بریده بریده 📚📖 – Telegram
بریده بریده 📚📖
214 subscribers
93 photos
14 videos
4 files
84 links
دست بر‌ گلویم گرفته‌ام و با کتاب‌ها بریده بریده حرف می‌زنم ...

انتقادات و پیشنهادات:
https://news.1rj.ru/str/HarfinoBot?start=e9267dabdb8f2a0

جهان نخواست مرا، بخت شاعری فرمود :)
Download Telegram
دلم ز پاسِ نفس تار می‌شود، چه کنم؟
وگر نفس کشم افگار می‌شود، چه کنم؟

اگر ز دل نکشم یک‌دم آهِ آتش‌بار
جهان به دیدهٔ من تار می‌شود، چه کنم؟

چو ابر منعِ من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبک‌بار می‌شود، چه کنم؟

به‌دردساختنِ من ز بی‌علاجی نیست
دمِ مسیح به من بار می‌شود، چه کنم؟

ز حرفِ حق لب از آن بسته‌ام که چون منصور
حدیثِ راست مرا دار می‌شود، چه کنم؟

اگر ز دل سخنِ راست بر زبان آرم
پیِ گزیدنِ من مار می‌شود، چه کنم؟

ز دوستان گلهٔ من ز تنگ‌ظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار می‌شود، چه کنم؟

نخوانده بوی گل آید اگر به خلوتِ من
ز نازکی به دلم بار می‌شود، چه کنم؟

بر آبگینهٔ من بار نیست خاکستر
ز روشنی دلِ من تار می‌شود، چه کنم؟

توان به دست‌ودل از روی یار گل چیدن
مرا که دست‌و‌دل از کار می‌شود، چه کنم؟

گرفتم این که حیا رخصتِ تماشا دارد
نگاه پردهٔ دیدار می‌شود، چه کنم؟

درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دلِ چو آینه‌ام تار می‌شود، چه کنم؟

نفس‌درازیِ من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می‌شود، چه کنم؟


#صائب_تبریزی

منم همین‌طور صائب جان! منم همین‌طور :)
ما از امیدها همه یک‌جا گذشته ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته ایم
...
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه‌فرما گذشته ایم

آسوده از پریدن حرص است چشم ما
از توتیا به کوری اعدا گذشته ایم
...
گشته است در میانه‌روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته ایم

عزم درست کار پر و بال می‌کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته ایم

آزادگان گر از سر دنیا گذشته اند
ما از سر گذشتن دنیا گذشته ایم

از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته ایم
...
صائب ز راز سینه بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته ایم

#صائب_تبریزی
برای تو آرزوکردن ممنوع است؛ چون قلم‌به‌مزدی. من خیالات را دارم، اما تو واقعیت‌ها را.

#رنج‌کشیدگان_و_خوارشدگان
#داستایفسکی
متاسفانه - یا خوشبختانه! - اندک اندک با نشر و نفوذِ ادبیات "ساندویچی" به تعبیر مرحوم دکتر رجائی، نسل کسانی که - بقول آن بزرگ - "پارسی شناسند و بهای او"، دارد منقرض می‌شود و ملاک شعر و شاعری یا مقداری ادبیات شمع و گل و پروانه سست و ناتندرستِ دوره تیموریان و استعاره‌های تجرید اندر تجرید عصر صفوی است یا زبان روزمره کوچه و بازار و ترجمه‌های آبکی و نامفهوم شعرِ فرنگی و بدین گونه ادبیات ما دارد "ادبیاتِ جهانی" می‌شود‌. زیرا وقتی از خودمان هیچ چیز نداشته باشیم خود بخود، جهانی شده‌ایم.

#مفلس_کیمیافروش
#شفیعی_کدکنی
بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او

#بهار
مرور #سعدی 🚶🏻‍♀️
ای یار جفا کرده پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت به نگه‌کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده


#سعدی
Forwarded from نشرنو
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
زمان خود ماییم.
ما این فضا هستیم،
این محوطه­‌ای که آثار حافظه درون اتصالات نورون­‌های ما باز کرده است.
ما خاطره­ هستیم.
ما دلتنگی هستیم.
ما عطش آینده­‌ای هستیم که نخواهد آمد.

کارلو روولی فیزیکدان مشهور در این ویدئو دربارۀ چیستی زمان سخن می‌گوید.

@nashrenow
ما هوش خود به باده گلرنگ داده ایم
گردن چو شیشه بر خط ساغر نهاده ایم

بر روی دست باد مرادست سیر ما
چون موج تا عنان به کف بحر داده ایم

یک عمر همچو غنچه درین بوستان‌سرا
خون خورده ایم تا گره دل گشاده ایم

از زندگی‌ست یک دو نفس در بساط ما
چون صبح ما ز روز ازل پیر زاده ایم

بر هیچ خاطری ننشسته است گرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتاده ایم

چون طفل نی‌سوار به میدان اختیار
در چشم خود سوار ولیکن پیاده ایم


عمری است تا به پای زمین‌گیر همچو سنگ
در رهگذار سیل حوادث فتاده ایم

چون سبزه پاشکسته این باغ نیستیم
ز آزادگی چو سرو به یک پا ستاده ایم

گوهر نمی‌فتد ز بها از فتادگی
سهل است اگر به خاک دو روزی فتاده ایم

صائب بود ازان لب میگون خمار ما
بی‌درد را خیال که مخمور باده ایم

#صائب_تبریزی
ما نقش دل‌پذیر ورق‌های ساده‌ایم
چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم

با سینه گشاده در آماجگاه خاک
بی‌اضطراب همچو هدف ایستاده‌ایم
...
بر دوستان رفته چه افسوس می‌خوریم؟
با خود اگر قرار اقامت نداده‌ایم

از عاجزان کار فرو بسته دلیم
هرچند عقده‌های فلک را گشاده‌ایم

کوه گناه ما نتواند تمام کرد
سنگ کمی که ما به ترازو نهاده‌ایم

پوشیده نیست خرده راز فلک ز ما
چون صبح ما دوبار درین نشأه زاده‌ایم

در پرده نقشبند گلستان عالمیم
چون لوح آب اگر چه زهر نقش ساده‌ایم

چون غنچه در ریاض جهان برگ عیش ما
اوراق هستیی است که بر باد داده‌ایم

از روی نرم سختی ایام می‌کشیم
در قبضه کشاکش گردون کباده‌ایم

ای زلف یار این همه گردن‌کشی چرا؟
آخر تو هم فتاده و ما هم فتاده‌ایم


صائب زبان شکوه نداریم همچو خار
چون غنچه دست بر دل پرخون نهاده‌ایم

#صائب_تبریزی
...
نه سرانجام اقامت، نه امید بازگشت
مرغ بی‌بال و پریم از آشیان افتاده ایم
...
برنمی‌دارد عمارت این زمین شوره‌زار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتاده ایم
...
چهره‌ی آشفته‌حالان نامه وا‌کرده است
گرچه ما در عرض مطلب بی‌زبان افتاده ایم
...

#صائب_تبریزی
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخ‌کامی از ایام کرده ایم

دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم

از ما متاب روی که از آه نیم‌شب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم

ما را فریب دانه نمی‌آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم

در حسرت بنفشه‌خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم

در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم

ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم

سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم

چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم

صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم

#صائب_تبریزی
ما گل به دست خود ز نهالی نچیده‌ایم
در دست دیگران گلی از دور دیده‌ایم

چون لاله صاف و درد سپهر دو رنگ را
در یک پیاله کرده و بر سر کشیده‌ایم

با بخت تیره از ستم چرخ فارغیم
در دست زنگی آینه زنگ دیده‌ایم

نوکیسه مصیبت ایام نیستیم
چون صبحدم هزار گریبان دریده‌ایم

روی از غبار حادثه در هم نمی‌کشیم
ما ناف دل به حلقه ماتم بریده‌ایم

دل نیست عقده‌ای که گشاید به زور فکر
بیهوده سر به جیب تأمل کشیده‌ایم

امروز نیست سینه ما داغدار عشق
چون لاله ما ز صبح ازل داغ‌دیده‌ایم

دور نشاط ما خم فتراک قاتل است
ما ماه عید را به رخ زخم دیده‌ایم

گل دام نکهت عبثی می‌کند به خاک
ما بوی پیرهن به تکلف شنیده‌ایم

جنگ گریز شیوه ما نیست چون شرار
صدبار چون نسیم بر آتش دویده‌ایم

از آفتاب تجربه سنگ آب می‌شود
ما غافلان همان ثمر نارسیده‌ایم

از جور روزگار نداریم شکوه‌ای
این گرگ را به قیمت یوسف خریده‌ایم

صائب ز برگ عیش تهی نیست جیب ما
چون غنچه تا به کنج دل خود خزیده‌ایم


#صائب_تبریزی
ما رخت خود به گوشه عزلت کشیده ایم
دست از پیاله، پای ز صحبت کشیده ایم

مشکل به تازیانه محشر روان شود
پایی که ما به دامن عزلت کشیده ایم

خون در دل نعیم بهشت برین کند
میلی که ما به دیده رغبت کشیده ایم

هر دانه خوشه ای شده هر خوشه خرمنی
تا خویش را به ملک قناعت کشیده ایم

گام نهنگ ساحل مقصود ما شده است
از بس که چار موجه کثرت کشیده ایم

گشته است توتیای قلم استخوان ما
تا سرمه ای به چشم بصیرت کشیده ایم

گردیده است سیلی صرصر به شمع ما
دامان هر که را به شفاعت کشیده ایم

تا صبح رستخیز به دندان گزیدنی است
دستی که ما ز دامن فرصت کشیده ایم

صبح وطن به شیر برون آورد مگر
زهری که ما ز تلخی غربت کشیده ایم

گردیده است آب دل ما ز تشنگی
تا قطره ای ز ابر مروت کشیده ایم

آسان نگشته است به آهنگ، ساز ما
یک عمر گوشمال نصیحت کشیده ایم

بوده است گوشه دل خود در جهان خاک
جایی که ما نفس به فراغت کشیده ایم

صائب چو سرو و بید ز بی‌حاصلی مدام
در باغ روزگار خجالت کشیده ایم

#صائب_تبریزی
ما گرچه در بلندی فطرت یگانه‌ایم
صد پله خاکسارتر از آستانه‌ایم

دیدیم اگرچه سنگ در او بارها گداخت
ما غافل از گداز درین شیشه خانه‌ایم

در گلشنی که خرمن گل می‌رود به باد
در فکر جمع خار و خس آشیانه‌ایم

از ما مپرس حاصل مرگ و حیات را
در زندگی به خواب و به مردن فسانه‌ایم

چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
در آرزوی یک نفس بی‌غمانه‌ایم

چون زلف هرکه را که فتد کار در گره
با دست خشک عقده گشا همچو شانه‌ایم

دایم کمان چرخ بود در کمین ما
در خاکدان دهر همانا نشانه‌ایم

آنجاست آدمی که دلش سیر می‌کند
ما در میان خلق همان بر کرانه‌ایم

ما را زبان شکوه ز بیداد یار نیست
هرچند آتشیم ولی بی‌زبانه‌ایم

گر تو گل همیشه بهاری زمانه را
ما بلبل همیشه بهار زمانه‌ایم

در محفلی که روی تو عرض صفا دهد
سرگشته‌تر ز طوطی آیینه خانه‌ایم

صائب گرفته‌ایم کناری ز مردمان
آسوده از کشاکش اهل زمانه‌ایم

#صائب_تبریزی
ما ز غفلت رهزنان را کاروان پنداشتیم
موج ریگ خشک را آب روان پنداشتیم

شهپر پرواز ما خواهد کف افسوس شد
کز غلط‌بینی قفس را آشیان پنداشتیم

تا ورق برگشت، محضرها به خون ما نوشت
چون قلم آن را که با خود یکزبان پنداشتیم

بس که چون منصور بر ما زندگانی تلخ شد
دار خون‌آشام را دارالامان پنداشتیم

بی‌قراری بس که ما را گرم رفتن کرده بود
کعبهٔ مقصود را سنگ نشان پنداشتیم

نشاهٔ سودای ما از بس بلند افتاده بود
هر که سنگی زد به ما، رطل گران پنداشتیم

خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی
از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم

#صائب_تبریزی
از خودم هم شعر بذارم؟
👍11👎21
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم

آمد چو موج دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم


از جبهه گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم

از حرف و صوت زیر و زبر بود حال ما
مهر سکوت بر لب گویا گذاشتیم

چون سیل گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابه دنیا گذاشتیم

از سر زدن چو شمع شود بیش شوق ما
تا روی خود به عالم بالا گذاشتیم

از خلق روزگار گرفتیم گوشه‌ای
بر کوه قاف پشت چو عنقا گذاشتیم

شد مخمل دو خوابه ز خواب گران ما
پهلو اگر به بستر خارا گذاشتیم

دیوانه راست سلسله شیرازه جنون
دل را به آن دو زلف چلیپا گذاشتیم

از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم

صائب بهشت نقد درین نشأه یافتیم
تا دست رد به سینه دنیا گذاشتیم


#صائب_تبریزی
👍1
ما خنده را به مردم بی‌غم گذاشتیم
گل را به شوخ‌چشمی شبنم گذاشتیم

قانع به تلخ و شور شدیم از جهان خاک
چون کعبه دل به چشمه زمزم گذاشتیم

مردم به یادگار اثرها گذاشتند
ما دست رد به سینه عالم گذاشتیم

چیزی به روی هم ننهادیم در جهان
جز دست اختیار که بر هم گذاشتیم


دادند اگر عنان دو عالم به دست ما
از بیخودی ز دست همان دم گذاشتیم

الماس، بی نمک شده بود از موافقت
تدبیر زخم و داغ به مرهم گذاشتیم

بی حاصلی نگرکه حضور بهشت را
از بهر یک دو دانه چو آدم گذاشتیم

صائب فضای چرخ مقام نشاط نیست
بیهوده پا به حلقه ماتم گذاشتیم


#صائب_تبریزی