روزمرگیهای یک رواندرمانگر
ذهنِ تحلیلی بیشفعال، یکی از دفاعهای رایج در برابر احساساتِ شدیده. فکر کردن زیاد، راهی برای عدم تجربهی احساساته.
ماهاییم که بیشتر از چیزی که باید احساس میکنیم(تو کیس ما BPDها که بله :) )
یا چیزی اینجا بوده که با ما کاری کرده از «حس کردن» فرار کنیم؟
یا چیزی اینجا بوده که با ما کاری کرده از «حس کردن» فرار کنیم؟
دلم برا بچه اولی ها میسوزه، کسایین که همه چیز رو در خام ترین(رفتار خونواده) تجربه کردن و بیشترین هاله های ابهام رو توی زندگیشون دارن و همچنان انتظارات غیر معقول هم ازشون دارن...!
💔1
Forwarded from ALWAYS (Aida)
امیدوارم اونچیزی که بهت حس خوبی میده، کفه سبکتر ترازو نباشه. امیدوارم بتونی عواقب انتخاب نکردن کفه سنگینترش رو تاب بیاری.
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
بسیاری از افراد به جای تجربهی سوگ، وارد «کنترل» سوگ میشن. چون سوگ یعنی پذیرش ناتوانی، و این برای ذهنِ در جستجوی بقا، خیلی دشواره.
تلاش برای بقا، در اوج خستگی، اونم وقتی فقط زنده ای و زندگی نمیکنی
چیزی نیست که بتونی با امید و آرزو نگهش داری و امیدوار باشی که به چیزی میتونی برسی
نمیدونم تا کی میتونم در با این شرایط دووم بیارم و ادامه بدم...
چیزی نیست که بتونی با امید و آرزو نگهش داری و امیدوار باشی که به چیزی میتونی برسی
نمیدونم تا کی میتونم در با این شرایط دووم بیارم و ادامه بدم...
چرا من باید خواب ببینم که پت جوجه تیغی دارم
بردمش حمومش دادم
و بعد همش نگرانم چون بعد از حموم دادنش پیداش نمیکنم؟؟!
بردمش حمومش دادم
و بعد همش نگرانم چون بعد از حموم دادنش پیداش نمیکنم؟؟!
❤1
Forwarded from شیشهی عمر
دبستان که بودیم، بوفه مدرسه صفی بود. اسمش این بود که صف ببندید و نوبتی خرید کنید. ولی در عمل همه مثل مورچههای دور شیرینی کپه میشدن جلوی پنجره بوفه. هر کس بلندتر بود، یا بلندتر داد میزد، یا دستش به طرف فروشنده درازتر میشد، اول خوراکی میخرید. همه داشتن برای بقا میجنگیدن. اونی به خواستهش میرسید که بیشتر خودشو خوار و ذلیل کرده بود تا برندهی کپه مورچهها بشه.
از همون کلاس اول از اینجور سیستمها بیزار شدم تا الان. اون موقع صبح یک ربع زودتر راه میافتادم، از سوپری خوراکی میخریدم که مجبور نشم واسه کیک و ساندیس کشتی بگیرم. ولی هر چی بزرگتر میشم، تشکهای کشتی بیشتر میشن و سوپریای سر کوچه کمتر.
از همون کلاس اول از اینجور سیستمها بیزار شدم تا الان. اون موقع صبح یک ربع زودتر راه میافتادم، از سوپری خوراکی میخریدم که مجبور نشم واسه کیک و ساندیس کشتی بگیرم. ولی هر چی بزرگتر میشم، تشکهای کشتی بیشتر میشن و سوپریای سر کوچه کمتر.
👍1
یادمه قدیما 7 8 صبح که میخواستم پاشم حس مرده ای رو داشتم که از قبر به زور میخواستن بکشنش بیرون
و الان که خودم طرفای 5 6 با راحتی و رضایت پامیشم، با پوست و استخون یادآوری شد بهم ک آدم تا وقتی کاریو خودش نخواد بکنه، براش شکنجه خالصه
و الان که خودم طرفای 5 6 با راحتی و رضایت پامیشم، با پوست و استخون یادآوری شد بهم ک آدم تا وقتی کاریو خودش نخواد بکنه، براش شکنجه خالصه
👍2
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
ما به همون اندازه که در کودکی احساس امنیت کردیم، در بزرگسالی میتونیم عشق بورزیم.
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
صمیمیت، مهارتیه که از امنیت روانی، زاده میشه.
Forwarded from فراتر از سطح
گاهی رشد اینجوریه که با خودت غریبه میشی و دوباره شروع به آشنا شدن میکنی.
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
وقتی نتونی احساساتت رو برای خودت معنا کنی و بپذیری، ذهنت برای معنا دادن به اونها از بدنت کمک میگیره؛ نتیجه میشه همون دردهای بدنیِ عجیب و غیرعادی، که گاه به گاه دچارشون میشی.
Forwarded from روزمرگیهای یک رواندرمانگر (Danial)
اشکالی نداره اگه بعضی وقتا حس میکنی گم شدی. به خودت اعتماد کن، این گمشدگی هم بخشی از مسیر رشدته.
Forwarded from " ࡄِ❟ࡅ࡙ߺܝߊ " (𝓜𝓪𝓱𝓼𝓪 𝓚𝓲𝓪)
هرچقدر برخورد با احساسات ناخوشایند به تعویق بیفته، برخورد بعدی باهاش شدیدتر و دردناکتره.