بچه که بودم، نزدیک خونمون یه کتابفروشی نقلی خوشگل بود. صاحبش یه آقای جوون بود که خودش خیلی به کتاب خوندن و حتی نوشتن علاقه داشت.
من اولین کتابهای زندگیم رو از این آقا خریدم.
اونقدر به اونجا علاقه داشتم که حس میکردم یه مکان جادوییه واسم.
امکان نداشت از جلوی این کتابفروشی رد بشیم و مامانم برام کتاب نخره. هر زمان که میرفتم با حوصله راجع به تکتک کتابها توضیح میداد و کمکم میکرد تا یکیشون رو انتخاب کنم.
عشقش به کارش مشخص بود، وگرنه اگه به کتاب علاقه نداشته باشی هیچوقت راجع به داستانهایی که خوندی با یه بچهی هفت ساله حرف نمیزنی.
نزدیک عید یا تابستون و تعطیلی مدارس که میشد کلی ذوق میکردم که حالا میتونم با خیال راحت چندتا کتاب از اونجا بخرم و بخونم.
یادم میاد بدترین روز زندگیم زمانی بود که فهمیدم قراره کتابفروشی رو تعطیل کنه. انقدر ناراحت بودم که حد نداشت، انگار تنها دلخوشیم داشت ازم گرفته میشد. اصلا بیشتر اوقات تنها دلیلی که من پامو از خونه بیرون میذاشتم اون مغازه بود.
بعد از تعطیل شدن کتابفروشی من تا مدتی کتاب نخوندم، چون حس میکردم کتابها فقط زمانی قشنگن که برم و از بین قفسههای اون کتابفروشی انتخابشون کنم.
حالا الان نمیدونم که اون آقا کجاست و چیکار میکنه، نمیدونم دوباره کتابفروشیای داره یا نه؛ ولی دوست داشتم بدونه که جزو جادوییترین انسانهایی بوده که شانس آشنا شدن باهاش رو داشتم. جزو انسانهایی که میشه بهشون نگاه کرد و به دنیا امیدوار شد.
ممنونم که باعث شدی با کتابها و ادبیات آشنا بشم و ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.
من اولین کتابهای زندگیم رو از این آقا خریدم.
اونقدر به اونجا علاقه داشتم که حس میکردم یه مکان جادوییه واسم.
امکان نداشت از جلوی این کتابفروشی رد بشیم و مامانم برام کتاب نخره. هر زمان که میرفتم با حوصله راجع به تکتک کتابها توضیح میداد و کمکم میکرد تا یکیشون رو انتخاب کنم.
عشقش به کارش مشخص بود، وگرنه اگه به کتاب علاقه نداشته باشی هیچوقت راجع به داستانهایی که خوندی با یه بچهی هفت ساله حرف نمیزنی.
نزدیک عید یا تابستون و تعطیلی مدارس که میشد کلی ذوق میکردم که حالا میتونم با خیال راحت چندتا کتاب از اونجا بخرم و بخونم.
یادم میاد بدترین روز زندگیم زمانی بود که فهمیدم قراره کتابفروشی رو تعطیل کنه. انقدر ناراحت بودم که حد نداشت، انگار تنها دلخوشیم داشت ازم گرفته میشد. اصلا بیشتر اوقات تنها دلیلی که من پامو از خونه بیرون میذاشتم اون مغازه بود.
بعد از تعطیل شدن کتابفروشی من تا مدتی کتاب نخوندم، چون حس میکردم کتابها فقط زمانی قشنگن که برم و از بین قفسههای اون کتابفروشی انتخابشون کنم.
حالا الان نمیدونم که اون آقا کجاست و چیکار میکنه، نمیدونم دوباره کتابفروشیای داره یا نه؛ ولی دوست داشتم بدونه که جزو جادوییترین انسانهایی بوده که شانس آشنا شدن باهاش رو داشتم. جزو انسانهایی که میشه بهشون نگاه کرد و به دنیا امیدوار شد.
ممنونم که باعث شدی با کتابها و ادبیات آشنا بشم و ممنونم که زندگیم رو نجات دادی.
Written by Ella
It is so hard to leave—until you leave. And then it is the easiest goddamned thing in the world.
ترک کردن خیلی سخته، تا زمانی که ترک میکنی. و بعدش این آسونترین کار توی دنیاست.
John Green, Paper Towns
ترک کردن خیلی سخته، تا زمانی که ترک میکنی. و بعدش این آسونترین کار توی دنیاست.
John Green, Paper Towns
امروز میخوام راجع به یه مقاله عجیب و جالب از جاناتان سوییفت بگم🎠
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
مقالهی "پیشنهاد مودبانه" یا همون "a modest proposal" در سال ۱۷۲۹ به چاپ رسید.
اون زمان مردم ایرلند توی فقر شدیدی به سر میبردند. جمعیت زیاد بود و اوضاع اقتصادی اصلا خوب نبود.
جاناتان سوییفت میاد و یه پیشنهاد مودبانه به پادشاه میده.
سوییفت به پادشاه میگه: «بچههای کوچیک خیلی مغذیان و توی این سن خوشمزهن. شما میتونین بچهها رو از خانوادههای فقیرشون بخرید، بپزید و بخوریدشون!»
با این پیشنهاد جمعیت کم و اقتصاد درست میشد، فقرا یه پولی به جیب میزنن و در آخر ثروتمندان هم یه غذای خوشمزه و مقوی دارن.
اون زمان مردم ایرلند توی فقر شدیدی به سر میبردند. جمعیت زیاد بود و اوضاع اقتصادی اصلا خوب نبود.
جاناتان سوییفت میاد و یه پیشنهاد مودبانه به پادشاه میده.
سوییفت به پادشاه میگه: «بچههای کوچیک خیلی مغذیان و توی این سن خوشمزهن. شما میتونین بچهها رو از خانوادههای فقیرشون بخرید، بپزید و بخوریدشون!»
با این پیشنهاد جمعیت کم و اقتصاد درست میشد، فقرا یه پولی به جیب میزنن و در آخر ثروتمندان هم یه غذای خوشمزه و مقوی دارن.
و این رو هم بگم که سوییفت این پیشنهاد رو به منظور مسخره کردن داده.
یعنی با حالت طنزگونهای به طور مستقیم به دولت انگلیس توهین میکنه.
یعنی با حالت طنزگونهای به طور مستقیم به دولت انگلیس توهین میکنه.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
این هم یه فیلم کوتاه ۱۲ دقیقهای هست که از روی همین مقاله ساخته شده.
به محض رسیدنم به خونه، معرفی یه کتاب فانتزی رو میذارم💃
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
دو سرزمین باختر و خاور که دشمن همدیگهان... و دشمن دیرینهای که در آستانهٔ بیدار شدنه. یک اژدها!
کتاب "دیر درخت نارنج" نوشتهی سامانتا شنن، داستان قهرمانی و رهبری یک زن رو تعریف میکنه. زنی بسیار قدرتمندی که حالا باید سرزمین و مردمش رو حفظ کنه!
کتاب "دیر درخت نارنج" نوشتهی سامانتا شنن، داستان قهرمانی و رهبری یک زن رو تعریف میکنه. زنی بسیار قدرتمندی که حالا باید سرزمین و مردمش رو حفظ کنه!
هزار سال از حکمرانی برتنتها به قلمروی "اینیس" میگذره.
سرزمینی که فرمانروای اون باید یک زن باشه!
حالا ملکه "سبران" که هنوز ازدواج نکرده، باید برای حفاظت از قلمرو، صاحب یک دختر بشه.
اما دشمنهای ملکه به قصر نفوذ کردن و جون ملکه سبران در خطره!
سرزمینی که فرمانروای اون باید یک زن باشه!
حالا ملکه "سبران" که هنوز ازدواج نکرده، باید برای حفاظت از قلمرو، صاحب یک دختر بشه.
اما دشمنهای ملکه به قصر نفوذ کردن و جون ملکه سبران در خطره!
ندیمهی ملکه، "اید" که به طور مخفیانه جادوگره، در تلاشه تا دور از چشم ملکه با جادویی ممنوع ازش محافظت کنه🪄
قلمروی اینیس سالها پیش به علت اختلاف زیاد، به دو قسمت باختر و خاور تقسیم شده.
ملکه سبران برای یکپارچگی و متحد کردن دو سرزمین به سختی تلاش میکنه، چون اختلافات بین اونها باعث شده که دشمن اصلیشون رو فراموش کنن.