Forwarded from بریده بریده 📚📖
استدلال اندی کلارک در فوقپرواز کردن ذهن و رابرت کِی.لوگان در زبان ششم با این ادعا شروع میشود که شناخت یک برنامهی جمع و جور پردازش نیست که -مثل شخصیت سینمایی رابی روبات- توی سر آدم اتفاق بیفتد. شناخت یعنی جریان دائمی اطلاعات، خاطرات، طرحها و حرکتهای جسمانی که در آن فکرکردن همانقدر دربیرون جریان دارد که در درون.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
Forwarded from بریده بریده 📚📖
اگر تلوزیون دهکدهی جهانی را ساخت، اینترنت روان جهانی را میسازد: همه به هم وصلیم، مثل تعدادی نورون.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
این سرزمین نویافته، این جهان همیشه حاضر تلفن هوشمند و پیام فوری، جهانیست که هزینهاش، یعنی اعصاب فرسوده و از دست رفتن ساعتهای مطالعه و حواس چندپاره، اصلا به آوردهاش نمیارزد.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
او در کتاب این همه چیز برای دانستن: مدیریت اطلاعات علمی پیش از عصر مدرن ادعا میکند که تجربهی کنونی ما شبیه تجربهایست که پیشینیانمان خیلی وقت پیش از سر گذرانده اند. بلر، در برابر نسخهی کاریکاتوری شرکی و توبی از تاریخ، میگوید احساس "سرریز اطلاعات" پیامد اختراع گوتنبرگ نبوده، بلکه قبل از شروع عصر چاپ هم وجود داشته. او از ما میخواهد جلوی "تلاش برای حذف شبکهی علی پیچیدهای که در پس فرایند گذار از نوزایی به روشنگری نهفتهبوده و فروکاستنش به تاثیر تنها یک فناوری یا دستهای خاص از ایدهها" مقاومت کنیم.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
خباثت بینهایت نظرهای اینترنتی ساختاری شبیه همین دارند: آنها خشم افسارگسیخته نیستند، همان چیزی اند که اولش از ذهن همهمان میگذرد و در گذشته فقط به خاطر ترس از حالت چهرهی شنونده، همیشه افساری اجتماعی به آن میزدهایم و جلویش را میگرفتهایم. حالا موسیقی هیولاواری که همیشه در سرمان است با صدای بلند پخش میشود.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
شبکهی اجتماعی اساسا با حلقهی اجتماعی متفاوت است چراکه کارکرد حلقههای اجتماعی فرونشاندن اشتهای ماست و کارکرد شبکههای اجتماعی افزایش آن. هرچیزی که زمانی درون بود حالا بیرون است، آن هم فقط به فاصلهی یک کلیک. بیشتر چیزهایی هم که زمانی بیرون بودند حالا درون اند و در تنهایی تجربه میشوند.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
چیزی که در گذشته باعث میشد تلوزیون چیزی شیطانی باشد ماهیتش نبود، حضور مطلق و همهجاییاش بود. وقتی تلوزیون دیگر همه چیز نباشد، میتواند صرفا یک چیز باشد. شیطانِ اصلی در دل ماشین خستگیناپذیری کاربر آن است.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
در نمودار معروف تکامل، انسان داروینی، قوز ترس خوردهاش را صاف میکند و تبدیل میشود به پیمایشگر توانمند اعصار.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
جمعیت نمیآمدند راهرفتن راهپیماها را تماشا کنند، میآمدند افتادنشان را ببینند.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
ما دستگاههای جکپات ذائقه نیستیم که هر اطلاعاتی به کاممان رسید را منفعلانه پردازش کنیم، ما قماربازانی حرفهای هستیم که به نورونهای خودمان هم بلوف میزنیم.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
هرچه باشد همیشه مهآلودترین عصر برای هرکس همان عصریست که خودش در آن زندگی میکند؛ گذشته همیشه خودش را واضح و روشن به ما نشان میدهد.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
نظر هیوم ساده و سرراست است: مهمترین چیز حساسیت است و کام ما از راه تجربه حساس میشود.
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
#دیدار_اتفاقی_با_دوست_خیالی
همانطور که همکار فایگن باف، لئو کادانف، گفت: "بهترین اتفاقی که میتواند برای یک دانشمند پیش بیاید، پیبردن به این است که چیزی که در ذهن او اتفاق افتاده دقیقا متناظر با چیزی است که در طبیعت اتفاق میافتد."
#سیری_در_نظریه_پیچیدگی
#سیری_در_نظریه_پیچیدگی
بس سالها گذشته که آن چشمهی بزرگ
دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست.
خشکیده است؟ یا ره دیگر گرفته پیش؟
او ساز شوق بود و سرود ترانه داشت،
واکنون که نیست، ساز و سرود و ترانه نیست.
#زمستان
دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست.
خشکیده است؟ یا ره دیگر گرفته پیش؟
او ساز شوق بود و سرود ترانه داشت،
واکنون که نیست، ساز و سرود و ترانه نیست.
#زمستان
من خوب یادم آید زآن پیچ و تابهات،
وآنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز،
آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا،
وآنجا که دختران ده آب از تو برده اند.
واکنون چو آشیانهی متروک، ماندهای
در این سیاهدشت، پریشان و سوت و کور.
آه ای غریب تشنه! چه شد تا چنین شدی،
لبها پریدهرنگ و زبان خشک و چاک چاک،
رخساره پر غبار غم از سالهای دور؟
#زمستان
وآنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز،
آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا،
وآنجا که دختران ده آب از تو برده اند.
واکنون چو آشیانهی متروک، ماندهای
در این سیاهدشت، پریشان و سوت و کور.
آه ای غریب تشنه! چه شد تا چنین شدی،
لبها پریدهرنگ و زبان خشک و چاک چاک،
رخساره پر غبار غم از سالهای دور؟
#زمستان