تو با قلب ویرانه من چه کردی؟
ببین عشق دیوانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بال پروانهی من چه کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانهی من، چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانهی من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده، با خانهی من چه کردی؟
جهان من از گریهات خیس باران
تو با سقف کاشانهی من چه کردی؟
#افشین_یداللهی
ببین عشق دیوانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با بال پروانهی من چه کردی؟
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانهی من، چه کردی؟
مگر لایق تکیه دادن نبودم؟
تو با حسرت شانهی من چه کردی؟
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده، با خانهی من چه کردی؟
جهان من از گریهات خیس باران
تو با سقف کاشانهی من چه کردی؟
#افشین_یداللهی
❤6
ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
#فاضل_نظری
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
#فاضل_نظری
💔2
👍3
پرندههای مهاجر، به طور مثال لکلکها، باید پروازکنان مهاجرت کنند؛ هر فکری هم چه متعالی و چه حقیرانه در ذهنشان بگذرد، مدام به پرواز ادامه میدهند، بیآنکه بدانند چرا، یا کجا میروند. آنها پرواز میکنند و پرواز هم خواهند کرد، حالا فیلسوفهای ما هرچه میخواهند فکرکنند و بگویند. اگر دلشان میخواهد همواره میتوانند فلسفه ببافند ولی پرندهها همواره به پروازشان ادامه میدهند.
#سه_خواهر
#چخوف
#سه_خواهر
#چخوف
❤2
❤2
❤1
میدانید من مجبورم که سالگرد رویاهای خود را جشن بگیرم، سالگرد آنچه را که زمانی برایم دلچسب بود، اما در واقع هرگز وجود نداشت،
#شب_های_روشن
#داستایفسکی
#شب_های_روشن
#داستایفسکی
💔1
مادربزرگ همیشه حسرت گذشته را میخورد. در گذشته خودش جوانتر بود، آفتاب گرمتر بود، خامه به زودیِ امروز ترش نمیشد و همهچیز بهتر از حالا بود.
#شب_های_روشن
#داستایفسکی
#شب_های_روشن
#داستایفسکی
❤1