نفس واقعهی مرگ یکی از آشنایان نزدیک در شنوندگان خبر، طبق معمول، این احساس دلپسند را برانگیخت که "اوست که مرده، نه من."
#مرگ_ایوان_ایلیچ
#مرگ_ایوان_ایلیچ
گاهی شرارهی امیدی جستن میکند و پس از آن بحر نومیدی برمیجوشد، و همهاش درد؛ همهاش درد، همهاش نومیدی و همهاش همان آش و همان کاسه.
#مرگ_ایوان_ایلیچ
#مرگ_ایوان_ایلیچ
تنها که میشد میل سوزانی وجودش را فرا میگرفت که کسی را صدا کند، اما پیشاپیش میدانست وجود دیگران دردی را دوا نمیکند و حالش بدتر هم میشود.
#مرگ_ایوان_ایلیچ
#مرگ_ایوان_ایلیچ
👍1
باشندگان دَرَک نخست دوزخ، که دانته در مسیر سفر خویش میبیند، بیطرفها یا حاشیهنشینان اند، یعنی آدمهایی که "بینام و ننگ" میزیسته اند_ آنان که، به قول دانته: "هرگز زنده نبودهاند."
#مرگ_ایوان_ایلیچ:حدیث_مرگ_و_رستاخیز
#مرگ_ایوان_ایلیچ:حدیث_مرگ_و_رستاخیز
از این گذشته، میگفت که در زندگی چیزی که میتواند همیشه آدم را به موفقیت برساند یک کمی رو است.
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
هر آگاهی خود را در دیگری میشناسد، و هر یک از آنها نیز این دوسویگی را به رسمیت میشناسند.
#نگاهی_به_فلسفه_سبک_کردن_بارسنگین_فلسفه
#نگاهی_به_فلسفه_سبک_کردن_بارسنگین_فلسفه
کسانی که در تاریخ حضور دارند نمیتوانند پایان تاریخ را درک کنند.
#نگاهی_به_فلسفه_سبک_کردن_بارسنگین_فلسفه
#نگاهی_به_فلسفه_سبک_کردن_بارسنگین_فلسفه
حقیقت ترسناک شوپنهاور چنین است: در پشت ظواهر و حجاب نموداری، یک جهان نومنی حضور دارد؛ اما این جهان آن سپهر مهربانی نیست که کانت امید داشت در آن با خدا، نامیرایی، و عدالت دیدار کند، بلکه نیرویی وحشی، خروشنده، مهارناپذیر، و بیمعنا به نام "اراده" در آنجا غنوده است. این نیرو به پیروی از اشتهای سیریناپذیر خود برای رسیدن به "بیشتر!" همه چیز را میآفریند و ویران میکند؛ از چه چیز "بیشتر"، نمیداند_ و تنها میداند که بیشتر میخواهد.
#نگاهی_به_فلسفه_سبک_کردن_بارسنگین_فلسفه
#نگاهی_به_فلسفه_سبک_کردن_بارسنگین_فلسفه
به نظرش میآمد که بعضی جاهای کرهی زمین باید که خوشبختی تولید کنند، مثل گیاهی که خاصِ خاک آنجا باشد و در جاهای دیگر بَد برویَد.
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
شاید دلش میخواست این همه را محرموار با کسی در میان بگذارد. اما چطور میشد از رنجی ناشناختنی حرفزد که مدام چون ابرها تغییر شکل میداد و چون باد در پیچ و تاب بود؟ نه کلمات مناسب این کار را مییافت، نه فرصتش را و نه شهامتش را.
#مادام_بوواری
#مادام_بوواری
کمند زلف تو عشاق را به کوی تو آرد
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد
هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد
ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد
کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد
شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد
به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد
مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد
گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد
صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد
#امیرخسرو_دهلوی
ز بهر بند کشی چشم فتنه جوی تو آرد
هزار کوه غم از دل به یک نظر برباید
هر آن نسیم که بوی مرا ز کوی تو آرد
ز باد خسته شوم چون به گرد روی تو گردد
ولی ز لطف صبا شاکرم که بوی تو آرد
کجا گریز کنم از تو هر طرف که گریزم
خیال زلف توام موکشان به سوی تو آرد
شوم به راه تو خاک و در این غمم که نباشد
صبا غبار غم آلود من به کوی تو آرد
به هر رهی که خرامی به یک نظاره رویت
به صد هزار دل فارغ آرزوی تو آرد
مرا کرشمه و نازی که نرگس تو نماید
دلیل کشتن مردم برای خوی تو آرد
گریستم ز تو خونها بسی و با تو نگفتم
چگونه دوست ازین ماجرا به روی تو آرد
صفت چرا نکند خسروت که سنگ و زمین را
جمال تو برباید، به گفتگوی تو آرد
#امیرخسرو_دهلوی