و اینکه من احتمالا چند روز ابتدایی هفته آینده رو میام نمایشگاه :)
میتونیم همدیگه رو ببینیم.
میتونیم همدیگه رو ببینیم.
این سان که میخورد نفسم در گلو گره
این سان که میدهد همه جا بوی نیستی
بی آنکه ، خوب و بد ، خبری از تو بشنوم
احساس میکنم که تو در شهر نیستی
مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هریک بسان جویِ روان گشتهی غمی
وانگه به هم رسیده و ادغام میشوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی
اما تو نیستی و در این پرسه بی تو من
جویی غریب و خسته و تنها و تک رو ام
دریای من تویی و در این جستجوی کور
سرگشته در هوای تو گمگشته میدوم
دریای من ! کجات بجویم؟ که هرطرف
مرداب گونهای است نهان در مسیر من
کی میشود نشان تو - مرغابیان تو -
چونان طلایهی تو عیان در مسیر من
# حسین_منزوی
این سان که میدهد همه جا بوی نیستی
بی آنکه ، خوب و بد ، خبری از تو بشنوم
احساس میکنم که تو در شهر نیستی
مردم گرفته و نگران و پریده رنگ
هریک بسان جویِ روان گشتهی غمی
وانگه به هم رسیده و ادغام میشوند
رود غمی به جانب دریای ماتمی
اما تو نیستی و در این پرسه بی تو من
جویی غریب و خسته و تنها و تک رو ام
دریای من تویی و در این جستجوی کور
سرگشته در هوای تو گمگشته میدوم
دریای من ! کجات بجویم؟ که هرطرف
مرداب گونهای است نهان در مسیر من
کی میشود نشان تو - مرغابیان تو -
چونان طلایهی تو عیان در مسیر من
# حسین_منزوی
Forwarded from | لغة القلب |
أحبيني بلا عقدٍ
وضيعي في خطوط يدي
أحبيني
لأسبوعٍ
لأيامٍ
لساعاتٍ
فلست أنا الذي يهتمّ بالأبد!
بدون دلیل مرا دوست بدار
و در خطهای کف دستم محو شو
مرا دوست بدار...
برای هفته ای...
برای روزهایی اندک...
برای ساعاتی کوتاه...
زیرا من به همیشگی بودن این حس، اهمیتی نمیدهم!
#نزار_قبانی
ترجمه: زهرا ایزدینیا
|@loqatalqalb|
وضيعي في خطوط يدي
أحبيني
لأسبوعٍ
لأيامٍ
لساعاتٍ
فلست أنا الذي يهتمّ بالأبد!
بدون دلیل مرا دوست بدار
و در خطهای کف دستم محو شو
مرا دوست بدار...
برای هفته ای...
برای روزهایی اندک...
برای ساعاتی کوتاه...
زیرا من به همیشگی بودن این حس، اهمیتی نمیدهم!
#نزار_قبانی
ترجمه: زهرا ایزدینیا
|@loqatalqalb|
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
#شفیعی_کدکنی
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقای از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
#شفیعی_کدکنی
دو چشم مست تو خوش میکشند ناز از هم
نمیکنند دو بدمست ، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ريخت خيل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم
ميان ابرو وچشم تو فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند ، امتياز از هم
کس از زبان تو با ما سخن نمیگويد
چه نکتهايست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسيخت در کف مطرب
ز سوز سينه ی من پردههای ساز از هم
به باغ سرو و صنوبر چو قامتت ديدند
خجل شدند ز پستی دو سرفراز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و (صبوحی) جان
به هيچ وجه، نگشتيم بی نياز از هم
#شاطرعباس_صبوحی
نمیکنند دو بدمست ، احتراز از هم
شدی به خواب و به هم ريخت خيل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم
ميان ابرو وچشم تو فرق نتوان داد
بلا و فتنه ندارند ، امتياز از هم
کس از زبان تو با ما سخن نمیگويد
چه نکتهايست که پوشند اهل راز از هم
شب فراق تو بگسيخت در کف مطرب
ز سوز سينه ی من پردههای ساز از هم
به باغ سرو و صنوبر چو قامتت ديدند
خجل شدند ز پستی دو سرفراز از هم
تو در نماز جماعت مرو که میترسم
کُشی امام و بپاشی صف نماز از هم
تو بوسه از دو لبت دادی و (صبوحی) جان
به هيچ وجه، نگشتيم بی نياز از هم
#شاطرعباس_صبوحی
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سرِ مرا به جز این در، حوالهگاهی نیست
عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم
که تیغِ ما به جز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کویِ خرابات روی برتابم
کز این بِهَم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر
بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست
غلامِ نرگسِ جَمّاشِ آن سَهی سَروم
که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
عِنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دامِ راه میبینم
بِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست
خزینهٔ دلِ حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین، حَدِّ هر سیاهی نیست
#حافظ
سرِ مرا به جز این در، حوالهگاهی نیست
عدو چو تیغ کِشد، من سپر بیندازم
که تیغِ ما به جز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کویِ خرابات روی برتابم
کز این بِهَم، به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمنِ عمر
بگو بسوز که بر من به برگِ کاهی نیست
غلامِ نرگسِ جَمّاشِ آن سَهی سَروم
که از شرابِ غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شریعتِ ما غیر از این گناهی نیست
عِنان کشیده رو ای پادشاهِ کشورِ حُسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دامِ راه میبینم
بِه از حمایتِ زلفش مرا پناهی نیست
خزینهٔ دلِ حافظ به زلف و خال مده
که کارهای چنین، حَدِّ هر سیاهی نیست
#حافظ
❤1
یه چند روز دیگه از کتابای امسال رونمایی میکنم و با شما عهد میبندم تا پایان امسال کتاب نخرم. 🤝🏻
ولی این دلیل نمیشه شما هدیهی تولد من رو کتاب قرار ندین 🚶🏻♀️😅
ولی این دلیل نمیشه شما هدیهی تولد من رو کتاب قرار ندین 🚶🏻♀️😅
😁1
جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!
برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است با بارقه ی «چنگیز»!
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!
تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
#محمدعلی_بهمنی
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!
برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است با بارقه ی «چنگیز»!
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!
تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
#محمدعلی_بهمنی
بریدههایی که دوست دارید را برای دوستانتان بفرستید و آنها را به کانال دعوت کنید. 😊
❤2
Forwarded from مدرسه ادبیات مَجاز
هماکنون شما میتوانید «کتاب مجاز» را از طریق سایت انتشارات نزدیکتر به صورت آنلاین سفارش دهید و آنرا درب منزل تحویل بگیرید.
برای خرید به لینک زیر مراجعه نمایید:
https://nazdiktarpub.ir/product/majaz
@majaaz96
برای خرید به لینک زیر مراجعه نمایید:
https://nazdiktarpub.ir/product/majaz
@majaaz96
از روي نرم سرزنش خار مي کشم
چون گل ز حسن خلق خود آزار ميکشم
آزاده ام، مرا سر و برگ لباس نيست
از مغز خود گراني دستار ميکشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتياط دست به ديوار ميکشم
آيينه پاک کرده ام از زنگ قيل و قال
از طوطيان گراني زنگار ميکشم
جان مي رسد به لب من شيرين کلام را
تا حرف تلخي از دهن يار ميکشم
نازي که داشتم به پدر چون عزيز مصر
در غربت اين زمان ز خريدار ميکشم
مژگان صفت به ديده خود جاي ميدهم
از پاي هر که در ره او خار ميکشم
از بس به احتياط قدم مينهم به خاک
دست نوازشي به سر خار ميکشم
بي پرده تر چو بوي گل از برگ ميشود
هر چند پرده بر رخ اسرار ميکشم
صائب به هيچ دل نبود ديدنم گران
بار کسي نميشوم و بار ميکشم
#صائب_تبریزی
چون گل ز حسن خلق خود آزار ميکشم
آزاده ام، مرا سر و برگ لباس نيست
از مغز خود گراني دستار ميکشم
هر چند شمع راهروانم چو آفتاب
از احتياط دست به ديوار ميکشم
آيينه پاک کرده ام از زنگ قيل و قال
از طوطيان گراني زنگار ميکشم
جان مي رسد به لب من شيرين کلام را
تا حرف تلخي از دهن يار ميکشم
نازي که داشتم به پدر چون عزيز مصر
در غربت اين زمان ز خريدار ميکشم
مژگان صفت به ديده خود جاي ميدهم
از پاي هر که در ره او خار ميکشم
از بس به احتياط قدم مينهم به خاک
دست نوازشي به سر خار ميکشم
بي پرده تر چو بوي گل از برگ ميشود
هر چند پرده بر رخ اسرار ميکشم
صائب به هيچ دل نبود ديدنم گران
بار کسي نميشوم و بار ميکشم
#صائب_تبریزی
👍1
"نمیدانم... و حق شادکامی آینده را باید با درد و رنج بیشتر تضمین کنیم؛ قیمتش را باید با رنجهای تازه بپردازیم. درد و رنج همه چیز را خالص و زلال میکند. آه، وانیا، چقدر درد و رنج توی دنیا هست!"
#رنجکشیدگان_و_خوارشدگان
#داستایفسکی
#رنجکشیدگان_و_خوارشدگان
#داستایفسکی
❤1👍1
هیچ شعر درخوری پیدا نکردم.
تولدتون مبارکمون رئوفترین ❤
تولدتون مبارکمون حضرت رضا ❤
تولدتون مبارکمون رئوفترین ❤
تولدتون مبارکمون حضرت رضا ❤
❤9
👍1
به دامن میدود اشکم گریبان میدرد هوشم
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
هنوز از طعن خامی نیش میخوردم ز زنبوران
که بر میداشت از جا سقف این میخانه را جوشم
من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را
که گوهر میشود سیماب اگر ریزند در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی میشد
ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم
از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم
ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
تو دست از خودنمایی برمدار ای خصم بیجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تیغ خسپوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
#صائب_تبریزی
نمیدانم چه میگوید نسیم صبح در گوشم
هنوز از طعن خامی نیش میخوردم ز زنبوران
که بر میداشت از جا سقف این میخانه را جوشم
من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را
که گوهر میشود سیماب اگر ریزند در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی میشد
ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم
از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم
ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
تو دست از خودنمایی برمدار ای خصم بیجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تیغ خسپوشم
ز چشمش مستی دنبالهداری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
#صائب_تبریزی
چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم
که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم
ز بوی خون دل نظارگی را آب میسازم
به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم
جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خسپوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
من از کممایگی مهر خموشی بر دهن دارم
من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
#صائب_تبریزی
که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم
ز بوی خون دل نظارگی را آب میسازم
به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم
جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
نه آن دریای پرشورم که بتوان کرد خسپوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
من از کممایگی مهر خموشی بر دهن دارم
من آن بحرم که گوهر در صدف شد آب از جوشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد نمیگیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
#صائب_تبریزی
👍1