آشفته و خشمگین گذاشته و رفته بود دیگر از لئون نفرت داشت. بدقولیِ او به نظرش توهین بزرگی میآمد و دلیلهای دیگری هم میجُست تا از او دل ببُرد. لئون به چشمش آدمی میآمد که توانایی کار قهرمانانه نداشت، ضعیف بود، پیش پا افتاده بود، از یک زن شُلتر بود، در ضمن خسیس و بزدل هم بود.
سپس آرام شد و سرانجام به این فکر افتاد که بدون شک در تهمتزدن به لئون اشتباه کرده بود. اما نفی کسانی که دوست میداریم همیشه ما را کمی از ایشان جدا میکند. نباید به بُتها دست زد: رویه طلاییشان به دست میچسبد و کنده میشود.
#مادام_بوواری
سپس آرام شد و سرانجام به این فکر افتاد که بدون شک در تهمتزدن به لئون اشتباه کرده بود. اما نفی کسانی که دوست میداریم همیشه ما را کمی از ایشان جدا میکند. نباید به بُتها دست زد: رویه طلاییشان به دست میچسبد و کنده میشود.
#مادام_بوواری
چاره دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
...
راز ما از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
...
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
...
#صائب_تبریزی
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
...
راز ما از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
...
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
...
#صائب_تبریزی
❤2
و در نامههایی که اِما میفرستاد از گل، شعر، ماه و ستاره سخن گفته میشد، دستاویزهایی سادهلوحانه برای تقویت شوری که فروکش کرده بود و برای جانگرفتن از هرگونه عامل بیرونی کمک میخواست. اِما پیاپی به خود وعده میداد که در سفر بعدی به شادمانی عمیقی میرسد؛ سپس ناگزیر پیش خود اعتراف میکرد که هیچ چیز خارق العادهای حس نکرده بود.
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم
دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم
سزایِ تکیه گَهَت مَنظَری نمیبینم
منم ز عالم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چَشم
بیا که لَعل و گَُهَر در نثارِ مَقْدَمِ تو
ز گنجِ خانهٔ دل میکشم به روزنِ چَشم
سَحَر سِرِشکِ رَوانم سرِ خرابی داشت
گَرَم نه خونِ جگر میگرفت دامنِ چَشم
نخست روز که دیدم رخِ تو دل میگفت
اگر رسَد خِلَلی، خونِ من به گردنِ چَشم
به بویِ مژدهٔ وصلِ تو تا سَحَر، شبِ دوش
به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چَشم
به مردمی که دلِ دردمندِ حافظ را
مَزَن به ناوَکِ دلدوزِ مردم افکنِ چَشم
#حافظ
دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم
سزایِ تکیه گَهَت مَنظَری نمیبینم
منم ز عالم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چَشم
بیا که لَعل و گَُهَر در نثارِ مَقْدَمِ تو
ز گنجِ خانهٔ دل میکشم به روزنِ چَشم
سَحَر سِرِشکِ رَوانم سرِ خرابی داشت
گَرَم نه خونِ جگر میگرفت دامنِ چَشم
نخست روز که دیدم رخِ تو دل میگفت
اگر رسَد خِلَلی، خونِ من به گردنِ چَشم
به بویِ مژدهٔ وصلِ تو تا سَحَر، شبِ دوش
به راهِ باد نهادم چراغِ روشنِ چَشم
به مردمی که دلِ دردمندِ حافظ را
مَزَن به ناوَکِ دلدوزِ مردم افکنِ چَشم
#حافظ
❤2
دل را به زلف پرچین تسخیر می توان کرد
این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد
...
هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم
ما را به گوشه چشم تسخیر می توان کرد
از بحر تشنه چشمان لب خشک بازگردند
آیینه را ز دیدار کی سیر می توان کرد
...
در چشم خرده بینان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسیر می توان کرد
در بوته ریاضت یک چند اگر گذاری
قلب وجود خودرا اکسیر می توان کرد
گر گوش هوش باشد در پرده خموشی
صد داستان شکایت تقریر می توان کرد
فریاد کاهل دولت از نخوتند غافل
کز خلق خوش چه دلها تسخیر می توان کرد
بی منصبی ز تغییر ایمن بود وگرنه
هر منصب دگر هست تغییر می توان کرد
اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد
گر خواب شاعران را تعبیر می توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ تأثیر می توان کرد
#صائب_تبریزی
این شیر را به مویی زنجیر می توان کرد
...
هر چند صد بیابان وحشی تر از غزالیم
ما را به گوشه چشم تسخیر می توان کرد
از بحر تشنه چشمان لب خشک بازگردند
آیینه را ز دیدار کی سیر می توان کرد
...
در چشم خرده بینان هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه تفسیر می توان کرد
در بوته ریاضت یک چند اگر گذاری
قلب وجود خودرا اکسیر می توان کرد
گر گوش هوش باشد در پرده خموشی
صد داستان شکایت تقریر می توان کرد
فریاد کاهل دولت از نخوتند غافل
کز خلق خوش چه دلها تسخیر می توان کرد
بی منصبی ز تغییر ایمن بود وگرنه
هر منصب دگر هست تغییر می توان کرد
اوضاع خوش خیالان سامان پذیر گردد
گر خواب شاعران را تعبیر می توان کرد
از درد عشق اگر هست صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ تأثیر می توان کرد
#صائب_تبریزی
❤3
Forwarded from مردی در تبعید ادبی
💠چند داستان کوتاه به همراه تحلیل و بررسی
۱- زیباترین غریق جهان - نقد
گابریل گارسیا مارکز
۲- جناب آقای رئیس جمهور - نقد
گیب هادسون
۳- جهنم - بهشت
جومپا لاهیری
۴- لاتاری - نقد ۱، نقد ۲
شرلی جکسون
۵- تپههایی چون فیلهای سفید - نقد
ارنست همینگوی
۶- شنل - نقد
نیکولای واسیلیویچ گوگول
۷- تعمیرکار - نقد
پرسیوال اورت
۸- هر وقت کارم داشتی زنگ بزن - نقد
ریموند کارور
۹- کلیسای جامع - نقد
ریموند کارور
۱۰- خوبی خدا - نقد
مارجوری کمپر
۱۱- دیدار نامنتظر
یوهان پتر هبل
۱۲- فقط اومده بودم یک تلفن بزنم - نقد
گابریل گارسیا مارکز
۱۳- شرطبندی - نقد ۱، نقد ۲
آنتوان چخوف
۱۴- گربه سیاه - نقد
ادگار آلن پو
۱۵- یک روز خوش برای موزماهی - نقد
جی. دی. سلینجر
۱۶- یک گل سرخ برای امیلی - نقد
ویلیام فاکنر
۱۷- گربه زیر باران - نقد
ارنست همینگوی
📚 @mimremeembook
۱- زیباترین غریق جهان - نقد
گابریل گارسیا مارکز
۲- جناب آقای رئیس جمهور - نقد
گیب هادسون
۳- جهنم - بهشت
جومپا لاهیری
۴- لاتاری - نقد ۱، نقد ۲
شرلی جکسون
۵- تپههایی چون فیلهای سفید - نقد
ارنست همینگوی
۶- شنل - نقد
نیکولای واسیلیویچ گوگول
۷- تعمیرکار - نقد
پرسیوال اورت
۸- هر وقت کارم داشتی زنگ بزن - نقد
ریموند کارور
۹- کلیسای جامع - نقد
ریموند کارور
۱۰- خوبی خدا - نقد
مارجوری کمپر
۱۱- دیدار نامنتظر
یوهان پتر هبل
۱۲- فقط اومده بودم یک تلفن بزنم - نقد
گابریل گارسیا مارکز
۱۳- شرطبندی - نقد ۱، نقد ۲
آنتوان چخوف
۱۴- گربه سیاه - نقد
ادگار آلن پو
۱۵- یک روز خوش برای موزماهی - نقد
جی. دی. سلینجر
۱۶- یک گل سرخ برای امیلی - نقد
ویلیام فاکنر
۱۷- گربه زیر باران - نقد
ارنست همینگوی
📚 @mimremeembook
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
#صائب_تبریزی
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
#صائب_تبریزی
هرچه بود خوشبخت نبود، هرگز احساس خوشبختی نکرده بود. این نابسندگیِ زندگی از چه بود، از چه ناشی میشد این که به هرچه تکیه میکرد درجا میگندید؟
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
💔1
فکرِ بلبل همه آن است که گُل شد یارش
گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند
خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش
جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل
زین تَغابُن که خَزَف میشکند بازارش
بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچهٔ معشوقهٔ ما میگُذَری
بر حذر باش، که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همرهِ اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانبِ عشق عزیز است، فرومگذارش
صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش
دلِ حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود
نازپروردِ وصال است، مجو آزارش
#حافظ
گُل در اندیشه که چُون عشوه کُنَد در کارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بِکُشَند
خواجه آن است که باشد غَمِ خدمتکارش
جایِ آن است که خون موج زَنَد در دلِ لعل
زین تَغابُن که خَزَف میشکند بازارش
بلبل از فیضِ گل آموخت سخن، ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که در کوچهٔ معشوقهٔ ما میگُذَری
بر حذر باش، که سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که صد قافله دل همرهِ اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانبِ عشق عزیز است، فرومگذارش
صوفیِ سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
به دو جامِ دگر آشفته شود دستارش
دلِ حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود
نازپروردِ وصال است، مجو آزارش
#حافظ
💔3👍1
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
...
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
#صائب_تبریزی
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
...
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد
#صائب_تبریزی
❤1
آه! چه خیال محالی! براستی که هیچ چیز ارزش جستجو نداشت؛ همه چیز دروغ بود! هر لبخندی خمیازهای از ملال را پنهان میکرد و هر شادیای لعنتی را، هر لذتی چندشش را، و از بهترین بوسهها چیزی جز میل تحققناپذیرِ خوشیِ بزرگتری روی لبها نمیماند.
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
💔2
چشمان تو که از هیجان گریه میکنند
در من هزار چشم نهان گریه میکنند
نفرین به شعر هایم اگر چشم های تـو
این گونه از شنیدن شان گریه میکنند
شایـد که آگهند ز پـایـان ماجـرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!
بانـوی من! چگونه تسلاّىتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه میکنند
پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه میکنند
وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابـرهای جهان گریه میکنند
انگار ،با تـو، بار دگر، خواهران من
در ماتـم برادرشان گریه میکنند
در ماتـم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه میکنند
انگار عاشقانهتـرین خاطـرات من
همراه با تو مویه کنان گریه میکنند
حس میکنم که گریه فقط گریهی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه میکنند
#حسین_منزوی
در من هزار چشم نهان گریه میکنند
نفرین به شعر هایم اگر چشم های تـو
این گونه از شنیدن شان گریه میکنند
شایـد که آگهند ز پـایـان ماجـرا
شاید برای هر دومان گریه می کنند!
بانـوی من! چگونه تسلاّىتان دهم؟
چون چشم های باورتان گریه میکنند
پر کرده کیسه های خود از بغض رودها
چون ابرهای خیس خزان گریه میکنند
وقتی تو گریه می کنی ای دوست! در دلم
انگار ابـرهای جهان گریه میکنند
انگار ،با تـو، بار دگر، خواهران من
در ماتـم برادرشان گریه میکنند
در ماتـم هزار گل ارغوان مگر
با هم هزار سرو جوان گریه میکنند
انگار عاشقانهتـرین خاطـرات من
همراه با تو مویه کنان گریه میکنند
حس میکنم که گریه فقط گریهی تو نیست
همراه تو زمین و زمان گریه میکنند
#حسین_منزوی
💔6
هر ساغری به آن لب خندان نمیرسد
هر تشنهلب به چشمه حیوان نمیرسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوهای که به پایان نمیرسد
عاشق کجا و بوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمیرسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمیرسد
کام مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمیرسد
در کشوری که پاره دل خرج میشود
انگشتری به داد سلیمان نمیرسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمیرسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمیرسد
هرچند صبح عید ز دل زنگ میبرد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
#صائب_تبریزی
هر تشنهلب به چشمه حیوان نمیرسد
آه من است در دل شبهای انتظار
طومار شکوهای که به پایان نمیرسد
عاشق کجا و بوسه آن لعل آبدار
آب گهر به خار مغیلان نمیرسد
از جوش عاشقان نشود تنگ خلق عشق
تنگی ز کاروان به بیابان نمیرسد
کام مرا به مرگ نخواهد گذاشت عشق
این کشتی شکسته به طوفان نمیرسد
در کشوری که پاره دل خرج میشود
انگشتری به داد سلیمان نمیرسد
وقت خوشی چو روی دهد مغتنم شمار
دایم نسیم مصر به کنعان نمیرسد
کوتاهی از من است نه از سرو ناز من
دست ز کار رفته به دامان نمیرسد
هرچند صبح عید ز دل زنگ میبرد
صائب به فیض چاک گریبان نمیرسد
#صائب_تبریزی
❤2
دلش مثل آدمهایی که بیشتر از یک مقدار معینِ موسیقی را نمیتوانند تحمل کنند از سر و صدای عشقی که ظرافتهایش را دیگر تمیز نمیداد دچار رخوتِ بیاعتنایی میشد.
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
💔2
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
#فروغی_بسطامی
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینهٔ صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
#فروغی_بسطامی
❤6
...
بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
...
از گریه شادی مژهاش خشک نگردد
چشمی که در او یار مصور شده باشد
#صائب_تبریزی
بنشین که چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدر شده باشد
...
از گریه شادی مژهاش خشک نگردد
چشمی که در او یار مصور شده باشد
#صائب_تبریزی
❤3
همیشه بعد از مرگ کسی نوعی حیرت به جا میماند، بس که درک نیستیای که ناگهان پیش آمده، و نیز رضا دادن به آن و باورش دشوار است.
#مادام_بوواری
#فلوبر
#مادام_بوواری
#فلوبر
💔2