشکان کشور، که همیشه شلوغ بود و هیچ چاره‌ای نبود جز اینکه مجلات تاریخ گذشته رو بخونی تا نوبتت بشه، هر هفته مرد میانسالی می‌اومد می‌نشست که در مقایسه با بقیه در بهترین وضع ظاهری ممکن بود. جایی که موضوع اصلی درماندگی، درونیات هستند، وضع ظاهری اصلا معیار مناسبی برای قضاوت درباره وضع کلی فرد نیست. اما به مرور و با صحبت‌ها و حرف‌هایی که رد و بدل می‌کردیم، برای بقیه منتظران مطب روشن شد که واقعا چیزیش نیست. پول اضافه‌ای که داشت، خرج این می‌کرد که دقایقی رو با یک پزشک بگذرونه، تا به بهانه اون چند دقیقه، چندساعتی رو در اتاق انتظار مطب در کنار بقیه بشینه، تا جزء کسانی باشه که مشکل دارند! اینکه این یک رفتار نرمال نیست و ازین جهت باید یک آدم مشکل‌دار حسابش کرد، یک بحث دیگه‌ست. بحث اصلی اینه که یک مشکل روانی نبود، یک مشکل فکری بود. ممکنه انسان کاری رو انجام بده، که فکر می‌کنه به طور کاملا خودخواهانه برای خودش انجام میده، اما نتیجه مستقیم دوست نداشتن خودشه. در نگاه خودش یک عادت بیمارگونه برای خودش طراحی کرده بود، و خودخواهانه پول خرج اون عادت می‌کرد، اما اینکه تن به چنین عادتی داده بود به این برمی‌گشت که خودش رو دوست نداشت. چون آدمی که خودش رو دوست داره، خودش رو در چنین موقعیت بیمارگونه‌ای قرار نمیده. پوچی محضی که ازین آدم دیدم، تکان‌دهنده بود. مثل بچه‌ای که برای اولین بار صورت یک غریبه که قبلا دچار سوختگی شده رو می‌بینه و با حیرت آغشته به ترس میاد به مادرش توضیح بده که چه چیز بهت‌آوری دیده، چون تا قبل ازون تصور نمی‌کرده صورت یک نفر بتونه انقدر دفرمه باشه.
برای اینکه خودت رو دوست داشته باشی، باید به عقلت احترام بگذاری. نمودی ازین رابطه، در سنت‌ مکتب‌های شرقی وجود داره، وقتی که در برابر استاد باید احترام، ادب، و تسلیم رو چنان به اوج رسوند، که در نهایتش به محبت، یا اون چیزی که در فرهنگ ایرانی بش میگیم «مِهر» برسه؛ به این معنی که راه مهرورزی، فقط از یک کانال میسره و اون ادب و تسلیمه.

این پاراگراف رو یکم کند بخونید:
هر انسانی بالاخره تسلیم خواهد شد. یا به استاد، یا به کسی در سطح خودش. کسی که خودش رو دوست داره باید تسلیم استاد بشه، اما چون استاد در تربیت بی‌رحمه، ازش فرار می‌کنند، چون تصور می‌کنند اینکه خودت رو دوست داشته باشی باید به این منجر بشه که خودت رو از بیرحمی دور کنی. کسی که در سطح خودشونه، بشون رحم خواهد کرد. مرید کسی میشن که هم‌سطح خودشونه، سپس طوری خودشون رو وقفش می‌کنند که انگار خیلی متعالی‌تر از خودشونه. اونی که مریدش شدن بشون تکلیف خواهد داد، بشون زحمت خواهد داد، اما باشون بی‌رحم نخواهد بود. مثلا بشون یاد خواهد داد که از پل صراط بترسند، اما هیچوقت ازشون نخواهد خواست که هرچه که قبلا بودند رو نابود کنند و از نو بسازند. تسلیم به کسی در سطح خودت، رها کردن مسیره. چون از انتهاش میترسی. و کسی که رها می‌کنه، نه مبدأ داره و نه مقصد. و پوچی از همین جا شروع میشه.
از وقتی این کانال رو استارت زدم تا همین الان بیشترین سوالی که ازم شده اینه که به نظرت آمریکا یا اسراییل حمله می‌کنند؟ گویی علم غیب دارم. آخه چطور باید از قبل جواب چنین سوالی رو داشت؟
اما ازین گذشته، مسئله ما حمله نظامی نیست. اون مسئله آمریکاست و اسراییل. اگه جدی نگیرند آخوند شیعه بمب اتمش رو به همه توله‌های منطقه‌ایش تحویل خواهد داد، یا دامنه شرپراکنی‌های خودش رو گسترده‌تر خواهد کرد. به خودشون مربوطه که حاضرند این ریسک رو بپذیرند یا نه. به خودشون مربوطه که تا کجا حاضرند اجازه بدن کسانی که روی اسلحه‌شون می‌نویسند «لعنت بر یهود» آزادی عمل داشته باشند. به ما مربوط نیست. دلیلی نداره انقدر توجه و دغدغه صرفش بشه.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو روز روشن، وسط مسکو، اومدن آندری لیفانوف رو از تو بنتلی که سوارش بود کشیدن بیرون، چپوندن تو ون، و ازش پسورد والتش رو خواستن. چون دویست و پنجاه‌ تا بیت‌کوین داره.

ذهن ضعیف با خودش میگه آزادی خوبه، ولی پول مهم‌تره. پول باشه، پنت‌هاوس باشه، بنتلی باشه، آیفون باشه، حالا با خفقان یه جوری کنار میاییم. اما یه روز وقتی صورتش رو گذاشتن رو آسفالت، میفهمه خیلی بد محاسبه کرده بوده. جایی که آزادی نیست، اوباش به سروری خواهند رسید.
خودش با رتبه صد نشست سر کلاس اما کسی رو نشوندن کنارش که رتبه بیست و پنج هزار بود، و خندید، و گفت به من چه، من اومدم درسم رو بخونم و بعدش برم خارج. اما همونی که کنارش بود لوش داد و حالا باید ببینه براش پنج سال حبس میبرند، یا ده سال. بدون حجاب رفت مسابقه داد، و اومدن بش گفتن برای خودت دردسر درست نکن ما خطرناکیم، و فکر کرد اگه جلوی دوربین همون چیزی که اونا میخوان رو بگه دست از سرش برمی‌دارند، اما برنداشتند و سراغ برادرش هم رفتند. فکر کرد اگه صداش رو درنیاره که بچه هفده ساله‌ش رو گرفتن، یه تعهد می‌گیرن و ولش می‌کنند، اما سکوت کرد و حالا باید بره برای قاضی گریه کنه تا محاربه رو تبدیل بکنند به پونزده سال حبس.
اما کرد چیکار می‌کنه؟ کرد تا دید یکی رو زدن، میره جلوی بیمارستان زنجیره انسانی تشکیل میده. اگه دید جنازه رو دزدیدن، میره جنازه رو از جنازه‌دزد میدزده. میره با اونی که به جلاد شکلات تعارف می‌کنه «گفتگو» می‌کنه‌.

خیلی مهمه که بزرگترت کی باشه. چون میتونه سرنوشتت رو تغییر بده. بزرگترهای بچه‌های امروز کردستان آدمایی‌اند که چهل ساله دارند به حکومت میگن «نه». اما بزرگترهای بچه‌های امروز شهرهای دیگه، در طول دهه‌های گذشته یک مشت کونده بوده‌اند. کون می‌دادند تا مدرسه نزدیکتر بچه‌شون رو ثبت‌نام کنه. کون می‌دادند تا کارگرهای شهرداری یه مقدار از آسفالتی که تو خیابون اصلی میریزن رو بیان سر کوچه خودش هم بریزن. حتی کون می‌دادند که فیش حج بخرند و زودتر حاجی بشن! کون می‌دادند تا معافیت از خدمت بگیرند. کون می‌دادند تا جواز کسب بگیرند. کون می‌دادند تا جواز ساخت بگیرند. این اواخر مطالبه‌شون این بود که برای ثبت مالکیت ماشین باید به دو جا کون بدهیم، لطفا کاری کنید به یک جا کون بدهیم! کون می‌دادند تا یک کونده دیگر که قبلا کون داده بود تا استخدام شود، به یک کونکش دیگر سفارش کند تا استخدامشان کند. این کونده‌های بالفطره، پدر و مادر، خواهر بزرگتر و برادر بزرگتر، عمو و دایی این بچه‌های باکره و پرت و گیج و دهان‌باز هستند. بزرگترهایی نابالغ و بزدل که اوج میراث معنوی‌شون برای نسل بعد اینه که بشون یاد بدن باید چطور کون داد تا کلاه‌مان را باد نبرد، قطعا نمی‌تونند فرزندانی تربیت کنند که می‌تونند تشخیص بدن با چه چیزی طرفند.

تو حتی شاید چیزی که نوشتم رو تأیید کنی، اما کونش رو نداری جایی فوروارد کنی. چون کونده‌های گروه‌های خانوادگیت ممکنه از ادبیات رکیک آزرده‌خاطر بشن.
گاهی تو‌‌ جنگ، سربازی که دراز کشیده، به فرود اومدن نارنجک در نزدیکی خودش، هیچ واکنشی نشون نمیده و میذاره منفجر بشه. خستگی، سرما، مصرف الکل، میتونه علت این بی‌تفاوتی به مرگ یا جراحت باشه. اما همه موارد رو توضیح نمیده.‌ بعضی وقت‌ها یه انتخابه. انتخاب اینکه «کل این بازی دیگه برام مهم نیست. بذار اونی که تموم میشه من باشم». همون آدمی که تو خونه در کتری رو با احتیاط برمیداشت تا قطرات آبی که داره میجوشه رو دستش نپاشه، حالا با یک نارنجک طوری برخورد می‌کنه که انگار میوه یک درخت جلوی پاش افتاده.
هرکس که می‌شناسید، از جمله خودتون، تصور می‌کنند با اون موقعیت که این انتخاب رو بکنند خیلی فاصله دارند. اما خیلی نزدیک‌تر ازونیه که فکرش رو می‌کنند. وقتی آدمی رو در این وضعیت، و از نزدیک ببینی، نوع خاصی از اندوه رو تجربه می‌کنی که جای دیگه تجربه‌ش نکردی، و نمی‌دونی باید با این اندوه چه کرد. این اندوه، با اینکه بالاتر از خیلی از انواع حزنه، یک سطح بالاتر هم داره. و اون وقتیه که ببینی یک جامعه انتخاب می‌کنه که جنگ رو ادامه نده‌، و اونی که تموم میشه خودش باشه.
اون نیروی سیاسی خارج‌نشین که الان که هیچ‌کاره‌ست از شهرداری شهر اروپایی میخواد تا اجازه برافراشتن پرچم شیر و خورشید رو نده، اگر روزی انقلاب به پیروزی رسید و رفراندومی انجام شد، همه تلاشش رو خواهد کرد که گزینه خودمختاری و فدرالیسم، یا هرچه، در بین انتخاب‌ها قرار نگیره. و برای خیلی‌ها این نشونه بدیه، و حق دارند.
اما در یک نگاه کلی‌تر، اتفاقا نشونه خوبیه. چون اینکه دعوا سر این جزییاته، نشون میده که دیگه ایدئولوژی وجود نداره. این واقعیت در برابر ماست که مردم ما، خیلی دموکرات نیستند، که به راحتی همه طیف‌ها رو تحمل کنند، و شاید در آینده در تحولاتی سوپرایزکننده ببینید که پذیرش قواعد دموکراتیک، از مردم مناطق محروم بیشتر از ایرانیان مقیم خارج دیده بشه (چون در فرآیند رسیدن به تعادل، اون‌هایی که قبلا اهرم‌های بیشتری داشته‌اند باید در موقعیت واگذاری قرار بگیرند، و کسانی که تقریبا هیچ‌چیز نداشته‌اند طرفدار سرسخت تعادل خواهند شد، چون در موقعیت دریافت قرار می‌گیرند). اما با وجود این واقعیت، این وضعیت آرامبخش هم وجود داره که دیگه کسی مجنون نیست! در پنجاه و هفت، همه گروه‌های انقلابی، دچار جنون بودند، و هر چه که اتفاق افتاد انعکاس طبیعی جنونی بود که بش مبتلا بودند. اما در این انقلاب، خوشبختانه با وجود اختلافات، با وجود فحش کشیدن بهمدیگه، با وجود بی‌اعتمادی، با وجود باکرگی عده‌ای و کینه‌های شتری عده‌ای دیگه، هیچ کس دچار جنون ایدئولوژیک نیست.
اگه بعد از جراحی، مهم‌ترین شکایت بیمار سوزش بخیه‌ش باشه، باید خدا رو شکر کرد، چون یعنی بقیه چیزهایی که ممکن بود وضع رو افتضاح کنه، خیلی خوب پیش رفته‌اند. بذارید تو بلژیک سر نخ بخیه دعوا کنند. مهم اینه که اندفعه سکته مغزی نداریم.
خط بازاریابی رائفی‌پور برای خودش همیشه روی این محور بود که «یه عده نمیذارن ما با رهبری ارتباط بگیریم». اما حالا که از بولتن لو رفته مشخص شد خود خلیفه حکم داده که سخنرانی‌هاش «ترویج نشود»، کل مارکتینگش یک شبه فرو ریخت. البته میتونه تا مدتی با «حرف‌های تقطیع شده‌ من رو بردن به حضرت آقا نشون دادن» به خط قبلی تنفس مصنوعی بده، اما خودش میدونه ضربه‌ای که نباید میخورد رو دریافت کرد. ارتباط با برادر خلیفه ارزشی نداره وقتی خانواده هاشمی که مغضوب علیهم هستند می‌تونند با خود ولیعهد رایزنی کنند‌.
تو دستگاه شترگاوپلنگ، شارلاتان بودن برای صعود کافی نیست. هیچ‌کس نمیدونه فرمول مقبولیت چیه، و هیچ‌کس اهمیت نمیده کی رفت بالا و کی رفت پایین. تو یک فایل صوتی دیگه، در مورد یک دادستان سوپر حزب‌اللهی حرف می‌زنند که پسرش رو به عنوان اغتشاشگر میگیرن و انقدر در بازداشتگاه می‌زنند که دچار اختلال روانی میشه، و این دادستان عکس بچه‌ش رو میذاره بک‌گراند گوشیش و هرجا میره به همکارها و آشنایان نشون میده و گریه می‌کنه، و نهایتا از قوه قضاییه و کل نظام میاد بیرون. گوینده این روایت هیچ اشاره‌ای نمی‌کنه به اینکه یک دادستان تند و وفادار که همواره طرف ما بود رو مفت مفت از دست دادیم.
Anarchonomy
تو روز روشن، وسط مسکو، اومدن آندری لیفانوف رو از تو بنتلی که سوارش بود کشیدن بیرون، چپوندن تو ون، و ازش پسورد والتش رو خواستن. چون دویست و پنجاه‌ تا بیت‌کوین داره. ذهن ضعیف با خودش میگه آزادی خوبه، ولی پول مهم‌تره. پول باشه، پنت‌هاوس باشه، بنتلی باشه، آیفون…
حتی کانال‌های گوش به فرمان خلافت هم این پست رو کپی پیست کرده‌اند اما پاراگراف دومش رو حذف نکردند، کاری که معمولا انجام میدن، چون فکر می‌کنند فقط فضای روسیه رو توصیف کردم و ربطی به جای دیگه نداره.

اما نه فقط اکنون روسیه، که تاریخش هم به جاهای دیگه ربط داره. میتونم یک قسمتش رو جدا کنم که این یکی رو اصلا نتونند کپی پیست کنند.

در قرن هفدهم و هجدهم بیشتر مردم روسیه عملا برده بودند. یا برده زمین‌داران خصوصی، یا برده زمین‌داران سلطنتی. هرچه که خارجی‌ها از روسیه می‌شناختند، از هنر و معماری و ارتش، کار طبقه الیت بود. اگه به عنوان مسافر به سنت‌پترزبورگ می‌رفتی با دیدن ظواهر شهری حتما می‌گفتی چه سری چه دمی عجب پایی! اینجا از پاریس هم بهتره که. در حالی که در واقعیت جامعه چیز دیگه‌ای در جریان بود. مشابه توریستی که امروز استادیوم‌های قطر رو می‌بینه و نمی‌دونه چطور ساخته شده‌اند و اون بیرون چه خبره؛ فقط میتونه نتیجه بگیره ما تو آمستردام هم ازین چیزها نداریم!
ازونجایی که هیچ قانونی وجود نداشت، زمین‌دار هرکاری که دلش میخواست با این دهقانان برده می‌کرد. به مرور شرایط به قدری سخت شد (ازونجایی که تا بازدارندگی برای کسی که دست برتر رو داره ایجاد نشده، برای کسی که تحت تسلطه شرایط قطعا سخت‌تر خواهد شد، چون هیچ مسلطی داوطلبانه عقب‌نشینی نمی‌کنه) که ارباب‌کشی رواج پیدا کرد. با اینکه به تزارهای وقت گزارش دروغ می‌دادند و خیالشون رو راحت می‌کردند اوضاع خوبه و جای نگرانی نیست، اما نمی‌شد اینکه اخبار خنثی‌سازی که هرروز یک مدلش اتفاق میفتاد و بالاخره به دربار می‌رسید رو انکار کرد. این بی‌اعتنایی ادامه پیدا کرد تا اینکه حکومت اعلام کرد قانونی رو طراحی کرده که در اون دهقانان اگه با بدرفتاری مواجه شدند، می‌تونند شکایت‌شون رو به نمایندگان حکومت تحویل بدن تا بررسی بشه. دم و تشکیلات بروکراتیکش هم فراهم شد، اما عملا هیچ چیز رو تغییر نداد. چطور می‌تونستی شکایتت از ارباب رو بدی به نماینده حکومت که خودش با اون ارباب رفیقه؟ در ۱۸۱۲ که ناپلئون داشت نیروهاش رو به سمت روسیه میاورد، دهقانان روس به جای اینکه نگران تجاوز فرانسوی‌ها به کشورشون باشند، امیدوار شدند. چون با خودشون گفتند ناپلئون میاد دهن تزار رو سرویس می‌کنه و ما ازین بردگی خلاص میشیم. نه ناپلئون رو می‌شناختند، نه از اهدافش خبر داشتند. ناپلئون نه تنها قصد آزاد کردن مردم روسیه رو نداشت، بلکه قصد براندازی هم نداشت‌. فقط میخواست پادشاهی روسیه رو در موقعیت ناچاری قرار بده تا باش متحد بشن، و وقتی متحد شدند انگلستان رو در اروپا ایزوله کنند. یه پادشاه کشورگشا اگه مجبور باشه بین مردم و یک پادشاه کشورگشای دیگه انتخاب کنه، قطعا دومی رو انتخاب می‌کنه. چون اون از جنس خودشه، و هیچ صنمی با مردمی که بی‌مقدار حساب می‌شدند نداره. که البته انتخاب اشتباهی بود (خیلی از شکست‌خورده‌های تاریخ، حتی چیزهای واضح جلوی چشم‌شون رو هم ندیدند که شکست خوردند) چون همون تزار روسیه هم زیر بار این برنامه نرفت. بنابراین فرانسوی‌ها دست از پا درازتر برگشتند، بدون اینکه کار مثبتی برای خودشون بکنند، بدون اینکه کار مثبتی برای پادشاهی روسیه بکنند، و بدون اینکه کار مثبتی برای مردم در بند روس بکنند. و بدین ترتیب روس‌های برده، امیدشون رو از نیروهای خارجی از دست دادند.

🔻
Anarchonomy
حتی کانال‌های گوش به فرمان خلافت هم این پست رو کپی پیست کرده‌اند اما پاراگراف دومش رو حذف نکردند، کاری که معمولا انجام میدن، چون فکر می‌کنند فقط فضای روسیه رو توصیف کردم و ربطی به جای دیگه نداره. اما نه فقط اکنون روسیه، که تاریخش هم به جاهای دیگه ربط داره.…
تا مدت‌ها دهقان می‌تونست با ظلمی که بش میشه کنار بیاد، چون فقط کار بش سپرده شده بود، نه جنگیدن. فعلگی برای دهقان بود، و جنگ برای طبقه الیت (در اون دوره تو ارتش تزار می‌تونستی بچه خوشگل‌های باسوادی که پدر پولداری دارند پیدا کنی). اما از یه جایی به بعد همین معافیت رو هم ازشون گرفتند. یعنی هم باید تو زمین مثل قاطر کار می‌کردند، و هم وقتی جنگ می‌شد باید در جبهه مثل سگ می‌جنگیدند (سربازگیری از دهاتی‌ها که الان هم داره انجام میشه در روسیه، همینقدر قدمت داره). و این دیگه کفرشون رو درآورد.

بن‌بست خاصی ایجاد شده بود، با اینکه اکثرا متوجه نشده بودن به بن‌بست رسیده‌اند: حتی وقتی حکومت میخواست اصلاحات انجام بده، نتیجه برعکس میداد! وقتی قانون مالکیت رو تغییر دادند و به برده‌های زمین‌داران خصوصی اجازه دادند مالک زمین بشن، که یعنی عملا آزاد بشن، خیلی از دهقانان از پس اداره مزرعه و دامداری برنیومدند و بدون اینکه مهارتی داشته باشند ریختند توی شهرها و در کارخانجات مشغول به کار شدند. و حالا این شهر بود که هیچ قانونی برای کار نداشت، و کارخانه‌دار هرجوری که دلش میخواست باشون رفتار می‌کرد.

در ۱۸۸۱ امپراتور الکساندر دوم، به دست انقلابیون ترور شد. خیلی‌ها مخالف این کار بودند. چون بالاخره تزار، تزاره و نباید همینجوری خونش رو ریخت. جانشین تزار شهید! هم خواستار «برخورد شدید» با تروریست‌ها شد و از روی لج، اصلاحات قبلی رو هم کنسل کرد. در ۱۹۰۵ کارگرها که اعتصاب کرده بودند یه آخوندی رو پیدا کردن و بش گفتن تو بیا برو مطالبات‌مون رو به تزار برسون، ما هم همراهیت می‌کنیم. در روز یکشنبه‌ای که به یکشنبه خونین معروف شد، نیروهای تزار مستقیم به سمت‌شون شلیک کردند. یه عده کشته شدند. در اعتراض به این کشتار، تقریبا همه کارگران در مناطق مختلف دست به اعتراض و اعتصاب زدند. نیروهای تزار اون‌ها رو هم سرکوب کردند و در نتیجه این سرکوب بالای پونزده هزار نفر کشته شدند. حالا دیگه همون مردمی که می‌گفتند خشونت خوب نیست و خون تزار رو نباید ریخت، نتیجه گرفتند نه تنها خود این‌ها بلکه خواهر مادرشون رو هم باید گایید! دوازده سال بعد در اکتبر ۱۹۱۷ همین کار رو کردند.
تو نسخه لاتین کتاب مقدس، اونجایی که میخواد بگه وقتی موسی بعد از دریافت الواح داشت از کوه می‌اومد پایین سرش نورانی بود، از کلمه‌ای برای نورانی استفاده کرده که معنی شاخ هم میده. قرن‌ها بعد اینو نفهمیدند و شاخ ترجمه کردند‌، و برمبنای همون ترجمه تو نقاشی‌ها و مجسمه‌ها برای موسی شاخ گذاشتند.
شاید یک افتضاح باشه، اما به اندازه افتضاحاتی که در تاریخ اسلام رخ داد نیست. مسلمانان هم معنی خیلی چیزها رو نفهمیدند. مثل کلمه فرقان. فکر کردند اگه تقوا داشته باشند و مال حرام نخورند، طبق وعده خدا قابلیت تشخیص همه خوب‌ها از بدها رو پیدا خواهند کرد. در حالی که اینجوری کار نمی‌کنه. اگه مواظب باشی که سم وارد غذات نشه، تنها مزیتش اینه که نمیمیری. مزیت مهمیه، اما فقط همینه. کسی با نخوردن سم ورزیده نمیشه. برای ورزیده شدن باید کارهای دیگه‌ای کرد. برای تشخیص خوب از بد، باید عقل رو پرورش داد، و تسلیم واقعیات شد، که کارهای سختی هستند. مسلمان فکر کرد بدون انجام کارهای سخت، میشه صاحب قابلیت‌های ویژه شد.
مسیحی با نفهمیدن کلمات، روی مجسمه پیامبر شاخ گذاشت، و مسلمان روی سر خودش.
Anarchonomy
تو نسخه لاتین کتاب مقدس، اونجایی که میخواد بگه وقتی موسی بعد از دریافت الواح داشت از کوه می‌اومد پایین سرش نورانی بود، از کلمه‌ای برای نورانی استفاده کرده که معنی شاخ هم میده. قرن‌ها بعد اینو نفهمیدند و شاخ ترجمه کردند‌، و برمبنای همون ترجمه تو نقاشی‌ها و…
به عوام شیعه می‌گفتند آیت‌الله فلانی به رحمت خدا رفت، برای مرجع بعدی شیعیان چند گزینه داشتیم که اسم‌ هر کدام‌شان را نوشتیم روی یک کاغذ و همه را انداختیم داخل ضریح شریف امیرالمومنین، شب جمعه‌ای بود و همه متوسل شدند. صبح جمعه در ضریح را باز کرده کاغذها را جمع‌آوری نمودیم، حضرت ولی‌عصر زیر یکی از آن‌ها را امضاء کرده بودند! آدم بیسواد این قصه رو بیشتر دوست داشت، تا اینکه بگن فلانی باسوادتر از بقیه‌ست. مخصوصا اینکه هیچ کدام باسوادتر از بقیه نبودند. همه گزینه‌ها کاملا بیسواد بودند. عوام متأثر از همون چیزهایی که همون آخوندها بشون یاد داده بودند، قابلیت تشخیص درست از غلط رو نه یک قابلیت عقلانی، بلکه یک موهبت آسمانی می‌دونستند، که چه کسی شایسته‌تر از چند شیخ چروکیده که در عمرشان نه مال حرام خورده‌اند و نه چشم‌شان به نامحرم‌افتاده، برای دریافت این موهبت؟!
مرجع جدید کراماتی که بش نسبت داده می‌شد رو انکار می‌کرد، اما همزمان خودش خرافات رو بازتولید می‌کرد. وقتی یکی از مردم بیسواد نجف می‌اومد بش می‌گفت همسرم در وضع حمل دچار مشکل شده بود و شما آمدید راهنمایی کردید و بچه به دنیا آمد، بش می‌گفت اون فردی که آمد راهنمایی‌تان کرد من نبودم، فرستاده الهی بود. و اون بیسواد با خودش می‌گفت قربانش بروم از روی تواضع حاضر نیست بگه خودش بوده!
هیچ‌وقت به کسی نمی‌گفت «مردک خجالت بکش، مگه عقل نداری؟». دقت کنید که همین الان چطور با خل‌بازی‌های زائر یا عزادار برخورد می‌کنند. مرجع یک حرکت قبیح رو در زیارت یا عزاداری رد می‌کنه، اما اجازه برخورد جدی هم نمیده، چون در این استاندارد اخلاقی منزلت فرد با زائر بودن یا عزادار بودنش مشخص میشه، نه با عقلش. زائر و عزادار هم اینطور برداشت می‌کنه که مرجع ته قلبش راضیه به این کار، اما مجبوره تقیه کنه تا سنی‌ها ازش سوء استفاده نکنند!
مرجع و مقلد، در عین اینکه در قالب تواضع همدیگه رو انکار می‌کردند، انکاری که بیشتر جنبه روابط عمومی داشت، ملات تجاهل بهمدیگه قرض میدادن. و این ملات بین‌شون قرار می‌گرفت و بهمدیگه می‌چسبیدند. این آجر به آجر بعدی، و آجر بعدی به آجر بعدیش. تا اینکه یک سازه کج و معوج اما مرتفع ساخته شد.

رواج عقل‌گرایی و زمینی شدن آرمان‌ها، که داره اتفاق میفته، میتونه افراد رو از چرخه تجاهل خارج کنه، اما فرو ریختن اون ساختمان مرتفع، که اون هم داره اتفاق میفته، معلول عوامل دیگه‌ایه.
Anarchonomy
به عوام شیعه می‌گفتند آیت‌الله فلانی به رحمت خدا رفت، برای مرجع بعدی شیعیان چند گزینه داشتیم که اسم‌ هر کدام‌شان را نوشتیم روی یک کاغذ و همه را انداختیم داخل ضریح شریف امیرالمومنین، شب جمعه‌ای بود و همه متوسل شدند. صبح جمعه در ضریح را باز کرده کاغذها را جمع‌آوری…
برای ساخت سیستم انسانی، از دو نوع متد میشه استفاده کرد. در متد اول استحکام سیستم با جایزه‌ها تضمین میشه. برای اینکه کوسه شکار کنند، یک سطل ماهی همراه با خون آبه میریزن تو آب تا کوسه به قایق نزدیک بشه. بخوای آدم‌ها رو جذب کنی، باید بشون یه چیزی بدی. در سیستمی که توسط رهبر کاریزماتیک شکل گرفته، همه‌چیز با این جوایز اداره میشه، که میتونند مادی باشند، یا معنوی. یک رهبر وایکینگ می‌تونست با غنائمی که با هربار حمله به غرب اروپا بدست می‌اومد، قبائل رو دور خودش نگه داره تا به تصرفات ادامه بدن. برای ادامه تصرف سرزمین‌ها به آدم‌هایی نیاز بود که بواسطه جوایز، در حد خاصی از تعصب قرار بگیرند. اگه کمتر ازون حد متعصب باشند، زود جا می‌زنند، که برای یک تیم جنگی اصلا خبر خوبی نیست. و اگه بیشتر ازون حد متعصب باشند، ممکنه خودشون رو خیلی مفت قربانی کنند و این هم برای تیم جنگی خبر خوبی نیست (دلیل این که کلیسا خودکشی و خود را به کشتن دادن رو برای سربازان خودش ممنوع کرد، همین بود. اون ها کسانی رو میخواستند که کله‌خر باشند، ولی نه خیلی!).
مشکل این سیستم اینه که تا وقتی رهبر کاریزماتیک زنده‌ست، و تا وقتی جوایز برقرارند، دوام داره؛ نه در صورتی که یکی ازین دو شرایط متوقف بشه.
در مورد رهبر معنوی این آسیب‌پذیری وجود داره که چون تمام روابط توسط اون فرد شکل گرفته، یا به عبارت هندسی، همه خطوط به یک نقطه وصل شده‌اند، یک رهبر دیگه که خصوصیات رهبر قبلی رو نداره یا اهداف دیگه‌ای داره، میتونه بیاد کل سیستم رو به یک سمت دیگه ببره.
در مورد جوایز معنوی، این آسیب‌پذیری وجود داره که ممکنه ذهنیت آدم‌ها تغییر کنه، و دیگه به اون جوایز اهمیت ندن. بنابراین دیگه اهمیتی نخواهد داشت که رهبری سیستم هنوز قابلیت حفظ استحکامش رو داره یا نداره. چون چیزی که داره عرضه می‌کنه تقاضا نداره، مثل اینه که داره چیزی عرضه نمی‌کنه. همونطور که در ایران دیگه کسی به مدینه فاضله دینی اهمیت نمیده، و دادن پرچم به امام زمان به یک جوک تبدیل شده‌. اینکه در حال تماشای یک کلپس کامل هستید، به خاطر اینه که در چنین سیستمی زیست کردید.

در متد دوم، که جامعه ایرانی تجربه‌‌ای توش نداره و تصوری از طرز کارکردش هم نداره، و حتی ممکنه ازش بترسه، روابط بر مبنای جاذبه متقابل شکل می‌گیرند. به عبارت هندسی، نقطه‌ای وجود نداره که همه خطوط بش وصل بشن، بلکه همه به همه وصلند. در این سیستم تغییرات جزیی خیلی سریعند، و تغییرات بنیادی خیلی کند. چون برای ایجاد تغییرات بنیادی که یعنی تکون دادن کل سیستم، باید همه اجزا رو تکون داد، که کار بسیار مشکلیه. که یعنی اقلیت افراطی توسط همه اجزاء پس زده میشن و نیاز به سرکوب متمرکز نیست. تو اتاقی که پنج نفر توش هستند می‌تونی یکیشون رو طوری هل بدی که بخوره به بقیه و دو سه نفر دیگه هم زمین بخورند. اما اگه همون اتاق تا دم در پر از آدم باشه، هرچقدر کسی که دم در ایستاده رو هل بدی، تأثیری رو افراد داخل نداره. تو این سیستم جایزه، توسط جمع تعیین میشه، و وقتی عوض میشه که همه بخوان عوض بشه‌. پس در هر لحظه از زمان، منافع همه اعضاء حکم میکنه که برای «جایزه فعلی» استحکام سیستم رو حفظ کنند.
یه اندیشکده‌ای هست تو اسراییل که بازنشسته‌های امنیتی میرن اونجا چای بیسکوئیت میخورن، کمی هم درباره اوضاع جهان نظر میدن. حالا رئیس بخش تحقیقات اطلاعات ارتش اسراییل رو دعوت کردن بیاد براشون نطق کنه. ایشون هم گفته اعتراضات اندفعه در ایران فرق داره، اما آخوندها حالا حالاها هستند. بعد دوستان لینک خبر رو برای من میفرستند و میگن این آقا هم با تئوری ۲۰۶۰ تو موافقه!

نه عزیزان. ایشون با من موافق نیست. اون داره به ارتش اسراییل مشاوره میده، و کارش اینه که بشون بگه تهدیدها در چه وضعی هستند، و میگه آخوندها ابزار و تشکیلات سرکوب به اندازه کافی دارند و چیزی‌شون نمیشه، و لازم نیست در برنامه‌های کلی‌مون تغییراتی لحاظ کنیم. من دارم میگم اگه مردم به سوراخ کردن کشتی (که منجر شود به اینکه راه حکمرانی بسته بشه) مبادرت نورزند، نه اوباش بمانند و نه ما و نه ایران.

اما افاضات آن جناب ادامه‌ای هم داشت. گفت ناآرامی‌های کرانه باختری با دفعات قبل فرق داره. قبلا اتفاقی میفتاد می‌تونستیم یقه دولت خودگردان رو بگیریم بگیم جمعش کن. اما الان اونم نیست دیگه. داره هشدار درستی میده. ولی در مورد اونجا هم داره چیزهایی رو نمی‌بینه که در مورد ایران نمی‌بینه. آدم امنیتی نمیتونه آدم‌شناس و مردم‌شناس و جامعه‌شناس باشه‌‌. حتی اگه درباره‌ش مطالعه کنه. امنیتی بودنش به صورت خودکار اجازه نمیده غیرامنیتی تحلیل کنه. قسمت امنیتی مشکل کرانه باختری رو بهتر از بقیه میفهمه، اما اینکه چرا اینجوری شد رو درک نمی‌کنه. دقیقا با استناد به همون منطقی که در مورد جمهوری اسلامی به کار میبره میشه ازش این سوال رو پرسید: مگه شما ابزار و تشکیلات سرکوب کافی برای کنترل فلسطینی‌ها رو نداشتید؟ پس چطور تونستند در حالی که در محاصره هستند و سر هر کوچه‌شون ایست بازرسی هست، یک کانال قاچاق اسلحه خودکار، حتی از نوع آمریکایی، ایجاد کنند؟ مگه جاسوس‌های شما همه‌جای شهرک‌ها نبودند؟ پس چطور عناصر رادیکال جهادی تونستند جوان‌ها رو جذب کنند و آموزش هم بدن تا اونجا هم مثل غزه بشه؟ شما که سی ساله با دولت خودگردان کار می‌کنید، چرا نتونستید پیش‌بینی کنید که مشروعیت و مقبولیتش رو از دست میده؟ اگه کنترل یک کلونی ۴ میلیون نفری براتون به یک پازل تبدیل شده، چطور میتونی پیش‌بینی کنی اوباش شیعه، که سواد شما رو هم ندارند، در کنترل یک کشور پهناور هشتاد و پنج میلیون نفری، موفق خواهند بود؟
اون‌ها محروم نیستند. چون همدیگه رو دارند. محروم من بودم که سال ۹۲ داشتم در شهری و محیطی می‌گفتم «رأی ندید دیوونه‌ها» که هیچکس نبود بگه «راست میگه.. دیوونه‌اید؟».
شما تازه امروز دارید «فایده این کارها چیه؟» رو می‌شنوید. ما تو یه غربتی از کنار این سوال عبور کردیم که باید تو سرما پیاده‌روی می‌کردیم تا دردش آروم شه.
اون تظاهرات یک تکیه‌گاه نیمه حکومتی داشت. اصلاح‌طلبان، کارگزاران و هاشمی‌ و همه وابستگان فامیلی و شرکتی و مکتبیش، پشتش بودند. حتی وزاری سابق دولت حمایت کردند. اونی که داشت میرفت اونجا با خودش فکر نمی‌کرد که من این طرفم و کل حکومت اون‌طرف! فکر می‌کرد فقط نصف حکومت مقابلشه، و اون نصف دیگه نمیذاره کار به جای باریک بکشه. البته اشتباه می‌کرد و اوباش نظام حتی همون تجمع رو هم سرکوب کردند. اما تا صبح اون روز ذهنیت یه چیز دیگه بود.
اون جمعیت تکرار نمیشه چون اون ذهنیت دیگه برنمیگرده. اینکه «در هر حالتی، من اینطرفم و کل حکومت تا دندان مسلح در طرف مقابلم» برای همیشه اثبات و تثبیت شد و دیگه تغییر نمی‌کنه.
یکی از آشنایان یک بار از کلمه «ضعیف» جایی استفاده کرد که متوجه نشدم. چون درباره کسی به کار برد که هیکل درشتی داره‌‌. خیلی ساده گفت «داداشم هم ضعیفه متأسفانه». وقتی فهمیدم منظورش چیه هر دفعه خودم استفاده می‌کنم خنده‌م می‌گیره. منظورش از ضعیف این بود که سخت متوجه میشه!
متأسفانه همه جا پر از آدم‌های ضعیفه. به جای اینکه دقت کنه به جزییات، و دقت کنه به کلیات، و دقت کنه به روندها، و دقت کنه به جهت‌ها، دنبال بازیگوشیه. و چون دنبال بازیگوشیه هنوز بازی رو بلد نیست.
تو تعطیلی کرونا، که تو لاهیجان گرد مرده پاشیده بودند و ویدئوش رو گذاشتم، نوشتم «اگر» برای اهداف سیاسی هم مثل کرونا کرکره رو می‌کشیدن پایین نظام ساقط می‌شد. البته نه سقوط به معنی واقعی کلمه، منظورم این بود که تکون محکمی میخوردیم. و کرونا هنوز کاملا محو نشده و اون «اگر» محقق شد! یعنی همینقدر زود. اون هم نه فقط برای یک روز، بلکه چند روز، و اون هم نه فقط لاهیجان، که خیلی از شهرها. من این رو می‌بینم و فکم قفل میشه، چون حواسم هست. اما بازیگوش دنبال سرگرمیه.. و میگه «نه اونجا دو تا مغازه بازه.. سه تا هم اینور بازن.. اندفعه هم نشد».
با اعتصاب نمیشه حزب بعث شیعه رو از بین برد، با خیلی از دیگر اقدامات کلاسیک انقلابی هم نمیشه. اما در یک روند طبیعی همه‌شون اتفاق میفتند، و بعد موج‌های یأس میاد، و بعد تعداد بیشتری از افراد رادیکال میشن، و بعد سوپرایزهایی رخ میده، بعد ازون موج‌های دیگه‌ای از یأس.. و همینطور میره تا جایی که معلوم نیست. اینکه میدونیم حزب بعث رو اینجوری نمیشه از بین برد، نباید مانع این بشه که ببینیم تحولات با سرعتی داره رخ میده که همینقدرش هم پنج سال پیش تخیلی بود.
آدم ضعیف فقط داخل پرانتزها رو می‌بینه. پرانتز این هفته. پرانتز این خیابان. چون همین محدوده کوچک برای بازیگوشی کافیه. برای همینه که نگرانه اوباش برجام ۲ رو امضاء کنند و سالی صد میلیارد دلار نقد گیرشون بیاد و بزنند تو بازار و دیگه کسی اعتصاب نکنه! چون عین لیزر فوکوس کرده رو کرکره، و هیچ‌چیز دیگه‌ای رو نمی‌بینه. اما حواست باید به روندها و جریان زیر سطح باشه، و در کنارش کرکره‌ها رو هم ببینی.

شانسی که آوردیم اینه که آخوندها هم ضعیفند.