سیهمست جنونم وادی و منزل نمیدانم
کنار دشت را از دامن محمل نمیدانم
...
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بیپایان دگر منزل نمیدانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که میبینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمیدانم
...
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمیآید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمیدانم
...
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمیدانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمیدانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
#صائب_تبریزی
کنار دشت را از دامن محمل نمیدانم
...
من آن سیل سبکسیرم که از هر جا که برخیزم
بغیر از بحر بیپایان دگر منزل نمیدانم
نظر بر حال من دارند هر کس را که میبینم
کسی را چون خود از احوال خود غافل نمیدانم
...
شکار لاغرم، مشاطگی از من نمیآید
نگارین کردن سر پنجه قاتل نمیدانم
...
بغیر از عقده دل کز گشادش عاجزم عاجز
دگر هر عقده کآید پیش من مشکل نمیدانم
سپندی را به تعلیم دل من نامزد گردان
که آداب نشست و خاست در محفل نمیدانم!
اگر سحر این بود صائب که از کلک تو می ریزد
تکلف بر طرف، من سحر را باطل نمی دانم!
#صائب_تبریزی
به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنم
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بینیازی من ناز میکند همت
توانگر از دل بیمدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریدهام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود میکنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کردههای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
#صائب_تبریزی
تمام چشم ز شوق فنای خویشتنم
ره گریز نبسته است هیچ کس بر من
اسیر بند گران وفای خویشتنم
به بینیازی من ناز میکند همت
توانگر از دل بیمدعای خویشتنم
ز دستگیری مردم بریدهام پیوند
امیدوار به دست دعای خویشتنم
به پاره دل خود میکنم چو غنچه مدار
رهین منت برگ و نوای خویشتنم
چرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حباب
همیشه خانه خراب هوای خویشتنم
سفینه در عرق شرم من توان انداخت
ز بس که منفعل از کردههای خویشتنم
ز بند خصم به تدبیر میتوان جستن
مرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنم
گرفت تاج زر از آفتاب شبنم و من
همان ز پستی طالع به جای خویشتنم
به جای خویش نبودم چو جابجا بودم
کنون که در همه جایم به جای خویشتنم
به اعتبار جهان نیست قدر من صائب
عزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
#صائب_تبریزی
👍1
یاد من باشد هر چه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است
#سهراب_سپهری
زود از آب درآرم
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بر بخورد
یاد من باشد فردا لب جوی
حوله ام را هم با چوبه بشویم
یاد من باشد تنها هستم
ماه بالای سر تنهایی است
#سهراب_سپهری
چه بُوَد هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد
که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم
چون سر زلف امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید
من به یک دیده چه سان سیر عذار تو کنم؟
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات
چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم؟
حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
دیدهای را که منقش به نگار تو کنم
همچنان بر کف پای تو دلم میلرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
#صائب_تبریزی
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟
جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم
همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد
که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم
چون سر زلف امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم
دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم
زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید
من به یک دیده چه سان سیر عذار تو کنم؟
آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم
من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات
چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم؟
حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
دیدهای را که منقش به نگار تو کنم
همچنان بر کف پای تو دلم میلرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم
کم نشد درد تو صائب به مداوای مسیح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
#صائب_تبریزی
👍1
دلم ز پاسِ نفس تار میشود، چه کنم؟
وگر نفس کشم افگار میشود، چه کنم؟
اگر ز دل نکشم یکدم آهِ آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار میشود، چه کنم؟
چو ابر منعِ من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار میشود، چه کنم؟
بهدردساختنِ من ز بیعلاجی نیست
دمِ مسیح به من بار میشود، چه کنم؟
ز حرفِ حق لب از آن بستهام که چون منصور
حدیثِ راست مرا دار میشود، چه کنم؟
اگر ز دل سخنِ راست بر زبان آرم
پیِ گزیدنِ من مار میشود، چه کنم؟
ز دوستان گلهٔ من ز تنگظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار میشود، چه کنم؟
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوتِ من
ز نازکی به دلم بار میشود، چه کنم؟
بر آبگینهٔ من بار نیست خاکستر
ز روشنی دلِ من تار میشود، چه کنم؟
توان به دستودل از روی یار گل چیدن
مرا که دستودل از کار میشود، چه کنم؟
گرفتم این که حیا رخصتِ تماشا دارد
نگاه پردهٔ دیدار میشود، چه کنم؟
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دلِ چو آینهام تار میشود، چه کنم؟
نفسدرازیِ من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار میشود، چه کنم؟
#صائب_تبریزی
منم همینطور صائب جان! منم همینطور :)
وگر نفس کشم افگار میشود، چه کنم؟
اگر ز دل نکشم یکدم آهِ آتشبار
جهان به دیدهٔ من تار میشود، چه کنم؟
چو ابر منعِ من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار میشود، چه کنم؟
بهدردساختنِ من ز بیعلاجی نیست
دمِ مسیح به من بار میشود، چه کنم؟
ز حرفِ حق لب از آن بستهام که چون منصور
حدیثِ راست مرا دار میشود، چه کنم؟
اگر ز دل سخنِ راست بر زبان آرم
پیِ گزیدنِ من مار میشود، چه کنم؟
ز دوستان گلهٔ من ز تنگظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار میشود، چه کنم؟
نخوانده بوی گل آید اگر به خلوتِ من
ز نازکی به دلم بار میشود، چه کنم؟
بر آبگینهٔ من بار نیست خاکستر
ز روشنی دلِ من تار میشود، چه کنم؟
توان به دستودل از روی یار گل چیدن
مرا که دستودل از کار میشود، چه کنم؟
گرفتم این که حیا رخصتِ تماشا دارد
نگاه پردهٔ دیدار میشود، چه کنم؟
درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دلِ چو آینهام تار میشود، چه کنم؟
نفسدرازیِ من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار میشود، چه کنم؟
#صائب_تبریزی
منم همینطور صائب جان! منم همینطور :)
ما از امیدها همه یکجا گذشته ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
...
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسهفرما گذشته ایم
آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
...
گشته است در میانهروی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم
عزم درست کار پر و بال میکند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم
آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
...
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم
#صائب_تبریزی
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
...
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسهفرما گذشته ایم
آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
...
گشته است در میانهروی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم
عزم درست کار پر و بال میکند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم
آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
...
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم
#صائب_تبریزی
برای تو آرزوکردن ممنوع است؛ چون قلمبهمزدی. من خیالات را دارم، اما تو واقعیتها را.
#رنجکشیدگان_و_خوارشدگان
#داستایفسکی
#رنجکشیدگان_و_خوارشدگان
#داستایفسکی
متاسفانه - یا خوشبختانه! - اندک اندک با نشر و نفوذِ ادبیات "ساندویچی" به تعبیر مرحوم دکتر رجائی، نسل کسانی که - بقول آن بزرگ - "پارسی شناسند و بهای او"، دارد منقرض میشود و ملاک شعر و شاعری یا مقداری ادبیات شمع و گل و پروانه سست و ناتندرستِ دوره تیموریان و استعارههای تجرید اندر تجرید عصر صفوی است یا زبان روزمره کوچه و بازار و ترجمههای آبکی و نامفهوم شعرِ فرنگی و بدین گونه ادبیات ما دارد "ادبیاتِ جهانی" میشود. زیرا وقتی از خودمان هیچ چیز نداشته باشیم خود بخود، جهانی شدهایم.
#مفلس_کیمیافروش
#شفیعی_کدکنی
#مفلس_کیمیافروش
#شفیعی_کدکنی
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزهت به نگهکردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
#سعدی
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزهت به نگهکردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
#سعدی
Forwarded from نشرنو
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
زمان خود ماییم.
ما این فضا هستیم،
این محوطهای که آثار حافظه درون اتصالات نورونهای ما باز کرده است.
ما خاطره هستیم.
ما دلتنگی هستیم.
ما عطش آیندهای هستیم که نخواهد آمد.
کارلو روولی فیزیکدان مشهور در این ویدئو دربارۀ چیستی زمان سخن میگوید.
@nashrenow
ما این فضا هستیم،
این محوطهای که آثار حافظه درون اتصالات نورونهای ما باز کرده است.
ما خاطره هستیم.
ما دلتنگی هستیم.
ما عطش آیندهای هستیم که نخواهد آمد.
کارلو روولی فیزیکدان مشهور در این ویدئو دربارۀ چیستی زمان سخن میگوید.
@nashrenow
ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگیست یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نیسوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمینگیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پاشکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمیفتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
#صائب_تبریزی
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم
بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم
یک عمر همچو غنچه درین بوستانسرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم
از زندگیست یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم
چون طفل نیسوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم
عمری است تا به پای زمینگیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم
چون سبزه پاشکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم
گوهر نمیفتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم
صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بیدرد را خیال که مخمور باده ایم
#صائب_تبریزی
ما نقش دلپذیر ورقهای سادهایم
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
...
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هرچند عقدههای فلک را گشادهایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهادهایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زادهایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش سادهایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
از روی نرم سختی ایام میکشیم
در قبضه کشاکش گردون کبادهایم
ای زلف یار این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پرخون نهادهایم
#صائب_تبریزی
چون داغ لاله از جگر درد زادهایم
با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بیاضطراب همچو هدف ایستادهایم
...
بر دوستان رفته چه افسوس میخوریم؟
با خود اگر قرار اقامت ندادهایم
از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هرچند عقدههای فلک را گشادهایم
کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهادهایم
پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زادهایم
در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش سادهایم
چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد دادهایم
از روی نرم سختی ایام میکشیم
در قبضه کشاکش گردون کبادهایم
ای زلف یار این همه گردنکشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتادهایم
صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پرخون نهادهایم
#صائب_تبریزی
...
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتاده ایم
...
برنمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
...
چهرهی آشفتهحالان نامه واکرده است
گرچه ما در عرض مطلب بیزبان افتاده ایم
...
#صائب_تبریزی
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بیبال و پریم از آشیان افتاده ایم
...
برنمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
...
چهرهی آشفتهحالان نامه واکرده است
گرچه ما در عرض مطلب بیزبان افتاده ایم
...
#صائب_تبریزی
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمیآورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشهخطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
#صائب_تبریزی
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمیآورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشهخطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
#صائب_تبریزی
ما گل به دست خود ز نهالی نچیدهایم
در دست دیگران گلی از دور دیدهایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیدهایم
با بخت تیره از ستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیدهایم
نوکیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریدهایم
روی از غبار حادثه در هم نمیکشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریدهایم
دل نیست عقدهای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیدهایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغدیدهایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیدهایم
گل دام نکهت عبثی میکند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیدهایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویدهایم
از آفتاب تجربه سنگ آب میشود
ما غافلان همان ثمر نارسیدهایم
از جور روزگار نداریم شکوهای
این گرگ را به قیمت یوسف خریدهایم
صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیدهایم
#صائب_تبریزی
در دست دیگران گلی از دور دیدهایم
چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیدهایم
با بخت تیره از ستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیدهایم
نوکیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریدهایم
روی از غبار حادثه در هم نمیکشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریدهایم
دل نیست عقدهای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیدهایم
امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغدیدهایم
دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیدهایم
گل دام نکهت عبثی میکند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیدهایم
جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویدهایم
از آفتاب تجربه سنگ آب میشود
ما غافلان همان ثمر نارسیدهایم
از جور روزگار نداریم شکوهای
این گرگ را به قیمت یوسف خریدهایم
صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیدهایم
#صائب_تبریزی